شناسه خبر : 58928
دوشنبه 10 ارديبهشت 1397 , 10:16
اشتراک گذاری در :
عکس روز

شیعه بکشید تا به اعلی علیین بروید!

عطای اروپا را به لقای سوریه بخشیدم/ تکفیری‌ها می‌گفتند: شیعه بکشید تا به اعلی علیین بروید!

خبرگزاری فارس: عطای اروپا را به لقای سوریه بخشیدم/ تکفیری‌ها می‌گفتند: شیعه بکشید تا به اعلی علیین بروید!

به تکفیری‌ها گفته بودند با کشتن هر شیعه به طبقات بالاتر بهشت می‌روید، مثلاً اگر یک شیعه بکشید، طبقه اول، دو شیعه بکشید طبقه دوم و به همین منوال بالا خواهید رفت و اگر ۸ شیعه را بکشید به اعلی علیین می‌رسید.

محمد حسین نوروزی مردیست از سرزمین افغانستان که مرور زندگی اش می تواند جواب دندان‌شکنی باشد برای یاوه گویان و جاهلانی که فکر می کنند مدافعان حرم به خصوص رزمندگان غیور فاطمیون برای مسائل مالی به سوریه رفته اند. یا پول زیاد آنها را اغوا کرده و یا قول و قراری از حکومت ایران بهشان دادند که اگر به سرزمین شام بروند مشکل اقامت خود و خانواده شان در ایران حل شده و قطعا تابعیت خواهند گرفت.

مهمل‌گویانی که همه چیز و همه کس را با ترازوی عقل مادی خود می سنجند و نمی دانند ورای دنیای کوچک و دست یافتنی آنها جهان دیگری هم وجود دارد.

محمد حسین جوانی 32 ساله به راحتی در یکی از کشورهای اروپایی زندگی می‌کرده اما گمشده ای که در پی آن بوده او را وارد نوع جدیدی از زیستن می کند. وقتی برای گفت‌وگو با او نشستیم اینگونه سخنش را آغاز کرد:

 

*هجرت

محمد حسین نوروزی هستم و به سال 1365 در افغانستان به دنیا آمدم. پدرم «ناصر علی» و مادرم «گلنسا» هر دو اهل «قرآباد غزنیه» بودند. با شروع جنگ شوروی و افغانستان به خاطر ناامنی به وجود آمده آنها مجبور می‌شوند خانه و زمین کشاورزی‌شان را که از عواید آن روزگار می‌گذراندند ترک کرده و به ایران مهاجرت کنند. ابتدای آمدنشان به رشت رفتند و چندسالی ساکن آنجا شدند اما بعد بنابر قانون مهاجرت در ایران جز مشهد، تهران، اصفهان، شیراز و قم بقیه شهرها برای سکونت افغان‌ها منطقه ممنوعه محسوب می‌شد و نباید آنجا زندگی می‌کردند. به همین دلیل خانواده‌ام ساکن اصفهان شدند.

همه مهاجرین از شهرهای دیگر به خصوص شهرهای مرزی در همین چند شهری که گفتم متمرکز شدند و این قانون حتی شامل کسانی که اقامت داشتند هم می‌شد. چه بسا که ما نیز کارت مخصوص اتباع را داشتیم. اگر می‌خواستیم از استان بیرون برویم، باید می‌رفتیم نامه می‌گرفتیم، برای همین کمی رفت و آمدن‌مان دست‌وپاگیر بود.

*روزی نبود که در صف نانوایی کتک نخورم

از ده فرزندی که مادرم به دنیا آورد به خاطر بیماری ها و مشکلات آن دوره تنها 3 دختر و 2 پسر زنده ماندند که من فرزند آخر محسوب می‌شوم. به لحاظ اعتقادی خانواده ای مذهبی داشتم. پدرم در ایران مجبور بود کنار خیابان روی یک میز کوچک کفاشی کند، انجام کار بهتری برایش میسر نبود. این موضوع شامل اکثر مهاجرین افغانستانی می‌شد. مثلاً ما کسانی را داشتیم که در افغانستان صنعتگر بودند و کارهای فنی بلد بودند، اما وقتی به ایران مهاجرت کردند بهشان گفتند شما تنها می‌توانید سنگ‌بری ساختمان‌ها را انجام دهید یا کارهای دست پایین را قبول کنید.

کسانی که حرفه خوبی هم بلد بودند، لاجرم باید کارگری می‌کردند. از این لحاظ هم در مضیقه بودیم. در ایران اذیت شدیم اما در واقع می‌گویند همه جا چوب تروخشک وجود دارد. عده‌ای از روی جاهلیت با ما رفتار می‌کردند. وقتی کوچک بودم زمانی که برای خریدن نان می‌رفتم روزی نبود که در صف نانوایی کتک نخورم، آن‌هم صرفاً به این خاطر که افغانستانی هستم. البته مردمی هم بودند که رفتارشان با ما درست بود.

اگر رفتار بدی از مردم ایران می‌دیدیم، به حساب جمهوری اسلامی نمی‌گذاشتیم. می‌گفتیم شاید از جای دیگری ناراحتند و سر ما خالی می‌کنند، اما همه اینها دلیل نمی‌شد به شیعیان و انقلاب امام خمینی(ره) بدبین شویم. کار آنها را به حساب خودشان می‌گذاشتیم.

*مجبور شدم بروم سر کار تا کمک‌خرج خانواده شوم

از دوره راهنمایی در کنار درسم، کفاشی هم می‌کردم و کنار خیابان سیگار می‌فروختم. مدتی هم کارگر ساختمانی بودم. پدرم در دوره راهنمایی از دنیا رفت و تمام مسئولیت خانواده به دوش برادرم افتاده بود. او مجبور بود خرج 9 نفر را بدهد. خودش 5 فرزند داشت، ما هم که بودیم، بنابراین مجبور شدم بروم سر کار تا کمک‌خرج خانواده شوم.

دیپلمم را در رشته ریاضی گرفتم و می‌خواستم ادامه تحصیل بدهم، ولی همان‌طور که گفتم اینجا قانونی بود که نمی‌توانستیم در دانشگاه‌های دولتی حضور پیدا کنیم. از طرفی هم در دانشگاه آزاد توانایی مالی ما نمی رسید. مادرم می‌گفت نمی‌خواهد درست را ادامه دهی، همین‌جا بمان اما من دوست داشتم درس بخوانم تا آینده خوبی داشته باشم، به هر حال او را راضی کردم.

*تصمیم گرفتم بروم اروپا

اطرافم دیده بودم کسانی که درس می‌خوانند می‌توانند آینده خوبی داشته باشند و به اهدافشان می‌رسند و با مدرک به راحتی صاحب کار و زندگی می‌شوند. از طرفی هم شنیده بودم درکشورهای اروپایی، مردم کشورهایی مانند افغانستان که درگیر جنگ هستند به‌راحتی اجازه تحصیل دارند.

به همین دلیل سال 83 تصمیم گرفتم به همراه تعدادی از دوستانم به اروپا بروم. نمی‌توانستم با پول بالایی عازم غرب شوم، زمینی و تکه‌تکه راه را طی کردم. مجبور بودم مدتی در یک کشور بمانم، کار کنم، با پولش مسیرم را ادامه دهم. خیلی در این راه سختی کشیدم، ریسک کردم تا بتوانم به جایی که می‌خواهم برسم. 

*بلد بودن زبان نقطه قوتم برای رفتن بود

مشخصاً‌ تصمیم نداشتم کدام کشور را انتخاب کنم، ‌با خودم گفتم می‌روم تا یک جای مناسب را پیدا کنم. حدوداً 11 کشور مانند ایتالیا،‌ فرانسه، آلمان، یونان و... را طی کردم تا سرانجام کشوری را برای زندگی انتخاب کردم. آن زمان حدوداً 18 سالم بود.

به زبان انگلیسی، علاقه داشتم و علاوه بر مدرسه بیرون از مدرسه هم به کلاس زبان می‌رفتم. می‌دانستم اگر زبان انگلیسی بلد باشم جایی گیر نمی‌کنم و این بلد بودن زبان نقطه قوت من برای رفتن بود.

 

*به چهار زبان مسلطم

حدود 5 سال طول کشید تا اقامتم را بگیرم، حتی زبان آن کشور (بنا به خواست مصاحبه شونده از بردن نام کشور خودداری می‌شود) را نیز یاد گرفتم و وارد سیستم درسی‌شان شدم. دوباره دبیرستان را خواندم و سال اول و دوم کالج را هم گذراندم. علاوه بر اینکه حالا به سه زبان مسلط بودم در رشته پتروشیمی، مهندسی نفت تحصیلم را ادامه دادم. به لحاظ درسی نمراتم خوب بود و شاگرد زرنگ محسوب می‌شدم. قدر لحظه هایم را می‌دانستم زیرا همان‌طور که گفتم در این مسیر سختی‌های زیادی کشیدم. خود فراگیری زبان آن کشور برایم سخت بود.

*ایستادگی بر اعتقاداتم مرا در غرب محافظت کرد

هم کار می‌کردم هم درس می‌خواندم، چون نمی‌توانستم خانواده‌ام را از نظر مالی رها کنم. در یک پیتزافروشی مشغول به کار شدم. در سرزمین غریبی بودم و غربت اذیتم می‌کرد. مادرم  یادم داده بود به خواندن نمازم مقید باشم و اجازه ندهم هیچ‌وقت قضا شود. چیزی که در آن سرزمین دورافتاده مرا نگه داشت همین ایستادگی بر اعتقاداتم بود. هر بار که با او صحبت می‌کردم  می‌گفت زمانی که تنهایی بهت فشار آورد دعا را فراموش نکن و من هم شروع می‌کردم به خواندن زیارت عاشورا. این دعا مرا از همه لحاظ ساپورت روحی می‌کرد. غرب به‌گونه‌ای است که اگر کمی بنیه اعتقادی‌ات ضعیف باشد، به‌راحتی تغییر می‌کنی و حتی ممکن است راه دیگری انتخاب کنی و من این را در اطرافیانم دیده بودم، اما با سفارشات مادرم و استمرار خودم توانسته بودم اعتقاداتم را نگه دارم.

*به دنبال یک زندگی بهتر به اروپا رفتم

حقوقی که به دست می‌آوردم دو برابر حقوق یک کارگر در ایران بود، هرچند که به لحاظ مخارج هم همه چیز گران‌تر است اما چون به فکر خانواده‌ام بودم بدون ولخرجی پول‌هایم را ذخیره می‌کردم.

برای یک زندگی بهتر به لحاظ مادی به اروپا رفتم البته در ذهنم بود که همیشه باید نان حلال دربیاورم. کنار مسائل مالی می خواستم عاقبت بخیر هم باشم. می‌دانستم یک شیعه تنها به دنبال مسائل مادی نیست. من به دنبال گمشده ای بودم که بعد از مرور زمان فهمیدم چیزی که دنبالش می گردم آنجا هم نیست.

*همه فکر می‌کردند ماجرای سوریه ادامه جریانی موسوم به بهار عربی است

با همه مشغله فکری‌ام اخبار ایران و خاورمیانه را از طریق شبکه های مجازی مثل فیس بوک و توییتر کاملا پیگیری می‌کردم. اوایل که درگیری های سوریه شروع شد همه فکر می‌کردند این هم ادامه جریانی موسوم به بهار عربی است که ملت ها علیه دولت هایشان قیام می کنند و درخواست دیپلماسی دارند. رسانه‌های غربی وانمود می کردند تحرکات سوریه برای این است که مردم ناراضی هستند. می‌خواستند به دنیا القا کنند این فتنه ی ایجاد شده برخواسته از ملت است که از موروثی بودن و تبعیض مذهبی بشار اسد خسته شده اند. می‌گفتند اطرافیان بشار را علویون تشکیل دادند و اهل سنت در سوریه زیر یوق ظلم و مضیقه هستند.

اما واقعیت چیز دیگری بود. اسرائیل در جنگ 33 روزه دید نمی‌تواند با وجود ایران حریف حزب الله شود. و مقاومت لبنان حکم مچ دست ایران است بنابراین باید سوریه که بازوی ایران محسوب می شود را از بین ببرد که مچ دست نیز خود به خود قطع شود. آنها اطلاع داشتند همه امکانات به حزب الله از طریق سوریه انجام می‌رسد. تصمیم گرفتند جو را متشنج کنند تا آدم خودشان روی کار بیاید.

بشار واقعا فردی میانه رو است و به این کاری ندارد مردم کشورش چه مذهبی دارند، می گوید هر کسی به دین خود باشد اما آرام کنار هم زندگی کنند. اما اگر تندروهای وهابی روی کار می آمدند نه شیعه می توانست آنجا زندگی کند نه مسیحی و نه حتی برادران اهل سنت که تفکرات آنها را قبول نداشتند.

* اولین کسی که جرقه رفتن را در دلم انداخت

به هر ترتیب پیگیر اخبار بودم و متوجه شدم خواست تکفیری‌ها این است که بشار باید برود، شیعیان رافضی هم کشته شوند چون مشرک هستند، قبوری هم که آنجاست مظهر شرک است و باید خراب شود. تهدید کرده بودند حرم سیده زینب(س) را می خواهند از بین ببرند و نبش قبر کنند. وقتی دیدم با قبور اصحاب جلیل القدر پیامبر(ص) این کار را کردند و حجر بن عدی را نبش قبر کردند فهمیدم شوخی ندارند و چنین تصمیمی را عملی خواهند کرد.

همان ایام متوجه شدم گروهی در سوریه به نام گردان حضرت عباس(ع)، متشکل از حزب الله لبنان و شیعیان اطراف زینبیه تشکیل شده که از حرم حضرت زینب(س) مواظبت می کنند. خیلی دنبال این بودم که این گروه چطور تشکیل شده و من چگونه می توانم به آنها بپیوندم تا از مقدساتم حراست کنم. اولین کسی که جرقه این راه را در دلم انداخت آقای علیمی مداح اهل بیت بود. تصاویری از او در فیس بوک پخش شد که به سوریه رفته و به مدافعان حرم پیوسته است.

گفتم وقتی او رفته من هم می توانم بروم. می خواستم از طریق لبنان اقدام کنم، یکی از دوستانم گفت چون عضو گروهی نیستی بروی آنجا به مشکل بر می خوری.

مدتی بعد متوجه شدم گروهی تشکیل شده به نام «فاطمیون» متشکل از رزمندگان افغانستانی. من اخبار را از فیس بوک و توییتر به شدت پیگیری می کردم. البته اخباری که آنجا پخش می شد بیانگر این بود که بشار رژیم خونریزی دارد و ظلم می کند. در واقع اخبار را طوری به خورد مردم می دادند که اگر قدرت تحلیل نداشتی حرف‌هایشان را باور می کردی.

خدابیامرز مادرم وقتی بچه بودم و از مدرسه می آمدم تشویقم می کرد اوقات بیکاری پای منبر بنشینم و اهل هیئت بودم برای همین نسبت به سنم قدرت تحلیل خوبی داشتم. این موضوع به من کمک کرد راحت تر بتوانم حق و باطل را از هم تشخیص دهم. از طرفی در اعتقاداتم محکمتر بودم چون هم اروپا را دیده بودم هم محیط مذهبی ایران را.

 

*متوجه شدم دوستانم به «جبهه النصره» پیوستند

دوستانی در اروپا پیدا کرده بودم که دو نفرشان عرب بودند اما بزرگ شده آنجا. نمی‌دانستم وهابی هم هستند. می‌گفتند می‌خواهیم برویم عربستان درس شریعت بخوانیم. بعد از رفتنشان در فیس‌بوک همچنان با آنها ارتباط داشتم، وقتی از عربستان برگشتند شمایل ظاهری‌شان فرق کرده بود و بین حرف‌هایشان از اسامه بن لادن حمایت می‌کردند و در صفحات مجازی‌شان در حمایت از القاعده می‌نوشتند، آنجا بود که متوجه شدم یک وهابی تمام‌ عیار شدند.

مدتی ازشان خبر نداشتم که بعد فهمیدم سر از سوریه درآوردند و به جبهه‌النصره پیوستند. به خودم گفتم آنها در عقاید خودشان این قدر محکم‌اند، اما ما جوانان شیعه مثل آنها نیستیم و در مورد سوریه تحرکی نداریم، فقط نشستیم نگاه می‌کنیم. اگر یک اتفاقی برای حرم بیفتد، چطور می‌توانیم آن دنیا جواب دهیم. به همین‌خاطر یکی از دلایلی که باعث شد بروم، همین احساس وظیفه بود و رفتنم را مصمم‌تر کرد. وقتی روی هدفم راسخ شدم، با اینکه هم کار داشتم، هم زندگی، وضع مالی‌ام هم خوب بود، آنجا را رها کردم و آمدم ایران.

*پاسپورت خارجی داشتم و رفت‌وآمدم مشکلی نداشت

با خودم فکر می‌کردم راه خودم را انتخاب کردم، هر طور شده، حتی از طریق مرز زمینی خودم را به سوریه خواهم رساند. سال 93 وقتی‌ آمدم ایران، خانواده‌ام خیلی خوشحال شدند و فکر کردند آمدم بمانم. من پاسپورت خارجی داشتم و برای رفت‌وآمد به ایران مشکلی برایم وجود نداشت. در آن مدت گه‌گداری در مورد وضعیت سوریه با مادرم صحبت کردم که مثلاً حرم بی‌بی‌زینب(س)، حضرت رقیه(س) و بی‌بی سکینه(س) در خطر است. ما باید از آنها دفاع کنیم، زیرا ناموس شیعه هستند و وقتی می‌گویند کل‌ ارض‌ کربلا و کل یوم عاشورا یعنی همین الان. می‌گفتم تعداد زیادی از شیعیان در سوریه کشته شدند. فیلم‌های فجیعی از تکفیری‌ها دیده بودم که هنوز در لپ‌تاپم هست.

اما مادر خوشحال از آمدنم در فکر این بود حالا که می‌آیم به قول معروف دستم را بند کند و برایم زن بگیرد تا کنارشان بمانم. برای اینکه دل مادرم نشکند گفتم شما دختر مناسبی انتخاب کن با هم می‌رویم خواستگاری.

* اصلاً به دارایی‌ام در اروپا فکر نمی‌کردم

12 سال در اروپا در زندگی کردم. ماه دوم از آمدنم، مادر برایم یک خانمی را انتخاب کردند و رفتیم خواستگاری و جشن نامزدی را برگزار کردیم. همسرم مشغول تحصیل در دانشگاه بود، به همین دلیل ما به خواست خانواده‌اش قرار شد تا دو سال مراسم عروسی را عقب بیاندازیم. این وقفه برای من هم بهتر بود چون می توانستم با خیال راحت تر به سوریه بروم. دیگر اصلاً به خانه و ماشین و این‌ چیزهایی که در اروپا داشتم فکر نمی‌کردم، به دوستانم گفتم اگر شد برایم بفروشید و پولش را برایم بفرستید اما پیگیر نبودم.

احساس کردم خب با ازدواجم، واقعاً‌ دستم بند می‌شود. دو دل بودم که آیا بروم سوریه یا نه، آن سال تنها سالی بود که افغانستانی‌ها در ایران این امکان برایشان به وجود آمد بروند اربعین. الحمدالله نصیب ما هم شد و وقتی رفتم در عزم خود راسخ‌تر و محکم‌تر شدم و گفتم اگرچه ازدواج کردم اما به هیچ‌عنوان نمی‌توانم از رفتن به سوریه چشم‌پوشی کنم. شرایطم را به خانواده‌ام گفتم و گفتم یقینم صد درصد شده است. اما آنها تن به رفتنم نمی‌‌دادند، برای همین آنها را در عمل انجام‌شده قرار دادم.

*خانواده را در عمل انجام شده قرار دادم

گفتم می‌خواهم بروم تهران و در یک پروژه مربوط به مترو کار کنم، چون کارمان زیر زمین است، اگر تماس گرفتید و دیدید که آنتن نمی‌دهد، بدانید مشغول کارم و نگران نباشید. خودم به شما زنگ می‌زنم. پیش از آن برای ثبت‌نام اقدام کرده بودم، خیلی کار سختی بود که بتوانم جایی را که باید ثبت‌نام کنم، پیدا کنم. حتی به خانمم هم رفتنم را اطلاع ندادم چون می‌دانستم مخالفت خواهد کرد. به من گفته بودند در پادگان می‌شود هفته‌ای یک بار به خانه زنگ زد، بنابراین گفتم هفته‌ای یک‌بار به خانواده زنگ می‌زنم و حالشان را می‌پرسم، اما وقتی رفتیم به پادگان آموزشی، گوشی‌ها را به خاطر امنیت جمع کردند. 25 روز از رفتنم گذشت بدون هیچ تماسی، ‌در این مدت خانواده خیلی با من تماس می‌گرفتند و نگران شده بودند. پای پرواز اجازه دادند هر کس که می‌خواهد به خانه‌اش زنگ بزند. به خانم و مادرم زنگ زدم و گفتم حلالم کنید من دارم می‌روم سوریه. آنها هم شروع کردند به گریه که چرا رفتی، گفتم حالا که دیگر رفتم.

خانمم خیلی ناراحت شد و گریه کرد که چرا رفتی، می‌گفت اگر بروی آنجا کشته می‌شوی، گفتم: نه، توکل به خدا، می‌روم اگر اجلم برسد، اینجا هم که باشم از بین می‌روم. وقتی اجل می‌آید، هر جای دنیا که باشی نمی‌توانی از دست او فرار کنی. رفتن من به سوریه همزمان شد با شهادت ابوحامد فرمانده تیپ فاطمیون.

*اولین عملیاتی که شرکت کردم «بصرالحریر» بود

وارد دمشق که شدیم من یگان تک‌تیرانداز فاطمیون و قناسه‌زن را انتخاب کردم. در اولین عملیاتی که شرکت کردم «بصرالحریر» بود. آن زمان که ما در پادگان آموزشی بودیم دو نفر از بچه‌ها ارشد گروه بودند. یکی من بودم و یکی دیگر از بچه‌ها،‌ به خاطر این موضوع با اغلب بچه‌ها دوست شده بودم. متأسفانه در آن عملیات تعداد زیادی از رزمندگان ما به شهادت رسیده بودند. من همه را می‌شناختم و این موضوع برایم بسیار سنگین بود.  سه گردان در این عملیات بودیم، ذوالفقار که ما باشیم، گردان عمار که فرمانده‌اش شهید صدرزاده بود و یک گردان دیگر. گردان عمار دور خورده بودند و اکثر بچه‌هایشان به شهادت رسیدند و نزدیک 10 نفر هم به اسارت رفتند. سه ماه بعد از رفتنم مأموریتم تمام شد و برگشتم.

* بعد از یک هفته حال سنگینی بر من افتاد

وقتی‌ می‌خواستم به سوریه بروم، فکر شهادت، مجروحیت و همه اینها را کرده بودم، اما علی‌رغم همه این آمادگی‌ها برای اولین بار که به زیارت حضرت زینب(س) می‌روی، آرامش دیگری بر تو حکمفرما می‌شود. آن زمان که مظلومیت ایشان را دیدم، دیگر اصلاً ترس در وجودم نبود و این یکی از کرامات آنجاست، زیرا به هر حال انسان مقداری ترس در وجودش هست. بعد از یک هفته حال سنگینی بر من افتاد، می‌گفتم خدایا! همه دوستانم به شهادت رسیدند، اما من نه! وقتی‌که برگشته بودم دوباره تصمیم گرفتم که برگردم اما خانواده اجازه نمی‌دادند.

یک روز شروع کردم برای مادرم روضه حضرت عباس(ع) را خواندم و بعد او رضایت داد، اما همسرم سخت راضی می‌شد، به هر حال راضی‌اش کردم و رفتم، پنج‌، شش بار در کل اعزام شدم.

*تک تیرانداز عینکی

مدتی که آنجا بودم یک بار جراحت خیلی کوچکی برداشتم و ترکشی به کتفم اصابت کرد اما همان سوریه مداوا شد. آخرین باری که قرار بود اعزام شوم یک ماه مانده بود به محرم. تصمیم گرفتم زمینه را برای انجام عروسی فراهم کنم و بعد بروم، اما اتفاقاتی افتاد که نشد مراسم را برگزار کنیم و خوردیم به محرم و صفر، به پدر خانمم گفتم در این دو ماه نمی‌شود کاری کرد، پس اجازه بدهید یک‌مرتبه دیگر به سوریه بروم، برگردم همه چیز را آماده می‌کنم. خانواده همسرم هم با رفتن من مخالف بودند، اما وقتی دلایل من را می‌شنیدند موافقت می‌کردند.

دوم محرم رفتم سوریه، چهارم، پنجم هم حرکت کردیم به سمت حلب. آخرین بار خانواده از من قول گرفته بودند که این دفعه اگر می‌روی، خط مقدم نرو. فرمانده‌مان هم گفت تو باید فرمانده گردان شوی، چون بچه‌هایی را که آموزش داده بودم، خوب جواب داده بودند. به او پیشنهاد دادم به جای اینکه فرمانده گردان شوم، اجازه بدهد به گردان‌های مختلف بروم و آموزش بدهم. به این ترتیب خط نمی‌رفتم و مشغول آموزش می‌شدم. آنها قبول کردند.

مدتی فرمانده گردان کمیل بودم. جالب است برایتان بگویم یکی از ملاک هایی که یک تک تیرانداز باید داشته باشد این است که نباید عینک بزند اما من عینکی بودم. با توانایی که از خود نشان دادم نه تنها توانستم تک تیرانداز شوم بلکه تا فرماندهی گردان پیش رفتم.

همان ایام عملیاتی شد و ظهر روز تاسوعای سال 95 کمین خوردیم و مجروح شدم. تکفیری‌ها بین بچه‌ها نفوذ کرده بودند، نیروهای ما وقتی برای خرید کنار شهر حلب رفته بودند آنجا منطقه‌ای گسترده بود و اگر کسی نفوذ می‌کرد، بچه‌ها متوجه نمی‌شدند.

در کمین تک‌تیرانداز مرا زد، البته قلبم را هدف گرفته بودند، اما گلوله از بغل قلبم رد شد و به کمرم اصابت کرد و از ناحیه دوپا فلج شدم.

*ناراحتیم از این بود که دیگر نمی توانم به منطقه بروم

 بعد از مجروحیت حدوداً 11 روز در بیمارستان حلب بودم. وقتی مرا به ایران آوردند، خانواده نمی‌دانستند تا اینکه بعد از چند روز که در اورژانسی در بیمارستان تهران بستری بودم به برادرم خبر دادم و از او خواستم آرام آرام خانواده را در جریان قرار دهد. دکترها می‌گفتند تعجب می‌کنیم با این جراحتی که برداشتی تا الان چطور زنده ماندی؟!

وضعیتم خیلی خراب بود. گلوله به صورتی به بدنم اصابت کرده بود که تمام بدنم را درگیر کرده بود. در 10-11 ماهی که بیمارستان بودم، بیشتر ناراحتیم از این بود که دیگر نمی توانم به منطقه بروم.

 

*خودم هم باورم نمی‌شود

در مناطق مختلفی حضور داشتم از جمله «درعا» و با تکفیری‌های مختلفی هم جنگ رودررو داشتم، تروریست‌هایی مثل جبهه‌النصره و داعش. مدتی هم در «تدمر» بودم، اما بیشتر روزها را در حلب گذراندم.

در تدمر عنایتی به من شد که در نوع خودش بی‌نظیر بود، آنجا چیزهایی دیدم که وصف کردنش برای دیگران سخت است. لحظه‌هایی که ما را در عقیده‌هایمان راسخ‌تر می‌کرد و کشش‌مان به ماندن بیشتر می‌شد. آن زمان تازه شهر تدمر را بچه‌ها آزاد کرده بودند و ما به آن منطقه منتقل شده بودیم. یک روز از مأموریتم مانده بود و قرار بود برگردم ایران، همان روز پالایشگاه مهمی در نزدیکی دمشق را مورد هدف قرار داده بودند، بچه‌ها سریع اعلام آمادگی کردند و ما هم لباس شخصی پوشیده بودیم که برگردیم، اما هر کاری کردم دلم راضی نشد نروم، دوباره لباس جنگ را پوشیدم و راه افتادم. فرمانده‌ام گفت تو که وقت مرخصی‌ات است، برو! گفتم: نه می‌خواهم بیایم، در منطقه مستقر شدیم و توانستیم جلوی پیشروی دشمن را بگیریم.

روز سوم تپه‌ای دست تروریست‌ها بود و پایین‌تر از آن هم یک پالایشگاه نفت قرار داشت. ساعت 7 صبح که بچه‌ها برای صبحانه بلند شده بودند، دیدیم داعشی‌ها شب قبل برنامه‌ای داشتند، ما دوربین دید در شب داشتیم و آنها را رصد می‌کردیم، اما بچه‌ها متوجه تحرکات آنها نشده بودند. داعشی‌ها 15 متر عقب‌تر دور زده بودند که در دید بچه‌ها نباشند و کاملاً  آمده بودند تپه نزدیک ما، ناگهان شروع کردن به هجوم کردن. ما 12 نفر بودیم، 2 تیم 6 نفره تک‌تیرانداز، بچه‌ها غافلگیر شده بودند و تلفات زیادی داده بودند، حدود 7 نفر از بچه‌ها به شهادت می‌رسند و فرمانده دستور عقب‌نشینی می‌دهد.

من با سلاح دوربین‌داری که داشتم سمت دیگر را نگاه می‌کردم و متوجه شدم آنها می‌خواهند بچه‌ها را قیچی کنند، پشت بی‌سیم اعلام شد که بچه‌هایت را عقب بکش، گفتم باشد، اما من خودم می‌مانم، دلیلش را هم پشت بی‌سیم تعریف نکردم که چه می‌بینم، می‌ترسیدم نیروها روحیه‌شان را از دست بدهند، بچه‌ها همه عقب کشیدند اما من و کمکم و دو نفر دیگر ماندن. 4 نفر مقابل داعشی‌هایی که حدوداً 80 نفر بودند. یک تیربار پیکا دست ما بود. دو کلاش داشتیم، تقریباً چیز خاصی دستمان نبود، همان لحظه توسل کردم به حضرت زهرا(س) و گفتم یا فاطمه زهرا(س) خودت به ما کمک کن، چون اگر جلوی آنها را نتوانم بگیرم، بچه‌ها دور می‌خورند و همه به شهادت می‌رسند. به دوست دیگرم گفتم تو تک‌تیرانداز روبرو را مواظب باش، من از این‌ور کار خودم را شروع می‌کنم. مقاومتی کردیم که خودم هنوز که هنوز است فکرش را نمی‌کنم که ما توانستیم چنین کاری بکنیم. آنها از چند جهت ما را می‌زدند. از کنار ما تیربار می‌زدند و از روبرو توپ می‌زدند، توپ 23 میلی‌متری که معروف است برای زدن ضد هوایی و هواپیماهای جنگنده، اما داعشی‌ها با آن نفر را می‌زدند. کرامتی که خانم فاطمه زهرا(س) شامل حال ما کرد این بود که زیر باران گلوله‌ها، چیزی به ما اصابت نکرد و نهایتاً به 10 متری ما می‌خورد. سنگری که ما بودیم در آن مدت حتی یک گلوله هم نخورد. الان وقتی با خودم فکر می‌کنم می‌گویم چطور می‌شود این‌همه گلوله بیاید و به سنگر ما اصابت نکند؟! این یکی از کرامت‌هایی است که من در آن مدت دیدم.

حدوداً 6 ساعت مقاومت کردیم. فرمانده ما فکر کرده بود یا کشته شدیم و یا به اسارت رفتیم، زیرا در معادلات نظامی اینکه 4 نفر با تجهیزات کم بتوانند مقابل این همه آدم بایستند، غیرممکن است. داعشی‌ها به 100 متری ما رسیدند اما با تلفاتی که از آنها گرفتیم مجبور به عقب‌نشینی شدند. 8 صبح که ما درگیر شدیم تا یک و دو بعدازظهر طول کشید و بچه‌های ما فکر کردند که منطقه دیگر کاملاً دست تروریست‌هاست و حالا آنها هم ما را با توپ می‌زدند. با بی‌سیم اعلام کردم نزنید، ما همچنان اینجا داریم مقاومت می‌کنیم که در این حین شارژ باتری هم تمام شد اما خوشبختانه بچه ها صدای مرا شنیده بودند و ناگهان ساکت شدند.

*تروریست‌ها به عقاید باطلی که دارند بسیار راسخ‌اند

تروریست‌ها به عقاید باطلی که دارند بسیار راسخ‌اند. یک بار ما در کمین آنها بودیم، همان‌طور که ما عاشق شهادت هستیم آنها هم فکر می‌کنند اگر کشته شوند، شهید هستند و می‌روند بهشت. به همین خاطر یک شوق و علاقه خاصی دارند. در کمین اولین نفری که من زدم، نفر دوم از روی جنازه او رد شد، دومی را زدم که تا 6 نفر تلاش کردند رد شوند. نفر هفتم که دید من با آنها شوخی ندارم و امکان رد شدن نیست، برگشت.

 

*شعارهای ما لرزه به دل دشمن انداخت

یک بار ما در منطقه حلب بودیم، یکی از شهرک‌ها را گرفته بودیم، برق‌های شهر همه خاموش بود، وقتی وارد شدیم تکفیری‌ها هنوز داخل شهر بودند، حتی یکی از دوستان تعریف می‌کرد، داعشی‌ها که در حال فرار بودند یکی‌شان صورت به صورت به هم اصابت کردیم و روی زمین افتادیم. نه من فکر می‌کردم او داعشی است و نه او متوجه شد که من از بچه‌های فاطمیون هستم. فقط از عربی صحبت کردنش متوجه شدم.

سنگرهای ما با تروریست‌ها به فاصله یک خانه بود، نارنجک به سمت هم پرت می‌کردیم و به‌راحتی تلفات می‌گرفتیم. بچه‌های ما شعار می‌دادند لبیک یا حسین(ع)، لبیک یا زینب(س). شعارهای ما لرزه به دل آنها انداخت و عقب‌نشینی کردند و توانستیم پیشروی کنیم.

*اسارت نوعی ترفند برای انتحار بود

معمولاً سعی نمی‌کردیم تکفیری‌ها را به اسارت بگیریم زیرا یا فرصت این کار پیش نمی‌آمد و یا پیش آمده بود که بلافاصله با کمربند انتحاری خود را منفجر می‌کنند و از ما شهید می‌گرفتند. در واقع اسیر شدن را نوعی ترفند حساب می‌کردند. فرماندهان گفتند نگذارید آنها به شما نزدیک شوند.

*ماجرای قاشق همراه تروریست‌ها

تروریست‌ها وقتی‌که وارد جبهه می‌شوند، قاشقی به گردن می‌اندازند که اگر ظهر به شهادت برسند در کنار رسول‌الله(ص) پای سفره بنشینند و غذا بخورند. داعشی‌ها علاوه بر چهره عجیب و غریب، وسایل عجیب و غریبی هم داشتند، مثل همین قاشق داشتن، بسیار قرص‌های نیروزا و مخدر همراهشان بود. در شرایط کوهستانی که ما بودیم حمله کردن برای یک آدم عادی بسیار سخت بود، اما وقتی آنها حمله می‌کردند و تلفات ازشان می‌گرفتیم متوجه می‌شدیم تجهیزاتی همراهشان است که امکان ندارد یک نفر در این حالت بتواند با خود حمل کند، اما قرص‌های ترامادول و نیروزا بسیار همراهشان است و بهشان قدرت می‌دهد.

*شیعه بکشید تا به اعلی علیین بروید

یک‌جور پاکت‌هایی همراه تکفیری‌ها بود که بعداً فهمیدیم آنها را همراه دارند که برایشان مثل دعا از اصابت تیر به بدنشان جلوگیری می‌کند. من خودم شخصاً ندیدیم کلید همراهشان باشد، اما شنیده بودم بعضی از آنها کلید بهشت که به کلید جنت معروف بود را هم همراه خودشان دارند.

آنها شناسنامه‌هایی داشتند که مثل پاسپورت عمل می‌کرد، علاوه بر اینکه عکسشان روی آن بود، 8 جای خالی داشت. یکی را که به اسارت گرفتیم و این دفترچه‌اش را دیدیم، دو جای آن امضا شده بود، فهمیدیم این 8 جا بیانگر 8 طبقه بهشت است. بهشان گفته بودند با کشتن هر شیعه به طبقات بالاتر می‌روید، مثلاً اگر یک شیعه بکشید، طبقه اول، دو شیعه بکشید طبقه دوم و به همین منوال بالا خواهید رفت و اگر 8 شیعه را بکشید به طبقه هشتم می‌رسید.

*زنان چچنی و مطبخ جهنم

بیشتر کسانی که برای تروریست‌ها تک‌تیراندازی می‌کنند، زنان چچنی هستند. یکی از آنها زنی از مصر بود در منطقه «ملیحه» که بسیاری از بچه‌های ما را او به شهادت رساند. اگر اشتباه نکنم 20 نفر را شهید کرد. آنها لباس نظامی می‌پوشند و یک نقاب می‌زنند. نقاب‌هایی مربوط به تک‌تیراندازها برای اینکه شناسایی نشوند. یک بار در منطقه خان‌طومان بودیم، جبهه‌النصره یک سلاح دست‌سازی ساخته بود که کپسول‌های گاز را پر از مواد منفجره می‌کردند و پرتاب می‌کردند به سمت ما که انفجار بسیار شدیدی داشت و می‌گفتند وقتی اصابت می‌کند، مطبخ‌الجهنم می‌شود و اسمش را گذاشته بودند بمب‌های جهنمی. یکی از بچه‌ها تعریف می‌کرد وقتی ما ذکر یا زینب(س) را می‌گفتیم کپسول‌ها عمل نمی‌کرد و زمانی که بچه‌های یادشان می‌رفت این ذکر را بگویند، آنها عمل می‌کردند این یکی از چیزهای عجیب و  جالبی است که اتفاق می‌افتاد.

*سیستم آموزشی‌مان سنگین و سخت بود

یکی از خاطرات جالبی که دارم، زمانی است که آموزش تک‌تیراندازی می‌دیدم، دو نفر از بچه‌های حزب‌الله به ما آموزش می‌دادند. سیستم آموزشی آنها  سنگین و سخت بود، در مدرسه‌ای به نام سراج جمع شده بودیم، مربی‌ها خیلی به ما سخت می‌گرفتند و آموزش‌های خیلی سنگینی برای ما در نظر می‌گرفتند، وقت و بی‌وقت در زمستان ما را بیدار می‌کردند، با شلنگ آب خیسمان می‌کردند و سینه‌خیز می‌بردند، تمرینات بسیار سختی را گذراندیم. مقر کناریمان بچه‌های پیاده حضور داشتند. آموزش‌های آنها راحت‌تر از ما بود، یکی از همرزم‌هایمان پیرمرد مسنی بود که می‌آمد ما را نگاه می‌کرد، او تعجب می‌کرد، نمی‌دانست آموزش‌های خاصی داریم، فکر می‌کرد مربی ما را اذیت می‌کند، یک‌دفعه آمد با صدای بلند به او گفت چرا بچه‌های مردم را اذیت می‌کنی و شروع کرد به گریه کردن. مربی‌  عرب‌زبان بود و خیلی فارسی را نمی‌توانست درست صحبت کند و مانده بود چگونه به این پیرمرد بفهماند اینها مجبورند این آموزش‌ها را بگذرانند.

*از خدا خواستم شهادت را نصیبم کند

دوست ندارم سربار کسی باشم، از خدا خواسته‌ام یا شهادت را نصیبم کند و یا اگر غیر از این بود خودم بتوانم کارهایم را انجام دهم. مادرم تا زمانی که زنده بود با دیدن وضعیتم بسیار ناراحت بود، زیرا نمی‌توانستم حرکت کنم و حتی آن زمان دست‌هایم را هم نمی‌توانستم حرکت دهم، هر یک یا دو ساعت یک نفر باید بدن مرا تکان می‌داد مبادا زخم بستر بگیرم. مادرم می‌گفت دعا می‌کنم سربار کسی نشوی.

*من قطع نخاع‌ام

به همسرم گفتم وقتی به خواستگاری شما آمدم بدنم سالم بود، اما با تغییرات الان تصمیم مجدد را به عهده خودت می‌گذارم، خانواده او هم در شهر نجف‌آباد اصفهان زندگی می‌کنند. هنوز در دوران عقد هستیم، به او گفتم فکرهایت را خوب بکن، نمی‌خواهم در رودربایستی گیر کنی و بخواهی یک عمر کنار من زندگی کنی، شرایطم به‌گونه‌ای است که خودم می‌دانستم چه چیزی در انتظارم است، پایم را دادم و حاضر بودم سرم را هم بدهم، این خواست خودم بود، اما شرایط شما فرق می‌کند. یک مدتی است او را آزاد گذاشتم تا فکرهایش را بکند. کم‌وبیش باهم صحبت هم می‌کنیم، می‌گوید دلم روشن است که شفا پیدا می‌کنی.

گلوله‌ای که خوردم نخاع را کاملاً آسیب زده و من قطع نخاع محسوب می‌شوم. با عملی هم که انجام دادم، احتمال بهبودی خیلی کم است، تقریباً دکترها قطع امید کردند مگر اینکه ائمه شفا بدهند. با این شرایط هم اگر بتوانم در جنگ کمک کنم، به سوریه برمی‌گردم.

وقتی مجروح شدم به این فکر نمی‌کردم که پایم را از دست دادم، این فکر ذهنم را مشغول کرده بود که دیگر نمی‌توانم در جنگ حاضر شوم. چندین بار تقاضا دادم که با این شرایط می‌خواهم برگردم، درست است که پا ندارم، اما دست‌هایم سالم است و می‌توانم کاری انجام دهم، اما قبول نکردند، خیلی هم ناراحت شدم. دوست داشتم جانم را در این راه بدهم، اما هربار که فکر می‌کنم می‌گویم ای‌کاش زودتر از اینها به سوریه می‌رفتم، قسمت این بود و راضی هستم به رضای خدا.

*به همسرم می‌گفتند با او ازدواج نکن

اگر همسرم زندگی با من را ترجیح ندهد، ابداً از او ناراحت نمی‌شوم، هرچند که بسیار دوستش دارم، اما می‌دانم شرایطم خیلی سخت است و در بین اطرافیان کسانی بودند که حتی از ازدواج ما ناراحت بودند و می‌گفتند او با این وضعیت معلوم نیست زنده بماند یا نه، اما همسرم مرا انتخاب کرده بود، به هر حال من راضی هستم به رضای خدا.

*زخم زبان‌هایی که مدافعان حرم می‌شنوند

متاسفانه در برخی جوامع وقتی کسی به خاطر اعتقاداتش قدم بر می دارد مردم فکر می‌کنند حتما چیزهای پنهانی در میان است. آنها زود قضاوت می کنند و ظاهر قضیه را می بینند. مخصوصا در مورد بچه های فاطمیون و حتی ایرانی مدافع حرم، که مردم خیلی پشتشان صحبت می کنند. عده‌ای می‌گویند آنها پول می گیرند و بهشان رسیدگی می شود. ما زخم زبان زیاد شنیده ایم اما طرف معامله ما کس دیگری ایست و برای جهادمان توجهی به این حرف‌ها نمی کنیم.

منبع:فارس

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
درود خدا برتوباد
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi