شناسه خبر : 59015
دوشنبه 17 ارديبهشت 1397 , 12:36
اشتراک گذاری در :
عکس روز

اسارت یکی از نیروهای پیشمرگه توسط دموکرات‌ها

در آستانه سالگرد بمباران زندان «دوله تو» در 17 اردیبهشت 60 به مرور وقایع و جنایت‌های حزب دموکرات در کشتار بی‌رحمانه مردم این مرز و بوم پرداختیم که در ادامه می‌خوانید:

نعمت الله وهابی از پشمرگه‌های کُرد مسلمان از دلیل گرایشش نسبت به نیروهای سپاه اسلام و هم چنین خاطرات همکاری‌اش با نیروهای سازمان پیشمرگان مسلمان کُرد و اسارتش در زندان دوله تو سخن می‌گوید که در ادامه بخش‌هایی از آن را می‌خوانید.

قبل از پیروزی انقلاب در محله قطارچیان سنندج، شاگرد لحاف دوز بودم و به دلیل حضور افراد انقلابی و مومن در محله قطارچیان تا حدودی با نیروهای انقلابی سنندج آشنایی داشتم.

 بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، شاهد سهم خواهی گروهک‌های ضد انقلاب در استان کردستان بودیم. جنایات این گروهک‌ها در سطح استان کردستان بر کسی پوشیده نیست. امروزه با دیدن جنایات داعش در عراق و سوریه، به یاد جنایات گروهک‌های ضد انقلاب در کردستان اوایل انقلاب می‌افتم.

بعد از هجرت اعضای کمیته انقلاب اسلامی شهرهای کردستان به استان کرمانشاه، گروهک‌های ضد انقلاب، مسجد جامع سنندج را به تصرف خود درآوردند و از ورود مردم به مسجد و اقامه نماز جلوگیری می‌کردند. روز جمعه هر هفته، تعداد زیادی از نیروهای ضد انقلاب مقابل مسجد جامع سنندج تجمع می‌کردند و مردم مسلمان و بی‌دفاع سنندج را که می‌خواستند نماز جمعه را اقامه کنند، به باد کتک می‌گرفتند.

 جان، مال و ناموس مردم کردستان برای اعضای گروهک‌های ضد انقلاب ارزشی نداشت. بی‌حرمتی به ناموس مردم برای اعضای این گروه یک امر عادی بود؛ جنایاتی که از بیان آن‌ها شرم دارم، ولی مردم کردستان خوب به خاطر دارند که عده‌ای به نام خلق کرد چه جنایاتی را در حق مردم مظلوم کردستان مرتکب شدند.

جمع آوری پول برای سازمان‌های چریکی ضدانقلاب به نام «یارمتی» داد مردم را در آورده بود. مردم کردستان بعد از رهایی از چنگال رژیم پهلوی در دام گروهک‌های ضد انقلاب گرفتار شده بودند و باید هر روز مبلغی از درآمد روزانه خود را به گروهک‌ها می‌دادند تا گروهک‌های ضد انقلاب و ضد کُرد کاری به کارشان نداشته باشند. اگر هم کسی در مقابلشان می‌ایستاد، با عناوین مختلف مورد توهین قرار می‌گرفت و بعد از تحمل ضرب قنداق اسلحه مجبور می‌شد مقداری پول به آن‌ها بدهد.

اگر کسی خودش را طرفدار امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی معرفی می‌کرد، مرگش حتمی بود. طرفداری از انقلاب و امام خمینی(ره) خط قرمز گروهک‌های ضد انقلاب بود و این از خدا بی‌خبرها لحظه‌ای برای به شهادت رساندن طرفداران امام(ره) و انقلاب درنگ نمی‌کردند و هر کس که اندک ارادتی به امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی داشت مظلومانه به شهادت می‌رسید.

گروهک‌های ضد انقلاب بعد از غارت ژاندرمری سنندج و به دست آوردن مقدار زیادی اسلحه و مهمات، چندین بنکه (مقر نظامی) در سطح شهرستان سنندج ایجاد کرده بودند و مردم بی‌دفاع سنندج را در این بنکه‌ها مورد بی‌رحمانه‌ترین شکنجه ها قرار می‌دادند.

گروهک‌های ضد انقلاب به نام خلق کرد، مردم مظلوم کردستان را مورد سخت‌ترین توهین‌ها، شکنجه‌ها و بی‌حرمتی‌ها قرار می‌دادند. مردم نیز از این برخورد گروهک ها به ستوه آمده بودند و دیگر نمی‌خواستند شاهد حضور این افراد در شهر و روستایشان باشند.

ماجرای اسارت یکی از نیروهای پیشمرگه توسط دموکرات‌ها

گروهک‌های ضد انقلاب در ابتدا با شعار های عوام فریبانه وارد کردستان شدند. شعارهایی که از زمین تا آسمان با عملشان فاصله داشت، ولی مردم مسلمان کردستان خیلی سریع به ماهیت گروهک‌های ضد انقلاب پی بردند.

قطارچیان نیز محله پر رفت و آمدی بود و مردم به واسطه همین شلوغی به خوبی از اخباری که در سطح شهر منتشر می‌شد، آگاهی داشتند. من هم که شاهد بسیاری از جنایات گروهک‌های ضد انقلاب بودم، تصمیم گرفتم همکاری‌ام را با سازمان پیشمرگان مسلمان کرد آغاز کنم.

نیروهای کمیته انقلاب اسلامی سنندج چند صباحی بود که به کرمانشاه مهاجرت کرده بودند. من هم برای اینکه بتوانم اخبار سطح شهر سنندج را به این نیروها برسانم، روزهای پنج شنبه هنگام ظهر که کارم تعطیل می‌شد، ساکم را می‌بستم و به کرمانشاه می‌رفتم و تمام اخبار، اطلاعات و محل‌های دقیق استقرار گروهک‌ها را به نیروهای سازمان پیشمرگان مسلمان کرد و خصوصاً شهید بروجردی، مامو رحیم و شهید داریوش چاپاری می‌دادم و بعد از اینکه نامه‌ها و اعلامیه‌های امام خمینی(ره) و سازمان پیشمرگان را می‌گرفتم، شبانه به سنندج می‌آمدم.

ظهر روزهای پنج شنبه و بعد از تعطیلی مغازه لحاف دوزی، ساکم را جمع می کردم و به کرمانشاه می رفتم. چند تیکه لباس هم داخل ساک می انداختم و سوار مینی بوس می شدم. تمام اطلاعات و اخباری را که قرار بود در اختیار شهید بروجردی، شهید چاپاری و یا مامو رحیم قرار دهم در ذهنم ذخیره می کردم. زمانی که به کرمانشاه می رسیدم، سریع خودم را به سپاه کرمانشاه می رساندم و تمام اخبار و اتفاقات شهر سنندج را مو به مو برایشان تعریف می کردم. بعد از اینکه کارم تمام می شد، مقداری اعلامیه و یا نامه امام خمینی(ره) و یا سپاه و سازمان پیشمرگان مسلمان کرد را تحویل می گرفتم و به طرف ترمینال به راه می‌افتادم.

قبل از اینکه به طرف ترمینال کرمانشاه حرکت کنم، مقداری از اعلامیه ها را زیر لباس هایم مخفی می کردم، که اگر ساکم لو رفت، تعدادی اعلامیه در دست داشته باشم و دست خالی به سنندج برنگردم. همین که به ترمینال می رسیدم، ساک را زیر یکی از صندلی های مینی بوس که کمی از فاصله داشت جاسازی می کردم که اگر ساک توسط گروهکی ها لو رفت، کسی به من شک نکند.

بعد از اینکه به ترمینال سنندج می رسیم، سریع ساک را بر می داشتم و به خانه می رفتم. شب همراه دوستانم تعدادی از اعلامیه ها را در سطح شهر پخش می کردیم و تعدادی را نیز روز بعد در نماز جمعه و در صف نمازگزاران تقسیم می‌کردیم.

این کار همیشگی من بود و تا مدتی که نیروهای سازمان در کرمانشاه بودند، هر پنج شنبه این کار را انجام می‌دادم.

یکی از رزمندگان سازمان پیشمرگان مسلمان کرد به نام کاک امین هر وقت مرا می دید با خنده و به شوخی می‌گفت: «تو با این هیکل کوچکت می خواهی چه کار کنی؟» من هم در جواب کاک امین می‌گفتم: بالاخره خواهی دید که من با همین هیکل کوچکم کارهای بزرگ انجام خواهم داد.

بعد از اینکه رزمندگان سپاه اسلام، شهرستان کامیاران را پاکسازی کردند، کار من تا حدودی راحت شده بود. حالا برای رساندن اخبار شهر سنندج به نیروهای سازمان پیشمرگان مسلمان کرد به شهرستان کامیاران می‌رفتم و بعد از تحویل گرفتن مقداری اعلامیه و نامه امام خمینی(ره) به سنندج می‌آمدم.

در آخرین سفری که از کامیاران به سنندج می‌آمدم، 2 هزار و 500 برگ اعلامیه را همراه داشتم؛ مقداری را در ساک و مقداری را هم زیر لباس‌هایم مخفی کرده بودم. بعد از اینکه سوار مینی بوس شدم، به طرف سنندج به راه افتادیم. در اولین تونل نیروهای حزب دموکرات ایست بازرسی قرار داده بودند. یکی از نیروهای حزب دموکرات وارد مینی بوس شد و خطاب به من گفت: بیا پایین ... .

همین که از ماشین پیاده شدم، چشمم به دختر جوانی افتاد که در شهر کامیاران، چند مرتبه دیده بودمش؛ فهمیدم که لو رفته‌ام.

ماجرای اسارت یکی از نیروهای پیشمرگه توسط دموکرات‌ها

در شهر کامیاران این دختر جوان را چند بار دیده بودم، ولی به دلیل اینکه چادری بود، فکرش را نمی‌کردم که جاسوس حزب دموکرات باشد و قصدش از چرخیدن در شهر، تعقیب من باشد.

آن مردم گفت: این ساک متعلق به توست؟

ـ آری این ساک من است.

نیروهای حزب دموکرات با توهین‌هایی رکیک قصد سرزنشم را داشتند، ولی من هم کم نیاوردم و گفتم: شماها هدفی را دنبال می کنید و من هم در زندگی هدفی دارم و هدفم نیز برایم مهم است، من برای رسیدن به هدفم از بذل جان نیز دریغ نمی‌‎کنم.

شخصی که مسئولیت ایست بازرسی را بر عهده داشت گفت: انگار تو از نیروهای وفادار خمینی هستی؟ من هم گفتم: آری جانم را هم برای انقلاب اسلامی و امام خمینی می دهم بدون اینکه ادعایی داشته باشم.

من را همراه تعدادی از نیروهایشان به سنندج منتقل کردند. بعد از اینکه در سنندج به کارهایم رسیدگی کردند، یکی از آن ها گفت: این شخص اطلاعات بسیاری در اختیار دارد و باید توسط شخص دکتر قاسملو محاکمه شود. آن شب در سنندج به شدت مرا کتک زدند و قرار شد فردا به مهاباد منتقل شوم.

زمانی که به مهاباد رسیدم، مرا به داخل اتاقی راهنمایی کردند. اتاق 4 متر در 5 متر بود، ولی نزدیک به صد نفر از مردم مظلوم کرد را در آن زندانی کرده بودند. خیلی از این افراد فقط به دلیل ایکه امام خیمینی(ره) را دوست داشتند در این مکان گرفتار شده بودند. بسیاری از این افراد حتی توانایی استفاده از سلاح را هم نداشتند، و فقط به دلیل محبت قلبی نسبت به نظام، انقلاب و امام خمینی (ره) دستگیر و در این مکان تنگ و تاریک محبوس شده بودند. گروهک‌ها حتی وقتی می‌فهمیدند کسی اهل مسجد، نماز و قرآن است به او نیز رحم نمی‌کردند و به زور او را روانه زندان می‌کردند.

یک شب در مهاباد ماندیم و صبح روز بعد من را همراه چند نفر دیگر به پیرانشهر بردند. می‌گفتند: قاسملو در پیرانشهر منتظر شماست. دست بسته و چشم بسته سوار ماشین شدیم تا به پیرانشهر رسیدیم، حتی یکی از نیروهای حزب دموکرات می گفت: این ها خیلی خطرناک هستند باید پاهایشان را هم محکم ببنیدم. زمانی که به پیرانشهر رسیدیم ما را از ماشین پیاده کردند و گفتند: باید از اینجا به بعد پیاده حرکت کنیم.

با پای پیاده و دستانی بسته از پیرانشهر به طرف دوله تو به راه افتادیم. نزدیک غروب آفتاب به دوله تو رسیدیم. زندان دوله تو حدود یک ساعتی از روستای دوله تو فاصله داشت. یک ساختمان کهنه که قبلاً محل نگهداری چهارپا بوده را به زندان تبدیل کرده بودند و زندانیان را در آنجا نگهداری می کردند و یک ساختمان تر و تمیز را با فاصله چند متری از زندان برای خودشان ساخته بودند. داخل زندان پر بود از نیروهای ارتشی، پاسدار، پیشمرگه های ملا مصطفی بارزانی(قیاده موقت) و تعداد دیگری که به نحوی با انقلاب اسلامی ارتباط داشتند.

من از نیروهای قیاده موقت پرسیدم، مگر شما پیشمرگه های ملا مصطفی بارزانی نیستید؟ پس در این زندان چه می کنید؟ یکی از آن ها گفت: در میان ما نیز تعدادی به انقلاب اسلامی ایران و آقای خمینی وفادار هستند و تعدادی نیز طرفدار گروهک های معاند نظام انقلابی هستند. حال ما به دلیل گرایش نسبت به انقلاب اسلامی و آقای خمینی در بند این از خدا بی خبر های هستیم. نیروهای قیاده با اینکه عراقی بودند، ولی خودشان را پیشمرگ امام خمینی معرفی می‌کردند.

شب اول در زندان دوله تو با دوستان جدیدی آشنا شدم. تهرانی، اصفهانی، ترک، کرد، عراقی، همه و همه به علت علاقه به امام و انقلاب در این زندان محبوس شده بودند.

چند روزی بود که وارد زندان دوله تو شده بودم که یک شب دو تن از هم بندی هایم به نام های کاک صدیق و کاک توفیق که هر دو از اهالی شهرستان سقز بودند گفتند: خلبانی که در دست این از خدا بی خبرها اسیر است به زودی اعدام خواهد شد. لذا آن دو تصمیم گرفتند که خلبان زندانی را از بند برهانند و با خود به منطقه امنی ببرند.

کاک توفیق و کاک صدیق، راه در روهای زندان دوله تو را به خوبی شناسایی کرده بودند و یک شب تصمیم گرفتند که هر چه زودتر از زندان بگریزند. آن دو نفر، خلبان بیچاره را که مرگش حتمی بود با خود بردند. نزدیک ساعت 4 صبح بود که زندان بان های دوله تو متوجه فرار این سه نفر شدند و به داخل زندان آمدند و من و کاک علی که از اهالی مهاباد بود را به بهانه همکاری با آن ها تا ساعت 8 صبح کتک زدند.

هر چه می گفتیم که ما خواب بوده ایم و از چیزی خبر نداریم به گوششان نمی رفت و با هر چه که جلو دستشان بود، با بی رحمی تمام ما را کتک می‌زدند. 4 ساعت تمام زیر مشت و لگد این از خدا بی خبرها بودیم، تا اینکه دو نفر(پیرمرد) از زندانی‌ها ـ که بعدها فهمیدیم نفوذی خود زندان بان‌‍ها هستند ـ آمدند و گفتند: همه ما در خواب بودیم که آن‌ها فرار کردند. پا در میانی آن دو باعث شد که دست از سر ما بردارند و رهایمان کنند.

بعد از اینکه از دست این خدانشناس ها خلاص شدیم و کمی از حالت منگی و گیجی خارج شدیم، از آن دو نفر پرسیدم: چه ارتباطی بین شما و این‌ها هست که به حرف های شما اعتماد کردند و ما را رها کردند؟ اولش منکر همه چیز بودند، ولی بعد از اینکه قانعشان کردیم که همه ما کرد هستیم، ولی زندان بان یعنی سرهنگ کامران، از نیروهای گارد شاهنشاهی بوده و با اینکه فارس زبان است، ولی به عنوان زندان بان به مردم مسلمان کردستان ستم می کند و یا کاک ناصر از شوروی به اینجا آمده است و یا آن کسی که دوستانش با نام قهرمان او را خطاب می کنند از عراق به اینجا آمده است! پس چرا شما به این ها خدمت می‌کنید؟ حرف‌های ما باعث شد که آن‌ها قانع شوند و با ما همکاری کنند.

البته آن دو بیچاره هم با تهدیدهای گروهک دموکرات مجبور به این کار شده بودند. گروهکی‌های مزدور آن دو پیرمرد را تهدید کرده بودند: «در صورتی که مدتی در زندان دوله تو برای ما جاسوسی کنید، خانواده شما در امان خواهد بود و کاری به آن ها نخواهیم داشت، در غیر این صورت مجبور می‌شویم که خانواده های شما را به جرم همکاری با نظام ایران به اسارت ببریم» این دو نفر هم بی خبر از همه جا شده بودند مجری نقشه‌های گروهکی ضد کرد.

گروهکی‌ها! زندان دوله تو را بین دو کوه طوری ساخته بودند که هواپیما به راحتی نمی توانست آن را مورد هدف قرار دهد. در کنار طویله ای که به عنوان زندان استفاده می شد، یک ساختمان شیک و تر و تازه نیز ساخته بودند و اعضای گروهک ها خودشان در این ساختمان مجهز زندگی می‌کردند. البته این ساختمان مجهز نیز به وسیله زندانی‌ها ساخته شده بود.

آن ها فکر می‌کردند تا قیامت در آنجا خواهند ماند، به همین دلیل به این زندان بسیار اهمیت می دادند. روند کار زندان هم به این گونه بود که اول صبح به هر زندانی یک قرص نان می دادند و نزدیک غروب آفتاب هم کمی نخود یا گندم و یا گوجه فرنگی می دادند و خودمان مقداری غذا درست می کردیم. البته این مقدار کم غذا در مقابل شکنجه ها و کتک های طولانی مدت آن ها بسیار ناچیز بود. آقا شاپور که هم سلولی ما بود، کار آشپزی را انجام می داد و همان مقدار کم نخود و گندم را ایشان طبخ می‌کرد و به عنوان ناهار و یا شام می خوردیم.

زندگی در این زندان خیلی سخت بود ولی حضور هم سلولی هایی که از برادر به انسان نزدیکتر بودند، از شدت سختی می کاست. تمام کتک خوردن ها و تیمار نشدن‌ها با نشستن در کنار سایر دوستان و درد دل کردن با آن ها از یاد می‌رفت.

این زندان تاریک یک سالن درازی بود که درب ورودیش در قسمت وسط قرار داشت و قسمتی از زندان که بسیار تاریک و سرد بود، متعلق به زندانیان پاسدار بود و من نیز چون با اعلامیه اسیر شده بودم در این قسمت بودم. ولی قسمت دیگر مقداری روشن تر بود. البته این روشن بودن به این معنی نبود که برای این قسمت از زندان چراغ روشنایی نصب کرده باشند، بلکه در شب های مهتابی مقداری روشن تر بود.

گروهکی‌ها هر کس را که می‌خواستند اعدام کنند، نزدیک غروب آفتاب، نامش را صدا می زدند و او را از زندان بیرون می بردند و دیگر خبری از او نمی‌شد. به کسی هم نمی‌گفتند که چه بلایی سرش آورده‌اند. ابتدا ما هم نمی‌دانستیم که اسرا را کجا می‌برند، ولی بعد از مدتی خبر دار شدیم که آن ها را برای اعدام می‌برند و بعد از به شهادت رساندن اسرا، جنازه اشان را در محل نامشخصی دفن می‌کنند.

ولی گاهی مواقع نیز قبل از اذان صبح بعضی افراد را صدا می کردند و از زندان بیرون می بردند. یکی از اسرا که سابقه بیشتری داشت می گفت: من شنیده‌ام؛ آن‌هایی را که غروب از زندان بیرون می روند، اعدام می شوند، ولی آن هایی که صبح زود از زندان بیرون می روند، با افراد گروهک ها که در دست نیروهای سپاه اسلام هستند، معاوضه می شوند. با شنیدن این حرف ها، هر لحظه که درب زندان گشوده می‌شد، دلمان از جا کنده می شد، مخصوصاً اگر هنگام غروب نام کسی را صدا می زدند.

ماجرای اسارت یکی از نیروهای پیشمرگه توسط دموکرات‌ها

گروهکی ها آن قدر بیچاره بودند که افراد بی گناه را می گرفتند و بعد در پرونده اش درج می کردند که او به همراه سلاح سبک و سنگین اسیر شده است، در حالیکه تعداد زیادی از افراد بی گناه بودند و فقط به خاطر همراه داشتن تصویر امام خمینی (ره) اسیر شده بودند. بسیاری در عمرشان از نزدیک تانک به چشم ندیده بودند، ولی در پرونده‌شان رانندگی تانک درج شده بود.

سه ماه حضور در این زندان، حسابی رنگ و رویم را عوض کرده بود. کتک های طولانی مدت و نداشتن هیچ گونه امکانات اولیه برای پانسمان زخم ها و هم چنین غذای نامناسب و بسیار ناچیز آرام آرام داشت همه بچه ها را از پا در می آورد.

یک روز صبح زود درب زندان باز شد و زندان بان نام 12 تن از زندانی‌ها را خواند و گفت: نام افرادی را که خواندم بلند شوند. نام من هم داخل آن 12 نفر بود. به بیرون از زندان رفتیم. یکی از نیروهای حزب دموکرات گفت: شماها را در مقابل 6 تن از اعضای حزب دموکرات که در مهاباد اسیر هستند معاوضه می‌کنیم.

پیاده به راه افتادیم. همان نیروی حزب دموکرات به ما گفت: هر وقت به ایست بازرسی احزاب سیاسی رسیدیم و از شما سوال شد از کجا می‌آیید؟ به هیچ وجه نگویید در زندان دوله تو بوده‌ایم؛ اگر بدانند در زندان دوله تو بوده اید حتماً شما را اعدام خواهند کرد. تا پیرانشهر پیاده روی کردیم و از پیرانشهر به طرف سردشت و از سردشت به طرف مهاباد سوار ماشین شدیم. هر جا هم که به ایست بازرسی می رسیدیم هر بار چیزی را بهانه می‌کردیم و منکر زندانی بودنمان در دوله تو می‌شدیم.

 در واقع اگر راهنمایی های آن عضو گروهک دموکرات نبود، حتماً ما را می کشتند. گروهک های معاند نظام بر سر مسیرهای مواصلاتی ایست بازرسی قرار داده بودند و اگر هر کدام از آن ها ما را شناسایی می کردند، حتماً این بار در دست آن ها اسیر می شدیم. با وجود اینکه آن عضو گروهک دموکرات نیز همراهمان بود، ولی باز هم از اسیر شدن مجددمان در چنگال گروهی دیگر ترس داشتیم.

در طول مسیر بارها به آن شخص عضو گروهک ها گفتیم: چرا به ما کمک می‌کنی؟ او کُرد بودن را دلیل کارش عنوان می کرد. به او پیشنهاد دادیم بعد از اینکه ما را تحویل نیروهای سپاه اسلام داد، خودش هم به عضویت سپاه درآید تا به این ترتیب از چنگال گروهک ها رهایی یابد. ولی او خانواده اش را دلیل همکاری با نیروهای دموکرات می دانست و می گفت: اگر با آن ها همکاری نکنم، حتماً خانواده ام را مورد اذیت و آزار قرار خواهند داد.

بالاخره به هر سختی بود به مهاباد رسیدیم. بعد از معاوضه شش تن از اعضای حزب دموکرات با ما 12 نفر، تازه احساس خوش آزادی و رهایی را با تمام وجودم درک می کردم.

کاک علی که از اهالی مهاباد بود و همراه ما از زندان آزاد شده بود، اجازه نداد ما جایی برویم و گفت: امشب همگی مهمان من هستید. آن شب در خانه کاک علی ماندیم. کاک علی همان شب تلفنی برای ما بلیط اتوبوس تهیه کرد. وقتی سوار اتوبوس شدیم به راننده گفت: این ها بهترین دوستان من هستند، این عزیزان را صحیح و سالم به کرمانشاه می رسانی و تحویل بچه های سپاه کرمانشاه می دهی.

بعد از اینکه به کرمانشاه رسیدیم، یکی از آشنایان من به نام آقا نصرالله به استقبالم آمد و از نیروهای سپاه خواست که به خانه آن ها بروم ـ آقا نصرالله از نیروهای هلال احمر بود ـ. صبح همان روز آقا نصرالله مرا سوار اتوبوس‌ها کرد و راهی سنندج شدم.

زمانی که به نزدیکی فرودگاه سنندج رسیدیم، ماشین توقف کرد و مرحوم خلیل رضایی به استقبالم آمد. بعد از آن به همراه کاک خلیل به طرف مرکز شهر حرکت کردیم. زمانی که به شهر رسیدیم کاک خلیل به من گفت: قبل از اینکه به خانه بروی بیا به سالن آزادی برویم. سالن آزادی به عنوان مقر و مرکز فرماندهی سازمان پیشمرگان مسلمان کرد تعیین شده بود.

زمانی که من به اسارت گروهک دموکرات در آمدم، تازه شهر کامیاران پاکسازی شده بود و در مدت سه ماهی که در زندان دوله تو بودم، شهر سنندج نیز پاکسازی شده بود؛ هر چند برخی از مزدوران گروهک‌ها به صورت مخفیانه در داخل شهر تردد داشتند. از طرف دیگر شهرهای بانه، مریوان و دیواندره و سقز هنوز پاکسازی نشده بود.

ماجرای اسارت یکی از نیروهای پیشمرگه توسط دموکرات‌ها

بعد از اینکه به سالن آزادی رسیدیم، کاک خلیل فرمی را به من داد و گفت: این فرم را تکمیل کن. بعد از تکمیل فرم، کاک خلیل اسلحه ای به من داد و گفت: شما از این لحظه به بعد یکی از اعضای سازمان پیشمرگان مسلمان کرد هستید. زمانی که بند اسلحه ژ3 را روی دوشم انداختم، اسلحه مقداری از من بزرگتر بود.

به کاک خلیل گفتم: حدود سه ماهی است که خانواده ام را ندیده ام، اگر اجازه دهید می روم و دیداری با خانواده ام تازه می کنم، مجدداً به اینجا برمی گردم. خدا رحمت کند کاک خلیل را، لبخندی زد و گفت: به خانه ات هم می روی، ولی باید قبل از آن نزد آقای بروجردی برویم.

به همراه کاک خلیل نزد شهید بروجردی رفتیم. بعد از استقبال گرم شهید بروجردی، نامه آزادیم را به ایشان دادم. شهید بروجردی گفت: در طول این مدت که شما در دست گروهک ها اسیر بودی، سپاه خانواده شما را به داخل پادگان منتقل کرده بود تا از خطرات احتمالی در امان باشند. شما هم اکنون می توانی نزد خانواده‌ات بروی.

به همراه کاک خلیل و سایر دوستان به طرف خانه پدرم حرکت کردیم. زمانی که به خانه رسیدیم، پدرم مرا نشناخت و به کاک خلیل گفت: شما در این مدت از من و خانواده ام مراقبت کرده اید، ولی دیگرم دلم برای دیدن فرزندم تنگ شده است و می خواهم فرزندم را ببینم.

کاک خلیل به پدرم گفت: یعنی می خواهی بگویی فرزندت را نمی شناسی. کاک خلیل مرا به پدرم نشان داد و گفت: این فرزند توست. پدرم هم کمی به چشمانم خیره شد و گفت: کدام خدا نشناس این بلا را بر سر فرزندم آورده است؟

از بس که در زندان دوله تو به ما سخت گرفته بودند و آزار و اذیتمان کرده بودند، به کلی قیافه ام عوض شده بود، به طوری‌که پدرم مرا نمی شناخت؛ موی سرم بلند شده بود و رنگ صورتم به کلی زرد شده بود، انگار که خاک مرده روی صورتم پاشیده باشند. در طول مدت زمانی که اسیر بودم، از بس که کم غذا خورده بودم، پوستم به استخوانم چسبیده بود.

بعد از اینکه با پدرم همدیگر را در آغوش گرفتیم، کاک خلیل به پدرم گفت: از این لحظه به بعد فرزند عضو نیروهای سازمان پیشمرگان مسلمان کرد است و این هم اسلحه اوست.

بعد از اینکه مسلح شدم، کاک خلیل به من گفت: در آن طرف خیابان و روبروی لشکر 28 پیاده، مقری احداث کرده ایم و کاک عثمان و کاک امین مسئول آنجا هستند، از این لحظه به بعد شما در این محل خدمت خواهید کرد.

انتهای پیام

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi