شناسه خبر : 60217
دوشنبه 01 مرداد 1397 , 09:17
اشتراک گذاری در :
عکس روز

دهانش را با چفیه بست تا نیرو‌ها لو نروند

نوروز سال ۶۱ بود که ۲ برادر روبروی یکدیگر نشستند تا تصمیم بگیرند کدام‌یک به جبهه برود و دیگری بماند و درس بخواند.

محمدرضا یک سال از علی‌اکبر بزرگ‌تر بود. علی اکبر خطاب به محمدرضا گفته بود: «تو با استعداد هستی، بمان و درس بخوان. من به جبهه می‌روم.» پس از چند ساعت بحث و گفت‌وگو به این نتیجه رسیدند که محمدرضا بماند و درس بخواند. علی‌اکبر از این امر خیلی خوشحال بود. روز بعد ساکش را بست تا برای خداحافظی و تبریک عید نوروز به یزد برود. زمانی که از سفر بازگشت، متوجه شد که محمدرضا زودتر از وی راهی جبهه شده است.

علی‌اکبر و محمدرضا خانی از شاگردان شهید شاه آبادی بودند که به عنوان یک بسیجی نمونه در مسجد فعالیت مستمر داشتند. آن‌ها در اکثر مراسم‌های تشییع و خاکسپاری شهدا شرکت می‌کردند. 

علی اکبر سه دوره با لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در رسته اطلاعات و عملیات به جبهه اعزام شد و در عملیات‌های بیت المقدس و مسلم ابن عقیل شرکت کرد. وی بهمن ماه سال ۶۱ در فکه به آرزویش که شهادت بود، رسید. محمدرضا که پیش از علی‌اکبر به جبهه اعزام شده بود، سال ۶۶ نامش در لیست مفقودالاثر‌ها ثبت شد. سرانجام ۱۰ سال بعد پیکرش به آغوش خانواده بازگشت.

دوست شهید: علی اکبر دهانش را با چفیه بست

محمد جوزی از دوستان و همرزمان این ۲ شهید بزرگوار روایت کرد: اوج آشنایی من با شهیدان محمدرضا و علی اکبر خانی به سال ۵۹ برمی‌گردد که هر سه جزو گروه مقاومت مسجد شهید شاه آبادی بودیم. مسجد شاه آبادی ۴۰ شهید را تقدیم کشور کرد که علی اکبر خانی نخستین شهید مسجد بود. علی‌اکبر در میان دوستان به خوش‌رویی و حیا معروف بود و هیچ وقت لبخند از چهره‌اش محو نمی‌شد. علی‌اکبر نیز همچون دیگر شهدا شخصیت متفاوتی نسبت به دیگر هم سن و سالانش داشت. او هیچ چیز را بالاتر و بهتر از اجر و معنویت شهادت نمی‌دید و بسیار مشتاقانه به جبهه می‌رفت.

وی ادامه داد: در روز مراسم خاکسپاری علی اکبر، فرمانده‌اش روایت کرد: «حین انجام عملیات یک تیر به قلب علی اکبر اصابت کرد. برای اینکه دشمن متوجه حضور رزمندگان نشود، دهانش را با چفیه بست. منطقه که آرام شد، یکی از نیرو‌ها او را بر دوش گرفت، علی اکبر در مسیر بر اثر خونریزی به شهادت رسید.»

برادر شهیدان خانی: علی اکبر امانت من را پس از شهادت پس داد

برادر ارشد شهیدان خانی روایت کرد: به نظرم علی اکبر یک ثروتمند بود، زیرا به آنچه داشت راضی بود. با وجود این که من از علی اکبر و محمدرضا بزرگ‌تر بودم، اما هر وقت که وارد اتاق می‌شدند به احترامشان بلند می‌شدم. مادرم گلایه می‌کرد و می‌گفت: «تو از آن‌ها بزرگ‌تر هستی. لازم نیست که این حد به آن‌ها احترام بگذاری، ممکن است به خودشان مغرور شوند.» من به احترام شخصیت و قدم‌های مذهبی و فرهنگی که در راه اسلام برمی‌داشتند بلند می‌شدم. به جهت سادگی و وقار خاصی که داشتند باعث می‌شد هر شخصی احترام معنوی خاصی برایشان قائل شود.

وی در خصوص امانت داری علی‌اکبر اظهار کرد: «روزی انگشتر من را در دستم دید و پسندید. از من خواست که آن را به او ببخشم. من گفتم: «دوست دارم این کار را بکنم، اما چون می‌دانم تو به شخص دیگری می‌بخشی، ابا دارم.» علی اکبر گفت: «انگشتر را به امانت می‌برم و بر می‌گردانم.» من قبول کردم و گفتم: «هر وقت انگشتر را در دستت دیدی از من یاد کن و برایم دعا کن.» خبر شهادتش را که شنیدم به معراج شهدا رفتم. وقتی قفسه را بیرون کشیدم. دیدم که دست‌هایش را روی شکمش قرار داده است و انگشترم در تاریکی سالن می‌درخشید. علی اکبر مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. گویا می‌خواست به من بگوید: انگشترت را صحیح و سالم بازگرداندم.»

پدر شهید: از علی‌اکبر خواستگاری کردند

حسین خانی پدر این شهدای بزرگوار نیز در خصوص شخصیت علی اکبر، گفت: من در ستاد مبارزه با مواد مخدر کار می‌کردم. پیرمردی در آنجا علی را دید و خطاب به من گفت: «حاج آقا با اجازه شما من پسرتان را برای دخترم خواستگاری می‌کنم.» زمانی که این موضوع را برای علی تعریف کردم، گفت: من قصد دارم فعلا به جبهه بروم.» چند ماه بعد محمدرضا نزد من آمد و بدون مقدمه گفت: «علی اکبر شهید شد.»

انتهای پیام/

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi