شناسه خبر : 59947
چهارشنبه 27 تير 1397 , 12:46
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت وگو با جانباز نخاعی، دکتر «حبیب الله عظیمی» معاون کتابخانه ملی (بخش پایانی)

جانباز نخاعی که امام رضا(ع) مسیر زندگی اش را ترسیم کرد!

بخش نخست گفت و گو با جانباز نخاعی، دکتر «حبیب الله عظیمی» دارای دکتری فقه و حقوق اسلامی، متخصص نسخه شناسی و مشاور رئیس کتابخانه ملی با عنوان «از کار جهادی در سیستان و بلوچستان تا حضور در جبهه جنگ» که بیشتر درباره فعالیت های وی تا زمان مجروحیت و جانبازی اش را شامل می شد، در این پایگاه خبری تحلیلی منتشر شد. اینک بخش دوم و ....

فاش نیوز -  بخش نخست گفت و گو با جانباز نخاعی، دکتر «حبیب الله عظیمی» دارای دکتری فقه و حقوق اسلامی، متخصص نسخه شناسی و مشاور رئیس کتابخانه ملی با عنوان «از کار جهادی در سیستان و بلوچستان تا حضور در جبهه جنگ» که بیشتر درباره فعالیت های وی تا زمان مجروحیت و جانبازی اش را شامل می شد، در این پایگاه خبری تحلیلی منتشر شد. اینک بخش دوم و پایانی گفت و گوی خواندنی با این جانباز پرتلاش و ثابت قدم که به زندگی متفاوت پس از مجروحیت و جانبازی، خصوصا" به عنوان یک جانباز قطع نخاعی با شرایط ویژه اختصاص دارد، تقدیم کاربران و خوانندگان عزیز می شود.

 

فاش نیوز: چه حسی پیدا کردید وقتی از نوع مجروحیت و قطع نخاع شدنتان مطلع شدید؟

- اولین بحران روحی من از همانجا آغاز شد که گفتند افرادی مانند شما باید در آسایشگاه زندگی کنند. تا کلمه آسایشگاه را شنیدم بی اختیار به یاد آسایشگاه کهریزک افتادم که در زمان بهداشت و درمان برای بازدید به آنجا رفته بودم. من که یک جوان 20ساله فعال که شاگرد اول کلاس بودم  و در جبهه هم فعال بودم حالا باید در آسایشگاه و تا آخر عمر روی تخت باشم! لطف خدا شامل حالم شد و یکی از دوستانی که عضو رسمی سپاه بود و از اولین روزهای جنگ در آبادان با هم بودیم، در آسایشگاه ثارالله کار می کرد؛ به دیدن من آمد و گفت: حبیب نگران نباش من آسایشگاه ثارالله برایت پذیرش می گیرم. من گفتم من با آسایشگاه مشکل دارم. گفت: همه بچه های آسایشگاه ثارالله بچه های سپاهی و بسیجی و ازبچه های جبهه و جنگ هستند؛ جو خوبی است، همه روی ویلچر می نشیننند. فیزیوتراپ آمد و گفت: آموزش می دهیم که چگونه روی چرخ بنشینی؛ و خلاصه این کمی از شدت بحران روحی ام را کاهش داد.

در بیمارستان به برادرم گفتم قبل از اینکه به آسایشگاه برویم یک سفر به مشهد مقدس برویم تا من سنگ هایم را با امام رضا(ع) وابکنم. با برانکارد مرا داخل هواپیما گذاشتند و یک ویلچر هم از بیمارستان گرفتند تا داخل حرم برویم. زمانی که به پابوس امام رضا(ع) رفتم گفتم: یا امام رضا! یا مرا شفا بده که دوباره به جبهه و میدان نبرد بازگردم یا اگر قرار است تا آخر عمر اینگونه زندگی کنم، راه  فعالیت را برایم باز کن. من نمی توانم فردی بی خاصیت برای اجتماع باشم.

در همان موقع پدر نیز درخواب دیده بودند که عازم سفرمکه هستند و کلی هدایا برای ایشان آورده اند و خیلی خوشحال بودند و درعالم خواب احساس می کردند که این هدایا به خاطر فرزندشان است و زمانی که از خواب بیدار شدند گفتند: این خواب حتما برکاتی برای شما خواهد داشت و ایشان با آن خواب آرامش گرفتند. البته من هم اندکی آرامش یافته بودم اما هنوز گشایش و نشانه ای ندیده بودم.

از مشهد برگشتیم و من به آسایشگاه ثارالله رفتم. تازه روی ویلچرنشستن را فرا گرفته بودم و به تازگی می توانستم کارهایم را خودم انجام بدهم. درست شب نیمه شعبان اولین سال مجروحیتم بود که خیلی ملاقاتی از مردم به دیدن ما آمده بودند. خیلی خسته شده بودم. دم غروب یک لحظه گفتم روی تخت دراز بکشم. نزدیک اذان بود که یک لحظه چشمانم روی هم رفت. درعالم رویا، رویای صادقه ای دیدم و مشخص بود که راه برایم بازمی شود. خواب این بود که می دیدم می گویند پزشکی هست که افرادی مثل شما را شفا می دهد. در عالم خواب و تاریکی شب به طرف آن مطب رفتیم. صدای مرحوم کافی طنین انداز بود که با سوز می خواند: "صبرکن یا فاطمه، مهدی تو با شیشه دارو و درمان خواهد آمد". ما به مطب پزشک رسیدیم و منتظر بودیم که به داخل برویم. در مطب بیوگرافی هایی از مریض هایی را که دکتر شفایشان داده بود به همراه عکس هایشان به دیوار نصب کرده بودند. من بلند شده بودم و یکی یکی بیوگرافی آنها را می خواندم؛ به یک پوستر بزرگ رسیدم که دایره بزرگی همچون خورشید در وسط آن می درخشید که آیه "و ننزل من القرآن ما هو شفا و رحمت للمومنین" که  اشعه های نورانی از این آیه منعکس می شد رسیدم. وقتی این پوستر را در خواب دیدم که  شفا در قرآن است، با خود گفتم اگر شفا در قرآن است پس من چرا نزد پزشک آمده ام. تصمیمم عوض شد و درهمان حالت رویا، از مطب پزشک بیرون زدم، درحالی که صدای مرحوم کافی همچنان طنین انداز بود. یک لحظه از عالم رویا بیدارشدم دیدم وقت نماز مغرب و عشا است. گفتم خدایا! معلوم است که راه باز می شود.

 

دوسه هفته بعد اولین بازگشایی دانشگاهها، دوسه نفر از بچه های جانباز آسایشگاه که قدیمی تر بودند و یک سالی را درحوزه علمیه چیذر درس خوانده بودند گفتند ما قصد داریم در دانشگاه رشته الهیات ثبت نام کنیم؛ شما را هم ثبت نام کنیم؟ گفتم من ریاضی خوانده ام و از عربی و فلسفه چیزی بلد نیستم. حالا ثبت نام کنید. آنها هر شب مباحثه می کردند. من اصلا پیش آنها نمی رفتم چون حقیقتا از دروس آنها چیزی نمی دانستم و هر روز بعد از ظهرها یک ساعت از فضای داخل آسایشگاه و درخت و اشیا طراحی می کردم. یک روز دم غروب داشتم طراحی می کردم که یکی از بچه های حوزه گفت: حبیب شما هنوز نقاشی می کنی یک هفته به امتحان مانده؟! این را که گفت من تصمیم گرفتم یک هفته ای فلسفه، منطق و عربی را بخوانم. شرایط جسمی هم اجازه نمی داد که مدام بتوانم روی ویلچر بنشینم و درس بخوانم. داخل اطاق شش تخت جانباز بود. خاطرم هست وقتی سحر برای نماز صبح بیدار می شدم شروع می کردم به مطالعه. بچه ها ساعت 9صبح که بیدار می شدند می گفتند: حبیب ساعت چند است؟ می گفتم: ساعت 6صبح است. بگیرید بخوابید! و تا نزدیکی های ظهر سعی می کردم که بیدار نشوند تا بتوانم با تمرکز بیشتری درسم را بخوانم. بعدها فهمیدند که کلک می زنم، می گفتند: حبیب می خواهی کمی مرگ موش بدی ما بخوریم! ما نباید اینقدر بخوابیم و تو اینقدر درس بخوانی. شب ها هم بچه ها می خواستند تلویزیون تماشا کنند و سروصدا بود. من بلند می شدم می رفتم روی چرخ و درحیاط  مطالعه می کردم.

 

فلسفه، منطق و عربی را به تنهایی خواندم و امتحان دادم و در رشته الهیات پذیرفته شدم. البته تصمیم داشتم فنی مهندسی امتحان بدهم که با پرس و جو گفتند با توجه به شرایط جسمانی، رشته فنی و مهندسی به درد شما نمی خورد. الهیات یک دلیل دیگر هم داشت و آن اینکه یک پزشک متخصص ارولوژی که به آسایشگاه می آمد می گفت بچه ها ذهنتان را از نخاع خارج کنید. شما کلیه و مثانه تان بیشتر از 4یا5سال با شما همکاری نمی کند و حداکثر 4یا5 سال زنده هستید. من هم می گفتم حالا که قرار است چهار یا پنج سال زنده باشم لااقل با انتخاب الهیات، کمی از معارف دین بدانم تا زمانی که از دنیا می روم لااقل از معارف دینی آگاه باشم؛ و دلیل جانبی دیگر هم آن بود که با آن وضعیت همه می گفتند شما که نمی توانید کار کنید؛ پس بهترین رشته الهیات بود.

ما پنج یا شش نفر از آسایشگاه ثارالله و اولین گروه جانبازان بودیم که با اراده وارد دانشکده الهیات دانشگاه تهران شدیم و تصمیم گرفتیم خوب درس بخوانیم و بهترین نمره ها  خاص ما باشد. اتفاقا از همین گروه بعدها یکی دونفر جزو هییت علمی دانشگاه و یک نفر استاندار شدند.  پس از آن سعی کردیم گروه های بعدی را تشویق به ادامه تحصیل کنیم و دانشگاهها را برای جانبازان هموار کنیم که بعدها هم دانشگاه شاهد تاسیس شد. خاطرم هست یکی دو نفر از بچه های آسایشگاه که دانش آموز بودند به آنها درس می دادم تا دیپلم بگیرند؛ بعد تشویق می کردیم دانشگاه بروند و پس از آسایشگاه ثارالله، راه ورود به دانشگاه برای جانبازان آسایشگاه های دیگر هم  هموار شد.

اساتید هم با مشاهده نمرات بالای ما متعجب بودند. فضا و جو دانشگاه هم اندکی تغییر کرد به طوری که سطح شیب دار را برای عبور ویلچرها مهیا کردند. ترم اول را به همراه یکی از دوستان جانبازم گذراندیم اما علاقه زیادی نداشتیم چرا که دروس عمومی بود و جذابیتی برایمان نداشت و تصمیم گرفتیم تغییر رشته بدهیم. اول تصمیم گرفتیم حقوق بخوانیم و قاضی شویم. با رییس دانشکده حقوق صحبت کردیم. گفتیم نمراتمان خوب است. گفت شرایط جسمانیتان را بنویسید تا من از ریاست قوه قضاییه استعلام کنم. ما هم که تجربه ای نداشتیم درون نامه قید کردیم که هرجا که می رویم باید رمپ  و یا آسانسور داشته باشد. ایشان از آیت الله صانعی که آن زمان رییس قوه قضاییه بودند استعلام کرده بودند و ایشان جواب داده بودند افرادی که دارای چنین شرایط جسمانی باشند نمی توانند قاضی شوند. چون قاضی باید  توانایی حضور در صحنه جرم و جنایت را داشته باشد.  پس از آن تصمیم گرفتیم رشته پزشکی را انتخاب کنیم که برای این کار هم باید از رشته قبلی انصراف  می دادیم و دوباره در کنکور شرکت می کردیم.  دفترچه کنکور گرفتیم و دیدم در آن نوشته افراد ویلچری نمی توانند در رشته پزشکی شرکت کنند. پیش آقای کروبی، رییس بنیادشهید آن زمان هم رفتیم تا بلکه موانع برداشته شود اما نشد. دیدم مقدر همان است که رشته الهیات را ادامه بدهیم. ترم های دوم و سوم که درس ها تخصصی شد به این رشته علاقمند شدیم. کارشناسی ام را با شاگرد اولی در دانشگاه تهران به اتمام رساندم. بعد رفتم دادگستری و 2ماه دوره تئوری و عملی را گذراندم  و امتحان دادم تا به عنوان قاضی مشغول کار شوم. چون قبلا امتحان فوق لیسانس را داده بودم، بدون هیچ سهمیه ای با دو گرایش فلسفه و فقه و حقوق پذیرفته شدم. فلسفه به دلیل این که رشته ریاضی خوانده بودم علاقه داشتم و گرایش فقه و حقوق هم اگر در دادگستری می ماندم. در دوماه که مشغول کار در دادگستری شدم متوجه شدم آنچه من در ذهنم داشتم با آنچه می دیدم تفاوت زیادی داشت و در عمل، ایده آل های من نبود. در دوره فوق لیسانس به کارهای تحقیقی بسیار علاقمند شدم و دیگر به دادگستری برنگشتم.

ورود به کتابخانه ملی

- سال 1370 وارد کتابخانه ملی و عضو هییت علمی مجموعه شدم و همزمان تدریس در دانشگاه الزهرا را هم آغاز کردم. ابتدا یک ترم به عنوان آزمایشی مشغول به کارشدم و با اعلام رضایت، هم از سوی  مدیریت دانشگاه الزهرا و هم ریاست کتابخانه ملی، کتابخانه ملی را انتخاب کردم؛ زیرا رییس کتابخانه با اصرار عنوان کردند که ما در زمینه نسخه های خطی نیاز به کمک داریم و باید فردی باشد که آگاه به  حقوق اسلامی و عقلی باشد و در کنار آن هم در دانشگاه تدریس کنید. از همان سال 70مشغول به کارشدم که هم کارهای تحقیقی کتابخانه ملی را آغاز کردم و هم به عنوان استاد مهمان تدریس می کردم.

سال 76 در مقطع دکتری شرکت کردم و آن سال تنها دانشگاه فردوسی مشهد دانشجوی رشته ما را می پذیرفت. 2سالی را با خانواده به مشهد مهاجرت کردیم. باید امتحانات جامع و تافل را می گذراندیم که شرایط جسمی سختی بر من وارد شد به طوری که در بیمارستان بستری شدم و تحت عمل جراحی قرار گرفتم و یک ماه تمام در بیمارستان بودم و مشکلات پس از عمل که در اوج این مشکلات باید امتحانات جامع و همچنین تافل را می گذراندم. شبانه روز در منزل روی تخت دروس را می خواندم و امتحاناتم را با موفقیت پشت سر گذاشتم و پایان نامه ام را نوشتم. از سال 1381 رسما دکتری خود را در رشته فقه و حقوق اسلامی دریافت کردم. پیش از این در مجموعه کار تحقیق روی نسخه های خطی را انجام می دادم و از سال 81 که دکترایم را گرفتم مدیرکل کتابخانه خطی  نادر شدم.

 

معاونت کتابخانه ملی

- سال 84 معاون کتابخانه ملی شدم. زیرا مدیران کل عملا میزان فعالیت من را می دیدند و تا سال 90 چهارسال مدیرکل و 7سال معاون سازمان بودم. معاونتی که 4اداره کل و 1000 نیرو داشت و زمانی معاونت به من واگذار شد که ساختمان جدید به تازگی افتتاح شده بود و کار بسیار زیادی داشت و دلیل انتخاب من هم از سوی مدیرکل، سرعت و دقت زیاد من در کار بود و چون با راه اندازی بخش های متعدد و مخازن بود و مرا علی رغم ویلچرنشینی از تمامی مدیران فعال تر دیده بودند. 

از صبح تا شب درکتابخانه حضور داشتم و مدیران دیگر هم که از بچه های رزمنده و پرتلاش و مصمم و علمی انتخاب شده بودند با یک کادر جدی، کار را شروع کردیم. از سال 90 که با ریاست جدید کتابخانه، اختلاف نظر و دیدگاه داشتم و انسانی نبودم که به صرف کارشناسی ام و به صرف نگه داشتن موقعیتم، از دیدگاه هایم صرف نظر نمایم، ایشان مرا برکنار و از آن پس مشاور رییس و مدیر تصمیمات و گزینش سازمان شدم.

 از سال 91 شرایط جسمانی ام بدتر شد به طوری که چندین عمل جراحی سخت وطولانی داشتم. درحال حاضر هم یکی از کلیه هایم کامل از بین رفته و دیگری هم 30درصد آسیب دیده است.

 

فاش نیوز: علاوه بر معاونت کتابخانه ملی، اگر فعالیت های دیگری هم در زمینه پژوهش و تدریس دارید بیان بفرمایید.

- بله. چند سالی تدریس در دانشگاه های مختلف تهران داشتم و استاد پروازی مشهد بودم و عمدتا هم در مقطع فوق لیسانس تدریس می کردم. حاصل سال ها تلاشم در زمینه پژوهشی 15جلد کتاب  است که تالیف کتاب "تاریخ فقه و فقها" به چاپ چهارم رسیده و اکنون در دانشگاه ها تدریس می شود و کتاب "نسخه نامه" در رابطه با نسخه شناسی است که آن هم به عنوان کتاب درسی در دانشگاه ها تدریس می شود. مابقی کتاب ها تخصصی و در حوزه های مختلف است. چاپ مقالات متعدد و استاد راهنمای 30 پایان نامه در حوزه های ابتکاری و پیشنهادی هم بوده ام.

 

فاش نیوز: این پشتکار و توان و سخت کوشی را مدیون چه چیزی هستید؟

- بخشی از آن سخت کوشی که طبیعتا در خانواده و فضای رشد یافتنم شکل گرفته و بخش دیگر هم "همسر" است.

انصافا اگر مقاومت های همسرم و ایستادگی های ایشان نبود من در این مقاطع زمینگیر می شدم زیرا شرایط جسمی ام سخت بود. من از آن جانبازانی هستم که از نظر جسمانی و داخلی وضعیت بسیار بدی دارم و عمل های سنگین و طولانی و سختی داشته ام، به طوری که چندسالی است رژیم بسیار سختی را دارم که تقریبا هیچ چیزی نمی توانم بخورم. چندسالی است که غذایم محدود به تکه مرغی در ظهر و شب است و میوه بسیار بسیار محدود باید مصرف کنم. همسرم با این شرایط با من زندگی می کند و او هم خودش را عملا همرنگ من کرده است.

 

فاش نیوز: اگر تمایل دارید کمی درباره ازدواجتان صحبت کنید.

- من یک ترم دانشگاهی را گذرانده بودم که ایشان آمد تا با هم صحبت کنیم. من در ابتدا به ایشان گفتم که دکترها گفته اند من چهار پنج سالی بیشتر زنده نیستم. ایشان هم از نیروهای سپاهی و شاغل در آن سپاه بودند که شب آزادسازی خرمشهر سر دعای کمیل در مهدیه تهران با امام زمان نجوا می کنند که: "خدایا! من نتوانستم در آزادسازی خرمشهر سهمی داشته باشم؛ یک مجروح بدحال آزادسازی خرمشهر قسمت من کن تا با ازدواج با او بتوانم به او خدمت کنم".  ایشان یک سال و نیم بعد به طور اتفاقی با من آشنا شدند. البته ایشان در همان دعای کمیل، از هوش می روند و درعالم رویا، امام زمان چهره ای را به ایشان نشان می دهند و می فرمایند این همان مجروح بدحالی است که قسمت شما می شود و شما با او ازدواج خواهی کرد. او برای اولین بار، سوم خرداد 61 مرا در آسایشگاه می بیند و با دیدن من، به یاد آن خواب و چهره می افتد. من حتی زمانی که از ایشان خواستم با خانواده برای تحقیق بروند، قبول نکردند و گفتند نیازی نیست و بعدها دلیل آن را برایم نقل کردند. وقتی به ایشان گفتم من چهار پنج سال زنده هستم گفتند: شما این را روی حسابی می گویید؟ گفتم: پزشک متخصص و متعهدی این را گفته. ایشان با قاطعیت گفتند: عمر دست خداست. اگر اراده خدا بر زندگی آدمی باشد هزاران سال می تواند زندگی کند و اگر هم نخواهد که انسان سالم هم از بین می رود. من تا دوسه ماهی که خانواده ایشان موافقت کنند کلنجار می رفتم.   ایشان فقط درباره من اینقدر می دانستند که من دانشجو هستم و از اراده ما جانبازان هم باخبر بودند. ایشان با اطمینان خاطر و با ایمان قوی پاپیش گذاشتند و با جلب نظر خانواده ازدواج انجام شد.

زمانی که من در مقطع لیسانس و فوق لیسانس درس می خواندم ایشان کار می کردند؛ تا اینکه خداوند پس از 5 سال دختری را به ما عنایت کرد و چندسالی دخترمان را به مهدکودک  می سپردند. اما با اتمام فوق لیسانس، من مشغول به کار شدم و از ایشان خواستم که درخانه به تربیت فرزندمان برسد و به من رسیدگی بیشتری کند و همین اتفاق هم افتاد و  ایشان بود که دخترمان را به رشته پزشکی رساند و درحال حاضر  ایشان هم به عنوان پزشک مشغول فعالیت هستند.

همسرم از ابتدا روی فرزندمان وقت گذاشت و همزمان با مدیریت وضعیت من، به سختی هایی که پیش می آمد که گاها" بدنم با عفونت های شدید و تب 40 درجه همراه بود، شب تا صبح پرستاری مرا می کرد. گاهی آنتی بیوتیک ها بی اثر بود و باید یک هفته ای دربیمارستان بستری می شدم تا با آنتی بیوتیک های تزریقی حالم بهتر شود.

انصافا یکی از الطاف خداوند و ائمه اطهار(ع) ارتباط معنوی است که ایشان با خداوند دارند و با روحیه در کنار من زندگی می کنند. من در مقطع فوق لیسانس علاقمند به تالیف کتاب شده بودم و انگیزه ای برای دکتری نداشتم. اما ایشان می گفتند شاگردانت درحال ورود به مقطع فوق لیسانس هستند. شما که شاگرد اول فوق لیسانس دانشگاه تهران هستید، نباید درجا بزنید. با اصرار ایشان سال 76 امتحان دکتری دادم و قبول شدم. زمانی که من دانشجوی دکتری بودم دخترم کلاس سوم دبستان بود. از همسرم خواستم که درتهران درکنار دخترم بماند و من درمشهد می مانم؛ اما ایشان گفتند: با شرایط جسمانی شما، من یک لحظه شما را تنها نمی گذارم؛ هم دخترم مهم است و هم شما. بنابراین آماده شد و با هم به مشهد رفتیم و دوسالی را در مشهد جایی را اجاره کردیم ودخترم دوسالی را درمشهد به مدرسه رفت  و زمانی که پس از اتمام تحصیلاتم به تهران برگشتیم وضعیت جسمی ام بهم ریخت و یک ماهی در بیمارستان تهران بستری بودم. ایشان آن مدت را شبانه روز در کنار تخت من بودند.

 

فاش نیوز:  تحصیلات ایشان چه میزان است؟

- دیپلم تجربی هستند اما تحصیلات حوزوی دارند.

 

فاش نیوز: به طور کل تاثیر نقش همسران جانبازان نخاعی در زندگی جانبازان به چه میزان است؟

- به اعتقاد بنده همسر جانباز نخاعی، هم زحمت و هم تلاش و هم اجرشان به مراتب از خود جانباز بالاتر است. چیزی که من در زندگی خود دیده ام و در زندگی دیگر جانبازان مشاهده کرده ام و قاعدتا اولین انتخابشان هم آخرین انتخابشان بود. زمانی که ما به منطقه می رفتیم نمی دانستیم چه پیش خواهد آمد و پیش روی ما زندگی جانباز نخاعی موفقی هم وجود نداشت که بدانیم وضعیتمان چگونه خواهد بود. همسرجانباز هم که داوطلب ازدواج می شود شرایط جانباز را عالمانه و آگاهانه انتخاب می کند که یک عمر باید با این شرایط زندگی کنند؛ و این انتخاب در شرایطی بود که هیچ الگویی پیش رویشان نبود و عمدتا خانواده هایشان مخالفت می کردند و حتی خانواده خود جانباز هم مخالف ازدواج بودند و کمک اطرافیان هم در مقطع کوتاهی بود و این همسر جانباز بود که با انتخاب شجاعانه و آگاهانه راه را برای همسر هموار می ساخت. بالطبع با بالارفتن سن همسران جانبازان، مشکلات جسمانی به سراغ آنها هم می آید و مشکلاتی نظیر آرتروز و پوکی استخوان را به دنبال دارد و  شرایط خود جانباز که سخت تر می شود. با این شرایط همسران باید همانند یک کوه مقاوم ایستادگی کنند و اگر سستی از سوی همسران پیش بیاید جانبازان به هم می ریزند. همانند آن که نماز ستون دین است، یکی از  ستون استوارماندن جانبازان نخاعی همسرانشان هستند و اگراین ستون پایین بیاید جانباز نیز سقوط می کند؛ چیزی که درحال حاضر به آن توجه نمی شود. همسرجانباز علاوه برمدیریت خود، مدیریت جانباز و خانه و خانواده را نیز برعهده دارد. خوشبختانه اغلب جانبازان نخاعی مسلط بر شرایط جسمانی خود هستند و به لحاظ روحی آرامش زیادی دارند؛ هرچند که با بدترشدن شرایط جسمانی، جانباز آرامش خود را از دست می دهد اما همسر جانباز بازهم وظیفه خود می داند این آرامش را همچنان به همسرش منتقل کند و در واقع منبع آرامش باشد. انصافا باید گفت همسران هم در شروع انتخاب و بعد هم در تداوم زندگی  و در خانه ای که فرزند وجود دارد مدیریت فرزندان نیز برعهده بانوان است و در بسیاری موارد حتی مادران نقش پدر را درخانواده ایفا می نمایند.

فاش نیوز: آقای دکتر مطلع شدیم تقدیری از شما در  آستان قدس رضوی صورت گرفته بود، در این خصوص هم توضیحاتی را بیان بفرمایید.

- بله. در چندین برنامه تقاضا بود که از بنده تقدیر صورت بگیرد که قبول نمی کردم تا اینکه  در "کنگره محققان آرانی"  با مدیریت آیت الله احمد عابدی، دبیر علمی این کنگره در منطقه آران، درچندین نشست اصرار بر این بود که از محققان و دانشمندان پیشین این منطقه با هداف احیای آثار نسخه خطی این بزرگان، این کنگره راه اندازی شود. در این کنگره دوستان به این جمع بندی رسیدند که  از محققان امروزی نیز که درحال حاضر سمبل محققان منطقه و در مجموع، جامع الاطراف باشند تجلیل شود (در منطقه آران نسل جوان و افراد فرهیخته و محقق و اساتید بسیاری وجود داشت) که درمجموع به بنده رسیدند که با درنظرگرفتن جنبه های جهاد و جانبازی و تعدادی مقالات و کتاب ها و فعالیت های علمی، انتخابی است که هیچ شک و شبهه ای بر آن وارد نیست و همه روی این موضوع اجماع کرده بودند. خروجی این کنگره هم کتاب ارجنامه ای به نام "از سینه خاکریز تا بلندای تحقیق" است که از ابتدای کودکی، جبهه و جنگ، مجروجیت و جانبازی و فعالیت های علمی و کسب مدارج علمی؛ و یک فصل آن هم درخصوص همسربنده و خاصه همسران جانبازان نخاعی است، می باشد. محقق این کتاب که چندسالی است با ما آشنایی دارد، می گفت: همسر شما نقش بسیار مهم در زندگی داشته و من مدیون هستم و باید  یک فصل از کتاب را به ایشان به عنوان سمبل و نمونه ای از همسران جانبازان نخاعی معرفی نمایم. بعد هم در 6 اردیبهشت ماه در بنیاد پژوهش های اسلامی آستان قدس رضوی که بنده در آنجا کارهای پژوهشی انجام می دادم و ارتباط کاری با آنها داشتم و دوستان هم تقاضا داشتند که این کنگره در مشهد مقدس برگزار شود، اساتیدی حضور پیدا کردند و جنبه های مختلف زندگی مرا اعم از جبهه و تدریس در دانشگاه و... مطرح نمودند و بعدهم از بنده در آن مراسم تقدیر و از کتاب "از سینه خاکریز تا بلندای تحقیق" رونمایی شد.

 

فاش نیوز: و اما صحبت پایانی؟

- ذکر چند نکته ضروری است و آن این که اعتقاد من همیشه این بوده که جانباز، زمانی جانباز است که سختی ها را تا آخر تحمل کند و بعد هم اگر مسوول و یا مدیری وظیفه خود را درست انجام نداد، ما لااقل وظیفه خود را به خوبی انجام دهیم. اگر جایی بی مهری می بینیم از جانبازی خودمان و اصول جانبازیمان فاصله نگیریم و در هر شرایطی راست قامت و جاودانه بایستیم و اگر در روزهای سخت توانستیم ایستادگی کنیم  این ارزشمند است.

اینکه صرفا برای کمبودها و بعضا دارو و درمان بجنگیم طبیعتاً درست نیست. البته وظیفه دستگاههای تابعه است که تمام تلاششان را بکنند که البته تلاش هم می کنند اما چه بخواهیم و چه نخواهیم کمبودها و مشکلات  در زمینه معیشت و درمان هست و جانبازان با این مسایل درگیر هستند اما جانباز باید بر آرمان های خود ایستادگی کند؛ زیرا در کنار جانبازان، همسران و فرزندان وجود دارند. باید جانباز روحیه خود را حفظ کند تا روحیه خانواده هم حفظ شود. درست است که همسران جانبازان خود را وقف ایشانکرده اند و همواره این نقش را ایفا می کنند ولی جانبازان هم باید سعی کنند بار روحی همسر را کم کنند. اجر جانبازی در همین سختی هاست. دوستان بنیاد هم تلاش خود را می کنند اما محدودیت هایی هست.

مشکلات باید در قالب تشکل های سازمانی جانبازی و حزب ها و انجمن هایی که درخصوص جانبازان نخاعی تشکیل شده، در آرامش مطرح شود. هم اندیشی دوستان نخاعی نکته بسیار مهمی است که ارایه راهکارهای جمعی در گروه های تلگرامی نیز در این خصوص موثر است.

گفت و گو از صنوبر محمدی

کد خبرنگار: 19
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi