شناسه خبر : 59946
شنبه 23 تير 1397 , 12:40
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت وگو با جانباز نخاعی، دکتر «حبیب الله عظیمی» معاون کتابخانه ملی(بخش نخست)

از کار جهادی در سیستان و بلوچستان تا حضور در جبهه جنگ

جانباز نخاعی، دکتر «حبیب الله عظیمی» دارای دکتری فقه و حقوق اسلامی و مشاور رئیس کتابخانه ملی را حوالی ظهر در محل فعالیتش ملاقات می کنیم و این درحالی است که...

فاش نیوز -  جانباز نخاعی، دکتر «حبیب الله عظیمی» دارای دکتری فقه و حقوق اسلامی و مشاور رئیس کتابخانه ملی را حوالی ظهر در محل فعالیتش ملاقات می کنیم و این درحالی است که این جانباز ویلچرنشین به دلیل مسوولیت های بسیار و ترافیک زیاد کاری، گفت و گو با شبکه های مختلف صدا و سیما را نپذیرفته است، اما پس از چندبار هماهنگی، با گشاده رویی، دعوت فاش نیوز را به گرمی می پذیرد.

روز موعود در دفتر کار دکتر عظیمی حضور می یابیم و ابتدا نظری به دور و اطراف این دفتر کار می اندازیم؛ در و دیوار مملو از لوح های تقدیری است که به زیبایی و با نظم خاصی کنار یکدیکر قرار گرفته اند و تصاویری از امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری و مبلمان اداری هم هست. برای گفت و گو بسیار خاضعانه از پشت میز محل کارش بیرون می آید و در جایگاه مراجعه کنندگان کنار ما مستقر می شود.

در اولین برخورد دکتر حبیب الله عظیمی را انسانی صبور و آرام و  در عین حال بسیار فعال و پرتلاش و با اراده می یابیم که رشته اتصال او به خداوند و توجه خاصه ائمه اطهار(ع) او را به بالاترین مقام علمی پژوهشی رسانده است.

وی از کودکی درخانواده ای متوسط اما به لحاظ اعتقادی و البته بینش سیاسی درحد بسیار بالایی رشد کرده است و زمانی که شیپور جنگ نواخته می شود، به عنوان امدادگر قدم به خاک جبهه می گذارد و پس از طی مسیری پرفراز و نشیب و با افتخار، در  سوم خرداد (عملیات آزادسازی خرمشهر) مدال پرافتخار جانبازی برسینه اش جا خوش می کند.  

 

ویلچرنشینی برای او  پایان راه نیست بلکه پاهای آسمانی اش پر پروازی می شود برای رسیدن به قله های پرافتخار علمی کشور.

 

شاید بتوان دکتر عظیمی را از اولین گروه جانبازانی دانست که پس از مجروحیت سنگین و قطع نخاع شدن به جامعه و عرصه کار و تلاش بازگشتند. با آن که مجروحیت، جانبازی و عوارض ناشی از آن جسم او را بسیار درگیر خود کرده است اما با تلاش خستگی ناپذیر و مجاهدت علمی 25ساله اش و البته عنایت امام رضا(ع) از طریق رویایی صادقه، وی را اکنون به عنوان یکی از سرآمدان فقه و حقوق اسلامی، در کتابخانه ملی به کرسی معاونت نشانده و در سال 90 نیز در "کنکره بین المللی محققان آرانی" در آستان قدس رضوی از این مرد علم و عمل تقدیر شد و کتاب ارزشمند "از سینه خاکریز تا بلندای تحقیق" ارجنامه  دکتر حبیب الله عظیمی رونمایی گردید.

برای آشنایی بیشتر با گذشته و زوایای زندگی این جانباز عزیز، ماحصل گفت و گویمان را به کاربران گرانقدر و خانواده بزرگ ایثارگران تقدیم می کنیم.

 

فاش نیوز: آقای دکتر عظیمی، با تشکر از فرصتی که به ما دادید، سخن را از دوران کودکی و خانواده ای که در آن رشد کردید آغاز کنید.

- سال 1341 درشهر آران و بیدگل از حوالی کاشان در یک خانواده به شدت مذهبی و البته متوسط متولد شدم. مادر در منزل قالی بافی می کردند و پدر هم در حجره ای در بازار کاشان به فرش فروشی مشغول بودند. محیط زندگیمان هم به کاملا مذهبی بود و ما هم مرتب در ماه مبارک رمضان به مسجد می رفتیم. من درتمام سال های قبل از بلوغ و تقریبا" گرمای تابستان کاشان و آران روزه می گرفتم. از ابتدای دبیرستان تا انتها را در دبیرستان  امام خمینی (پهلوی سابق) شهرکاشان در رشته ریاضی فیزیک شاگرد اول بودم. سوم دبیرستان، مقارن با انقلاب بود. درسال 57 دو تن از دبیران ریاضی ما تبعیدی به شهرکاشان بودند. در اولین روزهای مهر سال 57 که مقارن با تبعید حضرت امام(ره) از ایران به عراق و ترکیه بود،  آنها در همان مقطع شروع به افشاگری علیه شاه و تبعید امام خمینی کرده بودند. در همان روزهای اول مهر، دبیرستان ما که به عنوان بزرگترین دبیرستان شهر کاشان بود تظاهرات کردیم و هفته های بعد هم این تظاهرات ادامه داشت و بعد از یک هفته تصمیم گرفتیم تنها مجسمه شاه را که در شهر کاشان بود، به پایین بکشیم. آن زمان تعدادی کماندو به شهر کاشان آمده بودند و با شنیدن این که بچه های دبیرستان قرار است مجسمه شاه را پایین بکشند، به دبیرستان ما ریختند و بچه ها را مورد ضرب و شتم قرار دادند و من هم از ناحیه سر به شدت مجروح شدم و بعد هم گاز اشک آور زدند و درحالی که درگیری با پلیس ادامه داشت، به سختی توانستیم از دبیرستان فرار کنیم. بنا به شرایط آن زمان، اگر برای مداوا به بیمارستان مراجعه می کردیم یقینا تحت تعقیب و دستگیری قرار می گرفتیم. به منزلی رفتیم و سرم بخیه خورد و دو هفته ای درمنزل استراحت کردم. دبیرستان ما تعطیل شد و دبیرستان های دیگر هم به حمایت از دبیرستان ما تعطیل شدند. البته ما جلوداران راهپیمایی درشهر کاشان و بعد از آن هم در شهر آران بودیم و در راهپیمایی ها از اوایل مهر57 تا بهمن 57 حضور جدی داشتیم.

 

فاش نیوز: موضع خانواده نسبت به انقلاب و فعالیت های شما در آن دوران چه بود؟

- به لحاظ جو مذهبی که در خانواده حاکم بود خوشبخانه مخالفتی نداشتند. من برادری داشتم که ایشان 2سال از من بزرگتر بودند و در بیشتر فعالیت ها با هم بودیم. پدر معمولا در منزل از خاطرات سال 42 - 41 و اتفاقاتی که در آن مقطع در منطقه کاشان به حمایت از امام خمینی(ره)افتاده بود برایمان تعریف می کردند و همین زمینه انقلابی گری ما بود.

پس از انقلاب، دبیرستان تمام شد و سال 59 زمانی که دیپلم گرفتم و علی رغم اینکه شاگرد اول رشته ریاضی فیزیک دبیرستان بودم و می خواستم به دانشگاه ورود پیدا کنم، با انقلاب فرهنگی، دانشگاهها تعطیل شد. درتابستان سال 59 با دوستان دبیرستانی ام وارد "جهاد" کاشان شدیم و فعالیت جهادی را آغاز کردیم. من به عنوان مسوول کمیته بهداشت و درمان جهاد کاشان انتخاب شدم و گذراندن یک دوره بهداشت و درمان در تهران مقارن با آغاز جنگ بود.

در دومین ماه از آغاز جنگ (اوایل آبان ماه) قرار شد افرادی که دوره بهداشت و درمان را در تهران گذرانده بودند - که من هم به همراه چندتن از دوستانم از کاشان و آران که آموزش دیده بودیم و من در آن دوره در دروس تئوری و عملی اول شده بودم، قرار شد تعدادی از ما را انتخاب و به عنوان امدادگر به جبهه های جنوب اعزام کنند. من هم چون شاگرد اول شده بودم بلافاصله درخواست دادم که با درخواستم موافقت شد و بعد هم تعداد سی یا چهل نفر دیگر را انتخاب کردند؛ باید با تعدادی آمبولانس و هدایای مردمی، به اهواز می رفتیم و در آنجا تقسیم می شدیم.

اوایل آبان 59 زمانی که خرمشهر سقوط کرد روزهای واقعا سختی بود.  رفتن به جبهه را به خانواده اعلام کردم. به جرأت می توانم بگویم از محله و منطقه و آشنایان ما هنوز کسی به جبهه نرفته بود و شاید من جزو اولین کسانی بودم که قرار بود بروم.

 

فاش نیوز:  خانواده چه واکنشی به این موضوع داشتند؟

 - آن ها می گفتند ما با اصل به جبهه رفتن شما مخالف نیستیم، اما شما دوره امدادگری گذرانده اید و هیچ آموزش نظامی ندیده اید و این کمی سخت است. این مطلب کمی مرا در شبی که فردای آن اعزام به جبهه بود، دچار تردید کرد؛ زیرا از منطقه ما کسی نبود و من تنها باید به تهران می آمدم و درنهایت با گروه امدادگران به جبهه اعزام می شدم. آن شب بعد از نماز مغرب و عشا، با آن که خیلی وارد به استخاره نبودم اما نیت کردم و قرآن را که باز کردم آیه "اذهب الی فرعون انه طغی" که خطاب خداوند به حضرت موسی(ع) بود آمد و چون معنای آیه کاملا واضح و روشن بود، به برادرم جریان استخاره را گفتم و از ایشان خواستم به خانواده اعلام کنند که من تصمیم خود را گرفته ام. برادرم هم با پدر و مادر صحبت کردند و خانواده هم موافقت کردند.

به اهواز رفتیم و در گروه های سی الی چهل نفری با آمبولانس ها تقسیم شدیم. آبادان در بدترین شرایط بود، چون در محاصره کامل دشمن قرار داشت. مسوول کل گروه پزشکی که از وزارت بهداشت و درمان بود و با یک تیم پزشکی مجرب به منطقه آمده بود اعلام کرد افرادی را که شاخص هستند برای منطقه آبادان انتخاب می کند. بنده را هم چون شاگرد اول شده بودم، به همراه 7یا8 نفر دیگر انتخاب کرد و در قالب یک گروه 10نفره با هلی کوپتر چند روزی به منطقه ماهشهر فرستادند و باز هم با هلی کوپتر به آبادان رفتیم و دربیمارستان امداد آبادان که نزدیک خط مقدم  و اولین پایگاهی بود که مجروحان را به آنجا می آوردند مستقر شدیم و درست زمانی وارد منطقه شدیم که عراقی ها از منطقه بهمنشیر وارد آبادان شده بودند و شرایط سختی بود. چند روزی در بیمارستان آبادان و بعد هم چند ماهی در بیمارستان شرکت نفت که نزدیک اروند بود رفتیم. با چندین پزشک که به طور داوطلب به آن بیمارستان آمده بودند و عمل جراحی فوری و ابتدایی مجروحان را در این بیمارستان انجام می دادیم و پس از آن مجروحان را با اتوبوس های کفی و هلی کوپتر به پشت جبهه منتقل می کردند. مدت هشت ماهی در آن منطقه ماندم که البته هر دو سه ماهی یک هفته برای مرخصی به شهر می آمدیم.

پس از آن بحث سربازی پیش می آمد. تصمیم گرفتم عضو رسمی سپاه شوم ولی برایم خوشایند نبود که عضو رسمی سپاه کاشان شوم؛ برای همین تصمیم گرفتم عضو سپاه سیستان و بلوچستان شوم.

 

فاش نیوز: چرا سیستان و بلوچستان؟

- زیرا آرامش را خیلی قبول نداشتم.  با خود می گفتم حالا که بناهست از جبهه دور بمانم، یک منطقه سخت  و محروم بهتر است. بنابر این به زاهدان رفتم و با دوستانی که آنجا بودند در عرض یک هفته کارها انجام شد و رسما به عضویت سپاه زاهدان درآمدم و در درمانگاه بهداشت و درمان زاهدان مسوول درمانگاه سپاه زاهدان شدم.

یکی دو هفته ای گذشت؛ یکی از دوستان از ایرانشهر آمد و  پیشنهاد کرد جهاد و سپاه  با همکاری یکدیگر درمانگاهی را راه اندازی کرده اند و نیاز شدید به نیرو دارند، شما می آیید؟ من هم قبول کردم و با جلب نظر فرمانده سپاه زاهدان، در درمانگاه تخصصی مشترک سپاه و جهاد مشغول به کار شدم. پزشکان متخصصی بودند که کار در مناطق محروم را انتخاب کرده بودند و کار ما آوردن و بردن پزشکان متخصص،  دراختیار گذاشتن لیست داروهایی که در درمانگاه  وجود داشت و...  بود. از صبح تا نیمه شب کار می کردیم و چون سپاه جای خواب نداشت، برای خواب به جهاد می رفتیم و صبح مجددا برمی گشتیم و اوج تلاش و کار و البته علاقه به کار در مناطق محروم بود. همان زمان (سال 1360) در اولین دوره تربیت معلم پس از انقلاب ثبت نام می کردند. خانواده تماس گرفتند و کسب تکلیف کردند که شما را ثبت نام کنیم؛ من گفتم فعلا که درگیر هستم. آنها گفتند ما فعلا ثبت نام می کنیم و بعد هم کارت امتحان برایم گرفتند و من هم امتحان دادم و مجدد به سیستان و بلوچستان برگشتم. البته در تربیت معلم، رشته ریاضی اصفهان قبول شدم؛ به همین منظور باید از سپاه استعفا می دادم تا در تربیت معلم ادامه تحصیل بدهم. در آن مقطع زمانی علاقه ای به درس نداشتم و ترجیح می دادم در سپاه خدمت کنم. اما خانواده علاقه زیادی به ادامه تحصیل من داشتند. بنابر این با اصرار خانواده، دی و بهمن در تربیت معلم شهید رجایی اصفهان یک ماه مشغول تحصیل شدم  و طی همان یک ماه، یک درمانگاه در تربیت معلم اصفهان راه اندازی کردم و زمانی که دانشجویان مشکل پیدا می کردند بنابرتجربه ای که داشتم، هم ویزیت می کردم و هم دارو می دادم و اگر مشکل حاد بود به پزشک مراجعه می کردند.

اسفند سال 60 بود که مطلع شدم عملیات بزرگی درپیش است. به سپاه اصفهان مراجعه کردم و با توجه به تجربیاتم، خیلی زود برنامه های اعزام به جبهه ام انجام شد. 7یا هشت تن از دوستان تربیت معلم هم دلشان می خواست به جبهه بیایند. من چند شبی را تا روز اعزام، در کنار زاینده رود رزم شبانه و چند تاکتیک عملیاتی آموزش می دادم  و روزها هم آموزش بهداشت و درمان، که نهایتا 20اسفندماه سال 60 با سپاه لشگرامام حسین(ع) وارد جبهه شدیم و خود را به عملیات فتح المبین رساندیم.

اعزام به منطقه عملیاتی فتح المبین

- اول فروردین 60 عملیات فتح المبین آغاز شد و من هم به عنوان مسوول عملیات امداد گردان خط شکن لشگر امام حسین و در قالب گردان امام محمدباقر(ع) انتخاب شدم تا در  شب عملیات مجروحان را جمع و جور کنیم. زمانی که عملیات انجام می شد من سریع به سمت خاکریز می آمدم و آن لحظه که منطقه زیرآتش گلوله دشمن بود و همه باید داخل سنگرها می رفتند وظیفه من این بود که باید بیرون می آمدم و مجروحان را مداوا می کردم و با کمک امدادگران، باسرعت مجروحان را شناسایی و با آمبولانس به عقب هدایت می کردیم. شب بسیار سختی بود و بحمدلله عملیات گذشت. دو هفته ماندم تا زمانی که موقعیت تثبیت شد و گردان عقب آمد.

بعد از تعطیلات درتربیت معلم ادامه تحصیل را آغاز کردم تا اینکه اواسط اردیبهشت در امتحانات میان ترم، مطلع شدیم که عملیات بیت المقدس درپیش است. دوباره با گروهی از دوستان تربیت معلم تصمیم گرفتیم که ثبت نام کنیم و با سپاه اصفهان، لشگر امام حسین (ع)اعزام شویم و خود را به مرحله دوم عملیات بیت المقدس رساندیم که شب عملیات مرحله سوم هم، شب آزادسازی خرمشهر، درمنطقه شلمچه و نزدیک خرمشهر توفیق جانبازی نصیبم شد.

 

فاش نیوز: کمی بیشتردر این خصوص توضیح بفرمایید.

- پیش بینی می شد که ما اول خردادماه بتوانیم خرمشهر را بازپس بگیریم اما عراقی ها که می دانستند هدف آزادسازی خرمشهر است، بنابراین تمام نیروهای خود را به صورت لایه ای چیده بودند. بنابراین درگیری شدیدی از شب اول خردادماه درمنطقه بود که نیروهای ما پیشروی کردند و ما هم جزو گردان خط شکن بودیم. 15کیلومتر مانده به خرمشهر عملیات شروع شد. گردان ما در درگیری تن به تن، همه زمینگیر شدند و من درهمان لحظات اول درگیری، در خاکریزها مشغول مداوای مجروحین بودم که در همان حین مورد هدف رگبار گلوله قرار گرفتم که از فاصله نزدیک تیر به پهلوی چپم اصابت و از ناحیه راست بیرون آمد و منجربه قطع نخاع و همچین خونریزی داخلی شد. شرایط سختی بود زیرا امدادگران پخش شده بودند. وقتی روی زمین افتادم خونریزی داخلی تنفسم را قطع کرده بود و با کمترین تکانی نفسم بند می آمد. ابتدا فکر کردم هردوپایم قطع شده زیرا قادر به کوچکترین حرکتی نبودم. به آرامی دستی به پاهایم کشیدم دیدم سالم هستند؛ متوجه شدم نخاعم آسیب دیده و یک موج گرفتگی است که بهبود می یابد.

 

از خاک تا افلاک

- دیدم تنفس سخت است و با کمترین حرکتی خونریزی داخلی ام بیشتر می شد و تنفسم قطع می شد. فکر می کردم درحال از دست رفتن هستم و زمانی که از شدت درد می خواستم فریاد بکشم. (همان روز  فرمانده گردان افراد را جمع کرده بود و نقشه عملیات را توضیح می داد به من به عنوان مسوول امداد گردان گفت اگر توصیه ای به رزمندگان دارید بگویید، من هم گفتم اگر در عملیات  مجروح شدید ناله و زاری نکنید تا بقیه بچه ها روحیه شان خراب نشود. سکوت کنید تا امدادگران به کمکتان بیایند). چون خودم قبل از عملیات به رزمندگان توصیه کرده بودم، تا ناخودآگاه از درد  می خواستم فریاد بزنم، فورا فریادم را فرومی نشاندم و سکوت می کردم و به خودم می پیچیدم.

آن طرف خاکریز یکی از امدادگران مجروح بدحالی را یافته بود و نمی دانست چه بکند. به این سمت خاکریز آمده بود و  فریاد می زد عظیمی عظیمی کجایی؟ من صدای او را می شنیدم و او را شناختم اما جواب ندادم. زیرا می دانستم اگر بیاید و مرا مجروح بیابد خودش را درگیر می کند. به هرحال من رفتنی بودم و لااقل او به مجروحان دیگر رسیدگی می کرد.

او درتاریکی ساعت یک ونیم شب می بیند که یکی از بچه ها به خود می پیچد، می آید ببیند که چه کسی است. مرا می بیند. او که تجربه زیادی نداشت، از من می پرسید چه کار کنم؟ گفتم تنها کاری که می کنی این است که وقت خود را تلف نکن و به مجروحان دیگر برس. از من اصرار و از او انکار، اما مانده بود چه کند. نهایتا که سماجت امدادگر را دیدم گفتم کمی به من تنفس مصنوعی بده زیرا قادر به نفس کشیدن نیستم.  با هر موجی دوباره نفسم قطع می شد و بیهوش می شدم. او می گفت لااقل یک خاکریز درست کنم تا در داخل آن بمانی. گفتم کار من از این حرف ها گذشته. چندین بار به هوش آمدم و دوباره از هوش رفتم.  آمبولانس نمی توانست به منطقه بیاید زیرا درگیری همچنان ادامه داشت؛ بنابراین با اولین  نفربر زرهی که توانست نزدیک شود پیکر چند شهید را در کف نفربر خواباندند و چند مجروج بدحال از جمله مرا روی جنازه آن چند شهید گذاشتند تا ما را به عقب منتقل کند. آن زمان دیگر چیزی نفهمیدم و از هوش رفتم و یک لحظه دربیمارستان صحرایی به هوش آمدم. با آن که فشارم بسیار پایین آمده بود و چشمانم قادر به دیدن جایی نبود، می شنیدم که پزشک می گفت: حال این مجروح بسیار بد است و باید با هلی کوپتر سریع به بیمارستان اهواز اعزام شود. دستیار پزشک هم می گفت: هلی کوپتر نداریم چه کنیم؟ پزشک می گفت: یکی دو رگ او را بگیریم و داخل کف آمبولانس بخوابانیم و همره یک امدادگر او را به اهواز اعزام کنیم. در آمبولانس لحظاتی که به هوش می آمدم درد بسیار شدیدی را حس می کردم و دوباره از هوش می رفتم. زمانی هم که به هوش می آمدم از امدادگر می پرسیدم پس چرا به اهواز نمی رسیم، و دوباره از هوش می رفتم. یک بار که به هوش آمدم احساس کردم از پنجره نوری به همراه صدا به داخل می آمد. گفتم اینجا کجاست؟ گفت ما در میدان ورودی اهواز هستیم و مردم به استقبال شهدا و مجروحان آمده اند. بازهم از هوش رفتم و یک آن احساس کردم روی برانکارد، داخل اطاق عمل می روم و هذیان می گویم: «این نامردها را بگیرید و نگذارید فرار کنند»! پزشک اطاق عمل آمد و گفت سریع یک رگ دیگر از او بگیرید و باید هرچه زودتر جراحی شود؛ و من در آن حال می شنیدم که پزشک به پرستار می گفت: او هذیان می گوید! با آن حال، زمانی که شنیدم دکتر می گوید او هذیان می گوید واقعا به من برخورد و اعتراض کردم و گفتم: دکتر من هذیان نمی گویم و می فهمم چه می گویم و باز از هوش رفتم.

زمانی که به هوش آمدم  درحال حمل با برانکارد و درفضای آزاد اما تاریک بودم. پرسیدم مرا به کجا می برید؟ گفتند الان شب است و در فرودگاه هستیم و می خواهیم شما را با هواپیمای330 به شیراز اعزام کنیم. گفتم من کجا بودم؟ گفتند شما بیمارستان بودید و عمل جراحی روی شما انجام شده و اینکه یک شبانه روز بیهوش بودم هیچ یادم نمی آمد. در هواپیما درد شدیدی داشتم و با تکان های شدید هواپیما بسیار اذیت می شدم، تا اینکه به بیمارستان نمازی اهواز منتقل شدم و در آنجا هم گاهی به هوش می آمدم و گاهی از هوش می رفتم؛ که صبح فردای همان روز که مصادف با  سوم خرداد بود، رادیو مارش پیروزی نواخت و اعلام شد که «خرمشهر آزادشد».

 

مادر مرا نشناخت

- درد شدیدی داشتم و کاملا جلوی معده ام را شکافته بودند و عمل جراحی انجام داده بودند. دو هفته ای کاملا از نوشیدن مایعات محروم بودم و بحث جدی من تشنگی و عطش 10 روزه بعد از عمل بود که داشتم.  زیرا از زمانی که در خط پیاده شدیم و قمقمه آبی با خود برداشته بودیم و توصیه شده بود که از آب استفاده نکنیم و آن را برای مجروحان بگذاریم، آب نخورده بودم. شب عملیات هم نخورده بودم. خونریزی هم آن را تشدید کرده بود و پس از عمل جراحی هم که نوشیدن آب برایم ممنوع شده بود. زمانی که پدر و مادرم (رحمت الله علیه) شبانه از کاشان به بیمارستان شهیدنمازی شیراز حرکت کرده بودند، آنقدر تشنگی بر من غالب شده بود، زمانی که در روز سوم خردادماه مادر به بیمارستان آمده بود مرا ببیند. زمانی که مرا در تخت بیمارستان ندیده بود از پرستار سراغم را گرفته بود و او هم شماره تخت را داده بود. برادرم که زودتر به دیدنم آمده بود و مرا دیده بود، برای نمازصبح به نمازخانه بیمارستان رفته بود. مادر آمده بود و تمام تخت ها را یک به یک نگاه کرده بود و مرا درحالی که دستگاهها و تجهیزات پزشکی زیادی به تختم وصل بود نشناخته بود و رفته بود. گویا برادرم از نمازخانه برمی گشته که مادر را دیده بود و مادر را بالای سرم آورده بود که: این حبیب است! البته حق داشت زیرا در شرایط بدی مرا دیده بود و حق داشت مرا نشناسد؛ چون بعدها می گفت: شما جوان رشید چهارشانه، یک پوست و استخوان شده بودی.

 باید اضافه کنم، در عملیات فتح المبین ما تلفنی در منزل نداشتیم که بتوانم با آن از خانواده خداحافظی کنم، و تنها با یک یادداشت از آنان خداحافظی کرده بودم. در عملیات بیت المقدس هم به همین شکل، یکی از دغدغه های جدی من این بود که زمانی که مادر با من مواجه شود چه برخوردی خواهد داشت؟ چشمانم را که بازکردم و مادر را دیدم و گفتم سلام و خودم را به خدا سپردم. مادر یک لحظه گفت: حبیب به آن چیزی که می خواستی رسیدی، خدا از تو قبول کند. این جمله مانند آب روی آتش بود و به من آرامش داد و به نظر من این معجزه ای بود که مادر بتواند جانبازی مرا بپذیرد.

آنها چند روزی ماندند و گفتند تا زمانی می مانیم که شما اجازه آب خوردن داشته باشید و شاید 10 روز پس از عمل بود که توانستم آب بخورم. شدت عطش آنقدر زیاد بود که پرستاران گاز را خیس می کردند و لب هایم را که از شدت تشنگی ترک برداشته بود مرطوب می کردند. آن زمان بود که به آب به عنوان مایه حیات نگاه می کردم و می گفتم «یا اباعبدالله فدای لب تشنه ات» و تا آن زمان به ارزش واقعی و نعمت عظیم آب پی نبرده بودم.

پدر و مادر به کاشان بازگشتند و دوسه هفته ای در بیمارستان بودم و  برادرم هم در کنار من مانده بود. من هم به خیال می کردم یک موج گرفتگی ساده است و با اندک استراحتی خوب می شوم. دکتر اعرابی، پزشک متخصص مغز و اعصاب هم یکبار مرا ویزیت کرد و دیگر سراغم نیامد. یک بار آمد و مرا روی لبه تخت نشاندند و چیزی در داخل پرونده ام نوشت و دیگر هم بالای سرم نیامد. من نسبت به این موضوع بی توجه بودم اما برادرم توجه بسیاری داشت. از دکتر سوال می کند: علی رغم این که برادرم حال خوبی ندارد شما چرا او را دیگر ویزیت نمی کنید؟ دکتر وقتی  نسبت مرا با ایشان سوال می کند می گوید: من یک واقعیتی را باید به شما بگویم و آن اینکه برادر شما قطع نخاع شده است؛ درمان قطعی وجود ندارد و تا آخرعمر باید روی تخت باشد، مگر اینکه معجزه ای رخ بدهد.  شما این موضوع را کم کم به ایشان منتقل کنید.

ایشان دوسالی از من بزرگتر بودند و یک ترم در دانشگاه فردوسی مشهد رشته فیزیک خوانده بودند و بعد هم با انقلاب فرهنگی، دانشگاه تعطیل شده بود.

برادرم می خواست این موضوع را به من بگوید اما مانده بود چگونه بگوید. یک روز درخواست کردند مرا با تخت، زیر درختی برای هواخوری ببرند. او با مقدمه چینی و غیرمستقیم گفت: حالا که بحمدالله توانستید مایعات را بخورید انشاالله نخاعتان هم خوب می شود. به فرض اینکه نخاعتان هم خوب نشود، من در دانشگاه فردوسی مشهد که بودم استادی ایرانی الاصل داشتیم که در آمریکا بر اثر تصادف قطع نخاع شده بود و از آمریکا به ایران و بعد هم چون اصالتا مشهدی بود، به مشهد آمده بود. ایشان با اتومبیلی که سیستم دستی داشت رانندگی می کرد؛ با ویلچر می آمد دانشگاه، ویلچر را که پیاده می کردند او سوار  ویلچر می شد و به کلاس می آمد و درس می داد.  منظور برادرم از طرح این موضوع این بود که اگر قطع نخاع هم بمانی باز می توانی رانندگی کنی، درس بخوانی و در اجتماع حضور داشته باشی. اما من در ذهنم می گفتم نخاع من دچار موج گرفتگی شده و بنا نیست که برای همیشه در این شرایط بمانم، بنابراین صحبت هایش را جدی نمی گرفتم و توجه نمی کردم.

او هم از این بی توجهی من تعجب کرده بود. این موضوع گذشت و من 30سال بعد (سال 94 استاد پروازی بودم)  در همان دانشگاه (دانشگاه امام رضا ع) و همان کلاس با ویلچر تدریس می کردم. زمانی که به آن دانشگاه می رفتم رمپی را دیدم و از آن رمپ استفاده می کردم اما از هرکسی راجع به رمپ سوال می کردم جوابی نداشتند. دانشجویی درمقطع کارشناسی ارشد بود که سن بالایی هم داشت. یکی از کلاس ها روز سوم خرداد تشکیل شده بود که سالگرد مجروحیتم بود. من بعد از درس، آن خاطره را سرکلاس برای دانشجویانم تعریف کردم. آن دانشجو سرکلاس گفت: الله اکبر. 30 سال پیش در همین کلاس پرفسور حسینی از آمریکا آمده بود و در همین کلاس درس می داد و ایشان گفت: رمپی که اینجا هست به خاطر ایشان زده بودند. الان پس از 30 سال شما به اینجا آمده اید و درس نسخه شناسی تدریس می کنید.

 

فاش نیوز: چگونه از نخاعی بودن خود مطلع شدید؟

- من جانبازی ام را جدی نگرفتم. مدتی بعد به بیمارستان اصفهان آمدیم و بعد هم بیمارستان تهران. آنجا یک پزشک هندی بود و گفت بیا من نخاعت را عمل کنم. من هم که فکر می کردم خوب می شوم قبول کردم.  دکتر رضی، همان پزشکی که اول جنگ رییس تیم ما بود ماجرای نخاعی بودن مرا شنید. گفتم قرار است جراحی شوم. گفت عکس ها را به من بده. او عکس هایی را که از نخاعم گرفته شده بود به یک پزشک متخصص مغز و اعصاب نشان داده بود، گفت: توصیه ایشان آن است که اصلا عمل جراحی نشوید. گفت جراحی برای نخاع شما کاری نمی تواند بکند بلکه مهره های کمری را هم دچار مشکل خواهدکرد. روزی که قرار بود برای جراحی بروم، به پزشک هندی گفتم منصرف شده ام. گفت چرا؟ گفتم: شما چنددرصد احتمال بهبودی می دهید؟ گفت ده یا پانزده درصد. گفتم با ده یا پانزده درصد می ترسم وضعیتم بدتر شود. گفت: بدتر از این؟! گفتم به هر حال نمی آیم. فردا که برای ویزیت آمد، در پرونده ام نوشت مرخص. من فکر کردم با من لجبازی کرده؛ و این در شرایطی بود که من هنوز قادر نبودم روی ویلچر بنشینم و روی تحت بودم و تمام کارهایم را همراهم انجام می داد. روز بعد دوباره آمد و به پرستار بخش گفت: چرا ایشان را مرخص نکرده اید. ایشان مرخص هستند.  او هم گفت: چشم. پرستار آمد و با من صحبت کرد که آقای عظیمی! من باید یک واقعیت را به شما بگویم. شما قطع نخاع شده اید و به لحاظ پزشکی هیچ کاری برای شما نمی شود کرد. شما نمی توانید دیگر در بیمارستان بمانید. گفتم: یعنی چه؟! من با چنین وضعیتی که حتی قادر ننیستم روی ویلچر بنشینم چه کار باید بکنم؟ گفت: شما باید به آسایشگاه بروید.

کد خبرنگار: 19
اینستاگرام
یادت بخیر بیست تومنی !!!
شیر پاک می خریدیم یه تومن ...
بربری خشخشای یه تومن ...
دوسیر پنیر تبریز گوسفندی یه تومن ...
یک کیلو گوجه فرنگی یه تومن ...
یک کیلو خیار سر آسیاب دولاب یه تومن ...
این شد صبحونه شاهانه پنج تومن ...
یه من بادمجون قلمی یه تومن ...
پنج سیر روغن ورامین یه تومن ...
یک کیلو کشک غلام ماست بند یه تومن ...
یه بربری خشخاشی یه تومن ...
نیم من دوغ گوسفندی یه تومن ...
این شد کشک بادمجون نهار پنج تومن ...
شام شب یه کاسه بزرگ سیراب شیردون شاه عبدالعظیم ،، سه تومن ...
با هفت تومن مابقی میرفتیم سینما مراد میدون فوزیه یه فیلم تگزاسی میدیدم برمیگشتیم خونه بازم پونزیزار ته جیبت می موند ...
پس زنده باد بیست تومنی !!!

شنیدم در وصایای سکندر                 
    که گفتی با ارسطوی هنرور

که از روی زمین چون دیده بستم            
    برون آرید از تابوت دستم

که تا بینند مغروران سر مست        
     که از دنیا برون رفتم تهیدست ...

 

همه باید از دید و نگاهشان به این فاجعه بنام شهدا به کام شرکا بنویسند،

اینکه کسی که کارمند بنیاد یا مدیر است می تو اند عضو هیئت مدیره باشد ودرزمان اداری و با وسیله و امکانات بیت المال استفاده شرکتی کند،
امتیاز را باید شرکت بفروشد یا مالک وصاحب امتیاز واصلا چرا باید کار به جایی برسد که مالکان مجبورشوندبفروشند، افزایش غیر منطقی قیمت چرا...
چرا دوبرابر قیمت اولیه پول دادیم نمی گذارند ساکن شویم وکولر وپکیج نداریم،وعده های اولیه چه شد،چقدر امروزو فردا کردند وحرفشان تغییر کرد،چندبار قیمت دادند،متری چهار صدو پنجاه هزارتومن چگونه شده یک میلیون وسیصد وپنجاه هزارتومن هنوز علی الحساب که درجه دو سه کار شده ،آیا با پول و سودهای آن در جای دیگری هم سرمایه گذاری شده ویاساخت و ساز انجام میشود!!!ما هنوزقرارداد نداریم تعیین قیمت نهایی نشده، تشریفات انتقال سنددر رهن بانک انجام نشده وجهت تقسیط وام معرفی نشدیم،چرا بعد از مدتی بدون برگزاری حتی یک مجمع وانتخابات واطلاع رسانی، شدیم سهامدار غیر عضو،چرا اساسنامه تغییر کرده، چرا اعضا اصلی و واقعی احیاشده ثبت نمی شوندوشرکت سه مرتبه اجراییه دادگاه را اجرانمیکند ،وچرا تعاون واتاق با علم و آگاهی انحلال شرکت را با یازده نفر تایید کردند واین هیئت مدیره انتصابی با هفتادو پنج هزارتومن عضو هستندولی ۹۸۴ نفر با پرداخت بیش از هشتاد میلیون تومان عضو نیستند،چرا کیفیت ساخت پایین است،وتایید نظام مهندسی وشهرسازی وشهرداری چگونه وآیااخذ شده ؟!،مقاوم سازی وایرادات آن رفع شده؟!جریمه ها و سهل انگاری ها وپرداخت آن از جیب ما واینکه این شرکت ساخت وساز که طی این سالهافقط سود و بهره برده چرا بر علیه ما با پول ما اقدام میکند..چکهای برگه شده توهین وتحقیر ضرب وشتم وبرداشتن درب آپارتمان ها ،سرگردانی وحیرانی در داد سراها و دادگاهها،چرا بعد از شش سال واستفاده از عنوان بنیاد شهید وامور ایثارگران وبهره مندی از تخفیفات گسترده آن حالا بنیاد از شرکت شکایت می کند که این نام جعلی وغیر قانونی است ؟!،تخلفات متعدد شرکت وانجام ندادن اصول اساسنامه و تعهدات قانونی ورفع نواقص همچنین کسی شده پیمانکار بدون مناقصه ومدرک وشرایط لازم و با اعتراض به حضور ایشان توسط افراد متعدد، وغیر قانونی شده مدیر عامل وعضو که اصلا شرایط اساسنامه را نداشته واز خانواده شهدا و ایثارگران ونخبگان نبوده و...
شرکت تعاونی مسکن مهر بنیاد شهید وامور ایثارگران یزد
مجتمع مسکونی شهید احمدی روشن
سکوت در قبال حد اقل به این عنوان ونام ارزشی رواست
*** آفتِ انقلاب ***
نه فتنه است حریف وطن به آسانی
نه غرب و شرق، نه داعش، نه دشمن جانی

نه پهلوی، نه بنی صدر و فرقه ی رجوی
نه ماهواره و موسیقی و غزلخوانی

نه بی حجاب رساند خلل به رکن عفاف
نه روسری است فقط شرط پاک دامانی

نه برگزاری کنسرت دین دهد بر باد
نه پایکوبی و سوت و کف خیابانی

نه ما موافق فسقیم یا مخالف زهد
فغان ز زهد عیان و ز فسق پنهانی

نمازخوان نکند هیچ بی نمازی را
هزار رشته ی تسبیح و مُهر پیشانی

به جای این همه تدبیرها بیندیشید
به اختلاس و ریا و فساد دیوانی

حقوقِ مال ز کف دادگان و کارگران
اگر ادا نشود، وای بر مسلمانی

اساس ملک به عدل است و گر جز این باشد
بدین روال نماند چنان که می دانی

بدین روال، فغان خیزد از در و دیوار
اگرچه پر شود از آیه های قرآنی

خلاصه آفت این انقلاب، دانی چیست؟
فساد! آن که کشد ملک را به ویرانی

افشین علا، مهر96
آقای دکتر عظیمی سلام.
از مطالبی که ارایه فرمودید از خواندنش لذت بردم .آرزوی سلامتی و موفقیت برایتان دارم .
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi