شناسه خبر : 58643
یکشنبه 09 ارديبهشت 1397 , 11:11
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز نخاعی«مرتضی عسکری»

ایکاش گوینده این مطلب که «خوب است انسان کف نفس نماید» خودش(مهدی کروبی) هم عامل به این موضوع بود و کف نفس می کرد و برای برخی مسائل سیاسی و اجتماعی (اشاره به قضایای فتنه ۸۸)، اینگونه دچار اعوجاج و بی پروایی نمی شد که هم آسیب های جدی و اساسی به اجتماع و انقلاب و نظام نمی خورد و هم چشم طمع دشمنان و بیگانگان را به این مرز و بوم باز نمی کرد.

فاش نیوز -  تا آنجا که ما رصد کرده ایم تقریبا" حدود 10 نفر نخاعی با نام عسکری در میان این قشر از جانبازان هستند که هرکدام اهل منطقه و شهری از کشور عزیزمان بوده و در راه عزت و اعتلای ایران اسلامی به درجه جانبازی نایل شده اند. مرتضی عسکری منفرد، از بسیجیان جانبازی است که در مسیر اعزام به جبهه های نبرد در اوایل جنگ و دفاع مقدس، براثر حادثه ای دچار آسیب نخاعی شده و هنوز هم پس از 36 سال روحیه بسیجی و انقلابی اش را حفظ کرده و در همان مسیر شهدا و جانبازی طی طریق می کند. گفت و گویی نسبتا" کوتاه با او انجام دادیم که توجه کاربران عزی را به آن جلب می کنیم:

فاش نیوز: متولد چه سالی هستید؟

اول بهمن ماه سال 1342 در تهران، خیابان پیروزی، محله مقداد متولد شدم.

 

فاش نیوز: زمان انقلاب کجا بودید و چه می کردید؟

- محله خودمان مقداد بودم. آن موقع 15 ساله بودم.

 

فاش نیوز: در حوادت انقلاب حضور داشتید؟

-بله، بچه ها همه قبل از جانبازی حضور داشتند. من هم حضور فعال داشتم و در صف اول تظاهرکنندگان بودم.

روز 16 شهریور که پنجشنبه بود قرار تجمع را در میدن ژاله با شعار: فردا صبح، هشت صبح، میدان ژاله را گذاشتند ولی رژیم شاه همان شب اعلام حکومت نظامی کرد و به نیروهای گارد هم اجازه تیراندازی در صورت تجمع به سوی مردم را صادر نمود. اما مردم علی رغم حکومت نظامی در ساعت مقرر در میدان ژاله حضور پیدا کردند که اینجانب هم به همراه مادر و یکی از خواهرانم از طرف خیابان فرح آباد(پیروزی فعلی) به سوی میدان در حرکت بودیم و من در صف نخست جمعیت در حرکت بودم که البته در جلوی جمعیت مردان بودند و در پشت آنان زنان بودند. خاطرم هست ماموران ابتدا چندین گاز اشک آور شلیک کردند و بعد از آن به سمت مردم تیراندازی کردند.

خیلی از بچه ها شهید شدند، بعضی ها که در جمع ما بودند را گرفتند و بردند. من هم جزء این ها بودم منتها با تأخیر. کمی تعلل کردم، کل جمعیت آمدند و من دیدم که تک و تنها ماندم. در آن میدان ما شهید داشتیم. خود گارد آمد و آنها را برد. من هم پشت ماشین، بغل میدان پناه گرفته بودم. من دیدم یا باید فرار کنم یا بایستم که اینها بیایند سراغمان که من 200، 300 متر خمیده حرکت کردم و اولین فرعی آمدم و فرار کردم و متصل شدم به جمعیت.

فاش نیوز: پس صحنه جنگی را آن جا دیدید؟

- کشته شدن را لمس کردم. باد تیرهایی که از بغل سرم رد می شد را حس کردم. صحنه های انقلاب خیلی بود. 5 - 6 ماهی سر کوچه(محله مان) نگهبانی می دادیم تا آرامشی برقرار باشد و از این داستان ها...این قضایای انقلاب بود که به پیروزی منجر شد.

شب 22 بهمن بالای خیابان همایون پشت بامی بود که آنجا مشرف بر خیابان پیروزی بود که آن موقع به خیابان پیروزی «فرح آباد» می گفتند. یکی از دوستانمان رادیو داشت و ما تقریبا خبرها را می گرفتیم. حدودا ساعت 10 بود که اعلام پیروزی انقلاب شد و بعد، آن اطلاعیه و .... بعد به سمت پادگان آمدیم. این قضایای قبل از انقلاب بود و منجر به پیروزی انقلاب شد.

 

فاش نیوز: بعد از انقلاب چه کردید؟

- من محصل بودم. تا سال 60 تحصیل را ادامه دادم. 17 ساله بودم بحث جنگ داغ شده بود. اول مهر سال 1360 آموزشی بسیج به عنوان بسیج فعال در پادگان امام حسین رفتم. اتفاقاً اولین فرمانده ای که من با آن مواجه شدم گفت: من می خواهم تعدادی از شما را همین الان به جبهه بفرستم. ما هم جا خوردیم و تعجب کردیم که منظورش چیست؟! که بعد متوجه شدیم منظورش سرکلاس درس بود.

اسم بعضی افراد که سنشان پایین بود را خواند که من هم جزء این افراد بودم. 10 - 15 نفر را بیرون آوردند که خوشبختانه اسم ما داخل لیست نبود. آنها را برای ادامه تحصیل و مدارسشان از پادگان بیرون کردند ولی ما همچنان در آموزشی باقی ماندیم. یک ماه پادگان بودیم و بعد هم حفاظت یکی از مناطق شهری را انجام دادیم. ما 2 شب در آن محل نگهبانی بودیم و یک شب هم به منزل می آمدیم. من چون وسیله داشتم، با آن رفت و آمد می کردم که روز آخر مرخصی گرفتیم و آمدیم که در مسیر سوار موتور بودم. پادگان امام حسن محل اعزام بود که همه را به آنجا بردند. تا آمدم که به طرف منزل بیایم (در روز اعزام) حادثه تصادف رخ داد و مصدوم شدم.

ما را اول به بیمارستان رویال تهران در حوالی مجیدیه برند. آنجا کارهای اولیه را انجام دادند خداخدا می کردند که نخاع آسیب ندیده باشد. خانواده آمدند و به آنها گفته بودند که وضعیت زیاد خوب نیست. بعد مرا با آمبولانس به بیمارستان «شهید مصطفی خمینی» بردند. سه - چهار ساعتی آنجا بودیم؛ من را عمل نکردند و کارهایی که باید انجام می دادند را نکردند و من را به بیمارستان تجریش فرستادند. در بیمارستان تجریش هم گفتند که شما بسیجی بودید و بیمارستان مصطفی خمینی هم متعلق به بسیج است چرا به اینجا آمدید؛ که خانواده اصرار کردند و عمل شکستگی مهره T12 را همان جا انجام دادم و پلاتین گذاشتم. حدود 2 هفته هم در همان بیمارستان بودم. بعد از آن هم به آسایشگاه امام خمینی منقل شدم. چند روزی هم در آسایشگاه نارنجستان در خیابان پاسداران بودم.

 

فاش نیوز: چه عملی در بیمارستان انجام دادید؟

- عملی که کردند پلاتین گذاشتند و دکترهای خوبی از جمله دکتر محمود طباطبایی و دکتر برقعه ای در آنجا بودند. بعد به من گفتند وضعیت جسمانی شما خوب است و تا شش یا هفت ماه دیگر بهتر خواهد شد. پلاتین در کمرم گذاشته شد که 5 تا مهره کمرم را فیکس نمود و به علت آنکه شکستگی پایین بود کاملا متوجه نمی شدم. آنها  هم تصورشان این بود که ممکن است به نخاع آسیب نرسیده باشد. بعد گفتند تا شش ماه دیگر فعال خواهی شد و معتقد بودند این موضوع را مرور زمان مشخص خواهد کرد.

من هم گفتم: یعنی چه که به مرور زمان بدنم راه می افتد؟ گفتند یعنی کاملا سرپا می شوی و فوق فوقش یک عصا به دستت می گیری. اما وقتی به مرور زمان جلوتر آمدم دیگر آن وضعیتی که پیش بینی کرده بودند نشد.

 

فاش نیوز: آیا در طی شش ماه وضعیت شما تغییری کرد؟

- نه. تغییر بسیار جزئی بود. شما خودتان بهتر می دانید وقتی نخاع ترمیم شود بعد از شش ماه حرکات بدنی بر می گردد و نقطه آسیب دیده بدن زودتر ترمیم می شود.

 

فاش نیوز: آیا شما قطع نخاع کامل محسوب می شوید؟

- بله

فاش نیوز: شما در ادامه صحبت هایتان گفتید که به آسایشکاه رفتید؛ خب بعد چه شد؟

- بله؛ جانبازان را در بیمارستان ترخیص و تقسیم می کردند، تا اینکه از آنجا به آسایشگاه نارنجستان منتقل شدم و بعد از حدود یک ماه به آسایشگاه امام خمینی در پاسداران اعزام شدم و یک شب در آنجا ماندم.

خود ما هم متوجه نشدیم که تقسیم بندی آنها بر چه اساسی است. فردای آن روز ما را به آسایشگاهی در فرمانیه منتقل کردند و در آنجا ماندگار شدیم.

 

فاش نیوز: چند وقت در آنجا بودید؟

- من تا آخر اسفند سال 62 در آنجا بودم ولی شب عید به خانه رفتم.

 

فاش نیوز: ماجرای حوادثی که در آنجا اتفاق افتاد چه بود؟

- ما هم خیلی متعجب بودیم که چرا این اتفاقات می افتد، به هرحال جوان و در سنین 17 و 18 سالگی با اعتقادات انقلابی بودیم. و با توجه به وضعیت جسمی جدید خدا از لحاظ روحی و فکری به ما کمک کرد تا توانستیم موضوع را هضم کنیم.

در ادامه نمی دانم به چه دلایلی بود (اگر چه آنها برای خودشان دلایلی داشتند). مثلا در آن آسایشگاه یک اعتراض هایی بود.

فاش نیوز: این اعتراضات در چه حدی بود؟ آیا فقط در حد اعتراض به عدم رسیدگی بود؟

- در حد عدم رسیدگی بود و امکان دارد که چند نفر مسایل دیگری هم داشتند و صحبت هایی کردند ولی این مسائل و انتقادات به مرکز منتقل شده بود و آن را بهانه قرار داده بودند. البته اعتراض هایی هم بود و آن را به عنوان بهانه و مستمسکی قرار داده بودند. در کل قصد شان این بود که آنجا را به تعطیلی بکشانند.

البته من نمی دانم اسم ها را شما ذکر می کنید یا نه ولی چون این شخص آدم مثبتی بوده است بد نیست اسمش را هم بیاورید.

یک آقایی یه نام ملکوتی مسئول آنجا بود که واقعا رفتارش هم ملکوتی و هم اینکه از دنیا گذشته بود. خود بنیاد ایشان را منصوب کرده  بود. قبل از او هم کسان دیگری بودند و غیر فعال بودند، اما ایشان که آمد مرکز خیلی فعال شد و نشاطی به مدیریت آنجا داد.

در آسایشگاه میز پینگ پنگی گذاشت و خودش می آمد گپ می زد و صحبت می کرد و ارتباط برقرار می کرد. حتی دوست جانباز شمالی ام «علی شالیکار» که قطع نخاعی بود و چند ماه پیش شهید شد. خدا بیامرزد قسمتش شد که با یک خانم ازدواج کند. آقای ملکوتی تا متوجه شد که یک شخصی پیدا شده و می خواهد با او ازدواج کند مراسم مجللی درحیاط آسایشگاه برایشان گرفت و میز و صندلی چید و یک مراسم عروسی گرفت.

 

ایشان به شوحی می گفت می خواهم همه شما را زن بدهم و با همه شوخی می کرد و رفیق بود و روحیه و انرژی به دیگران می داد. همه خوشحال بودند که آسایشگاه به تحرک مطلوبی رسیده است و رفاقتش بیشتر از دیگران بود.

در همین گیرو دار و اوج واکنش های مثبت، شنیدیم که آقای ملکوتی می خواهد از آسایشگاه برود. گفتیم برای چه می خواهی بروی؟ گفت: به خاطر اینکه می گویند دیگر نیازی نیست که شما اینجا باشید. این مطلب برای بچه ها گران و سنگین بود؛ اگر چه خودش دیگر چیزی نگفت.

بعد از این ماجرا که به او گفته شده بود که برود وکس دیگری به جای ایشان آمده بود و ماموریتش این بود که آسایشگاه را به تعطیلی بکشاند.

فاش نیوز: چند جانباز در آنجا بودند؟

- شاید نزدیک چهل یا پنجاه نفر بودند و آمار دقیقش را نمی دانم.

مسئول وقت آسایشگاه دو سه روزی بیشتر آنجا مستقر نبود که یک روز به سالن ما در طبقه دوم آمد و بدون هیچ مقدمه ای گفت آشپزخانه از امروز تعطیل می باشد و از ناهار و شام خبری نیست. این مطلب را که گفت و می خواست از سالن خارج شود من ایشان را صدا کردم و گفتم شما که می گویید آشپزخانه تعطیل است، خب بچه ها ناهار و شام چه باید بکنند، هر چند که غذاهای آنجا حقیقتا از کیفیت خوبی برخوردار نبود ولی حداقل نیاز را برطرف می کرد که ایشان گفت هر کاری می خواهید بکنید، من نمی دانم اما به هر حال آشپزخانه تعطیل است. با رد و بدل شدن این مطالب در حال خروج از سالن رو کرد به من و گفت: اسم شما چیه و من که تعجب کرده بودم نام خودم را گفتم که من عسکری هستم و موضوع در این مرحله خاتمه پیدا کرد.

در روزی که رییس جدید تعطیلی آشپزخانه را به صورت یک ابلاغیه و دستورالعمل اعلام کرد، ظهر آن روز بین دوستان گفت و گوهایی صورت پذیرفت که باید چکار کرد و برنامه ناهار را چگونه حل و فصل کنیم که با توجه به اینکه روبروی آسایشگاه باشگاه ورزشی متعلق به بانک مسکن بود و در آن مکان رستورانی وجود داشت، من پیشنهاد دادم بچه ها مبالغی را بر روی هم بگذارند و از آن رستوران غذا تهیه گردد، که این کار انجام شد و یکی از افراد از آنجا غذا تهیه کرد و ظهر آن روز را گذراندیم. این اقدام به مذاق بنیاد و مدیر آسایشگاه خوش نیامد و موضوع به بیرون درز پیدا کرد و موجب آشفتگی مسئولان بنیاد شد تا اینکه این بنده خدا مسئول جدید دوباره سر و کله اش پیدا شد و گفت شما چرا رفتید و این کار را کردید؟ بنیاد هم خبردار شده است و آقای کروبی هم از این قضیه خیلی ناراحت شده است، به خاطر همین همه شما جمع شوید برویم بنیاد می خواهد با شما صحبت کند.

ما هم گفتیم باشد برویم ببینیم که آقای کروبی می خواهد چه بگوید، از این وضعیتی که داریم که بدتر نمی شود.

 

فردایش اتوبوس گذاشتند و همه به بنیاد شهید در خبابان طالقانی رفتیم. در سالن نشسته بودیم که یک دفعه آقای کروبی آمد. ایشان رو به مسئول آسایشگاه کرد و گفت: " چی شده؟

او در جواب گفت: "هیچی، یک سری در آسایشگاه سر ناسازگاری گذاشته اند و اغتشاش و شلوغ کاری می کنند.

 قضیه از چه قرار است و چه کسانی شلوغ کردند و اسم 5 – 6 نفر را نام برد که اسم من هم برده شد و گفت که این جانبازان از بیرون غذا گرفته اند و آبروی بنیاد را برده اند. آقای کروبی هم گفت نمی توانستند یک روز کف نفس کنند که این عبارت «کف نفس» کاملا در خاطرم مانده، با اینکه سال ها از آن موضوع می گذرد. ما هم گفتیم آقای کروبی خودتان را جای ما بگذارید، این درست است که آشپزخانه غذا ندهد. بعد گفتند اصل موضوع سر چه قضیه ای است. گفتیم به ما گفته اند که بروید سراغ زندگیتان و ما هم گفتیم ما هم حرفی نداریم و من هم در تهران منزل داشتم و خانه ما هم همکف بود و مشکلی بابت رفتن به خانه خودم نداشتم؛ ولی جانبازان شهرستانی در وضعیت بحرانی به سر می بردند. به آقای کروبی گفتیم: هیچ امکاناتی وجود ندارد و جانباز چطوری به طبقات سوم و چهارم بالا برود یا در شهرستان از جاهای نامناسب بتواند عبور و مرور کند.

به طور مثال امکانات پزشکی اولیه که خود جانبازان نخاعی بهتر می دانند که چه مواردی می باشد و یا در خصوص نبود پرسنل کافی جهت رسیدگی به اوضاع جانبازان هم به همین ترتیب بود که شاید در کل آسایشگاه با 20 الی 40 جانباز، 2 الی 3 پرسنل وجود نداشت و این در حالی بود که در یکی از اتاق های بزرگ طبقه دوم که چندین جانباز نخاعی بودند آن تعداد جانباز را در اتاق های دیگر مستقر نمودند و دیدیم سالن مزبور را قصد نقاشی و مرتب نمودن آن را دارند. که حتی تخت های آن سالن را تعویض کردند و تخت های نو و جدید قرار دادند که برای ما جای سوال بود که در این سالن چه اتفاقی می خواهد بیفتد. بعد از آماده سازی سالن به یکباره دیدیم حدود 15 جانباز نخاعی آوردند و در سالن مذکور مستقر کردند. باید بگویم در حالی که در تمام آسایشگاه هیچگونه امکانات و وسایل پزشکی یا نبود یا به اندازه حداقلی بود ولی در آن سالن همه نوع امکانات مورد نیاز هم پزشکی و هم پرسنلی به وفور دیده می شد تا جایی که در این اتاق با این تعداد جانباز حدود 3 الی 4 پرسنل و پرستار برای مراقبت وجود داشت و خاطرم است بعد از چند روزی که از ماجرا گذشت ما نیز به جهت رفاقت و ارتباط با دوستان جانباز آن سالن از امکانات و پرسنل آن سالن استفاده می کردیم. در خصوص اینکه این جانبازان عزیز از کجا آمده بودند مطلع شدیم آن طور که به ما گفتند این جانبازان عزیز از آسایشگاه ظاهرا شماره یک امام خمینی(ره) واقع در خیابان نیاوران آمده بودند که می خواستند آنجا را تعمیرات اساسی کنند.

آنها را به آسایشگاه ما آورده بودند و حالا یا واقعیت قضیه این بود یا اینکه بیشتر می خواستند به این روش موجبات تبعیض و آزار بیشتر جانبازان مستقر در آسایشگاه ما را فراهم کنند که باید گفت خدا از نیت حقیقی آنان بهتر باخبر بود؛ البته همانطور که گفتم آن جانبازان عزیز هم از دوستان ما بودند و از این بابت ناراحت بودند و با ما همدردی می کردند.

گفتیم: اینها می خواهند آسایشگاه را تعطیل کنند و تکلیف ما چه می شود. آقای کروبی هم گفت باشه ما قرارمون اینجوری باشد از الان به بعد حداقل امکاناتی را برای شما فراهم می کنیم و شما بروید سراغ زندگیتان و ما هم سعی می کنیم حداقلی از امکانات مثل واحد مسکونی و غیره را فراهم کنیم. ما در جواب گفتیم ما هم میلی به ماندن در آسایشگاه نداریم و دوست داریم سراغ زندگی خودمان برویم.

ما رفتیم سراغ زندگیمان ولی از تهیه محل سکونت خبری نشد و جانبازان هم امکانات و محل زندگی مناسب وضعیتشان را نداشتند. این خلف وعده و ندادن امکانات به مرور زمان بهتر نشد و  بالاخره اسفند 61 من هم اعصابم کاملا به هم ریخته بود و از وضعیت پیش آمده بسیار ناراحت بودم. باز هم من خانه پدری داشتم و وضعیتم بهتر بود ولی باقی جانبازان شهرستانی مشکلات عدیده ای داشتند. ولی من هم وقتی دیدم مدیریت آسایشگاه سر ناسازگاری با بچه ها دارد، من هم از آنجا رفتم. همان شب عید سال 62 وسایلم را جمع کردم و کاملا از آسایشگاه بیرون رفتم و به سمت خانه حرکت کردم.

خانواده ام از من سوال می کردند که قضیه از چه قرا است و من هم دوست نداشتم قضایای آسایشگاه بیرون درز پیدا کند و من هم به هیچ کس درباره برخورد آسایشگاه چیزی نگفتم و فقط به دایی ام که سپاهی بود و می دانستم از لحاظ اعتقادی محکم است و گفتن نحوه برخورد آسایشگاه با ماها در اعتقادش به نظام خللی وارد نمی کند قضیه را به ایشان گفتم. و ایشان هم تاکید کرد این قضیه را جایی بازگو نکن که بازتاب مناسبی نخواهد داشت و ما هم در چرخه زندگی خودمان وارد شدیم.

در زمانی که آسایشگاه بودیم یک حاج آقایی که از دوستان آقای کروبی بود که بعد ها هم شهید شد در جمع جانبازان معترض صحبت کرد. (معلوم بود که ایشان هم تحت مدیریت بنیادی ها قرار داشت)می گفت: جمهوری اسلامی خیلی با جانبازان مدارا می کند؛ باقی کشور ها با بازماندگان جنگ هایشان به بدی برخورد می کنند و آنها را به دریاچه نمک می اندازند!

جانبازی به نام «سعید جدلیان» هم در آسایشگاه بود که همان اسفند 61 که من از آسایشگاه بیرون رفتم او هم مرخصی گرفت و به سمت منزلشان در قزوین رفت. 15 فروردین بود که به آسایشگاه برگشت ولی راهش ندادند و گفتند گفته شده کسی را راه ندهیم. ایشان هم وضعیت خوبی نداشت. بالاخره با صحبت با اشخاص مختلف توانست وارد آسایشگاه شود و بعدش دردمندانه به من گفت: چرا اینطوری مثل ضد انقلاب با ما برخورد می کنند؟!

در آن دوران سخت و ملال آور که برای جانبازان نخاعی با وضعیت ویژه به وجود آمده بود کسانی از شدت فشار روحی و جسمی پیشنهاد دادند که موضوع با رسانه های بیگانه در میان گذاشته شود که اکثریت قاطع جانبازان به دلایل مختلف از جمله زمان بحرانی جنگ و جلوگیری از سوء استفاده دشمنان انقلاب و نظام با این نظر مخالفت صریح نمودند و این کار انجام نشد و برخی هم می گفتند موضوع را با حضرت امام (ره) در میان بگذاریم که به دلیل رعایت حال ایشان که خدای نخواسته موجب تکدر و ناراحتی ایشان نگردد این موضوع هم صورت نپذیرفت و به قول رئیس آن زمان بنیاد که توصیه به «کف نفس» کرده بود( البته نه به خاطر ایشان بلکه به جهت تعهد و تقید دوستان جانباز) خویشتن داری صورت پذیرفت و باعث شادی دشمنان نشدیم و ایکاش گوینده این مطلب که «خوب است انسان کف نفس نماید» خودش(مهدی کروبی) هم عامل به این موضوع بود و کف نفس می کرد و برای برخی مسائل سیاسی و اجتماعی (اشاره به قضایای فتنه 88)، اینگونه دچار اعوجاج و بی پروایی نمی شد که هم آسیب های جدی و اساسی به اجتماع و انقلاب و نظام نمی خورد و هم چشم طمع دشمنان و بیگانگان را به این مرز و بوم باز نمی کرد.

خداوند انشاالله همه ما را در تمامی آزمون های سخت زندگی شخصی و اجتماعی سربلند و رستگار گرداند.

کد خبرنگار: 23
اینستاگرام
خدایا . عین یه روضه جانسوز بود . آن چهره نحیف و خندان یادم نخواهد رفت . خدا که حساب اون مبلغهای کف نفس دروغکی و ریایی را به درک اسفل السافلین می بره . اما تو رو خدا ما رو حلال کنید . تنهایتان گذاشتیم . حق انسانیت را برایتان به جا نیاوردیم . اگه آدم بودیم زود به زود بهتون سر می زدیم . اینجوری تنها نمی ماندید . کمتر رنج می بردید . بعضر وقتها فکر می کنم چطور اینجور شد . اینقد که بی باک بودم . نمی دونید تو بعضی مسایل چطور یه تنه میدانداری می کردم . چرا یه صبر احمقانه ای رو پیشه خود کردم . هر چی بگم شما که میاید میگید چی می گی ؟ پس هیچی نگم دیگه . جز اینکه حلال کنید ما رو . یعنی اگه یه خاطره دیگه اینجور بذارید من حتما یه بلایی سرم میاد .
باسلام محضر برادر بزرگوارم حاج آقا مرتضی عزیز.
بسیار لذت بردم از خاطرات گذشته و البته ناراحت بابت رفتار نابخردانه مسئولین وقت.
امیدوارم این خاطرات رو در سینه نگه ندارید و با نوشتن اون و انتشارش، مردم عزیز به ویژه جوانان امروزی رو متوجه وقایع انقلاب، جنگ و بعد از جنگ کشور بکنید.
آرزوی سلامتی براتون دارم.
ارادتمندشما...رضا هم فامیلی خودتون
ممکنه بدانیم الان وضع آسایشگاه های آنجا چطوره ؟ اینجا که خوب نیست ؟ دلیلشو نمی دونم . نگرانم .
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi