شناسه خبر : 58764
چهارشنبه 29 فروردين 1397 , 11:17
اشتراک گذاری در :
عکس روز

شهرت فوتبال هم نتوانست مانع جبهه‌اش شود

داستان زندگی شهدا با نام‌شان آغاز می‌شود. مثل عنوان کتابی که ورق می‌زنی و ماجرای اوج‌گیری یک انسان را به نظاره می‌نشینی. با زندگی شهید علی‌اکبر زاهد نیز از طریق نامش آشنا شدیم. نامی که روی تابلوی یک خیابان در جنوب شهر تهران نقش بسته بود و راهنمای ما برای گفت‌وگو با رقیه زاهد خواهر بزرگ‌تر شهید شد. علی‌اکبر جوان ورزشکاری بود که فوتبال را به شکل حرفه‌ای در تیم دخانیات دنبال می‌کرد، اما برای او حفظ ارزش‌هایی چون میهن و دین و شرف آن‌قدر اهمیت داشت که از شهرت در مستطیل سبز فوتبال بگذرد و در خاک‌های تفتیده خوزستان به شهادت برسد. روایت گوشه‌هایی از زندگی علی‌اکبر زاهد را از زبان خواهرش پیش رو دارید.

باشگاه دخانیات
تک دختر خانواده بودم و هفت برادر داشتم. علی‌اکبر ششمین نفر از آنها بود. سال 1341 به دنیا آمد و خانه ما را به قدوم یکی دیگر از سربازان درون گهواره امام خمینی(ره) مزین کرد. برادرم نوجوانی‌اش را در دوران پهلوی سپری کرد. منطقه‌ای که ما زندگی می‌کردیم، آدم خلافکار کم نداشت. بچه‌ها از سن کم شروع به بزهکاری می‌کردند. خیلی پیش می‌آمد که دوستان علی‌اکبر او را دعوت به شرب خمر یا قمار می‌کردند اما برادرم هیچ وقت تن به این کارها نداد. خانواده‌ای مذهبی داشتیم و ذات پاک علی‌اکبر باعث می‌شد دامنش را به گناه آلوده نکند. آرام و سر به زیر به مدرسه می‌رفت و در اوقات فراغتش ورزش می‌کرد. 15، 16 سالگی علی‌اکبر مصادف با انقلاب بود. همان زمان‌ها فوتبال را به صورت جدی دنبال می‌کرد و عضو تیم فوتبال باشگاه دخانیات شد. برادرم در کنار درس و ورزش، فعالیت‌های انقلابی انجام می‌داد. آن روزها جوان‌ها بزرگ‌تر از سن‌شان شده بودند. انگار می‌دانستند که قرار است تاریخ‌ساز شوند. بالاخره تلاش‌های‌شان نتیجه داد و انقلاب به پیروزی رسید اما هیچ کدام از آن جوان‌های انقلابی به زندگی عادی برنگشتند. شجره انقلاب بعد از پیروزی نیاز به حفظ و نگهداری داشت و علی‌اکبر این را خوب می‌دانست.

بر سر دوراهی
سال 59 جنگ شروع شد. چهار سال قبل از آن یعنی در سال 1354 پدرمان را از دست داده بودیم و مادرمان روی تک‌تک پسرهایش حساب می‌کرد. مثل خیلی از مادرها نگران بود مبادا به جبهه بروند و بلایی سرشان بیاید اما علی‌اکبر و دیگر برادرانم خوب می‌دانستند که در شرایط کنونی، ایران روی جوان‌هایش حساب می‌کند. اولین برادری که به جبهه رفت، آخرین نفرشان بود. کوچک‌ترین برادرمان که از علی‌اکبر هم سن کمتری داشت، داوطلب شد و جبهه رفت. بعد علی‌اکبر مانده بود بر سر دوراهی سختی که باید یکی را انتخاب می‌کرد. او در رشته فوتبال به موفقیت‌های خوبی دست پیدا کرده بود. حتی چند تا از بازی‌های تیم‌شان را در تلویزیون نشان داده بودند اما برادرم راهی را انتخاب کرد که عاقبت به‌خیری همراه داشت. تصمیم گرفت به جبهه برود و در عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کند.

شوق جبهه
علی‌اکبر برای جبهه نرفتن بهانه‌ای غیر از فوتبال هم داشت. فقط سه ماه مانده بود دیپلمش را بگیرد و مادرمان می‌گفت بمان و درست را تمام کن اما در جبهه‌ها اتفاق‌های بزرگی رخ می‌داد و برادرم نمی‌خواست از قافله عقب بماند. یعنی خیلی از جوان‌ها مثل علی‌اکبر شوق جبهه رفتن داشتند. برادرم در کلاسی درس می‌خواند که بسیاری از شاگردانش مثل او رخت رزم به تن کردند و جبهه‌ای شدند. بعدها خیلی از آن نوجوان‌های دانش‌آموز در جبهه به شهادت رسیدند و فقط معدودی از آنها باقی ماندند. جاذبه عجیبی در جبهه بود که غیرت مردان مرد را به چالش می‌کشید.

علی‌اکبر در 24 اردیبهشت 1361 در اطراف خرمشهر آسمانی شد. چند روز قبلش به ما خبر دادند علی‌اکبر مجروح شده است. مادرم برای دیدن او به جنوب رفت اما چون حال برادرم خیلی بد بود، او را به بیمارستان سینای تهران منتقل کردند. آنجا چند روز تمام علی‌اکبر در کما بود و عاقبت به شهادت رسید. کمی بعد از شهادتش نیز خرمشهر آزاد شد. هرچند برادرم نتوانست آزادی خونین‌شهر را ببیند اما برای او که روح آزاده‌ای داشت، آزادی از قفس تن آن هم با شهادت، سعادتی بود که مدت‌ها به دنبال آن می‌گشت و اکنون به آرزویش می‌رسید. برادرم در وصیتنامه‌اش به مادرم و من که تنها خواهرش بودم تأکید کرده بود مبادا در شهادتش گریه کنیم. مبادا کاری کنیم دشمن شاد شود. مادر به وصیتش پسرش عمل کرد و در مراسم او قطره‌ای اشک نریخت.

منبع: روزنامه جوان

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi