شناسه خبر : 58642
سه شنبه 21 فروردين 1397 , 10:40
اشتراک گذاری در :
عکس روز

به بهانه سالروز شهادت صیاد دلها:

خدایا از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار دهی

...فأخرجنی من قبری مؤتزراً کفنی ، شاهراً سیفی ، مجرداً قناتی ، ملبیاً دعوة الداعی آن گلی که در کمین خصم افتاد ، آخرین سرخ ‌گل خون ‌آلود نبود!

آن شب علی پیراهن عربی ‌ای را که مادر از مکه برایش آورده بود، تن کرد و نمازش را با همان خواند . مادر وقتی او را در جامه ی سپید دید، لحظه ‌ای خیال کرد او در زمین نیست. او را در صف سپید پوشانی دید که لبیک گویان به آسمان می‌ رفتند. قلبش ریخت. به خودش دلداری داد و فکر کرد از تأثیرات مراسم حج است. با این حال نتوانست تاب آورد و گفت: «علی جان، لباست را عوض کن سرما می ‌خوری» ...


ده‌سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی زمانی که ستوان علی صیاد شیرازی افسر گمنامی در لشکر تبریز بود، تیمسار یوسفی فرمانده لشکر در میان جمعی از نظامیان گفته بود: «نام این جوان را به خاطر بسپارید. من در ناصیه او آن‌قدر لیاقت می‌بینم که اگر بخت یارش باشد و از شر حاسدان در امان بماند، روزی فرمانده نیروی زمینی ارتش ایران شود!» ... پیش‌بینی سرلشکر پیر سیزده سال بعد هنگامی تحقق یافت که ایران یکی از حساس‌ترین لحظات تاریخی خود را می‌گذراند ...


 

در تاریخ 21 فروردین ماه 1378 صیاد شیرازی، صیاد دل‌ها شد و از شهادت روزی اش شد. این شهادت به تعبیر رهبر انقلاب مرگ تاجرانه است و معیاری است برای نمایش کوردلی بیش از پیش منافقان. متن زیر شرح ماوقعی است از شهادت صیاد شیرازی که به نقل از کتاب «در کمین گل سرخ» در ادامه می‌آید:

روز هیجده فروردین، مادر از حج برگشت، در فرودگاه مشهد وقتی او علی را در میان فرزندان و استقبال کنندگانش ندید ، دلش به تلاطم افتاد و به جای همه ی  پاسخ ‌ها تنها پرسید : پس علی کجاست ؟ علی ؟

با قسم به هر چه که پیش او عزیز بود ، فهماندند که علی صحیح و سالم است اگر که الان در آن ‌جا نیست فقط به خاطر جلسه‌ای است که در تهران با فرماندهان عملیات ثامن‌الائمه دارد . اما دل مادر آرام و قرار نداشت . نگران علی بود . آیا دل مادر از چیزی خبر داشت ؟

ساعتی بعد کار مادر به بیمارستان کشید. اطرافیان این را به حساب ضعف جسمانی‌ او گذاشتند. مسبوق به سابقه بود . به همین خاطر اگر اصرار علی نبود حتی به حج هم نمی‌ توانست برود .

نیمه‌ های شب بود که چشم‌ های مادر باز شد. علی بالای سرش بود. فقط شنید : «عزیز جان!» باز از هوش رفت . اما صبح که به هوش آمد ، کسی متوجه ‌اش نشد. احساس کرد حالش بهتر شده است. علی کمی آن طرف‌ تر با دکتر ها دور میز نشسته بودند و صبحانه می ‌خوردند. دلش می ‌خواست لحظاتی سیر پسرش را نگاه کند...

آن روز حال مادر خوب شد. آن قدر خوب که تا شب به خانه برگشت. آن شب علی پیراهن عربی ‌ای را که مادر از مکه برایش آورده بود ، تن کرد و نمازش را با همان خواند . مادر وقتی او را در جامه ی سپید دید ، لحظه ‌ای خیال کرد او در زمین نیست. او را در صف سپید پوشانی دید که لبیک گویان به آسمان می‌ رفتند . قلبش ریخت . به خودش دلداری داد و فکر کرد از تأثیرات مراسم حج است. با این حال نتوانست تاب آورد و گفت: « علی جان ، لباست را عوض کن سرما می ‌خوری . »

تا پاسی از شب، رفت و آمد بستگان طول کشید. حدود دوازده شب به مادر گفت : «عزیز ، می ‌خواهم استراحت کنم. یک ساعت دیگر بیدارم کن تا بروم حرم.»

این عادت همیشگی ‌اش بود. مشهد که می ‌آمد ، بیش ‌تر شب ‌ها را تا صبح در حرم می ‌گذراند. دست ‌های مادر هنوز در دستش بود که در کنار بستر او خوابش برد . صدای نفس ‌های آرامش که بلند شد ، باز دلشوره به جان مادر افتاد . در دلش توفانی بود . از بستر بلند شد و بالای سر پسرش نشست . کودکی اش را به یاد می ‌آورد که شب ‌ها از گریه خواب نداشت . در روز عاشورا نفسش بند آمده بوده و مادر چیزی رو به گنبد طلایی گفته بود... به سر و صورت پسر نگاه ‌کرد و آرام اشک ‌ریخت . وقتی به خود آمد که دو ساعت گذشته بود. نمی ‌توانست از پسرش دل بکند . او به دل خودش ایمان داشت . همیشه حوادث را قبل از اتفاق احساس می‌ کرد . هر بار که علی در جبهه زخمی شده بود ، او از قبل فهمیده بود .

به هر زحمتی بود از فرزندش دل کند و  به آرامی او را از خواب بیدار کرد . علی وقتی به ساعتش نگاه کرد ، گفت : « عزیز چرا دیر بیدارم کردی ؟ »

عزیز چه می‌ توانست بگوید؟ تنها گفت: «خیلی خسته ‌ای. دلم نیامد.»

علی آن شب همراه خواهر بزرگش که از دره ‌گز آمده بود ، به حرم رفت. این‌ که در آن شب در آن‌ جا چه گذشت و علی چه گفت و چه شنید، تنها خدا می‌ داند و بس . اما همان شب در تهران ، خیابان دیباجی ، همسایگان او ، چند مورد رفت و‌ آمد مشکوک دیده بودند . پیکانی در آن نیمه شب چند بار طول خیابان را پیموده بود . رفتگر شهرداری را دیده بودند که ناشیانه خیابان را جارو می‌ کرده و حرکات و نگاه ‌هایش غیر عادی بوده و...

اما در مشهد ، علی هنگامی از حرم برگشت که آفتاب صبح جمعه تابیده بود . او سر راهش نان سنگک و پنیر و خامه‌ گرفته بود. مانند همیشه خود بساط صبحانه را پهن کرده و بعد پدر و مادرش را دعوت به صبحانه کرده بود. بعد گویی که عجله داشته باشد ، به سراغ بستگانش رفته بود و تا ظهر به خانه ی اغلب آن‌ ها سرکشیده بود . حتی آن ‌ها می ‌گویند انگار از سرنوشت خود خبر داشته که آن‌ ها را نسبت به انجام فرایض دینی و وظایف فردی و اجتماعیشان سفارش می ‌کرده است.

سرانجام حدود ظهر به سوی تهران پرواز کرد .

صبح شنبه21 فروردین، وقتی که او فرازهای آخر دعای عهد را زمزمه می‌ کرد ، مقابل خانه ‌اش منافقی در لباس خدمتگزار در کمین او نشسته بود. در سازمان آن ‌ها سرلشگر علی صیاد ‌شیرازی لابد به خاطر جانبازی ‌هایش در راه دفاع از استقلال ایران به اعدام محکوم شده بود!

اکنون رهبران سازمان مُصر بودند مأموریت نا تمام فروردین 61 را تمام کنند.

سرانجام لحظه ی موعود فرا رسید. ساعت 6:45 در باز شد و ماشین تیمسار بیرون آمد. او منتظر ماند تا فرزندش مهدی در پارکینگ را ببندد و به او برسد . معمولاً سر راهش او را هم به مدرسه می‌ رساند ...

ادامه ی ماجرا را پلیس چنین گزارش داد:

«... مهاجم ناشناس در پوشش کارگر رفتگر به محض خروج امیر صیاد ‌شیرازی از منزل و در حال سوار شدن به اتومبیل خود ، به وی نزدیک شد. تیمسار شیرازی وقتی متوجه آن مرد رفتگرنما شد ، منتظر ماند تا او خواسته ‌اش را بیان کند.

مرد مهاجم پاکت نامه‌ ای را به دست تیمسار صیاد ‌شیرازی داد تا آن را بخواند. تیمسار در حال بازکردن پاکت بود که ناگهان مرد ناشناس با سلاح خودکاری که پنهان کرده بود وی را هدف چند گلوله از ناحیه ی سر ، سینه و شکم قرار داد و از محل حادثه گریخت . براساس اظهارات شاهدان ، مهاجم فراری پس از تیراندازی به طرف خودروی پیکان که در فاصله ی چند متری منزل تیمسار صیاد‌ شیرازی توقف کرده بود ، دوید و به کمک همدست خود از محل گریخت...

پیکر غرق به خون تیمسار صیاد ‌شیرازی ابتدا به بیمارستان فرهنگیان و سپس به بیمارستان 505 ارتش منتقل شد اما سر انجام براثر شدت جراحت به شهادت رسید... »

و اما خبر شهادت سرلشگر علی صیاد ‌شیرازی همه ی ایران را تکان داد. ملت ، به سوگ نشست . پرچم ‌های سیاه بر سر در مساجد آویخته شد. در همه ی شهر ها و روستا ها به نام شهید علی‌ صیاد ‌شیرازی مراسم برپا شد.

صبح روز 22 فروردین ، مردم تهران به نمایندگی از همه ی ایران ، سیاه‌ پوش و مغموم به خیابان ریختند تا قهرمان سال ‌های نبرد را تشییع کنند. ابتدا رهبر انقلاب در ستاد کل نیروهای مسلح بر تابوت فاتحه خواند ، سپس بر سر جنازه یار دیرین خود نشست و بوسه بر تابوت او نهاد...

آن‌گاه ، نم باران بود. توفان بود و سیل خلایق. در آن دریای مواج انسان‌ های متلاطم تنها عکس او بود که هم‌ چنان آرام بود. گویی به ملت می ‌گفت: من باز خواهم گشت ، باز خواهم گشت سرافراز ، دریغ برای چه ؟ من باز خواهم گشت هم‌ چنان در لباس سربازی ، هنوز کار من تمام نشده است !

...فأخرجنی من قبری مؤتزراً کفنی ، شاهراً سیفی ، مجرداً قناتی ، ملبیاً دعوة الداعی

آن گلی که در کمین خصم افتاد ، آخرین سرخ ‌گل خون ‌آلود نبود!

 









شهید صیاد شیرازی در کلام دیگران



امیر علی شهبازی

آن شهید بزرگوار، در طول عمر پر برکت خود و به ویژه در تمام مدت خدمت در ارتش و ستاد کل، خصوصیاتی چون تقوا، توکل، صداقت و شجاعت را با مشخصه های بارز انضباط، دانش حرفه ای، سخت کوشی، قاطعیت، تحرک، امیدواری، تصمیم گیری به موقع، قانون گرایی، نمونه بودن، بهره گیری از مشورت صاحبان تجربه، تلفیق و ترکیب کرده بود، به طوری که حقیقتا صفت شیر روز و زاهد شب در او تجسمی عینی داشت.



سردار سرلشکر بسیجی دکتر سیدحسین فیروزآبادی

برایم نوشته بود: در تجربه ی بیست سال خدمت به انقلاب، رمز موفقیت فردی و جمعی را در ادامه ی راه شهدا و رسیدن به صلاحیت«والذین جاهدوا» می دانم. ما نیز با بهره گیری از نور و عطر شهید عزیزمان، باید به صلاحیت«والذین جاهدوا» بیندیشیم و با رشد معنویات، خودمان را به این مقام رفیع برسانیم.



سردار سرلشکر غلامعلی رشید

صیاد شیرازی یک نقش تاریخی در وحدت بین ارتش و سپاه ایفا کرد. او پس از آن که توسط حضرت امام(ره) برای فرماندهی نیروی زمینی ارتش برگزیده شد، ارتش و سپاه را متحد کرد و بعد هم، پیروزی و عزت را برای جبهه ی اسلام و مسلمین رقم زد.



سردار سرلشکر رحیم صفوی

او توانست توانایی نیروهای یگان های رزم را در جنگ به کار گیرد و در تشکیل «ارتش مکتبی» گام های جدی و موثری را بردارد. او در مردمی نمودن ارتش که یکی از آرزوهای دیرینه ی امام(ره) بود، با رفتار و کردار خالصانه اش، نقش اساسی داشت.



حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی

شهید صیاد شیرازی، همرزمان دوران پرافتخار دفاع مقدس، فرماندهی لایق و سرافراز برای ارتش اسلامی بود. او نقشی موثر و تعیین کننده در عملیات ها و فرماندهی جنگ به عهده داشت و پس از جنگ نیز با کوله باری از اندوخته های علمی و تجربی، منشاء خدمات و برکات بسیاری برای نیروهای مسلح جمهوری اسلامی بود.



همسر شهید

ما پسر عمو، دختر عمو بودیم. هفده ساله بودم که مرا برای او- که ۲۵ ساله بود-خواستگاری کردند.آن زمان، افسر جوانی بود که در ارتش خدمت می کرد و برای این که سختی زندگی با یک فرد نظامی را به من تذکر بدهند، عمویم گفت:«زندگی با یک سرباز سخته. آن هم فردی مثل علی که زندگی ساده ای داره.» برای پدرم، پاکی و نجابت داماد آینده اش مهم بود نه تامین رفاه من؛ همان چیزی که در وجود علی بود، و همین هم بود که پدرم از بین همه ی خواستگارها با علی بیشتر موافق بود. علاوه بر این ها، تقوایی در وجود علی بود که تشخیص آن برای دخترها به سادگی امکان پذیر بود؛ آخر او، به هیچ دختری نگاه نمی کرد.

این تقوا و پاکی و نجابت را در آن دوران-که واقعا گوهر کمیابی بود-پدرم نیز به خوبی در جای جای زندگی پسر برادرش دیده بود.از همان روزی که به قول معروف«بله» را گفتم، احساس کردم وارد مرحله ی جدیدی از زندگی می شوم که رشد معنوی، اخلاص و ایمان، حرف اول را می زند. هر چه از ازدواج مان می گذشت، این حقیقت برایم روشن و روشن تر می شد و با پیروزی انقلاب، به اوج خود رسید. نماز شب اش ترک نمی شد، هر روز صبح دعای عهد می خواند و آرزوی بزرگش این بود که سرباز امام زمان(عج) باشد. حضرت امام خمینی(ره) دستورات ده گانه ای را برای خودسازی داده بودند که روزه ی دوشنبه و پنجشنبه یکی از آن ها بود و علی تا آخرین روز حیات پر برکت اش مقید به انجام آن بود. معتقد بود اگر وضو گرفتی و نماز حاجت نخواندی، به خودت جفا کردی. به بچه ها توصیه می کرد هر کاری را که با وضو انجام دهید، برای رضای خداوند است و هر بار که با تجدید وضو می کرد، می گفت«این وضوی تازه، نماز خواندن داره». نصیحتمان می کرد که مبادا وقت مان را بیهوده تلف کنیم. همه می دانند که او در طول سال های جنگ، چه نقش کلیدی و موثری در پیروزی های رزمندگان اسلام داشت، اما باور کنید هیچ وقت در خانه، حرفی از آن ها به میان نمی آورد؛ حتی از برخوردی که بنی صدر با او کرده بود و آن روزها یکی از مسائل مهم بود. فقط یادم هست که گفت: «به بنی صدر گفتم:قبل از ملاقات با تو، باید به حرم امام هشتم(علیه السلام) بروم و دعا کنم و بعد از آن هم همین طور، تا حرف های تو در من اثر نگذارد.»

زندگی اش وقف جنگ بود. در این سال ها، پنج بار مجروح شد و شاید خیلی ها ندانند که او ۲۲ ترکش در بدن داشت. اصلا مثل بقیه ی مردم زندگی می کرد؛ راحت و عادی به مسجد می رفتیم، توی بازار قدم می زدیم، خرید می کردیم و به مهمانی می رفتیم. انگار نه انگار او فرمانده است و خصم جان منافقین. اصرار می کردم که شما در معرض خطر هستید، باید محافظی داشته باشید، اما می گفت:«نگهدار انسان باید خدا باشد نه بنده ی خدا» حتی روزی هم که به شهادت رسید، محافظ و همراهی نداشت. یادم هست شب قبل از شهادت اش را در مشهد بود. آن روزها مادرش مریض بود. شب را تا صبح در بیمارستان و کنار مادر مانده بود و روز بعدش را آمده بود تهران. خیلی خسته بود، اما مقداری به درس ریاضی بچه ها رسیدگی کرد. صبح ساعت۳۰/۶ خداحافظی کرد و رفت. هنوز فاصله ای نشده بود که صدای گلوله آمد و بعد، صدای فریاد پسرم-مهدی-که می گفت:«مامان بیا بابا رو ترور کردن». سراسیمه از خانه زدم بیرون. دیدم علی غرق خون، پشت فرمان نشسته، چشم هایش بسته بود، درست مثل وقت هایی که از فرط خستگی، روی صندلی خوابش می برد. آن قدر شوکه شده بودم که حتی نتوانستم کسی را صدا بزنم.آمدم توی خانه، گوشی تلفن را برداشتم و به چند جایی زنگ زدم. تا آمدم بیرون، بقیه و از جمله همسایه ی طبقه ی بالا جمع شدند و علی را بردند بیمارستان. بچه ها را که نگران پدرشان بودند، دلداری دادم و راهی مدرسه شان کردم. گفتم:«بابا تیر خورده، اما اتفاقی نیفتاده.» در حالی که می دانستم همان لحظه به شهادت رسیده است.

همیشه می گفت:«دعا کن من شهید بشم». و من می گفتم: ان شاءالله، اما بعد از ۱۲۰ سال؛ باید پسرها را داماد کنی؛ حالا حالا کار داریم.

خواب دیده بود یکی از دوستان شهیدش آمده و او را با خود برده است. از شبی که این خواب را دیده بود تا آن روز صبح که آرام و راحت روی صندلی ماشین نشسته بود، کمتر از یک ماه فاصله نشد که به آرزوی دیرینه اش رسید.

وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم، ارحم الراحمین، رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطاهرین و سلم.انالله و اناالیه راجعون... خداوندا! این تو هستی که قلبم را مالا مال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایتت قرار دادی. خدایا؛ تو خود می دانی که همواره آماده بوده ام آنچه را که تو خود به من دادی، در راه عشقی که به راهت دارم، نثار کنم. اگر این نبود، آن هم خواست تو بود. پروردگارا؛ رفتن در دست تواست، من نمی دانم چه موقع خواهم رفت، ولی می دانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده ات بجنگم تا به فیض شهادت برسم. از پدر و مادرم که حق بزرگی بر گردنم دارند می خواهم که مرا ببخشند؛ من نیز همواره برایشان دعا کرده ام که عاقبت به خیر شوند. از همسر گرامی و فداکار و فرزندانم می خواهم که مرا ببخشند که کمتر توانسته ام به آن ها برسم و بیشتر می خواهم وقف راهی باشم که خداوند متعال به امت زمان ما عطا فرموده. آنچه از دنیا برایم باقی می ماند، حق است که در اختیار همسرم قرار گیرد. از همه ی آن هایی که از من بد دیده اند می خواهم که مرا به بزرگی خودشان ببخشند و بالاخره از مردان مخلص خودم به ویژه حاج آقا امیر رنجبر نیکدل، استدعا دارم در غیاب من به امور حساب و کتاب من برسند و با برادران دیگر، چون جناب سرهنگ حاج آقا آذریون و تیمسار حاج آقا آراسته در این باب، تشریک مساعی نمایند. خداوندا! ولی امرت حضرت آیت الله خامنه ای را تا ظهور حضرت مهدی(عج) زنده، پاینده و موفق بدار. آمین یا رب العالمین من الله التوفیق علی صیاد شیرازی-۱۹دی ماه۱۳۷۱
پژوهشگاه علوم و معارف دفاع مقدس

اینستاگرام
بسم الله القاصم الجبارین
سلام

خداوند قادر می فرماید اگر در برابر ظلم سکوت کنید
به همان اندازه گنهکار و مسئولید.

این آپارتمانها قراربوده با بیست میلیون نقد و بیست وپنج میلیون وام سه ساله تحویل داده شود ، آیا ایهاالناس شما راضی هستید که جریمه تاخیررا به شما پرداخت نکردند!!! صدوده میلیون هم بیشتر دارند میگیرند؟!!!
می گویند خیلی ها فروختند ،علت یابی شود چرا ؟!این افزایش غیر عادی وتعهد گرفتن بسیارمشکوک از علتها نبوده ؟!! چرا غیر قانونی به غیر از ایثارگران ونخبگان واگذار شده، فکر می کنید در انتقال سند مشکل پیدا نخواهند کرد.....
شما میدانید زمین رایگان و۶۰٪ تخفیف مسکن مهر و۴۰٪ باقیمانده هم ۵۰٪ تخفیف ایثارگران نظام مهندسی تعلق گرفته وگاز هم به تعهدش عمل کرده واین حجم پروژه حداقل ۵۰٪ تخفیف درهمه موارد داشته وحتی در خصوص شهرداری و... هم اگر بجای ۱۴ نفر انتصابی هیئت مدیره نزدیک به ۱۰۰۰ نفر را نادیده نمیگرفتند چه تخفیفی داشتند والبته سودشان دراین ضرری بود که از جیب ماها پرداخت شد وقس علی هذا.....
واینکه با شکایت همین ده درصد توانستیم مجبورشان کنیم با ناظر و سرعت عمل بیشتر ساخت وساز را بهتر از فازهای قبلی تمام کنند ودستپاچه شرکت را منحل وهیئت تصفیه تشکیل دهند،موفقیتی است که تمام مسؤلین را متوجه این ظلم آشکار و تخلفات گسترده شرکت تعاونی کنیم، کسیکه بدون شرایط لازم وسابقه مثبت فقط پیمانکار و حقوق بگیر ما بوده وبا تخلف مدیر عامل هم شده همه ی سودها،پورسانت و تخفیفات و چین گردی و.....مال اوست!!! ولی فقط پرداخت حقوق ومزایاوضررو زیان و تخلفات و جریمه ها باما!!!!که بی خیال، متاسفانه با اعتماد نابجابه بنیاد شهید وامور ایثارگران یزدو به نیرو های ارزشی فعلا درنام وبدون آورده و سرمایه گذاری مانند شرکت هرمی عمل کردند.....ومتعجبیم از اداره تعاون که حق و حقوق هزاران نفر سرمایه گذار واقعی و عضو اصلی شرکت را نادیده گرفته است وارگانها و نهادهایی که در قبال آن فعلا نظاره گر ومتفکرند،راستی چرا؟!
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi