شناسه خبر : 60122
چهارشنبه 03 مرداد 1397 , 14:22
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز نخاعی مشهدی، «حمیدرضا مداح»(بخش نخست)

دلاور تنومند فعال

یک روز دکتر هندی بالای سرم آمد و گفت عملت کرده ایم و دیگر مشکلی نداری. بلند شو. گفتم نمی توانم راه بروم. دکتر گفت نه، من عملت کرده ام و تیر به جایی آسیب نزده است؛ بعدها معلوم شد...

فاش نیوز -  وقتی قرار شد با جانباز مداح صحبت کنیم، اصرار داشتیم از خودش و خاطراتش بگوید اما او همچنان عملکردش که در خدمت مردم و ایثارگران است، تمایل آن چنانی به گفتن از خود نداشت و تاکید داشت که از ایثارگران و مسایل آنان بگوید تا اثرگذار باشد.

با اصرارهای ما، او بالاخره رضایت داد کمی از خودش بگوید و سوالات ما از حمیدرضا، با محل تولدش آغاز شد:

فاش نیوز: در کجا به دنیا آمدید و چند خواهر و برادر هستید؟

جانباز مداح: پدر من ارتشی بود و هر چند وقت یک بار مأموریتی به یک نقطه از کشور داشت. سال 1344 ایشان به تربت جام اعزام شد و من به دنیا آمدم. ما 5 برادر و 2 خواهر هستیم.

 

فاش نیوز: شما چندمین فرزندهستید؟

- من بین یک خواهر و دو برادر کوچکتر و یک خواهر و دو بردار بزرگ تر هستم؛ دقیقاً وسطی هستم.

متولد 30 فروردین 1344 در تربت جام هستم. تقریباً سال 1346 – 1345 بود که پدرم به لشگر 77 مشهد منتقل شد. می توان گفت که من در مشهد بزرگ شدم و از یکی دو سالگی به مشهد آمدیم و در مشهد زندگی کردیم.

 

فاش نیوز: چطور بچه ای بودید؟

- باید از خانواده‌ی من بپرسید. من نه خیلی شر بودم و نه خیلی مظلوم. خداوند هم می گوید خیرالامور اوسطها. من همین طور که وسطی آفریده شدم، اخلاقم هم وسطی بوده، نه خیلی صبورم و نه خیلی بداخلاق. متعادل هستم.

 

فاش نیوز: دوران مدرسه چطور گذشت؟ اهل درس بودید؟

- زیاد علاقه مند به درس نبودم، تا راهنمایی وضع درسم خوب بود، اما همین که به اول دبیرستان رسیدم، افت کردم و موفق نبودم. سال بعد در تاریخ 18 بهمن 1359 ، یعنی در 15 سالگی، عازم جبهه شدم.

 

فاش نیوز: خانواده موافق بودند؟

- مخالف نبودند، اما خیلی هم موافق نبودند و من خیلی راحت اعزام شدم و رفتم.

 

فاش نیوز: دو برادر بزرگتر از خودتان به جبهه رفتند؟

- من که رفتم، برادر بزرگ ترم به فاصله ی 2 – 1 ماه بعد به جبهه آمد. من غرب بودم و او جنوب بود. برادر اولم خوزستان بود و برادر دومی ام  در تیپ زرهی شیراز سرباز بود. بعد هم به عجبشیر اعزام شد. کوچک ترین برادرم هم بعد از اینکه من از مجروحیت آمدم، 3 – 2 ماهی رفت ولی جنگ رو به اتمام بود و خیلی نماند.

من 4 ماه در سقز و کردستان بودم. بعد از 45 روز دوره مان تمام شد. ما با دوستان تصمیم گرفتیم بدون اینکه برگردیم، دوره ی دیگر هم آنجا باشیم. در دوره ی دوم چون با فضا و محیط آشنا شدیم، بیشتر از ما به عنوان نیروهایی که تجربه استفاده می شد.
 
در آن زمان گروهی به اسم گروه ضربت داشتیم. منطقه کردستان امن نبود. نیروهایی که رفت و آمد می کردند، اسکورت می شدند. در این مواقع از گروه ضربت کمک می گرفتند. ما همه کاری انجام می دادیم و اگر مأموریتی هم پیش می آمد، سریع آماده می شدیم. به عنوان بیسیم‌چی، تک تیرانداز، تیربارچی و... در هر نقشی ظاهر می شدیم و برایمان اهمیتی نداشت. تا اینکه شبی ساعت 2 آمدند و گفتند: پایگاهی به نام بنفشه، نزدیک سقز کردستان تصرف شده است. دو تا ماشین سیمرغ داشتیم. تعدادی از بچه های ارتش را مجروح و شهید کرده بودند و از سپاه و ژاندارمری، تقاضای کمک شده بود. ما سه تا بیسیم‌چی بودیم. ما اعزام شدیم. وقتی رسیدیم، ساعت حدود 4 بامداد بود. فرمانده ژاندارمری به من گفت: یک بی‌سیم به فرمانده‌تان بزن و بگو اجازه می دهند به دنبال کوموله دموکرات برویم؟ چون آن موقع شهر بوکان در تصرف کوموله دموکرات بود و ما هیچ اشرافی به شهر بوکان نداشتیم.

 آن ها از همان جا پایگاه ها را شناسایی می کردند، حمله می کردند و برمی گشتند. من هم به فرمانده بی‌سیم زدم و فرمانده اجازه داد. جیپ ژاندارمری راه افتاده و ما هم به دنبال آن رفتیم. حدود 10 کیلومتر رفتیم و هوا روشن شده بود. من به عنوان سرنشین در عقب ماشین سیمرغ نشسته بودم. راننده گفت که رادیات ماشین تیر خورده و جلوتر از این نمی توانیم برویم. ماشین را کنار زد، پشت این ماشین کالیبر 50 نصب شده بود و تیربارچیمان گلنگدنش گیر کرد. راننده از پشت سپر دفاعی اش بیرون آمد تا نوار فشنگ را بردارد. ناگهان تیر به پایش خورد. لنگان لنگان به پایین آمد. آنجا حدود 4 شهید و مجروح داشتیم.

 من هم از ماشین پیاده شدم. فرمانده ژاندارمری در کنار ما پارک کرد و گفت: بیسیم بزن و بگو هلی‌کوپتر کبرا برای ما بفرستند. من در حال صحبت با بیسیم بودم. همانطور که دو زانو نشسته بودم، بیسیم پشتم و خشاب ها آویزان و اسلحه هم دستم بود. بیسیم prc-77   آنتن بلندی دارد، تیر به کنار پایه ی بیسیم خورده بود و ضرب تیر را گرفته بود.

 یک لحظه احساس کردم پهلویم می سوزد. در آن لحظه گلوله به مهره های من اصابت کرد و چون حالت دو زانو نشسته بودم، باعث آسیب به نخاع شد. همان لحظه پاهای من از کار افتاد و دیگر تعادل نداشتم. 20 دقیقه ای گذشت و با خونی که می رفت، کم کم حالم بد شد. بچه ها کمک کردند و بیسیم و خشاب ها را در آوردند. آمبولانس رسید و چند تا از بچه های مجروح را سوار کرد و رفت. دوباره بچه ها بیسیم زدند که دو مجروح دیگر هم داریم. درحین درگیری سربازی از ارتش با ماشین آمد و ما را به عقب برد.

 

فاش نیوز: دقیقاً در چه تاریخی مجروح شدید؟

- در تاریخ 13 خرداد سال 1360 بین منطقه بوکان و سقز تیر خوردم. سه روزی در بیمارستان سقز بودم. دکتر هندی ای که در بیمارستان بود، روی من 3-2 عمل انجام داد. در این مدت خیلی بی حال بودم. چند باری چشمانم را باز می کردم اما از حال می رفتم. یک روز دکتر هندی بالای سرم آمد و گفت: عملت کرده ایم و دیگر مشکلی نداری. بلند شو! گفتم: نمی توانم راه بروم. دکتر گفت: نه، من عملت کرده ام و تیر به جایی آسیب نزده است! بعدها معلوم شد که هنوز تیر در پشت من بوده و پزشکان نتوانسته بودند تیر را خارج کنند. فقط جلوی خونریزی داخلی را گرفته بودند. بعد دستور دادند تا من را به تهران اعزام کنند. من را از بیمارستان سقز، با هلی کوپتر به کرمانشاه بردند و یک شب در آنجا بودم. بعد مرا به تهران فرستادند و از آنجا هم به بیمارستان سینا منتقل شدم.

 

فاش نیوز: اوضاع و احوال روحیتان چگونه بود؟ فهمیده بودید که نمی توانید راه بروید؟

- خوب بود. بله؛ از همان روزهای اول فهمیده بودم.

 

فاش نیوز: با این موضوع راحت کنار آمدید؟

- سیستم من طوری است که خیلی سخت‌گیر نیستم.

 

فاش نیوز: یعنی هر شرایطی را می پذیرید؟ این مسئله بسیار مهم است، اینکه انسان دیگر توانایی راه رفتن را نداشته باشد.

- روزی که به جبهه رفتم، دوستانی بودند که تیر می خوردند و آسیب های خیلی بدی می دیدند. من این ها را می دیدم و در تشییع جنازه شهدا شرکت می کردم و با این واقعیت کنار آمده بودم. وقتی دکتر این مسئله را به من گفت، برای من هیچ فرقی نمی کرد. الحمدلله آمادگی روحی من بالا بود.

 یک دوره سه ماهه در بیمارستان سینا بودم. این دوران گذشت و مرا به آسایشگاه نارنجستان که متعلق به بهزیستی بود، منتقل کردند. (آسایشگاه اسم مشخصی نداشت بلکه چون در خیابان نارنجستان، خیابان پاسداران بود، به این اسم معروف شده بود.) کم تر از یک سال در این آسایشگاه بودم. آسایشگاه را جمع کردند و ما را به آسایشگاه کهریزک یافت آباد منتقل کردند و 3 - 2 ماهی هم در کهریزک بودم تا اینکه مرد پاسدار کت شلوار پوشی با یک ماشین پونتیاک که شش در بود، به آسایشگاه کهریزک آمد. از روی کاغذ اسم من، "بهنام حاج هاشمی" و "عباس ایران نژاد" را خواند و گفت: وسایلتان را جمع کنید. ما را به آسایشگاه ثارالله آوردند و لباس های ما را گرفتند و نفری یک دست کت شلوار سفید به ما دادند و ما را به سالن بزرگ ثارالله بردند. حاج آقای نصیری هم در آن جا بودند. در واقع آسایشگاه را آماده کرده بودند و ما اولین بیماران این آسایشگاه شدیم و آن را افتتاح کردیم.

 دو سالی (تا سال 1363) در ثارالله بودم. وقتی 6 – 5 ماه گذشت، از سپاه آمدند و گفتند که فدراسیون ورزشی جانبازان معلول از ما درخواست کرده اند تا دو نفر را به عنوان اعضای کمیته فرهنگی معرفی کنیم. در نمازخانه پشت سالن قرعه کشی را انجام دادند. نام من و آقای "عباس خداوردی" درآمد. آقای خداوردی کم تر از یک ماه آمد و دیگر علاقه نشان نداد، اما من ادامه دادم.

 به مدت دو سال هر روز صبح ها ماشین دنبالم می آمد و من را به فدراسیون ورزشی جانبازان معلول می برد و دوباره بعدازظهر به آسایشگاه برمی گرداند. در استان ها هم هیئت ورزشی جانبازان و معلولین وجود داشت. در سفری که می خواستم به مشهد بیایم، رئیس فدراسیون به من گفت که گزارشی از سفر به مشهد تهیه کن. من به مشهد آمدم و با مسئولین هیئت آشنا شدم و آن ها به من گفتند: «تو در فدراسیون هستی، بیا و با ما کار کن».

سازمان تربیت بدنی قرار شد که شش نفر از جانبازان را به بازی های آسیایی دهلی ببرد. دوباره قرعه کشی کردند و اسم من، آقای "فاضل شایسته" و "آقای بهنام حاج هاشمی" و تعدادی دیگر از دوستان درآمد. من فقط 17 سالم بود. برای من گذرنامه صادر نشد و گفتند: باید رضایت نامه پدرت را بیاوری. خلاصه به مسابقات رفتم و برگشتم.

فاش نیوز: هنوز ازدواج نکرده بودید؟

- نه؛ زمزمه هایی بود ولی سن من هم خیلی بالا نبود. تا سال 1364 که دوستانی از مشهد آمدند و 3 - 2 نفری را معرفی کردند. صحبت هایی شد. با یک نفر هم داشتیم به نتیجه می رسیدیم که به خاطر یک سری اختلافات فکری نشد. به مشهد آمدم و باز صحبت هایی شد ولی به ازدواج ختم نشد. تا اینکه یکی از دوستان آمدند و گفتند که همسر شهیدی هست و می خواهد با جانباز ازدواج کند. اختلاف مسافتی ما زیاد بود، من لباس پوشیدم و آماده شدم. قبل از اینکه من به آن جا برسم، متوجه شدم که ایشان با یک عزیز جانبازی صحبت کرده بود، به تفاهمی هم رسیده بودند و قرار بود پدر و مادر ها بیایند و صحبت های نهایی انجام شود و من واقعاً خالی شدم.

 در همان شب با دوستان جعبه شیرینی گرفتیم و به خانه همین عزیز جانباز رفتیم و با پدر و مادرشان صحبت کردیم که این خانم، خانم بسیار خوبی است و فردا زیاد سخت نگیرید. فردا بعدازظهر شد. باز دیدم که این عزیز آمد و گفت که آقای مداح نشد و خودت بیا. من رفتم و هم دیگر را دیدیم و قرار شد فردا خانواده ها را با هم آشنا کنیم. ساعت 5 بعدازظهر قرار را گذاشتیم و تا 8 شب صحبت ها زده شد. من گفتم: پس اگر اجازه بدهید، صیغه محرمیتی بین خودمان بخوانیم. خانواده ی همسرم اصرار کردند که اگر فرصت بیش تری باشد، بهتر است. ما هم گفتیم: ابتدا صیغه ای جاری شود. فکر می کنم ساعت 10 شب بود که به امام جمعه زنگ زدم. گفتند که نیستند. به سه تا از دوستان روحانیم زنگ زدم، نبودند؛ اما به هر شکلی بود، در ساعت 11 به حاج آقای کاشف زنگ زدم و قضیه را تعریف کردم. گفتند: این موقع شب چه اصراری است؟! گفتم: نه باید صیغه جاری شود.

 به خانه حاج آقای کاشف رفتیم و خطبه خوانده شد. خانواده ها گفتند که برویم، حاج آقا حدیثی خواندند و گفتند که یک ساعتی زوج باید کنار هم باشند و با هم آشنا شوند. بروید و یک ساعت دیگر دنبال عروس بیایید. در این مدت گفتم: کجا می خواهی بروی؟ زندگیمان از همین الان شروع شده است. همسرم گفت: من حرفی ندارم. یک ساعت بعد برادر همسرم آمد و خانمم گفت: حقیقتش شوهرم گفت که بمان، من هم می مانم. یعنی می خواهم بگویم از همان زمان که 18 دی 1364 بود، زندگیمان را عملاً آغاز کردیم. مجلس هم نگرفتیم. خریدی کردیم و ولیمه مختصری دادیم.

 خانم من در شهرک شهید بهشتی واحدی در طبقه بالا داشت. بچه های شهید بهشتی هم از دوستانم بودند و وقتی شنیدند که من ازدواج کرده ام، واحد بالا را با واحد همکف جا به جا کردند. وسایل و اثاث را از بالا به پایین آوردند و یک بخشی از اثاث را هم ما خریدیم. زندگیمان را با خانمم و دختری که از شهید داشتند، آغاز کردیم. خانم من بعداً تعریف می کرد که من وقتی جانباز قبلی را دیدم، حقیقتاً به دلم ننشست و می خواستم این ازدواج سر نگیرد، وقتی شما را دیدم، نذر کردم نفری 500 تومان را به بچه های دوست همسر شهیدم که سید هم بودند بدهم. (در سال 1364 به همسران شهدا مبلغ 2500 تومان حقوق می دادند) و ایشان حقوق یک ماه شان را به 5 – 4 بچه شهید دادند.

 واقعیت این است که هیچ کس همسر جانبازان را درک نمی کند. ما در مقطعی گلوله ای خوردیم و آمدیم، ولی همسرانمان 30 سال است که از ما مراقبت می کنند. ما مشکلات زیادی داریم، ولی همسران ما اصلاً مجبور نیستند از ما نگهداری کنند چون این ما هستیم که مشکل داریم.

من همیشه گفته ام همسران ما، اگر به اندازه ی مادران ما زحمت نکشیده باشند، یقیناً بیشتر زحمت کشیده اند. معمولاً می گویند کم تر، ولی من می گویم واقعا بیشتر است. مادران ما 9 ماه حملمان کردند و بعد ما را تا سنی بزرگ کردند ولی ببینید الآن همسر من از سال 64 زحمت مرا کشیده است. یعنی 33 سال است که با هم زندگی می کنیم. ایشان همسر من بوده، مادر بچه ی من بوده، مهمان مرا پذیرفته، غذای مرا پخته، من را جمع کرده، خود من هم که همیشه به اندازه یک بچه ی کوچک زحمت و بهانه دارم.

یک خانم جوان خیلی خواسته ها دارد. ما جانبازان هیچ وقت خواسته هایشان را برآورده نکرده ایم. همسران جانبازان از حق تفریح، ورزش، پارک، سینما، گردش و... محروم هستند. محرومیتشان هم توأم با اعمال شاقه است؛ هم گردش نرفته اند و هم باید بهانه گیری های ما را تحمل می کنند و پا به پای ما حرکت می کنند.

 اگر همسر من برای یک ساعت بخواهد بیرون برود، به چندین نفر زنگ می زند و هماهنگ می کند که تنهایش نگذارید. می توانند ما را رها کنند ولی این کار را نمی کنند و ایثار زیادی دارند. ما هم متأسفانه قدرشناس نیستیم و واقعاً ظلم بزرگی در حقشان می کنیم. من بارها گفته ام که همسر من جای مادرم نیست، ولی به اندازه ی مادرم برایش احترام قائل هستم. مثلاً ما در خانواده ی جانبازان اعصاب و روان می بینیم که همسرانشان با وجود همه ی مشکلاتی که دارند، روزی چند بار هم از جانبازان کتک می خورند، سختی های زیادی را تحمل می کنند ولی فداکارانه ایستاده اند.

  متأسفانه مسئولین ما قدردان زحمات همسران جانبازان نیستند. در روز پرستار حتی به اندازه اسم هم تقدیری صورت نمی گیرد. خود مسئولین می گویند دولت برای هر تخت آسایشگاه حدود 18 میلیون هزینه می کند. این خانم در خانه از من مراقبت می کند، فرزند مرا پرورش می دهد، اگر این خانم کنار بکشد، مگر دولت نباید مرا جمع کند؟ ماهی چقدر باید هزینه کند، با همان آمار خودشان باید ماهی 18 میلیون هزینه کنند. بینی و بین الله سالی 1 و نیم میلیون هم خرج همسران جانباز نمی کنند. ایشان تقدیر، مسافرت، ورزش و همه چیز می خواهند. باید برنامه ریزی شود ولی هیچ کس به فکر نیست.

  گاهی در روز پرستار از منطقه زنگ می زنند و همسران جانبازان را دعوت می کنند. با یک وسیله ی نقلیه بی کیفیت دنبال آن ها می آیند، از صبح ساعت 8 آن ها را به سالنی می برند و تا ساعت 12 – 10 سخنرانی می کنند و در نهایت تعدادی چادر ارزان قیمت را با قرعه کشی به آن ها می دهند. واقعاً خیلی ظلم می شود. این زن خیلی فداکاری می کند. می توانست خیلی راحت با یک آدم سالم زندگی کند. حداقل خیلی از شرایط زندگیش مهیا بود. ما چیزی نداریم تا در اختیارشان بگذاریم.

  من سال 64 ازدواج کردم و در سال 68 خدا به ما پسری داد و با دختری که از شهید داشتیم، یک دختر و یک پسر شدند. بعد خداوند به ما دختر دیگری داد و مشکلاتی پیش آمد، دکترهای معروف مشهد گفتند: باید دیگر بچه دار نشوید. دکتر جوانی به نام خانم دکتر توکلی که تازه فارغ التحصیل شده و جذب بنیاد شده بود، مشکل ما را بر طرف کرد. چند سال بعد سفری به مکه داشتیم و آن جا هم خداوند به ما پسر آخریمان را داد.

فاش نیوز: ازنظر تحصیلات، شرایط شما چطور شد؟

- من تا مقطع دیپلم ادامه تحصیل دادم و بعد درگیر کارهای اجرایی شدم و ادامه ندادم. در آسایشگاه ثارالله هم طبع شعری داشتم و  70-60  تا شعر کودک دارم که شعرها جمع آوری شده است و در یک دفترچه است.

فاش نیوز: پس دو دختر و دو پسر دارید.

- بله.

فاش نیوز: اسم هایشان را بگویید.

- پسرانم، محمدرضا و محمدعلی و دخترانم، دختر شهید زهرا و دختر خودم زهره هستند. زهره و زهرا عروس شدند و محمدرضا هم داماد شده؛ فقط محمدعلی مانده که او هم عقد کرده و هنوز ازدواج نکرده است.

 

فاش نیوز: رابطه تان با بچه ها چطور است؟

- خوب است، الحمدلله مشکلی نداریم. نه تنها با بچه های خودم، با تمام جوان ها رابطه ی خوبی دارم.

 

فاش نیوز: بچه ها چقدر با مرام شما و جبهه آشنایی دارند و چقدر توانسته اید فرهنگ جبهه را به آن ها منتقل کنید؟

- ببینید فرهنگ ما، مختص به زمان خودمان است. نمی شود در این دوره پیاده شود. ضمن این که در فاصله بین دفاع مقدس تا الآن اتفاقات خوبی نیفتاده است. مسئولین ما اختلاس کردند، خیلی ها که پشت سرشان نماز می خواندیم، همه کاره درآمدند، خیلی سخت است.

فاش نیوز: پس درک می کنید که جوان های الآن راه آن زمان ها را ادامه ندهند؟

- نه نمی گویم راه را ادامه ندهند! هر موقع مملکت نیاز داشت، جوان باید برود. آن زمان شرایط مملکت طوری بود که ما باید اسلحه دستمان می گرفتیم. الآن جوان باید پشت سیستم بنشیند و جنگ فرهنگی داشته باشد.

 

فاش نیوز: یعنی می گویید طوری که شما زمان خودتان بودید، الآن نمی شود از جوان ها انتظار داشت.

- واقعاً شرایط مملکت تغییر کرده است. خیلی از مسئولین کلاهبردار از آب درآمده اند. گاهی خودم هم به بعضی از مسائل شک می کنم. پس فرزندم حق دارد از من می پرسد پس در این مملکت چه کسی سالم هست؟

 

فاش نیوز: شما چه پاسخی می دهید؟

- فرزند من آزاد است و هیچ وقت به او نگفته ام حتماً باید مسیر مرا انتخاب کنی. به او می گویم: این راه و مسیر درست هست. خودت انتخاب کن و اجباری در کار نیست. گاهی بعضی از فرزندان از ترس والدین در جلوی آن ها اعمالی مانند نماز و حجاب را رعایت می کنند، اما فرزندان من درون و بیرونشان یکی است. متأسفانه در جامعه الگوی خوبی نداریم تا فرزندان از آن ها الگو برداری کنند.

 

فاش نیوز: یعنی شما الگوی خوبی برای آن ها بوده اید اما انتخاب با خودشان است.

- واقعیت همین است.

 

فاش نیوز: کلام آخرتان چیست؟

- اگر من بخواهم توضیحی از 5 سال گذشته بدهم، ما خیلی کارها کردیم. شهرداری مشهد برای اولین بار 5 سال است که خانه جانبازان قطع نخاعی مشهد را گل کاری می کند.

من از سال 64 تا سال 75 به عنوان دبیر و رئیس هیئت علمی ورزشی جانبازان معلولین استان خراسان بوده ام. استان خراسان یک قطب ورزش جانبازان معلول در کشور بود. اگر تیم والیبال نشسته ایران در دنیا قهرمان شده بود، حداقل چهار بازیکن آن از خراسان بودند. تمام کاپ های استان برای ما بود. اتفاقی که آن زمان برای اولین بار افتاد، این بود که یک تیم استانی به تورنمنت بین المللی رفت. تیم والیبال نشسته ما به دعوت تیم مجارستان به بوداپست رفت. اتفاقی که در کل کشور نیفتاد.

 در همین 5 سال هم خیلی کارها انجام شده است. سپاه هر ساله بچه ها را به کربلا می برد، ولی امسال یک کاروان ویژه از استان خراسان به کربلا رفت. پشت این قضایا پیگیری و تماس است. خیلی کار انجام شده است، این کارها تمام تلاشی بود که می توانستیم انجام دهیم. اگر موفقیتی هم هست، مدیون همان تلاش هاست. از آن طرف آرامشی که در خانه است و انرژی ای که می دهد و این طرف هم تلاش هایی که برای بچه ها می کنم، لذت دیگری دارد.

 امام جمعه ای گفته اند: "خدمت به معلولین خدمت به نبی اکرم(ص) است". نمی دانم 6 سالم بود، 7 سالم بود، دقیقاً یادم نیست، ولی یک شب خواب دیدم که حضرت رسول(ص) در یک فاصله 50 – 40 متری در یک دست قرآن و دست دیگری شال سبز کمرشان قرار داشت و به من اشاره می کنند که بیا.

صبح به مادرم گفتم: چنین خوابی دیده ام، گفت: ان‌شاءالله که خیر است و آینده‌ی خوبی داری.

 از همان سال 62 که در آسایشگاه ثارالله اتفاقاتی افتاد و من به فدراسیون رفتم و بعد ادامه‌ی آن تا الآن، همیشه کار من خدمت به جانبازان بوده است. از لحاظی خودم را خادم حضرت رسول(ص) می دانم. این افتخار بزرگی است و به آدم انرژی می دهد. خیر و برکاتش هم همیشه در زندگی هست. به مسئولین مخصوصاً به مسئولین آستان قدس می گویم: شما هم خادم امام رضا(ع) و هم خادم رسول اکرم(ص) هستید. می گویند: ما مدت زیادی منتظر بودیم تا خادم امام رضا(ع) شدیم ولی بدون هیچ نوبت و منتی به راحتی می شود خادم پیامبر(ص) که اشرف انبیا است، شد که از هر لحاظ جایگاه بالاتری دارد.

 

ادامه دارد...

گفت و گو از شهید گمنام

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
درود به جانباز عزیز
اتفاقا چهره ی ایشان نشان میدهد که خیلی مهربان هستند.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi