شناسه خبر : 59751
چهارشنبه 13 تير 1397 , 13:40
اشتراک گذاری در :
عکس روز

تا اصفهان، کنار پدرشهیدم!

صمد - فریادگری در سکوت کویر - خاطره زیر توسط دایی ام آقای حاج رحمت الله کریمی در مورد شهادت بابای آسمانیم نقل شده.

 الان سال ها گذشته اما آنچه به خاطر می آورم آن ست که من جبهه سر پل ذهاب بودم که خبر شهادت را شنیدم.
شب بود، فورا به مسئول مربوطه گفتم و همان شب راه افتادم، کلافه بودم ولی این اعتقاد که برای اسلام و انقلاب باید تحمل کرد مرا تسکین می داد. اصفهان که رسیدم گفتند پیکر مطهر هنوز انتقال نیافته و برای شناسایی (یا امر دیگری) باید کسی برود اهواز!

من و آقای محروصی رفتیم. یادم نیست به کجا مراجعه کردیم، ولی ما را بردند سردخانه برای شناسایی. آقای محروصی گفت من تحمل دیدن پیکر را ندارم، لذا من رفتم شناسایی کردم و پس از شناسایی ترتیب انتقال پیکر مطهرشهید با هواپیما به تهران فراهم شد. یک نفر بیشتر نمی توانست به عنوان همراه باشد. لذا قرار شد من همراه باشم و آقای محروصی با اتوبوس به اصفهان بر گردد.
 
 سوار هواپیما شدیم تعدادی رزمنده و چند شهید دیگر هم داخل هواپیما بودند. به تهران رسیدیم، ولی نمی دانم کجای تهران، آیا در فرودگاه یا محل دیگری دفتری بود با تعدادی کارمند که بعضی خانم بودند. وقتی در جریان امر قرار گرفتند شروع کردند از من سوال کردن که چه نسبتی با شهید داری و متاهل بوده است یا مجرد، چند تا بچه داشته است و من هم جواب می دادم.
خانم ها هر سوالی که می کردند با پاسخ من می زدند زیر گریه!

بعد گفتند بروید پیکر را تحویل بگیرید و ببرید. گفتم چطور ببرم...با چه وسیله ای؟ من که اینجا امکاناتی ندارم. وقتی حال و روز مرا دیدند، بعد از مسافرت به اهواز و برگشتن به تهران و گرسنگی و خستگی و همینطور تالمات ناشی از، از دست دادن عزیزی که سوای خویشاوندی، علاقه وافری به او داشتم و در واقع دوست عزیزی برای من بود و ... همه در نظرم مجسم می شد، در تمام طول سفر از اصفهان تا اهواز و از اهواز تا تهران و بخصوص از تهران تا اصفهان، همان خانمی که از همه بیشتر متاثر شده بود گفت نگران نباش، الان مشکل را حل می کنم.

زنگ زد به هلال اهمر وبا تندی به آنها گفت آمبولانس بفرستند برای انتقال پیکر شهید به اصفهان. نمی دانم چقدر طول کشید ولی یک ماشین آمبولانس فرستادند و شهیدِ مطهر را عقب آن گذاشتند و من و راننده هم جلو نشستیم و  راهی اصفهان شدیم. در مسیر مرتب (بگونه ای که راننده متوجه نشود) گریه می کردم. گاهی با خود فکر می کردم نکند زنده و بی هوش باشد! باورم نمی شد که شهید شده باشد!

پس از طی مسافتی آمبولانس خراب شد و اتفاقا نزدیک جایی بود که مغازه هایی وجودداشت. راننده رفت زنگ زد و آمد و بعد به من گفت همین جا بمان تا بروم ماشین دیگری بیاورم. شب بود و من و ماشین و شهید در جاده تنهای تنها،  باز هم آن افکار به سراغم آمد که شاید زنده باشد. باورم به شهادتش نبود. جلو ماشین که نشسته بودم قسمت عقب از شیشه کاملا پیدا بود. مرتب نگاه می کردم و منتظر بودم که یک مرتبه بلند شود ولی او رفته بود و علیرغم این انتظاری که داشتم او هرگز بلند نشد.

تا زمانی که راننده با ماشین دیگری آمد، غرق در این افکار و گریه های مداوم بودم. بالاخره راننده با ماشین دیگری آمد و حرکت کردیم به  سمت اصفهان. صبح رسیدیم اصفهان و رفتیم بیمارستان خورشید. پیکر شهید را گذاشتند سردخانه و من هم رفتم منزل آقای مزروعی که دیدم آقای حقیقی و آقای ارجمندی هم آنجا هستند. به دستور حاج عمو، کارهای اداری و قانونی شهید را انجام داده بودند و متاسفانه صبر نکردند که نزدیکان پدرش و ما برای آخرین بار او را ببینیم.

بعد شهید را آوردند مارچین تشییع باشکوهی شد. در مراسم تشییع همه گریه می کردند و بعد پیکر شهید را انتقال دادند به گلزار شهدای اصفهان و در آرامگاه ابدی اش آرام گرفت.

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi