جمعه 29 تير 1397 , 12:58
شهید می شوی...!
... شهدا رفتند همچون قاصدکی در دست نسیمی رو به بهشت!... اما شهید فقط آن پرستوی کوچیده نیست... بلکه... بعضی در گوشه و کنار این خاک... این دیار... این سرزمین... این شهر... این کوچه های تو در تو... به مقام شهادت رسیده اند
شهید گمنام- شهید یعنی شاهد... یعنی آنکه به مقام شهادت رسیده است... یعنی شاهد و گواه خدا... وقتی می گوییم شهید... ناخودآگاه یاد پیشانی شکسته ای می افتیم که رد خون از لابه لای سربندی خونی به روی گونه اش آمده بود... یاد شب بیداری ها و نماز شب های در خلوت، در دل شب ... همان نیمه شب هایی که همه ما خوابیده ایم!...
شهید یعنی آنکه سرّ دل می فهمد و... رموز عشقبازی با خدا و رسم بازیچه گرفتن این دنیا را دریافته است!...یعنی آنکس که دریافته در مسیر دنیا پایش را روی کدامین سنگ چین جاده بگذارد تا نلغزد... کسی که دلبستگی هایش به این دنیا، از جنس چسبیدن های غفلت انگیز ما نیست!... آنکه راز سینه سوخته شقایق را فهمید و شقایق وار زندگی کرد!... کوتاه و عاشق!
شهید یعنی آنکه عروس دنیا نتواند با همه دلفریبی هایش، او را پایبند شب زفاف کند و او را پای سفره عقد ماندن، بنشاند... یعنی کسی که مرگ و حیات، خواب و بیداری و ... همه مفاهیم را طور دیگری درک می کند و می بیند! ...
... شهدا رفتند همچون قاصدکی در دست نسیمی رو به بهشت!... اما شهید فقط آن پرستوی کوچیده نیست... بلکه... بعضی در گوشه و کنار این خاک... این دیار... این سرزمین... این شهر... این کوچه های تو در تو... به مقام شهادت رسیده اند اما.. هنوز جسمشان هست و زنده اند... کسانی که چشمانشان با خواب بیگانه شده ... مثل همان شب های عملیات!... کسانی که رنج را عشقبازی با معشوق می دانند و سرفه های خشک و نفس گیرشان،... کاسه کاسه عفونت خارج شده از زخم بسترشان...را طور دیگری معنا می کنند!... کسانی که هر روز شهید می شوند!...
و ما در دست گردباد این روزگار و عصر سرعت... در دست مرداب غفلت های زودگذر و لذت های شهوتناک بی پایان!... لابه لای سیم خاردار مشغله ها و دویدن ها ... در خود گم شده ایم...! و یادمان نمی افتد... نوشته سردار شهیدان اهل قلم، شهید آوینی را که نوشت:... پندار ما این است که شهدا رفته اند و ما... مانده ایم!... اما حقیقت آن است که زمان، ما را با خود برده است و شهدا مانده اند!...
گاهی تعداد اندکی از آدم ها هم بدون جنگ و جهاد ظاهری، شهید می شوند... یعنی گواه الهی... یعنی چشم بیدار و قلب آگاه!...
خدایا! ما را هم به شهادت برسان!...
ابتدای انقلاب دانشجویانی انقلابی و سرسخت لانه جاسوسی را فتح کردند که تمام دنیا را تکان داد با اینکه از دیوار لانه جاسوسی با شجاعت بالا رفتند اما به آنها توجهی نشد و دیده نشدند. چهاردهم خرداد امام راحل (ره) به ملکوت اعلی پیوست و آن دانشجویان بیشتر از تمام مردم در کنج تنهایی سوختند تا اینکه آمریکا آنان را شناخت و آنچه خواسته آنان بود با سخاوت بخشید لیکن انقلابیون سرسخت در مستی وصال شهرت راه را گم کردند و سر از بیابانی بی آب و علف درآوردند. گرچه چراغ راه روشن و تابناک در حال درخشش بود اما آنها همچنان سرمست از غرور شهرت و توجه و دیده شدن همچون جوانی هوسباز کور و کر بودند. آنها در جوانی راه را گم کردند زیرا چشم و گوش به زمین داشتند نه آسمانی که سالکان حقیقی راههای آن را بهتر از راههای زمینی میدانستند. آنان مردم را برای خودنمایی به خودشان دعوت کردند در حالیکه شهیدان مردم را با رموز پنهانی و گمنامی در عاشقی دعوت به او را دعوت و اجابت کردند.
چشمش افتاد و دید چوبه ی دار!
عصبی گشت و غیضی و غضبی
بانگ بر زد که ای خیانت کار!
تو هم از اهل بیت ما بودی
سخت وحشی شدی و وحشت بار
نرده ی کعبه حرمتش کم بود؟
که شدی دار شحنه ،شرم بدار
ما سر و کارمان به صلح و صلاح
تو به جرم و جنایتت سر و کار...
دار، بعد از سلام و عرض ادب
و ز گناه نکرده استغفار
گفت ما نیز خادم شرعیم
صورت اخیار گیر یا اشرار
تو قلم میزنی و ما شمشیر
غلظت از ما قضاوت از سر کار
تا نه فتوی دهند منبر و میز
دار کی می شود سر و سردار
هر کجا پند و بند در ماندند
نوبت دار میرسد ناچار
منبری که گیر و دارش نیست
همه از دور و بر کنند فرار ...
باز منبر فرو نمی آمد
همچنان بر خر ستیزه سوار
عاقبت دار هم زجا در رفت
رو به در تا که بشنود دیوار؛
گفت اگر منبر تو منبر بود
کار مردم نمی کشید به دار !
کلیات استاد شهریار