شناسه خبر : 58377
پنجشنبه 02 فروردين 1397 , 12:10
اشتراک گذاری در :
عکس روز

مجروحیت پرماجرا

با خودم می گفتم حالا که دارم شهید می شوم ببینم بدنم از کجا قطع شده است. هر چه به پا، دست و بدنم دست می زدم می دیدم سر جایشان هستند و قطع نشده اند. پس چرا هرچه تلاش می کردم نمی توانستم حرکت کنم! کمی بعد بیهوش شدم.

فاش نیوز -  گفت و گو با جانباز نخاعی «سید مصطفی حدادی»/ بخش نخست

 مصطفی حدادی از آن دست جانبازانی است که بیشتر وجهه ورزشی دارد و در اکثر رویدادهای ورزشی مربوط به ایثارگران می شود او را در کنار جانبازان دید. همین ورزشی بودن و جنب و جوش او و البته ایمان این سید اولاد پیغمبر، باعث شده بعد از گذشت سه و نیم دهه از مجروحیت سنگین و پرماجرایش در جبهه های دفاع مقدس که خود داستانی خواندنی دارد، با قد حدود" دو متری اش اینطور فعال، سرحال و با روحیه باقی بماند. سید از رالی، شنا، تنیس روی میز و فوتبال دستی گرفته تا تیراندازی و ورزش سنگین بسکتبال، همه را در حد قهرمانی انجام می دهد و برای فعالیت های ورزشی همیشه در صحنه است!

 اما به سختی توانستیم او را به فاش نیوز بکشانیم و یکی دوساعتی با او به گفت و گو بنشینیم. البته سختی اش تا همینجا بود و درعوض، گفت و گوی دلچسب و روان و مطبوعی با او داشتیم. او خاطرات دردناکی هم از برخوردهای زشت و ظالمانه مهدی کروبی و همسرش با جانبازان نخاعی در اوایل مجروحیت و با آن وضعیت قطع نخاعی و شرایط سختشان دارد که بخشی را اشاره وار در این گفت و گو بیان کرده است.

و اما پرسش های ما و پاسخ های ما با سید مصطفی حدادی، با سوالی در زمینه ورزش شروع شد:

فاش نیوز: آیا زمانی که سالم هم بودید، ورزش می کردید؟

- بله؛ زمانی که سالم بودم، محصل بودم و ورزش والیبال و فوتبال انجام می دادم.

فاش نیوز: حرفه ای بود یا تفریحی؟

- زمانی که محصل بودم، در تیم مدرسه بودم و آن زمان در مسابقات ورزشی مدارس شرکت می کردم، فوروارد بودم تا اینکه مربی تیم نوجوانان سپاهان اصفهان بعد از تست، من را به عنوان دروازه بان انتخاب کرد؛ چون قدم بلند بود. بعد از قبول شدن گفتند بیا و تمرین کن اما نمی دانم چرا راهم به فوتبال باز نشد.

فاش نیوز: شما که عاشق ورزش بودید چه اتفاقی افتاد که ورزش را رها کرده و به جبهه رفتید؟ چه سالی بود و چند ساله بودید؟

- سال1360به جبهه رفتم اما از سال 1359 در مسجد فاطمیه اصفهان عضو بسیج بودم و از آموزش های بسیج استفاده می کردم. اوایل انقلاب بود و فعالیت هایی مانند پست شبانه و گشت را انجام می دادم. من زمانی که جنگ شروع شد 14-15 سال داشتم. خب با آغاز جنگ، بیشتر بچه های مسجد به جبهه رفتند. من هم دوست داشتم با اینها جبهه بروم اما هر کاری می کردم من را اعزام نمی کردند، می گفتند: سن شما برای جبهه رفتن کم است و باید درس بخوانید؛ تا اینکه به شرط قبولی در امتحانات پذیرفتند که من به جبهه بروم اما در واقع می خواستند جبهه رفتنم را به تاخیر بیاندازند.

آن سال تمام عشق من این بود که به جبهه بروم، تلاش هایی هم کردم، اما هشت تا تجدیدی آوردم و نتوانستم به قولی که داده بودم عمل کنم.

هرچه به بسیج و سپاه مراجعه کردم قبول نمی کردند که من به جبهه بروم و می گفتند: سن شما کم است، باید 18 سال داشته باشید. و من می گفتم من الان 14-15 سال دارم، 4سال دیگر جنگ تمام شده است. درضمن همه دوستان من و همه بسیجی های مسجد اعزام شدند و فقط من  با 2-3 نفر دیگر مانده ایم.

فاش نیوز: قدتان بلند بود؟

- من آن زمان که 15 سال داشتم، قدم 192 سانت بود.

یک نوجوان قد بلند و لاغر بودم، علت به جبهه رفتنم همین قدم بود، که جریانش را برایتان تعریف می کنم.

یکی از دوستان من یک دوره قبل، از طریق فداییان اسلام به آبادان رفته بود؛ زمانی که برگشت به من گفت: مصطفی! تو با ما هم می توانی بیایی، فداییان اسلام هم عضو می گیرد. گفتم: فداییان اسلام چیست؟ گفت: بیا برویم خیابان کهن دژ اصفهان و آنجا ثبت نام کن. ما 5-4 نفر شدیم و برای ثبت نام رفتیم آنجا؛ به بعضی ها می گفتند شما نمی توانید بیایید، به بعضی ها هم می گفتند شما می توانید بیایید.  به من که رسید تا قدم را دیدند، بدون آنکه سنم را بپرسند گفتند: شما می توانی بیایی. یک تعهد نامه به من دادند و گفتند: به پدرت بده تا امضا کند.

 من پیش پدر رفتم تا امضا کنند. حاج آقا قبول نکردند و گفتند: نه، تو هنوز بچه هستی و اگر بروی جبهه به خاطر تو ده نفر دیگر هم شهید می شوندو من گفتم: یعنی چه! من آموزش دیده ام. سه روز قهر کردم و خانه خواهرم می خوابیدم.

پدرم دنبال ما را گرفت گفت: چرا خانه نمی آیی؟ گفتم: دوستان هم سن و سال من جبهه می روند، من هم می خواهم بروم؛ الان این موقعیت وجود دارد و جبهه رفتن وظیفه ماست.

بالاخره پدر را راضی کردم و امضا کرد و گفت: ولی من می دانم چون بچه ای اگر بروی آنجا کارهای بچه گانه می کنی و ده نفر را به کشتن می دهی. من هم بعد از امضای پدر، سریع به فداییان اسلام مراجعه کردم  و ثبت نام کردم. آنجا گفتند: فردا اعزام است.

به خانه برگشتم، کارهایم را یک روزه انجام دادم و خداحافظی هایم را کردم و به مقر فداییان اسلام رفتم.

فاش نیوز: آیا فداییان اسلام همان بسیج بود؟

- گروهی به غیر از بسیج بود که فعالیت هایی مانند بسیج را انجام می داد.  

مقر فداییان اسلام یک خانه دوطبقه بود و کسانی را که اعزام می کردند همانجا کارهایش را انجام می دادند و به جبهه آبادان می فرستادند. من با 2-3 تا از دوستانم که ثبت نام کرده بودیم به آنجا رفتیم. قرار شد ساعت 2 بعد از ظهر اتوبوس برای اعزام بیاید. همان زمان شهیدی را از فداییان اسلام آوردند و گفتند: اعزام امروز کنسل است و امروز همه می مانیم شهید را تشییع کنیم و فردا صبح حرکت می کنیم. همه لباس رزمی پوشیدیم شهید را تا گلستان شهدا تشییع کردیم و به مقر (فداییان اسلام) برگشتیم. بعد گفتند چون جای خواب نداریم به خانه بروید و فردا صبح بیایید.

من گفتم اگر به خانه بروم ممکن است نظر پدرعوض شود و نگذارد من بیایم، برای همین من به خانه نرفتم. دوستانم رفتند و فردا نیامدند. زنگ زدم و گفتم چرا نمی آیید؟

گفتند: ما نمی آییم، یک نفر به ما قول داده که ما را از طریق سپاه و بسیج ببرد، آنطور بهتر است. چون فداییان اسلام ما را اول پشت خط می برد اما بسیج مستقیم به جبهه می برد.

فاش نیوز: آیا آموزش دیده بودید؟

- بله همان طور که گفتم آموزش های اولیه را از سال های 58-59 دیده بودم، هم در مدرسه و هم درمسجد  باز و بسته کردن اسلحه های کلاشینکف، یوزی، ام یک و ژسه را آموزش می دادند.

من باز هم شب به خانه نرفتم. نمی دانم چه اتفاقی افتاد که فردای آن روز هم مجددا اعزام کنسل شد. آنها می گفتند به خانه بروید و فردا بیایید. دو روز به همین منوال گذشت و من استرس شدیدی داشتم که نکند من را اعزام نکنند؛ تا اینکه بعد از 3 روز اتوبوسی آمد و تعدادی خانم برای استقبال آمده بودند و با خود خوراکی هایی آورده بودند و به رزمنده ها می دادند که در بین راه  بخورند. اینجا بود که من مطمئن شدم بالاخره اعزام می شوم. 

ما را از زیر قرآن رد کردند، سوار اتوبوس شدیم و به سمت اهواز حرکت کردیم تا از آنجا به آبادان برویم. در آن زمان آبادان در محاصره بود. از ماهشهر تا آبادان یک خاکریز بین نخل ها و جنگل ها بود که  ما دشمن را می دیدیم. دشمن کمتر از 200-300 متر با ما فاصله داشت که ما آن راه را با کامیون (کمپرسی) رفتیم. کامیون با سرعت زیاد از بین نخل ها می رفت تا اگر خمپاره و آرپی جی زدند به اطراف بخورد. ما کف کامیون خوابیده بودیم و کامیون با سرعت زیاد حرکت می کرد. در مسیر، خمپاره ها به اطراف ماشین برخورد می کرد، تا اینکه ما به آبادان رسیدیم.

آن زمان خمسه خمسه و کاتیوشا بود و با آنها می زدند و من هم اولین بار بود که این صداها را می شنیدیم.

فاش نیوز: در شهر مردم هم بودند؟

- با وجود آن که بسیاری از مردم رفته بودند اما در مناطقی هم مردم زندگی می کردند؛ مخصوصا در قسمت احمدآباد که بازار بود و در ایستگاه 3 که منزل آیت الله جمی(نماینده امام و امام جمعه آبادان) هم در آنجا بود.

به آبادان که رسیدیم ما را به هتل کاروانسرا بردند و تقریبا 10 روزی آنجا بودیم. به ما می گفتند از اطراف هتل حفاظت کنید. ما بچه های اصفهان که 10-20 نفری بودیم، از این موضوع ناراحت شدیم که چرا شهید هاشمی (فرمانده فداییان اسلام) ما را در آنجا نگه داشته است؛ ما نیامده ایم که در هتل باشیم، ما آمده ایم تا به جبهه برویم.

برای اعتراض به آنها گفتیم یا ما را به جبهه اعزام کنید یا ما برمی گردیم؛ در هتل ماندن که به درد ما نمی خورد. آنها می گفتند: اینجا بخش پشتیبانی است و قسمتی از جبهه است، شما باید بمانید. ما گفتیم: اینجا نمی مانیم و با حالت قهر از آنها جدا شدیم؛ بعد گفتیم حالا سری هم به بسیج بزنیم اگر ما را پذیرفتند که هیچ وگرنه به اصفهان برمی گردیم. بسیج و سپاه در هتل آبادان مستقر بود ما به آنجا رفتیم و شرایطمان را توضیح دادیم که ما آمده ایم جبهه ولی آنها ما را به هتل برده اند. آنجا ما ثبت نام کردیم و عضو بسیج آبادان شدیم. فردای آن روز ما را به خط ایستگاه 7 آبادان اعزام کردند. در خط سنگر هایی 2در2، 3در3 و 5در5 وجود داشت و برای ما مشخص کردند چه کسانی با هم باشند و این مسئله به سنگرها بستگی داشت.

ایستگاه 7 آبادان دقیقا" روی جاده ماهشهر-آبادان بود. سنگرها از روی جاده شروع می شد. سمت راست جاده برادران ژاندارمری بودند و سمت چپ جاده بسیج بود که فرمانده ما سردار مرتضی قربانی بود.

فاش نیوز: آنجا حالت پدافندی داشت؟

- بله. در این سه ماهی که ما آنجا بودیم فرماندهان در حال طراحی عملیات بودند و کار ما این بود که ازخط مقدم تا خاکریز عراقی ها هر 100 متر یا 200 متر را به سمت خاکریز عراقی ها کانال می کندیم؛ تا اگر عملیات شد از این کانال ها استفاده کنیم؛ چون نیروهای ما در آبادان زیاد نبودند و ماشین ها به ندرت می توانستند نیرو به آبادان اعزام کنند ولی با وجود همه مشکلات، ماشین هایی هم به آبادان می رسیدند، مخصوصا نزدیک عملیات، نیروهای بسیاری وارد آبادان شدند و ما از طریق همین نیروها متوجه شدیم که قرار است بزودی عملیات شود.

در این مدت که ما کانال می زدیم بچه هایی بودند که تا خود عراقی ها هم پیش می رفتند، چون عرب زبان بودند و خاکریزها به هم نزدیک بود. آنها اطلاعات را می گرفتند و برمی گشتند.

 درتمام این مدت ما به کندن کانال ادامه دادیم، گاهی از زیر لوله‌های نفت هم عبورمی کردیم خوب؛ گاهی هم درگیر می شدیم و چند شهید هم می دادیم خودم یکی دوبار مجروح شدم.

 عراقی ها گاهی کانال ها را شناسایی می کردند و خمپاره هایی را به اطراف می زدند. اگر عراقی‌ها از اول عقلشان کار می‌کرد، از همان کانال هایی که ما زده بودیم به ما حمله می کردند؛ می توانستند سر ما را ببرند و بر روی سینه مان بگذارند! اما این ها همه کار خدا بود.

فاش نیوز: شما در آن مدت مجروح هم شدید؟

- بله. من ۲ بار مجروح شدم.

 

فاش نیوز: بیمارستان هم رفتنید؟

- یک بار ترکش به پایم و یک بار هم به دستم خورد. برای دستم که رفتم بیمارستان گفتند چیزی نیست. اما برای پایم گفتند باید به اصفهان اعزام شوم. من گفتم استخوان پایم که طوری نشده فقط ضربه خورده است، پس چیزی نیست. من ماندم و اتفاقا در مدت 10- 20 روز هم خوب شد و راه افتادم؛ دلیل نرفتن هم این بود که می ترسیدم اگر به اصفهان بروم  دوباره برگشتی در کار نباشد. به همین دلیل ماندم  و با شرایط ساختم. تقریبا" 5-4 روز به عملیات مانده بود ماموریت دسته ای که از اصفهان اعزام شده بود به پایان رسید و به ما گفتند برگردید. از بین 30 نفر اعزامی فکر می کنم 3 نفر ماندیم و بقیه به اصفهان برگشتند. من بیسیمچی سردار قربانی بودم و درمقر فعالیت داشتم. سردار به من گفت: اگر می خواهی برو. اگر هم نمی خواهی بمان. نمی گفت که قرار است عملیات شود و باید بمانی، شاید هم نیازم داشت باشم. سردار اکبر زاده فرمانده گردانمان بود، او هم همین را می گفت. آنها طوری رفتار می کردند که من احساس می کردم، خبر هایی در راه  است؛ پس ماندم.

در رفت وآمدهایی که به هتل آبادان داشتم تقریبا" چند روز قبل از شکست حصر آبادان می دیدم که چقدر نیرو آمده است و مشغول آموزش دیدن هستند. چقدر بیسیمچی آمده بود.

در شب پنجم مهر عملیات شد و یک روز قبل از عملیات من یک  شیطنتی کردم. خب آن موقع خروج از خط  ممنوع بود (به دلیل ستون پنجمی که وجود داشت و گهگاه هم در آبادان با آنها درگیر می شدیم) تا عملیات لو نرود. من در همان زمان مخفیانه از خط خارج شدم و به هتل شهر رفتم. در حمامی که در آبادان بود، غسل شهادت کردم چون احساس می کردم عملیات نزدیک است.

هنگام بازگشت، وقتی که می خواستم از شهر به مقر بروم من را راه نمی دادند و برگه خروج می خواستند. هر چه می گفتم من بیسیمچی سردار قربانی هستم، کسی به حرفم گوش نمی داد. (به کسی نه اجازه ورود و خروج نمی دادند، مگر با تاییدیه)

من هم آن طرف رودخانه نشستم تا شاید یک نفر آشنا پیدا شود تا با او رد شوم. از شانس من مرتضی قربانی با جیپ از جلوی من رد شد. دستم را بالا بردم و گفتم: من اینجا هستم. گفت: بیا بالا، اینجا چکار می کنی؟ جریمه ات این است که تمامی این وسایل را (تجهیزات پزشکی، برانکارد، پیشانی بند و ...) را بین گردان ها تقسیم کنی. من باید تمام این وسایل را به همه بچه های خط می رساندم. بعد همه جیپ ها به دنبال من ردیف شدند. ما همه این ها را دربین خط ها پخش کردیم؛ تا به خط مقدم خودمان رسیدیم، شب شده بود. چون قرار بود عملیات شروع شود، من دنبال آقا مرتضی می گشتم زیرا بیسیمچی او بودم و باید همراهش می بودم. من این حس می کردم چون سنم کم است، آقا مرتضی دوست نداشت همراهش باشم، چون ممکن بود برایم اتفاقی بیفتد. برای همین بیسیمچی دیگری را انتخاب کرده بود و هر چه به او التماس کردم بهانه می گرفت و می گفت: تو جریمه هستی و نباید همراه ما بیایی. من را به مرحوم سرهنگ ظهیرنژاد(فرمانده لشگر 77 خراسان) سپرد و به سرهنگ گفت: ایشان در اختیار شماست. من رزمنده ها را از زیر قرآن رد کردم و آنها رفتند. سرهنگ تا صبح مرا همراه یک استوار به ماموریت می فرستاد و نامه هایی را به دست فرماندهان در خطوط می رساندیم؛ چون تنها کسی بودم که خط  را می شناختم و ارتشی ها با خطوط آشنا نبودند. در واقع من نامه رسان سرهنگ ظهیر نژاد شده بودم.

فاش نیوز: مرحوم ظهیرنژاد آن موقع سرلشگر بود یا سرهنگ؟

- آن زمان هنوز سرهنگ بود و یا ما ایشان را به نام سرهنگ ظهیرنژاد می شناختیم.

 از این موضوع که تا صبح طول کشید بسیار ناراحت بودم و احساس می کردم آقا مرتضی مرا زندانی کرده است و نظم حاکم بر ارتش نیز باعث شده بود که سرهنگ ظهیرنژاد چشم از من بر ندارد و می گفت: هر جا رفتی دوباره پیش من بیا. سرانجام دل را به دریا زدم و پشت ماشینی (تویوتا شاسی بلند) که مهمات را بار زده بود ایستادم و به سمت خط مقدم رفتم. ساعت 12 شب عملیات ثامن الائمه آغاز شده بود و حالا که نزدیک صبح بود آنها به خط دوم عراقی ها رسیده بودند و من هم در حالی که پشت وانت را گرفته بودم بدون آنکه راننده بفهمد، به آنها رسیدم.

ناگهان آقا مرتضی مرا دید و گفت: چرا آمدی؟  بعد بیسیم را از پشت رزمنده ای گرفت و به من داد و گفت: بیا دنبالم. تا پایان عملیات با او بودم.

فاش نیوز: آقا مرتضی اگر شما را ببیند، می شناسد؟ او را بعد از جنگ دیده ای؟

- بله. گروهی درتلگرام به نام رزمندگان ایستگاه 7 آبادان هست و اکثر بچه هایی که در آن عملیات بودند اگر شهید نشده باشند، آنجا هستند. البته اکثرا" جانباز شده اند. سالی یکبار هم در باغی در اصفهان دور هم جمع می شویم که آقا مرتضی هم می آید.

 

فاش نیوز: بعد چه اتفاقی افتاد؟

- من تا پایان عملیات با آقا مرتضی بودم و در 6مهر عملیات تمام شد. ما همان روز اول کارعراقی ها را تمام کردیم و آنها را تا پشت پل مارد عقب راندیم. عملیات پیروز شد و محاصره شکسته شد و به اهواز وصل شدیم. ما منتظر نیروهای پشتیبانی بودیم تا جایگزین ما شوند. نیرو های عراقی قبل از پل مارد، جاده خاکی  کشیده بودند و کارهای تدارکاتیشان را از آن طریق انجام می دادند؛ این جاده برای ما حکم خاکریز را داشت و پشت آن پناه می گرفتیم. یک سری آر پی جی زن ارتشی آمده بودند تا به نزدیک رودخانه برسند و اجازه پاتک زدن به دشمن ندهند یا شاید هم می خواستنند عملیاتی انجام دهند؛ به آنها گفته بودند که بروند و پشت سنگرهایی که آن جلو از عراقی ها تصرف کرده بودیم مستقر شوند. من چون خیلی خسته بودم و دو شب نخوابیده بودم، پتویی را پیدا کردم تا استراحتی بکنم. در همین لحظه دیدم که ارتشی ها به جای اینکه مستقیم بروند، کج می روند. ما آنجا نه جان پناه و نه سنگری داشتیم و همه چیز در تیررس دشمن بود. من این موضوع را به آقامرتضی اطلاع دادم و او آمد و با دوربین نگاه کرد و گفت یا امام زمان!

هر چه با بیسیم با فرمانده آنها تماس گرفت کسی جواب نداد و به من گفت: با سه چهار نفر بروید و آنها را به همان جایی که شما بودید، برسانید. ما هم با شتاب به آنها رسیدیم و به فرمانده جوان آنها گفتم: آقا مرتضی گفته که این راه اشتباه است. در همین حین عراقی ها ما را به رگبار بستند و تعدادی شهید شدند. عراقی ها اجازه داده بودند تا آنها خوب جلو بروند و بعد آنها را به رگبار ببندند. تعدادی از بچه ها آنجا شهید شدند، چند نفر هم لب آب افتاده بودند. من سنگر گرفتم و بقیه را به سمت سنگرها هدایت کردم.

یکی از سربازانی که در آب افتاده بود و مجروح بود، تقاضای کمک می کرد. یکی دو تا از بچه ها را به سمتش فرستادم تا به او کمک کنند و من هم به آقا مرتضی بیسیم زدم و گزارش دادم.  آقا مرتضی گفت: شما و آنهایی که جایگزین شده اند همه برگردید. من تا می خواستم به بچه ها اطلاع بدهم متوجه شدم که آن دو نفری هم که برای کمک رفته بودند، شهید شده اند. اعصابم کاملا" بهم ریخته بود.

در حالیکه  فاصله ای کمتر از صدمتر با دشمن داشتم، پشت تلی ازخاک سنگر گرفتم. فاصله بین من و دشمن، رودخانه مارد بود. من تیربارچی عراقی ها را زدم و به سمت سربازی که در آب تیر خورده بود رفتم. تیرها به اطرافم می خوردند و مانند دانه های در حال سرخ شدن در تابه جلز ولز می کردند و خاک و آب را به هوا بلند می کردند، من تک تک تیرها را باچشمانم می دیدم. آن رزمنده زخمی را کول کردم، ده قدمی که برداشتم چون سنگین شده بود، پشت همان تل خاک پناه گرفتم، دود باروت داشت مرا خفه می کرد اما با خودم گفتم هر طور شده باید رد شوم. کمی استراحت کردیم  و آنها فکر کردند ما را زده اند و صدای گلوله ها کمتر شد. سه گلوله به شکم سرباز مجروح خورده بود. زخم ها را با باند بستم و دوباره او را کول کردم و سینه خیز حرکت کردیم تا اینکه به جایی رسیدم که مانند جوی آب بود و اطرافش با خار و خاشلک پوشیده بود. نمی توانستم سینه خیز بروم و باید می پریدم؛ تا آمدم با سرباز مجروح بلند شوم که بپرم، یک خمپاره جلوی پایم منفجر شد و یک ترکش آن روی کتفم خورد. سر و یک دست سرباز مجروح جدا شد و خون بود که از کتفم  فوران می کرد. دستم را روی آن گذاشتم اما دیدم خون با فشار بیرون می زند. نمی دانم شاهرگم بود یا چیز دیگر؛ اما  بدجوری خون می آمد. من باندهای خون آلودی را که به شکم آن سرباز شهید بسته بودم باز کردم و کتفم را با آن بستم؛ اما خون ریزی بند نیامد. فکر کردم حالا که دارم شهید می شوم خود را به جایی برسانم تا از تیررس دشمن خارج شوم. تا ده بیست متر عقبتر آمدم و آنجا بی حال شدم و افتادم. گویا سه نفراز نیروهای خودی من را دیده بودند که آنجا افتاده ام و آمدند تا مرا نجات بدهند. مرا به حالت طاق باز بلند کردند. یک لحظه دیدم سیاهی یی از آسمان به سمتمان می آید و آن خمپاره ای بود که درست زیر ما منفجر شد. چون من روی دست بقیه بودم ترکش نخوردم ولی هر سه نفر شهید شدند. موج انفجار خمپاره مرا بلند کرد و با کمر به زمین خوردم. احساس می کردم که خمپاره روی من افتاده و از سینه به پایینم قطع شده است. احساس شیرینی بود؛ زیرا فکر می کردم شهید شده ام. همه این اتفاقات ظرف چند صدم ثانیه اتفاق افتاد.

با خودم می گفتم حالا که دارم شهید می شوم ببینم بدنم از کجا قطع شده است. هر چه به پا، دست و بدنم دست می زدم می دیدم سر جایشان هستند و قطع نشده اند. پس چرا هرچه تلاش می کردم نمی توانستم حرکت کنم! کمی بعد بیهوش شدم.

چون قرار بود من برگردم، سردار قربانی دنبال من می گشت. ظاهرا یونس «آبرنهنگ» که فردای آن روز شهید شد، به آقا مرتضی  اطلاع داده بود که حدادی شهید شده است. آقا مرتضی با وجود شرایط سختی که در آنجا وجود داشت به بچه ها گفته بود: جنازه مصطفی حدادی را به عقب برگردانید.

 بعد ها یکی از بچه ها به نام  اکبرزاده برایم تعریف می کرد که من را در میان شهدا گذاشته بودند ولی از صدای خس خس نفس کشیدنم، متوجه شده بودند که زنده ام.

یادم هست که یونس آبرنهنگ به من سیلی می زد که مصطفی بلند شو، مصطفی نخواب، تا مرا به هوش نگهدارد. من فقط چک های یونس یادم هست! بقیه ماجرا را دوستان تعریف کردند که مرا به خط مقدم خودمان آوردند و در آنجا به دلیل نبود آمبولانس، من و مجروحین را در یکی از ماشین های جیپ توپ 106 سوار می کنند و به عقب می برند.

بالاخره ما به خط مقدم جبهه عراقی ها که از آنها گرفته بودیم، رسیدیم. ما را سوار آمبولانس کردند. تا آمبولانس حرکت کرد روی مین رفت. ما را سوار ماشین دیگری کردند و سرانجام به بیمارستان طالقانی آبادان منتقل شدم. به اتاق عمل بردند و دو روز بعد به هوش آمدم.

من خاطره بدی از بیمارستان طالقانی داشتم؛ چون هر کسی را که به عنوان مجروح به این بیمارستان می بردیم دست و پایش را قطع می کردند و برای همین من تا به هوش آمدم گفتم: در کدام بیمارستانم؟ گفتند: در بیمارستان طالقانی آبادان. گفتم: هر طور شده  من را به بیمارستان شرکت نفت آبادان ببرید، اگر در این بیمارستان بمانم یا پایم یا دستم را قطع می کنند.

 با وجودی که حرکت دادن من خطرناک بود، آنقدر اصرار کردم تا مرا منتقل کردند. به دلیل وضعیتم، آمبولانس به کندی حرکت می کرد. بالاخره به بیمارستان شرکت نفت رسیدیم . وقتی خیالم از بابت بیمارستان راحت شد، بیهوش شدم و دو روز بعد وقتی به هوش آمدم روز رای گیری اولین دوره ریاست جمهوری آقا بود.(سومین دوره ریاست جمهوری در تاریخ 10مهر 1360) روی تخت با همان وضعیت رای دادم.

تنها چیزی که از آن بیمارستان در خاطرم هست همین رأی گیری است. من را از آبادان به ماهشهر و از آنجا به اهواز منتقل کردند تا از آنجا با هواپیمای c-130  به تهران منتقل کنند. تقریباً کمتر از 2 ساعتی در آنجا بودیم.

من در آن لحظه نیمه هوشیار بودم و نمی دانستم دقیقا کجا هستم، ولی احتمالا" یا فرودگاه اهواز بود یا ماهشهر. زمانی که ما را سوار هواپیما کردند قرار شده بود که بعضی از فرماندهان ارتش و سپاه(شهیدان فلاحی، فکوری، کلاهدوز، جهان آرا و...) نیز سوار شوند. چون هواپیما جا نداشت، بعضی از مجروحین را پیاده کردند؛ در حالی که سردار فکوری و فلاحی صورت مجروحین را می بوسیدند. من را با تعدادی از مجروحین پیاده کردند و من از آخرین کسانی بودم که این عزیزان را دیدم.

 ما با هواپیمایی که دو ساعت بعد حرکت کرد، به تهران رسیدیم. ما در ستاد تخلیه فرودگاه تهران بودیم و در آنجا هیچ آمبولانسی نبود و ما را تحویل نمی گرفتند. من خیلی عصبانی بودم، حالم هم خیلی بد بود. یکی دوتا آمبولانس بود که مجروحین را به بیمارستان می رساند، اما خیلی طول می کشید.

فاش نیوز: شما اطلاع داشتید چه اتفاقی افتاده است؟

- نه؛ من شب متوجه شدم. با این شرایط، انتقال مجروحین به بیمارستان ها به علت نبود آمبولانس و نپذیرفتن بعضی از بیمارستان ها تا شب طول کشید و مرا به بیمارستان امیرالمومنین در خیابان ستارخان منتقل کردند. وقتی مرا به بخش منتقل کردند از طریق رادیو متوجه شدم که هواپیمای تیمسار فلاحی و تیمسار فکوری در کهریزک سقوط کرده است. آمبولانس ها به آنجا منتقل شده بودند و آنها شهید شده بودند. من آنجا بود که گفتم: ای وای! من هم در این هواپیما بودم!

مدتی گذشت و دوران نقاهتم پس از دو ماه در بیمارستان امیرالمومنین سپری شد.

 

ادامه دارد...

کد خبرنگار: 23
اینستاگرام
سلام بر دو بهشتی زنده ... خیلی عالی بود . کاشکی از رفتارهای بد کروبی بیشتر بگویید . جامعه به آن نیاز دارد . خب داره وقت نماز میشه . خدا بر توفیقات هر دویتان بیفزاید و زندگی پر خیر و برکتتان تا ظهور امام زمان عج ادامه داشته باشد سال نوی شما مبارک .
سلام گزارش فوق العاده ای بود.از خواندنش لذت بردم .
حاج مصطفی جانباز خیلی شاداب و خوش رویی هست و روحیه ورزشی بسیار بالایی دارد و همه دوستان جانباز را به ورزش ترغیب می کند .
حاج مصطفی از قهرمانان رشته بسکتبال می‌باشد.
حاج مصطفی سایه ات مستدام .
ساقی مهربان ساقی دلسوز ساقی دوست داشتنی ساقی سنگ صبور شما از اون دوستایی هستی که تا زنده ام اسمتو با افتخار زنده نگه می دارم در ذهنم و قلبم و با زبانم . ساقی شاید کم کم به روزهایی جدایی رسیده باشیم جدایی از سایت نمی دونم شایدم بیشتر ارتباطم را با سایت تقویت کردم . ولی تو نمی دونی دیشب به چه دلیل من تا صبح نخوابیدم . ساقی ساقی ساقی تو نمی دونی من الان صدر نشین کجام ؟ خدا گردوندن چرخ روزگارتو شکر ... نوکرتم خدا ....
ساقی مدرکت چیه مهم نیست مهم اینه که ساقی قابلی بودی . تو خوابم نمی تونستی ببینی من از صبح تا حالا کجا هستم . عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد . یه روز یواشکی فقط به خودت می گم . آقا این شکستگی دل ما و پایمال شدن حق ما هم عجب حکایت پرماجرای 20 ساله ای شد . خدا سایتو بالای سر زن و بچه ات نگه داره ... ولی دکار ساقی من خیلی ناراحتم . این کله خراب تر از خودم خیلی رو مخمه ولی خداییش اونم قدمش خیر بود . نمی دونی روز اول عیدی چه خنده ای تو دلم نشاند . یعنی نخندیدم جلوش ولی تا همین الان که وقتی یادم می افته از کارش روده بر میشم . بابا این کیه دیگه ؟ فقط یه کم مشکوکم کرده که به وقتش مچشو میگیرم . ساقی نکنه آدم خودته فرستادیش منو بپیچونه ... صداهاتون که شبیه هم نیست و به این نمیشه اکتفا کرد شما صدتا ترفند بلدید . بابا حالا یه بار از سر اجبار براتون فیلم بازی کردیم ... یعنی چی شد خو ؟ بعدم دیدید کلی آدم دور و برمه ... اون فرزند شهیدم زیر سنگ باشه براتون میدا می کنم که خودش بهت زنگ بزنه ...
به خودشم گفتم بهت مشکوکم . حالا هر چی بهش میگم زیر بار نمی ره و میگه تصادفیه حرفام و کلیپام . خداییش حالمو عجب عوض کردید شما جانبازان معزز ... حیف که دیر بهتون رسیدم .
خاطرات جالبی بود ----- با تشکر از فاش نیوز .
سلام ، این عکس موجب تجدید زیارت جناب آقای ساقی و جانباز معزز جناب آقای مصطفی حدادی شد. ضمن عرض خداقوت به محضر جنابعالی و همکاران ارجمند همچنین پرسنل خدوم و زحمت کش بنیاد ، سالهاست بهترین تبریک ما مخصوص شهادت بهترین فرزندان میهن اسلامی بوده که به بالاترین درجات و مقامات انسانیت و عبودیت رسیدند لذا شروع آغاز سال نو و بازگشت بهار را تهنیت عرض میکنیم. توصیف بهار چندان لذت بخش نیست اما در موضوعات بیان کیفیت مادی و معنوی بهار هرچه بگوییم همچون بهار تازه و دلنشین و باز هم نیاز به گفتن دارد.
حاجی امسال به مناسبت دوازده فروردین مطلب نذاشتی اقلا تولدتو مبارک باد بگیم ... چیه همه رفتید کجا ؟ چرا برای مناسبتها برنامه ریزی ندارید ؟
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi