شناسه خبر : 58849
سه شنبه 04 ارديبهشت 1397 , 14:10
اشتراک گذاری در :
عکس روز

داغ یتیمی را در زیر آفتاب داغ تابستان نفهمیدم!

می گفتند بابات کجاست؟ می گفتم رفته دیدن امام، خوب اینجوری به من گفته بودند. یک روز آمد و مرا از خواب بیدار کرد و یک بلوز مشکی با گریه تن من نمود!...

صمد، فریادگری در سکوت کویر- بابای من بار اول که رفت جبهه من متوجه نشدم کی رفت، کی آمد و اصلا در حدی نبودم که بتوانم درک کنم حالا اگر بابام نیست اگر رفته در جبهه جنگ، جنگ و جبهه چیست و کجاست. کلاس چهارم ابتدایی را تمام کرده بودم و در تعطیلات تابستانی 1360 در حال بازیگوشی های خود بودم.

 یادم میاد دوستان و همبازی هایم که می گفتند بابات کجاست؟ می گفتم رفته دیدن امام، خوب اینجوری به من گفته بودند. در هر صورت بابا بعد از مدتی به خانه آمد و من باز هم درک نکردم کی آمد و کجا بود، فقط یادم میاد که یک روز ظهر در حیاط خانه که مشغول ناهار خوردن بود، دیدم چهره و صورت بابا سیاه شده و موهایش هم کوتاه شده بود. بعدها متوجه شدم علت سیاه شدن چهره و کوتاه بودن موها به خاطر این بوده که در آن سرزمین گرم و سوزان خوزستان در حال جنگ و امداد رسانی بوده و آفتاب سوزان آن منطقه یعنی "دهلاویه" او را به آن حالت در آورده بود، آخه بابای من هم به عنوان یک نیروی رزمی فعالیت داشته هم بعنوان یک امدادگر برای مداوای مجروحان جنگ فعال بوده. چون ایشان در بیمارستان خورشید اصفهان در همین امور تزریقات و پانسمان کار می کرده.

 در هر صورت بار اولی که بابا به جبهه رفته بود و به خانه آمد این صحنه را به یاد دارم اما همانطور که گفتم بعدها متوجه شدم که بابام از جبهه برگشته بوده، اما بار دوم هم بابا رفت جبهه اما باز هم من متوجه نشدم کی رفت، نمی دانم شاید چون من را بچه و کوچک می دانست، خداحافظی نکرد و شاید هم امیدی داشت که دوباره از جبهه برمی گردد، حالا اصل ماجرا از این جا شروع می شود که من کلاس چهارم ابتدایی را در تابستان سال 1360 تمام کرده بودم و مشغول گذراندن سه ماه تعطیلات تابستان بودم و مشغول بازی ها و سرگرمی های کودکانه خود و شاید هم علت نبود بابا را خیلی احساس نمی کردم که چرا بابام نیست و کجاست!

تا اینکه یک روزی که در حال بازی کردن بودم مادر و عزیز آمدند. دیدم طور دیگری هستند. گفتم چی شده؟ اما چیزی به من نگفتند اما نمی دانم شاید ده روزی خونه ما شلوغ میشد و خلوت و همواره صدای شیون و گریه مادر و عزیز در خونه ما شنیده میشد، آن موقع ها شهدا را دیر به محل خودشون میاوردند. یک روزی می گفتند بابات مجروح شده. یک روزی میگفتند شهید شده و خلاصه چند روزی به همین طریق می گذشت که بعدها شنیدم دایی ام آقای حاج رحمت الله کریمی به اتفاق پسر عمه بابام یعنی آقای فتح الله محروسی به آبادان یا اهواز رفته بودند و مراحل انتقال بابای شهید را به اصفهان داده بودند، حالا یادم میاد من در آن سن کودکی بودم و روزها تا دیر وقت در خواب بودم تا اینکه یکی از آن روزها صبح، زن عموی مادرم( زن عمو حیدر ملک) حاجیه خانم صدیقه مزروعی مرا از خواب بیدار کرد و یک بلوز مشکی با گریه تن من نمود و من هم بعد از این رفتار متوجه شدم که بله دیگر بابای من شهید شده و من هم یتیم شده ام، و گریه ام گرفت.(یتیمی درد بی درمان یتیمی)

2- در هر صورت مراسم تشیع جنازه جسد پاک و مطهر آن بابای به معنای واقعی متدین و باتقوا در محله مون یعنی مارچین با خیل عظیم جمعیت به طرف مسجد بزرگ مارچین بدرقه شد و از آنجا جهت خاکسپاری آن بزرگوار به گلستان شهدای اصفهان منتقل شد و ما را هم با ماشینی به گلستان شهدای اصفهان بردند و مراسم خاکسپاری بابای آسمانی من که هنوز از مهر و محبت و حمایت ها و پشتیبانی های او بهره ای نبرده بودم در خاک جای گرفت و من که کودکی بودم به من گفتند با پشت دستت خاک بریز و او در خاک رفت و ما را تا ابد داغدار و غصه دار خود نمود و خدا می داند از آن زمان تاکنون چه درد و زجرها و غم و غصه هایی بر ما تحمیل شده است، آخه من تازه داشتم متوجه ارزش وجودی و مهر و محبت و حمایت بابا میشدم!

 یادم میاد اون زمانی که با همون موتور 80 قوباغه ای حدود ساعت سه بعدازظهر از بیمارستان خورشید می آمد، سر پیچ که به خونه مون نزدیک میشد و من صدای موتورش را می شنیدم خوشحال می شدم که حالا که بابا اومد، من مشکلات درسی ام را ازش می پرسم. اون موقع ها در حیاط خونه پتویی پهن می کردم و در آفتاب پاییزی تکالیف مدرسه را انجام میدادم. حالا تصور کن من تنها پسر و اولین فرزند خانواده با سه خواهر بودم که خواهر کوچکترم حدود دو سالش بود، و من که هنوز نیاز داشتم کسی کمکم کند و حامی و پشتیبان در مراحل مختلف زندگی باشد حالا از بهترین نعمت وجودی بابا بی بهره شدم و خواسته و ناخواسته مسئولیت سنگینی بر روی دوش کوچک من سوار شد.
یادم میاد دایی شکرلله خواهر کوچکم را در آغوش می گرفت و قصد داشت تا آنجا که ممکن است جای خالی بابا را برایش پرکند اما افسوس که هیچ کس نمی تواند جای خالی و آغوش پر مهر و محبت بابا را برای یتیم پر کند.

 خلاصه مراسم هفته و چهلم گذشت و دیگر نه از بابا خبری بود و نه دیگر از همان اقوام و خویشاوندان که در همان روزهای اول شهادت بابا جهت همدردی و همدلی منزل ما می آمدند و می رفتند.  فقط من بودم و سه خواهر کوچکتر از خودم و مادر داغداری که هنوز در حال شیون و گریه های خود بود، می دیدم مادرم میرود سراغ صندوقچه لباس ها و لباس های بابا را جدا میکرد و صدای گریه ها و زاری ها و ضجه های او را ما می شنیدیم.

 دیگر عصرها صدای موتور بابا که از سر کار می آمد شنیده نمی شد دیگر صدای صوت دلنشین قرآن و نمازش شنیده نمی شد، دیگر برای خواندن نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء به مسجد بزرگ مارچین نمی رفت، دیگر نبود مرا سوار موتورش کند و برای انجام صله رحم سری به خانه اقوام بزند، دیگر نبود که خواهر کوچکم را در جلوی موتورش سوار کند و سری به خانه اقوام بزند و دیگر نبود و نبود که نبود!

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
آه ه ه ه
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi