شناسه خبر : 58291
یکشنبه 13 اسفند 1396 , 09:27
اشتراک گذاری در :
عکس روز

ارزش بینایی!

به آرامی عصای خود را جمع کرد و خودش را به من سپرد و به من قوت قلب داد که توانستم اعتمادش را جلب کنم.

مرتضی قنبری وفا- سرمای اسفندماه آخر سال بود و باران همه را به لاک خود برده بود و من داشتم از میان انبوه مردم از پیاده رو به سوی ایستگاه تاکسی می رفتم.
هنوز مقداری راه مانده بود که توجهم به پیرمرد نابینایی آفتاد که سعی داشت از میان انبوه جماعت با عصای سفید خود راه باز کند و هیچکس هم توجهی به او نداشت، من که اهل ترحم نبودم ولی احساس کردم پیرمرد نیاز به کمک دارد، می شد حدس زد حدود شصت سال دارد.
در کنارش قرار گرفتم و زیر دستش را گرفتم و بدون جلب توجه سایرین به آرامی در گوشش گفتم: اجازه می دهی کمکت کنم؟
به آرامی عصای خود را جمع کرد و خودش را به من سپرد و به من قوت قلب داد که توانستم اعتمادش را جلب کنم.
گفتم : مقصد شما کجاست ؟
گفت : ایستگاه تاکسی.
گفتم به کجا میخواهی بروی ؟
گفت : خیابان فرهنگ.
گفتم : من میخواهم دربستی بگیرم و شما را تا مقصدتان می رسانم.
تشکر کرد و همراهم شد.
به ایستگاه رسیدیم یک ماشین خالی پیدا کردم و گفتم: دربستی!
اول او را سوار کردم سپس خودم سوار شدم، به راننده که یک جوان بود گفتم ابتدا این آقا را برسان سپس بنده را.
ماشین حرکت کرد ، از پیرمرد سئوال کردم اگر فضولی نباشد سئوالی داشتم ، آیا مادرزاد نابینا بودی؟
آهی بلند کشید و گفت : 18 سال پیش صبح از خواب بلند شدم و دیدم چشمانم خونریزی کرده و نابینا شدم.
گفتم : به همین راحتی؟
گفت : به همین راحتی و بخاطر درمان آن چند بار به آلمان رفتم و 4 عمل جراحی کردم که هیچ سودی نداشت ، و حال افسوس زیاد من از آن است که چون نیاز به همرا داشتم همسرم را نیز به همراه بردم و دار و ندارم را خرج درمان بیهوده کردم و حال هیچ اندوخته ای برایم نمانده و محتاج شدید مالی می باشم و یکشبه چشمانم و پولهایم را از دست دادم.
گفتم : از کسی که گله ای نداری ؟
گفت : چرا از خدا شدیدا" گله دارم، چون نه دزدی کردم نه بی ناموسی و نه گناه دیگری ، چرا من؟
گفتم : حاجی کفر نگو به مشیت الهی تردید نکن، مگرفکر جانبازان نابینای جنگ را تا به حال نکرده ای؟ آنان که از حدود 20 سالگی نابینا شدند ، ولی شما پس از 40 سالگی نابینا شدی، مگر آنان نیز گناهی کردند؟
کمی عصبی ادامه داد: آنانی که در جنگ نابینا شدند پولش را گرفتند و مثل من آس و پاس نشدند.
من هم بلندتر ادامه دادم : کدوم پول؟ آیا یک میلیارد هم بدهند ارزش نابینایی را دارد؟
ناگهان سکوت ماشین را پر کرد، راننده هم جذب بحث ما شده بود.
پس از کمی مکث پیرمرد آرام تر، زیر لب  گفت: یک میلیارد که هیچ 100 میلیارد هم ارزش آن را ندارد.
گفتم هر وقت که به این نقطه برسی میفهمی جانبازان نابینا چقدر ایثار کردند.
ناگهان لحنش عوض شد و گفت: تو بخاطر چی به من کمک می کنی؟
ناگهان من را در لبه تیغ ( ترحم و دلسوزی) قرار داد و نگاه سنگین راننده را هم احساس کردم که منتظر جواب من است ولی سریع ادامه دادم : من بخاطر اینکه اگر برای من هم کمک پیش بیاید یکنفر بدون ترحم دست مرا بگیرد.
من که کمی عصبی شده بودم به راننده گفتم: نگهدار، من را پیاده کن و این آقا را تا هر کجا مقصدش است برسان و حدود دو برابر کرایه معمول را پرداختم و پیاده شدم.
فقط دوست داشتم زیر باران پیاده راه بروم و از امروز بیشتر به فکر جانبازان نابینا باشم.
(آنانی که خدا دیدگانشان را گرفت تا غیر او کسی را نبینند)

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
بنده جانباز 70 درصد نابینا هستم . این مطلب را دخترم برایم خواند و اکنون سخنان مرا تایپ می کند. میخواستم از آقای مرتضی قنبری وفا تشکر کنم که این مطلب بسیار تاثیر گذار را با جزییات نوشتند و برای اولین بار شاید حرفی از جانبازان نابینا به چاپ رسید. تا بحال کمتر حرفی از جانبازان نابینا به میان آمده بود و این نوشته نیز نشانه روحیه ایثارگرانه جانبازان نابینا است که از شنیدن آن احساس رضایت کردم. از مسئولان سایت فاش نیوز هم کمال تشکر را دارم چون دخترم همه مطالب را برایم میخواند.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi