شناسه خبر : 58566
چهارشنبه 22 فروردين 1397 , 10:51
اشتراک گذاری در :
عکس روز

روزگاری که در دانشگاه اخلاص گذشت!

همه جور آدم به جبهه آمد. بیشتر آن ها خوب بودند، بیشتر از خوب. عده ای متحول شدند. عده ای معدود بعد از مدتی پاکی و صفای جبهه را تحمل نکردند و برگشتند به آنجایی که تعلق داشتند.

فاش نیوز - آخرین روز کاری سال 96 به دیدنش رفتم، بعد از نماز ظهر. خاطراتش مملوء از لحظات ناب و پرشور بود. بغضی بی امان بر کلامش چنگ می انداخت که تکلم را برایش سخت می کرد. در این مواقع مرغ دلت سخت به تلاطم می افتد. نه دل ماندن داری و نه طاقت نشستن اما من ماندم تا او هم مثل سایر همرزمانش با بیان شیوای خود یک بار دیگر چشم دلم را شاهد تداعی بهشتی کند که با چشمان خود دیده بود و با تمام وجود درک کرده بود. 

 او کارمند بهزیستی بود. همه دوران زندگیش را به زیبایی گذرانده بود. زیبایی هایی که به آسانی به دست نیامده بودند. زیبایی هایی که بعضا" زخم هجران و درد فراق از بهترین دوستانش هم درکنارش حس می شد. گفت و گوی ما با سوالی درباره خانواده و خودش آغاز شد.


فاش نیوز: لطفا" به طور کامل خودتان را معرفی کنید.

- من علی سمک، عرب زبان، اهل اهواز هستم. پسر بزرگ خانواده می باشم. پدرم بنّا بود. بعد از من سه برادر دیگرم به دنیا آمدند و جمعا" هشت خواهر و برادر بودیم. اما خودم بعد از سه دختر متولد شدم. به همین دلیل یک جورایی عزیز کرده خانواده بودم. باید بگویم تقدیر الهی چیز دیگری را برایم رقم زده بود. وقتی دو سال و نیمم بودم به بیماری فلج اطفال مبتلا شدم و تا سن ده سالگی مادرم من را جا به جا می کرد اما روزگار درس هایی به من داد که به یک باره بر آن شدم از کلاس پنجم بر این ناتوانی غلبه کنم و با کمک همان دو عصا، سر پای خودم بایستم و از سایرین عقب نیفتم. روزگار، آموزگار سخت و خشنی است که درس های خوبی به آدم می دهد و یکی از آنها نحوه مستقل شدنم بود.

 

فاش نیوز: آیا به مدرسه هم می رفتید؟

- بله. همه همت من درس خواندن بود. تمام دوران تحصیل شاگرد کوشایی بودم. من زود پدرم را از دست دادم. در سال 53 بود. به همین دلیل مادرم خیلی برای ما زحمت کشید. اما من به چنان بلوغ فکری رسیده بودم که بر آن شدم با همان وضعیت کمک حال مادرم باشم. به همین دلیل یک دکّه نزدیک راه بند راه انداختیم. این طوری تا حدودی خرج و مخارج تحصیلم را درمی آوردم.



فاش نیوز: به جز مدرسه و کار فعالیت دیگری هم داشتید؟

- بله. اهل مسجد هم بودم.



فاش نیوز: از دوران مبارزات انقلاب اسلامی هم چیزی به یاد دارید؟

- منم همپای سایر مردم در تظاهرات ضد شاه شرکت می کردم. حتی روز چهارشنبه سیاه بین مردم بودم. اصلا" خانه ما نزدیک پل سیاه بود و مدام در صحنه بودیم. آن روز گارد شاه، مسلحانه به سوی مردم هجوم آوردند. یک دفعه خودم را در وضعیتی دیدم که یکی از نیروهای امنیتی با ژ3 ای به طرف ما شلیک می کند. یادم است تیرش قشنگ از بالای سر ما رد شد. هر کسی به طرفی رفت. من ماندم و عصایم. همین طور سر جایم مانده بودم. نمی دانم چه شد که آن مامور دیگر به طرف من شلیک نکرد. من آن موقع در مدرسه مهران نزدیک پل سیاه درس می خواندم. هر روز کلاس ها را تعطیل می کردیم و همراه بچه ها به تظاهرات می رفتیم. معلمی داشتیم که از توده ای ها بود. مدام در گوش ما آیه یاس و ناامیدی می خواند و به ما می گفت: بی خودی جان خودتان را به خطر نیندازید. اما با کمک بچه های مدرسه کاری کردیم که از مدرسه اخراجش کردند.


 

فاش نیوز: این حضورتان بر اساس آگاهی و شعور انقلابی بود یا همراه بچه ها می رفتید؟

- سوال خوبی است. من در دوران انقلاب در برنامه های فرهنگی مسجد نور شرکت می کردم. فعالیت های مذهبی و قرآنی خوبی داشت. مفاهیم دینی و ارزشی را خوب درک می کردم. لذا امروز با اعتماد می گویم که حضورم در صحنه انقلاب بر اساس اعتقادات دینی ام بود. مربی قرآنی داشتیم که از همه لحاظ الگوی جوانان مسجد بود. او ما را با دیدگاه های انقلابی آشنا کرد و این طور به جلو آمدیم. بعد از پیروزی انقلاب مسجد رفتنمان هم بیشتر شد.

 

فاش نیوز: از دوران جنگ بگویید.

- با شروع جنگ و شدت گرفتن بمباران ها، اعضای خانواده به ویس رفتند ولی من در اهواز ماندم. البته بیشتر وقت ها در مسجد بودم.

 

فاش نیوز: در مسجد چه کار می کردید؟

- هر چه در توانم بود انجام می دادم. در مسایل آموزش عقیدتی و نظامی فعالیت می کردم.

 

فاش نیوز: به جبهه و خط مقدم هم اعزام شدید؟

- بله. راستش عمده کار من فعالیت در لشکر قدس بود. تشکیلاتی داشتیم یا بسیج نوجوانان فعلی. من آن موقع مسئول ناحیه دو بودم و چند مسجد زیر نظرمان فعالیت می کردند. کارمان این بود که بچه ها را با قرآن و نهج البلاغه و مسایل دینی آشنا می کردیم و برایشان اردوهای نظامی می گذاشتیم.

 آن موقع من یک موتور سه چرخ داشتم. بچه ها با میل خودشان در جلسات شرکت می کردند و پیگیر بودند. هیچ اجباری نداشتیم. حتی یه بار یادم است مادر یکی از بچه ها با ناراحتی سراغ من آمد و گفت: "بچه ام امروز داره اعزام میشه و تو مقصری". خیلی بی تابی کرد. من بلافاصله رفتم دست آن بنده خدا را گرفتم و آوردم سپردم دست مادرش. می خواستم بفهمد ما هیچ کسی را به زور جبهه نمی فرستیم. اتفاقاً بعدها فهمیدم آن نوجوان آینده جالبی پیدا نکرد. مادرش خودش به من گفت. من هم در جوابش گفتم: "خودت کردی. اقلا" میذاشتی بیاد مسجد. پاشو از مسجد بریدی، همین میشه خب". این کارها را انجام می دادم. ولی حقیقت این بود که معلولیت من باعث محدودیت شده بود و باید این موضوع را مدیریت می کردم. خیلی دلم می خواست مثل بچه ها در رزم باشم. این شد که در سال 63 یا 64 بود که به یکی از بچه های گردان کربلا که به مسجد می آمد، خبر دادم که دلم می خواهد به جبهه بروم. او گفت: "علی با این وضع می خوای بری جلو"؟


 

فاش نیوز: منظورش چه بود؟

- اشاره به عصاهایم داشت اما بعد از متقاعد کردنش وقتی که از اراده و عزم من مطلع شد، من را با خودش به سپاه ششم برد. مدتی آنجا بودم. آنجا برای اولین بار با حاج اسماعیل فرجوانی آشنا شدم. رفتارش آن قدر متواضعانه و خاکی بود که آدم باورش نمی شد. آیشان فرمانده یک گردان صاحب نام هستند. بچه های خیلی بامعرفتی را دیدم که از وجودشان آقایی می بارید. شهید محمدیان، برادر شاه حسینی هم همین طور خودمانی بودند. آن قدر صمیمی بین بچه ها حضور داشتند که آدم تا شب عملیات متوجه نمی شد چه کسی معاون است و کدام فرمانده!

 حاج اسماعیل بدون اینکه من را به دفترِ اعزام حواله کند، من و دوستم را با خودش به منطقه برد اما قبلش خاطره ای از شهید موسی اسکندری تعریف کنم.

گردان کربلا بودم پشت پادگان ولی عصر. سه چهار روزی من و یک جانبازی به اسم ذاکر شوشتری در قسمت تبلیغات گردان خدمت می کردیم. برادر ذاکر هم از ناحیه پا جانباز بود و عصا دست می گرفت. شهید اسکندری آن موقع فرمانده ستاد لشکر هفت ولیعصر بود. اون ما رو دیده بود و بهمون خبر رسید که نظرش اینه. ما از گردان باید به لشگر اعزام بشویم. ما سه چهار روزی مجبور شدیم بریم لشگر. آنجا حالم خیلی گرفته بود. غم از چهره ام می بارید. من به نیت گردان رفته بودم. تو لشگر فعالیتی نداشتم. حتی تو اهواز فعال تر بودم. یه روز با برادر ذاکر تو نمازخانه لشکر بودیم که شهید اسکندری آمد پیشمان ولی من نشناختمش.

 این مرد بزرگ با حالت مهربانانه ای به من گفت: علی، انگار خیلی ناراحتی آمدی لشگر؟ من با ناراحتی و لحن عصبانی گفتم: آره ناراحتم. نمی دونم این موسی اسکندری کیه که به خودش اجازه داده منو اینجا نگه داره؟ اون با نگاه پر عطوفتی تری بهم خیره شد و بعد گفت: موسی اسکندری منم. او ادامه داد من را ببخش، من فکر می کردم شما اینجا راحت تری. آن لحظه دلم می خواست زمین دهان باز کند و منو ببلعد. شروع به عذرخواهی کردم اما با همان حالت بغضی که داشتم گفتم: برادر موسی، من که نیامده بودم برای راحتی. من دلم می خواد تو گردان باشم و خاک گردان را بخورم. با لطف حاج موسی ما دوباره برگشتیم گردان.

فاش نیوز: کارتان در گردان چی بود؟

- من و برادر ذاکر شوشتری تو تبلیغات گردان بودیم و فعالیت های فرهنگی و تبلیغاتی و قرآنی انجام می دادیم. در حالی که حقیقت این بود که من در حال آموزش دیدن توسط تک تک برادران رزمنده گردان بودم. آنها بودند که معارف نابی از اسلام را به من می آموختند. انگار مادرزاد مقدس بار آمده بودند. هر کسی هم مشکل داشت در آن فضا نورانی و خالص می شد.


 

فاش نیوز: در عملیاتی هم شرکت کردید؟

- بله. برای عملیات بدر به همراه برادران دیگر در آموزش های آبی خاکی شرکت کردم و در شب عملیات به عنوان سکاندار قایق تا جزیره مجنون باهاشون رفتم. وقتی بچه ها به طرف خط یک، راهی شدند، هر چه به حاج اسماعیل اصرار کردم و گفتم: منم باهاشون بروم، اقلا به عنوان سکانی همراه بچه ها باشم. گفتم: نگران وضع جسمی من نباش. من از دیوار راست می روم بالا اما او قبول نکرد. حق داشت. می گفت: شرایط عملیات سخته. سخت تر هم می شود. آن وقت باید دو نفر را بذارم مراقب تو باشن. آن شب من معجزه ای عجیب به چشم خودم دیدم. نیروهای بعثی بر روی منطقه ما دید داشتند. وقتی بچه ها را با لندکروز جا به جا می کردند تا بروند سوار قایق ها بشوند، چنان گرد و غباری به هوا بلند شد که چشم، چشم را نمی دید. خب، با اشک و حسرت بچه ها را به سوی خط بدرقه کردیم. من و چند نفر ماندیم عقبه گردان. اتفاقا ساعاتی بعد هواپیماهای بعثی آمدند محل ما را بمباران شیمیایی کردند. بعد عملیات، سخت ترین لحظات سپری شد. منتظر بودیم بچه ها برگردند. بعضی ها اوج گرفته بودند تا خدا و دیدارشان شد برای من حسرت تا روز قیامت. حاج اسماعیل عزیزم، برگشت اما یک دستش از مچ قطع شده بود. بعد از عملیات، من از گردان پایانی گرفتم و برگشتم اهواز.



فاش نیوز: بازم به جبهه رفتید؟

- در سال 65 این بار عضو سپاه یکم گردان سیدالشهداء بودم. آنجا هم یک سری فعالیت هایی داشتم. بعد که برگشتم بیشتر در اهواز فعالیت می کردم. بسیج نوجوانان در لشکر قدس به عهده من بود.

فاش نیوز: به جز حضور در جبهه دیگر چه می کردید؟

- در سال 64 در ورزش معلولین و جانبازان هم فعالیت داشتم. در سه رشته وزنه برداری، ویلچر رانی و بسکتبال از اعضای ملی پوش بودم. دوازده سال با تیم خوزستان در رشته بسکتبال هم مقام قهرمانی کسب کردیم. حتی در مسابقات ژاپن و امارات هم شرکت کردم ولی آنجا مقامی کسب ننمودم. یکی دیگر از علایق من طراحی ویلچر بود. حتی به فدراسیون هم رسید و قرار بود کار ما در نمایشگاه آلمان هم به نمایش گذاشته شود. خب، خودم هم این کار را دنبال نکردم. در وزنه برداری هم قهرمان کشور بودم. در همین زمان مشغول تحصیل شدم و به دانشگاه رفتم و در رشته بهداشت محیط در دانشگاه علوم پزشکی اهواز فوق دیپلم و اصفهان کارشناسی گرفتم.

 بعدش هم در سن 32 سالگی ازدواج کردم. همسرم نیز از جامعه معلولین است که با حضورش توانستم سه دختر و در واقع سه نعمت شایسته و متین تربیت کنیم که هر کدامشان به دنیا آمد، درهای خیر و برکت بیشتر و بیشتر به روی من باز شد و احساس خوشبختی مرا کامل کرد.


فاش نیوز: خبر شهادت حاج اسماعیل چطور به شما رسید؟

- به خاطرش
سوختم. در کربلای 4 شهید شد.

فاش نیوز: رزمنده هایی که شما را تو جبهه می دیدند، بهتون چی می گفتند؟

- مهربان بودند، آنقدر که قابل توصیف نیست. بهم روحیه و انگیزه می دادند. توانم دو چندان می شد. آنها هم می گفتند وجود تو در کنار ما بهمان روحیه می دهد. بعد جنگ، یادواره ای داشتیم وقتی می خواستم به مراسم وارد بشوم، چند تا بسیجی مانع شدند و با عذرخواهی گفتند: اینجا مراسم رزمنده های گردانه. خب نمی دانستم چی بهشون بگم. زبانم نمی چرخید بگم منم یکی از رزمنده هام. در همین حین سید مجید سر رسید.به آن بنده خدا گفت: برادر برگرد پشت سرتو نگاه کن. این رزمنده ای که روی بنر عکسش هست، همینه. اینم سند. بچه ها این طوری با صفا بودند و هستند. 



فاش نیوز: یه کم از فضای جبهه برایمان تعریف کنید.

- از چی بگم! از کدام خوبی هاشون بگم. جبهه یک دنیای دیگری داشت. از مهربانی هایی که به حق هم می کردند. از شوخی های دلنشین شان بگویم که در اوج غم به یکباره دلت را شاد می کردند و خستگی از تنت خارج می شد. از تهجد و عباداتشان بگویم. بعضی شبها بلند می شدم به اطراف نگاه می کردم. بیشتر بچه ها در گوشه و کنار مشغول عبادت بودند، آن هم عبادتی خالصانه و عاشقانه. آنجا مدرسه بود. همه خوبی ها را آموزش می داد.

فاش نیوز: یعنی هیچ بدی نبود آنجا؟

- همه جور آدم به جبهه آمد. بیشتری شان خوب بودند. بیشتر از خوب. عده ای متحول شدند. عده ای معدود بعد از مدتی پاکی و صفای جبهه را تحمل نکردند و برگشتند به آنجایی که تعلق داشتند.

فاش نیوز: یکی از شوخی های جبهه را تعریف کنید.

- وقتی بچه ها مشغول غذا خوردن بودند، بعضی ها با دست غذا می خوردند. به اینا می گفتند فلانی مشغول عملیات 64 است. منظورشان انگشت شصت و چهار انگشت بود.

***یه خاطره از بچه های گردان کربلا در شب عملیات بگویید.

- برای عملیات بچه ها باید لاوژاکت می پوشیدند. اینا رنگشان نارنجی بود و می بایست رنگ استتار روشون می زدند. من و برادر ذاکر این کار را تقبل کردیم. مشغول کار بودیم که شهید داودپناه آمد بالای سرمان. جوری به خودش رسیده بود که انگار می رفت عروسی. دست ها و موهای حنایی. چهره نورانی اش خوب به یادم است. چفیه زیبایی دور گردنش بود. فکر کنم قرمز بود. ناخودآگاه بهش گفتم: انگار شب، به عروسی می ری؟ اونم با خنده گفت: کم از شب عروسی نیست برام. این شهید در همان لحظات ابتدایی عملیات شهید شد و به آرزوی خودش رسید.



فاش نیوز: امروز، در بین مشغله های کاریتان باز به آن روزها فکر می کنید؟

- بله . زیاد. مدام آن لحظات جلوی چشمم است. چند روز پیش گردهمایی لشکر قدس بود. حاج آقا شفیعی می گفتند: فکر نکنید باب شهادت بسته است. هنوز هم این راه بازه. این حرف درست است. امروز شهدای مدافع حرم این حقیقت را به ما نشان داده اند و سایر شهدایی که برای حفظ امنیت وطن شهید می شوند.

فاش نیوز: این آموزه های شهدایی را به فرزندانتان هم منتقل کرده اید؟

- بله . از بچه هام خیلی راضی هستم. دختر اولم دانشجوی دانشگاه چمرانه. با او در مباحث اعتقادی خیلی کار کردم. دختر دومی، الان کلاس پنجمه. خیلی داستان های قرانی را دوست دارد. حتی یک بار سر کلاس مطلبی را بهشان گفته بودند که با آنچه من از قرآن بهش گفته بودم مغایرت داشت. آمد سراغم آدرس دقیق آیات را ازم گرفت که سرکلاس بیان کند. خیلی حواسش به این چیزها هست. از بچگی به نمازشونم توجه دارم. خب از دوران شانزده سالگی با نوجوان و جوان کار کردم و آموزش دادم. الانم شغلم در واحد ترک اعتیاد بهزیستی است. بلدم با این جوانان چطور برخورد کنم. خدا توفیق بده هر چه از آن شهدا آموختم تا توان دارم به این بچه ها که عین فرزندان خودم دوست دارمشان، انتقال بدم. ما وظیفه داریم. حداقل به بچه هامون باید بگوییم. ان شالله خدا به من کمک کند این راه را ادامه بدهیم.

فاش نیوز: ان شاءالله. سپاس از فرصتی که به ما دادید.

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
آره استاد ....

امروز یه راننده نیسان آبی دیدم که دماغشو عمل کرده بود .... تازه زیر ابروهاشم
برداشته بود .... جل الخالق . خدایش ما داریم به کجا میریم . اصلا داریم میریم یا
هلمون میدن استاد .
علی جان سلام خوبی . عیدت مبارک . عجیبه از وقتی با سایت فاش نیوز آشنا شدم هر چی اسم هست اسمشون علیه .. خب خوبه . اسم مولا علی رو زنده می کنید ولی ای کاش مرام مولا هم زنده بشه ...
خوشم آمد از کارات . خب جنگ نرم فرق داره . من اول نمی دونستم یعنی چی جنگ نرم . تازه ادعا داشتم سرباز جنگ نرمم . حتی گاهی حسی بهم دست می داد که فکر می کردم نشان فرماندهی رو گرفتم دیگه . اما وقتی افتادم تو محاصره ادمای متعفن موجه تازه فهمیدم اووووو چقدر با رزمندگی فاصله دارم . اولش با ترکش یکیشون از پا درامدم . دردش تار و پود وجودمو بهم ریخت. اما مثل رزمنده قدیمیایی نرفتم تو خونه بخوابم ادامه دادم . آخ فقط خدا می دونه اون روز رو چه کیفی کردم وقتی برگشتم دیدم عین موش مرده پشت سرم ایستاده . اگه حسم اشتباه می کنه پس چرا همون یه بار دیدمش و دیگه نبود . خب HAJFHI کرده بود و حالا گرفتاره تا ابدالادهر ولی من آدمیتمو نشان دادم . تو جنگ نرم غیظ و غضب همه جا کاربرد نداره . یه اونجا دیدم فرشته ها دارن برام دست می زنن . یه بارم دو سه روز پیش وقتی که بعد یه سال دهانشو باز کرد و از پاکی فاش نیوز گفت . نامرد چه حرفایی سر هم می کرد . چه خبر تو فاش ؟ کی به کیه حاجی ؟ من اسمتو اینجور بلند کردم نکنه
ولی خب اینکه با هم اختلاف دارن تو حیطه وظایف من نیست که بهش بپردازم . همین که مجبور شد حرفشو پس بگیره کلی کار کردم . دلم شاد شد . اینبارم فرشته ها صداشون می امد که بهم می گفتن آفرین از این خاکریز هم به موفقیت گذشتی . خب اینبار زمان رسیدن به موفقیتم کمتر بود . حالا یه کم بد نیست به خودم امتیاز بدم و بگم شدم سرباز صفر . خوبه نه ... یاد می گیرم . اینجور که معلومه هم روح متعفن دارن و هم چشمای غیر مومن . باید مراقب باشم . خب منم کارمو بلدم . انشالله خبرای خوبی بهتون می دم . که نشان می ده به یاری خدا پیشانی شیطان نفس خیلی ها رو به خاک مالیدم . بعدم می رم گوشه خونمون به عبادت مشغول می شم تا مرگ عزیز به سراغم بیاد . فاش هم خدایی داره . انشالله دوستای بهتر از من براش پیدا بشه .
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi