شناسه خبر : 58455
چهارشنبه 23 اسفند 1396 , 15:01
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گزارشی خواندنی از درون خانه شهید حدادیان

گزارشی خواندنی از ویژگی های شخصیتی، نحوه شهادت، حضور رهبری در منزل شهید و..... از زبان پدر بسیجی شهید محمدحسین حدادیان.

فاش نیوز - توفیقی شد عصر روز دوشنبه این هفته به همراه جمعی از جانبازان نخاعی و نابینا(بصیر) بعد از حضور بر سر مزار بسیجی شهید محمد حسین حدادیان که در شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها به دست دراویش داعش مسلک، مظلومانه به شهادت رسید، برای عرض ارادت در منزل این شهید شرف حضور یافتیم. خانه ای در همکف مجتمعی آپارتمانی و در نزدیکی امامزاده علی اکبر محله چیذر؛ خانه ای کوچک و ساده که خانواده ای بزرگوار و بزرگ منش را در دل خود جای داده است. خانه و خانواده ای که جوانی نورانی را در خود تربیت کرد و به کمال شهادت رساند.

  مادر خانه که به گفته پدر، نقش اصلی در تربیت محمد حسین را برعهده داشته و همان شیرزنی که بعد از شهادت فرزندش مثل شیر می غرید و سخنان زینبی اش لرزه براندام روبه صفتان یزیدی می انداخت حضور نداشت و گویا به دلیل کسالت ناشی از غم فراق دلبندش در خانه مادری خود بستری بود؛ اما پدر خانواده که خود بسیجی و هیئتی است با سخنان شنیدنی اش پذیرایی دلچسبی از میهمانان جانبازش به عمل آورد که در اینجا شما را نیز در این ضیافت نورانی سهیم می کنیم: 

  «محمد حسین از 15 سالگی امامزاده علی اکبر چیذر و هیئت رزمندگان می رفت. یعنی محمدحسین در هیئت رزمندگان شکل گرفت. محمدحسین 3 خصوصیت ویژه داشت. اول اینکه اطاعت پذیری از بزرگترها، اساتید و کسانی که در خط نظام و انقلاب بودند. دوم اینکه ولایت پذیر بود. ولایت را دقیق درک کرده بود. سوم اینکه بصیرتش خیلی بالا بود. او از 15 سالگی معنای بصیرت را درک کرده بود.

بعد از شهادت محمدحسین ما توجه کردیم که خیلی از حرف هایی که محمد حسین به ما می زد، کد بود که ما متوجه نمی شدیم.

مثلا" محمد حسین به مادرش می گفت همه شهدا خوب هستند اما برخی از شهدا هستند که خونشان خیلی خروشان است! او در زمان خودش شهید حججی را درک کرده بود. دوست داشت مثل او شهید شود. محمدحسین طوری شهید شد که داعشی ها در سوریه... به حضرت آقا هم گفتم هرچند ایشان خودشان برای شب سه یا هفت محمدحسین و اینکه حرف ما را بشنوند، هیئت ویژه ای برای تسلیت فرستاده بودند. ما هم صحبتی نداشتیم غیر از دعا برای سلامتی ایشان و اینکه ما را دعا کنند.

محمدحسین به رشد و مقامی رسیده بود که دیگر به نظر من دنیایی نبود! نباید اصلا" در این دنیا می ماند. همانگونه که دوست داشت شهید شد. من وصیت نامه ای در گوشی او پیدا کردم که چند خط بیشتر نیست! در وصیت نامه اش اولین کاری که کرده است، اقتدا کرده به حضرت علی اکبر(ع). دومین مطلبی که خواسته درخواست او برای محشور شدن با حضرت زینب(س) و حضرت زهرا (س) است. سومین مطلب اینکه دغدغه اش امنیت نظام، و رهبری بوده است.

این وصیت نامه اش دو سال پیش تهیه شده و جالب است که در آن نوشته اگر ما شهید شدیم، می گویند برای پول رفتیم ولی شما این حرف ها را تحمل کنید.

خیلی از آقایان در این مدت آمدند و رفتند. ما به تنها کسی که اجازه ندادیم اینجا بیاید، نمایندگان دولت بود. آقای علوی آمدند. ما از ایشان سوال کردیم که به عنوان دوست قدیمی تشریف آورده اید یا به عنوان وزیر اطلاعات؛ گفتند که به عنوان دوست و هیئتی آمده ام.

محمدحسین که در خانه می خواست صحبت کند، می گفت حضرت آقا! ولی من مثلا می گفتم آقای خامنه ای. در دفتر خاطراتی که داشت، زیر همه نوشته هایش نوشته شده بود: جانم فدای رهبرم، حضرت آقا!

اطاعت پذیری اش از مادرش خیلی بالا بود. هر وقت مادرش می خواست مطلبی را جدی به او بگوید، دستش را روی سینه اش می گذاشت و می گفت: چشم حاج خانم! همیشه روی زبانش بود.

 شب حادثه ساعت 5 می خواست از خانه برود. آمد گفت: بابا شنیدید که پاسداران شلوغ شده، کلانتری را تهدید کردند؟ گفتم بله. رفت داخل اتاق با دوستش صحبت کرد و حاضر شد که از خانه بیرون برود. مادرش آمد گفت: محمدحسین! بابات گفته اونا اسلحه دارن. وحشی و داعشی هستن به شکل جدید. اگه میتونی نرو.

محمدحسین مثل همیشه دستش را همان دم در روی سینه اش گذاشت ولی چشم را نگفت! چون می خواست برود!

اول رفت هیئت. بعد رفته بود پاسداران. ساعت 8 شب مادرش با او تماس گرفت و او گفت هنوز هیئتم. او ساعت هشت و نیم از وسط سینه زنی شب شهادت حضرت زهرا (س) بلند شد و رفت آنجا. من هم 10 و نیم رفتم. محمدحسین هرجا می رفت برای ماموریت، اگر همدیگر را می دیدیم، سعی می کرد از من فاصله بگیرد. در دسترس من نباشد؛ ولی آن شب کلا" چسبیده بود بغل دست من!

نیروهای بسیجی و حزب اللهی آمده بودند. آنها هم با چوب و سنگ و ...می زدند. اسلحه شکاری هم داشتند. رفته بودند روی این ساختمان های بلند! سنگ و کاشی و سرامیک پرتاب می کردند پایین! بچه های این طرف صبر می کردند که اگر سنگی می آمد، سنگی رادر جواب پرت می کردند. نیروی انتظامی با تمام قدرت و توان آمده بود ولی دستور برخورد نداشت! ایستاده بود!

بچه ها از همه جا آمده بودند، حتی شهرری. بعضا هیچ ابزاری جز کمربندشان نداشتند! ولی دغدغه داشتند که اینها اگر برسند به خیابان پاسداران، بانک و ادارات را آتش می زنند!

آن شب استاندار تهران و اگر اشتباه نکنم، وزیر کشور هم بود، در کلانتری مستقر شدند تا ساعت 3 صبح. من دیگر دیدم، کاری انجام نمی دهند، خداحافظی کردم و آمدم منزل.

محمدحسین ساعت 4 صبح شهید شد. در سحر صبح شهادت خانم به شهادت رسید! ظهر شهادت حضرت زهرا (س) که ما هر سال نذری می دادیم، ما توانستیم صورت محمدحسین را ببینیم.

نحوه شهادت محمدحسین به این صورت بود که نیروی انتظامی می آید که آنها را جمع کند، احتمالا گاز اشک آور زده می شود و توقف کوچکی می کند. در این موقع بوده که سمند از پارکینگ همان لعنتی های داعشی بیرون می آید. به طرز ماهرانه ای دو تا سیم بوکسل از پشت ماشین به درخت وصل بوده! وسط سیم به عقب ماشین وصل بوده. زمانی که حرکت می کرده، دهنه سیم بوکسل مثل دهنه قیچی باز می شده! و آنهایی که در خیابان بودند را به سمت پیاده رو پرت می کرده!

 محمدحسین جزء نفرات اولی بوده که او را می گیرند. بیش از 50 تیر با اسلحه شکاری از پیشانی تا سینه اش می زنند! جمجمه اش را کلا" خرد کرده بودند! یک میله آهنی در چشم چپش کرده بودند! پشت بدنش هم از کمر به پایین از عکس های پزشکی قانونی دیدم که جای ضربه میله و ... بود!

 بعد متاسفانه، متاسفانه ما را دعوت می کنند صدا و سیما، می گویند که شما از دروایش اسم نبرید! اگر اسم نبریم، پس بگوییم کی او را کشته؟ کی شهیدش کرده؟! چطوری شهید شده؟!

 دلخوشی ما این بود که حضرت آقا تشریف آوردند منزل ما، ما انتظار نداشتیم! سرداران سپاه از سردار جعفری تا رده های پایین تر تشریف آوردند. فرمانده ناجا آمدند. ما که محمدحسین را با اینها معامله نکردیم! با دولت معامله نکردیم! محمدحسین راه خودش را پیدا کرده بود. او با اربابش محشور شد و ما خدا را شاکریم.

********

 

 محمدحسین همیشه همراه ولایت فقیه بود و راهش را ادامه داد. بحث آتش به اختیار را دقیقا" برای مادرش توضیح می داد و می گفت: مادر! آتش به اختیار می دانی چیست؟ یعنی هر زمان سرباز دور از فرمانده اش بود و دسترسی به فرمانده اش نداشت و نمی توانست دستور فرمانده اش را بگیرد، آن وقت آن چیزی که به فکر خودش و مصلحت نظام است را انجام می دهد. این بچه این را درک کرده بود ولی متاسفانه مسئولین دولتی ما این مسئله را درک نکرده اند. 21 روز از شهادت محمدحسین گذشته و هنوز دادسرا مرا نخواسته تا به عنوان شاکی بروم و فرم پر کنم. واقعا" جای تاسف و خجالت دارد.

ولی دلخوشی هایی هم داریم. حضرت آقا و فرمانده سپاه و فرمانده نیروی انتظامی فرمودند با ریخته شدن خون محمد حسین شمشیر نیروهای نظامی و انتظامی خیلی تیزتر شد. خدا را شاکریم که فرزندمان را در راه نظام و رهبری و آرمان هایش دادیم و ان شاالله نیروهای نظامی و انتظامی با قدرت بیشتری برخورد کنند. این ها هم درددلی بود که با شما عزیزان کردیم.

 یک خاطره هم عرض کنم که ما خانوادگی خادم هیئت «رایت العباس» هستیم. 5 سال پیش بود که کنار در امامزاده چیذر ایستاده بودیم که یکی از دوستان از بیت رهبری تشریف آورده بودند و من را برای نماز ظهر 23 ماه رمضان دعوت کردند. همان موقع محمدحسین هم کنار من بود و آن روز 16 سالش بود. ما آن روز را پشت سر حضرت آقا نماز را اقامه کردیم و بعد از نماز، آن فرد به ما گفت: بعد از اتمام نماز شما از زیر آن پرده که آقا سخنرانی می کنند تشریف بیاورید که آن طرف یک حیاط خلوتی است و با حضرت آقا ملاقات خصوصی داشته باشید.

 من و محمدحسین و آقای عباسیان که یکی از دوستان ما بود رفتیم و آنجا که ایستادیم منتظر بودیم تا به حضرت آقا معرفی شویم. محمدحسین را به عنوان کوچکترین و فعالترین خادم هیئت معرفی کردند. که حضرت آقا دستشان را بر سر محمدحسین کشیدند و فرمودند: با توجه به اینکه در هیئت کار می کنید سعی کنید بار معنوی خود و هیئت را بالا ببرید. محمدحسین آن لحظه به گمانم ترسیده بود و رنگش مثل گچ سفید شده بود. بعد از اینکه حضرت آقا رد شدند به سمتشان دوید و دستشان را بوسید. و بعد نوبت به من رسید و من هم توضیحاتی به ایشان دادم؛ و تا چند وقت پیش که ایشان به منزل ما تشریف آوردند همین خاطره را با ایشان مطرح کردم و ایشان یک نگاهی به همین عکس کردند و فرمودند: این که همه اش نور است و چه معنویتی بالاتر از این می تواند باشد. و همانجا خدا را شکر کردند.


 مطلبی هم درباره ورود حضرت آقا بگویم. من آن روز صبح رفته بودم تا برای بچه های یک مدرسه صحبت کنم که همسرم به من زنگ زدند و من هم وسط صحبت نمی توانستم پاسخ بدهم. بعد از اتمام سخنرانی به همسرم زنگ زدم و گفتند که از ستاد اقامه نماز به منزلمان تشریف آورده بودند و گفتند که یکسری ائمه جمعه و جماعات می خواهند به منزلمان تشریف بیاورند و ما نیم ساعت زودتر می آییم تا دوربین و تجهیزات را آماده کنیم. ما هم اتفاقا" آن شب مهمان داشتیم و قرار بود 25 نفر از دوستانی که آن شب در صحنه بودند به منزلمان بیایند.


 بنده کاری در میدان هفت تیر داشتم که دیدم مقداری کارم دیر شده و با یکی از ائمه جمعه و جماعات تماس گرفتم و گفتم امشب نیم ساعت دیرتر تشریف بیاورید و ایشان هم جواب دادند که قرار نیست به منزلتان بیاییم.

 نزدیک منزل که رسیدم دیدم رییس راهنمایی و رانندگی ایستاده اند و وقتی من را دیدند احترام نظامی گذاشتند و گفتند این خط سیر سمت منزل شماست و وقتی این حرف را گفتند متوجه شدم که حضرت آقا تشریف خواهند آورد. روز قبلش دختر خانمی که از خادمان هیئت بودند به من گفتند: آقای حدادیان! هر چیز خوبی که برای بچه های خودت می خواهی برای من بخواه. من هم روز تشریف فرمایی حضرت آقا قبل از اینکه وارد منزل شوم به  آن دخترخانم زنگ زدم و گفتم هر جا که هستید امشب به منزل ما بیایید و آن خانم هم آمدند. مسئولین حفاظت بیت رهبری هم در راهروها و جاهای دیگر مستقر بودند و همین مکانی که الان هستم را برای حضرت آقا آماده می کردند که مثلا شاید 10 دقیقه بعدش می خواستند تشریف بیاورند. آن 25 نفری هم که قرار بود بیایند آنها هم با گل و شیرینی آمدند و دوربین را دیدند ولی فکر می کردند که شاید دارند مستندی می سازند.


محافظان هم گفتند این جوانان که آمدند دیگر نباید بیرون بروند، چون متوجه حضور حضرت آقا شده بودند. من هم آنها را به اتاقی دیگر هدایتشان کردم و آنها هم تعجب کرده بودند چون می گفتند اینجا که پذیرایی است و چرا ما به اتاق برویم. به آنها گفتم اگر وسایل و موبایل دارید باید تحویل دهید و وقتی این را گفتم آنها هم متوجه شدند که حضرت آقا تشریف خواهند آورد. بعد در اتاق را بستم. چند بار من را صدا زدند و با من روبوسی می کردند و می گفتند به روح محمدحسین قسمت می دهیم که مقداری در اتاق باز باشد تا ما هم حضرت آقا را ببینیم. و گفتند با سرتیم حفاظت صحبت نکنید چون موافقت نمی کنند و با خود حضرت آقا صحبت کنید. ایشان هم بعد از 40 دقیقه ای که صحبت کردند ما با حضرت آقا روبوسی کردیم و با همسر بنده هم خداحافظی کردند و وقتی که خواستند از کنار دخترم رد شوند و خداحافظی کنند، من به ایشان گفتم چند تن از دوستان محمد که آن شب در آن صحنه بودند دوست دارند شما را زیارت کنند و ایشان هم گفتند ایرادی ندارد و بگویید بیایند.


 در باز شد و دوستان یکی یکی با آقا دیدار کردند. هفت – هشت نفر اولی که با آقا دیدار کردند دیدند هنوز اتاق پر است و گفتند این جوان ها سرزده آمده اند یا از قبل هماهنگ شده بود. بعد از اینکه حضرت آقا رفتند این جوان ها سجده شکر و بعضی ها هم گریه شوق می کردند. می گفتند ما آرزو داشتیم حضرت آقا را حتی از راه دور ببینیم. برکت این شهید باعث شد بیاییم خانواده این شهید را ببینیم و اصلا فکر نمی کردیم اینجا حضرت آقا را ببینیم و صحنه بسیار به یادماندنی شد.


 جالب تر اینکه وقتی حضرت آقا از در تشریف آوردند ،عکس محمدحسین در لباس خادمی را دیدند و وقتی نشستند، آن لباس خادمی که کنار آن قاب عکس بود را سوال کردند که لباس خادمی محمدحسین است، که ما گفتیم بله همان لباس است و گفتند بیاوردید. و لباس را گرفتند و پیشانی را روی لباس گذاشتند و بوسیدند و مقداری دعا خواندند.


***********

حضرت آقا فرمودند: آن لباس خادمی ایشان است؟ گفتیم: بله. فرمودند: به من بدهید. لباس را گرفتند و پیشانیشان را بر روی آن لباس گذاشتند و لباس را بوسیدند. و یک مقدار دعا خواندند و ما هم که شوکه بودیم. همان عکسی که بالای تلویزیون است، تصویر بوسه رهبری بر پیراهن محمدحسین است.

روز گذشته هم حاج سعید حدادیان با یک سری از دوستان و خانواده تشریف آورده بودند و آن شعر را هم خودشان سروده اند:

بر شیفتگان آل عصمت صلوات / بر دلشدگان این محبت صلوات

حالا که شده است بوسه گاه رهبر / بر پیرهن خادم هیئت صلوات

آقای جوزی مسئول موزه و آثار شهدای اینجا هستند. ما یک مواقعی با ایشان صحبت می کردیم و ایشان خاطره تعریف می کردند که مادر شهید این را دید، پدر شهید این را دید و اینطور و آنطور شد؛ ما می شنیدیم و قبول می کردیم اما نمی توانستیم درک کنیم.

خداوند چند مطلب را بعد از شهادت محمدحسین به ما نشان داد که واقعا برای خود من جای تعجب دارد. یک گوشه اش را برایتان تعریف کنم.

شب دوم شهادت محمد حسین بود، بیرون بودیم، برگشتیم دیدیم سه نفر خانم اینجا نشسته اند. سلام علیک کردیم و گفتند: من مادر شهیدان زین الدین هستم. در فضای مجازی ما دیدیم که این اتفاق افتاده و از قم ایشان تشریف آورده بودند تا اینجا. یک مدرسه به نام فرهنگ، تقریبا" هفته پیش مرا دعوت کردند، محمد حسین در آن مدرسه برای اول دبیرستان ثبت نام کرده بود، که آخر هم نرفت؛ فقط ثبت نام کرده بود و چون مدارکش آنحا بود، آنها هم افتخار کردند که چنین دانش آموزی درست است که در اینجا درس نخوانده اما آمده و ثبت نام کرده. رفتیم به آن مدرسه، برای دانش آموزان صحبت کردیم گفتیم که درب منزل ما به روی شما باز است، هر زمانی که خواستید تشریف بیاورید. روز گذشته دانش آموزان آمدند. قبل از این که بیایند با خودم گفتم بگذار کمد محمدحسین را بگردم، تابه حال به کمدش دست نزده بودم؛ گفتم شاید توانستم مدرکی پیدا کنم از اینکه برخی دوستانش می گویند محمدحسین بعد از نماز ظهر، زیارت عاشورا می خواند. و به این دانش آموزان بگویم.

آنها -دانش آموزان- از در داخل آمده بودند، یک کادویی آورده بودند، بازش کردند و به من دادند؛ گفتم: این چیست؟ گفتند: دلنوشته بچه هاست. گفتند: ما قرار بود یک یادواره ای برای شهید زین الدین برگزار کنیم. دیدیم محمدحسین شهید شد، گفتیم که این یادواره شهادت محمدحسین را ما بیاییم زودتر بگیریم. این را گفتند و ما برگشتیم و گفتیم: روحشان شاد، اتفاقا مادر این شهید منزل ما بود. فقط در همین حدّ گفتیم. گفتیم: یادتان هست که ما می گفتیم محمدحسین بعد از نماز ظهر زیارت عاشورا می خواند؟ همه گفتند: بله، گفتم: من امروز کیفش را که می گشتم، این مدرک را یافتم که از سال 95، محمدحسین زیارت عاشورا می خوانده، تاریخ هم می زده.

خیلی جالب است؛ محمد حسین برای دومین کسی که به نیابتش زیارت عاشورا خوانده، شهید مجید زین الدین بوده. این هم سندش و اسم خیلی از شهدا هست.

از 18/3/95 شروع کرده، به نیابت از شهدای گردان، 19/3 نوشته فراموش کردم نیت کنم؛ زیارت عاشورا خوانده ولی فراموش کرده نیت کند. 20/3 به نیابت از شهید مجید زین الدین، شب جمعه؛ به نیابت از شهید مهدی باکری، به نیابت از شهید حمید باکری، به نیابت از شهید حسین خرازی، به نیابت از شهید محمودرضا بیضایی، به نیابت از شهید علی یزدانی، به نیابت از شهید سجاد عفتی، به نیابت از شهید مصطفی صدرزاده. آنهایی که شب جمعه می افتاده، می نوشته شب جمعه؛ به نیابت از شهید محمدحسین مرادی، به نیابت از شهید محمد آرژند، به نیابت از شهید محمدرضا دهقان، به نیابت از شهید مهدی طریقی، به نیابت از شهید امین کریمی، به نیابت از شهید امیر سیاوشی، به نیابت از شهید جواد الله کرم، به نیابت از شهید ابراهیم هادی و همینطور حدود 2 صفحه است؛ حتی به نیابت از آقای احمدینژاد هم نوشتهاند، به نیابت از شهید محمودکریمی، حاج محمود کریمی رو هم نوشته است؛ به نیابت از شهید پدرم! به نیابت از شهید مادرم! به نیابت از شهید خواهرم! و بعد روزهایی هم که نتوانسته اند نوشته اند توفیق نداشتم؛ و به نیابت از مقام معظم رهبری.

گفتنی است در انتهای این دیدار وقتی از پدر شهید حدادیان پرسیده شد چند فرزند دارد و در حال حاضر روحی اش چطور است گفت: من یک پسر، یک دختر، و با توجه به اینکه با همسر شهید ازدواج کردم، یک فرزند هم از شهید دارم.

من خیلی خوبم؛ هر چند خیلی در فضای مجازی اذیتمان کردند؛ در فضای مجازی هر شب دارند برایمان می نویسند، از آن سایت آمدنیوز گرفته تا بقیه، مثلا نوشتند که: بچه ات را فرستادی آدم بکشد، خب الان کشته شده، برای چی ناراحتی! بعضی هم که می آیند اینجا و عکس را می گیرند و در روزنامه ها چاپ می شود، برخی ها برمی گردند و می گویند: باید هم بخندی، باید هم شاد باشی، به هر حال تطمیع شدی!

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
با عرض سلام من دختر جانباز شهید رضا عبدالوند هستم چند روز پیش پیام دادم گفتم واسه بابام دعا کنید حالا بابام شهید شد.
دیدار رهبر معظم غنیمتی است برای خانواده شها..
اما ان شاالله محمدحسین عزیز همچون همه شهیدان دفاع مقدس در محفل الهی پیامبر ص و امیرالمومنین ع و پیامبران ع ... و سیدالشهدا ع و اجدادش حضور یافته اند و نیز شهدای مدافع حرم و عدالت و استقلال و عزت انقلاب های اسلامی در طول تاریخ...
خداوند بر عزت خانواده ایثارگران بیفزاید...
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi