شنبه 03 شهريور 1397 , 12:26
روایتی ازخانواده یکی از شهدای حادثه تروریستی «دری»
زهر گلولههای ضدانقلاب را سالهاست که می چشیم
145 کیلومتر جاده پیچ در پیچ سنندج تا مریوان را باید برای دیدنشان بپیمایم، جادهای که بخاطر تردد تانکرهای نفتکش عراقی و ایرانی، عبور و مرور در آن به کندی صورت میگیرد و هر روز شاهد واژگونی و یا تصادف نفتکش های عراقی در این مسیر ترانزیتی هستیم، مسیری که جاده آن دو طرفه اصلی با کارکرد نامتناسب آن است.
با گذشت 2.5 ساعت و حوالی عصر ماشین در خیابان نزدیک منتهی به کوچه و کلبه عاشقیشان توقف میکند.
بقیه راه را از کوچه پس کوچههای شهر مریوان باید پیاده بالا برویم، «سیوان» برادر «شادمان» در پشت در و در داخل حیاط منزل برادر شهیدش انتظارمان را میکشد، غمگین با چشمان گودرفته اما مهربان و مهماننواز.
غم برادر پشتش را شکسته اما به رسم دیرین مهماننوازی مردمان این دیار با مهربانی پذیرای حضورمان میشود حیاط چند متری و راه پله باریک را که رد میکنیم چشمانم در چشمان ماتمزده و متورم از گریههای مادر و همسر شهید «مرادی» تلاقی پیدا میکند.
دختر 11 ماهه این شهید بیتوجه به حضور ما، در دنیای کودکانه خود با قاب عکس بابا بازی میکند گوشهایم پر میشود از اکوی صدای کودکانهاش که بر عکس میکوبد و بابا را صدا میزند!
بابایش 30 تیرماه امسال به دست عوامل گروهک پژاک در پایگاه «دری» مریوان همزمان با 10 همسنگرش به شهادت رسید و گل وجودش پرپر شده است و این برای دردانه بابا که تنها 11 ماه از شکفتن گل وجودش میگذرد قابل درک نیست.
«آیسا» که عکس بابایش را نوازش میداد مادر بزرگش هم برای بیتابیهای نوهاش بیتاب میشود، خوب نمیدانم برای غربت غریبانه شادمانش که در خواب گلویش را شکافتهاند زجه میزند یا بیتابیهای نوه 11ماههاش قلبش را اینگونه ریش ریش کرده است، اشک لگام گسیختهای که از همان لحظات ورودمان در کاسه چشمان مادر شادمان جمع شده بود با دیدن این صحنه زبانه میکشد و بر پهنه صورت مادرانهاش سرازیر میشود.
حال «آرزو» همسر شادمان نیز چندان تعریفی ندارد، اندام نحیف و استخوانیاش انگار دیگر تاب تحمل این بار سنگین را ندارد باورکردن این واقعیت تلخ که باید از این پس بدون تکیهگاه زندگیش روزگار بگذراند او را همچون کشتی گرفتار در امواج به هر سوی پرتاپ میکند!
آرزو از روزهای خوبی که با شادمان در این سالها داشته است، میگوید چهار سال زندگی با شادمان در زیر یک سقف برای این مادر جوان که 20 بهار از زندگیش میگذرد پر از خاطراتی است که یادآوری آن اشک را مهمان چشمان میزبانمان میکند و میگوید: شادمان بزرگترین شادی زندگیم بود!
12 بهمن ماه امسال چهارمین سالگرد عروسیشان را باید به بزم و شادی بنشینیم و آواخر همین ماه تولد یکسالگی آیسا اما سرنوشت روی تلخی به من و دخترم نشان داده که واقعا تحمل آن سخت و طاقتفرسا خواهد بود.
رفتار سرشار از مهر و محبت همسرم در خانه موجب شده بود که از همان لحظه که عزم بازگشت به پایگاه را میکرد دلتنگش شوم و برای بازگشتش به خانه ثانیهشماری کنم.
وقتی در خانه نبود تا قبل از تولد آیسا مجبور بودم خودم را با رفتن به خانه پدرم یا مادرشوهرم سرگرم کنم خدا که این دختر را به ما هدیه کرد، شرایط کمی بهتر شده بود چند روزی که شادمان در خانه نبود به امورات خانه رسیدگی میکردم و خودم را با آیسا سرگرم.
همین که به خانه بر میگشت شادی مهمان جمع سه نفره ما میشد ساعتها با آیسا بازی میکرد و لحظاتی شیرین را در دنیای کودکانهاش میساخت.
همسرم در راه دفاع از اسلام شهید شده و این موضوع برای من واقعا افتخار دارد آرزویی که شادمان همواره از آن حرف میزد و میگفت «اگر اتفاقی برایم افتاد بدان که تقدیر الهی بوده و صبور باش»
آرزو از آخرین حرفهایش با شادمان میگوید، اینکه تا قبل از ساعت 12 با شادمان پیامهای رد و بدل کرده بودند و همسرش نقشه یک سفر را در روز دوشنبه (دو روز بعد از تاریخ شهادت) کشیده بود اما بدون آنها رهسپار سفری بیبازگشت شد.
اینکه گفته بود میخواهم صدای آیسا را بشنوم ولی دردانه بابا در خواب ناز بود و مادر دلش نیامد که بیدارش کند.
از بیتابی آیسا در روز بازگشت پدر به پایگاه روستای «دری» هم برایمان گفت اینکه انگار میدانست که این آخرین باری است که از بغل امن بابا بهره میگیرد و خیال جداشدن از پدر را نداشت ولی شادمان باید میرفت، اما قبل از اینکه از چارچوب در خانه خارج شود آخرین بوسه را نثار دردانهاش کرد و او را با بهترین آرزوها به امید آرزو رها کرد و رفت.
هفت سال پیش پدر شادمان به رحمت خدا رفته و دو پسر و یک دختر به یادگار مانده از این پدر بزرگترین پشتیبان مادر در این سالهای سخت بودهاند.
شادمان که به قول مادرش سزاوار نام شادمان بود و بهترین راه را برای زندگی و حتی آسمانی شدن انتخاب کرد.
به گفته مادرش، مردمداری و ایمان قوی مهمترین و بارزترین ویژگی شادمان بود تا جاییکه اکثر دوستان و فامیل او را به نیکی یاد میکنند و همین مسئله تسلای خوبی برای این روزهای سخت مادرش شده است.
مادر این شهید میگوید: گناه شادمان من از دیدگاه ضدانقلاب دفاع از ارزشهای اسلام و قرآن بود و همین اسلام حقش را از کسانی خواهد گرفت که بیگناه خون پاکش را به زمین ریختند!
آنانی که به نام دفاع از کرد اسلحه علیه کرد میگیرند نه تنها مدافع کرد نیستند بلکه دشمنان واقعی مردم کردستان هستند که از اوایل انقلاب تا به امروز زهر تلخشان را با کشتن فرزندان این سرزمین به ما میچشانند.
اگر امروز شادمان من در زیر خاک آرمیده و دختر 11 ماههاش از نگاه مهربان و دست پرمحبت پدر محروم مانده است به خاطر مدعیان دروغین حقوق بشر و مدافع کرد است و خدا قطعا این ظلم را بیپاسخ نخواهد گذاشت.
روناک خانم شهادت در راه خدا را افتخار بزرگی برای پسرش میداند و میگوید، این انتظار را از مسؤولان دارم که شهیدم را فراموش نکنند و پاسخ سختی به بانی ظلمی که به خانوادههای شهدای روستای دری شد، بدهند!
از اینکه شادمان در راه نظام مقدس جمهوری اسلامی به شهادت رسیده برای من که با سختی بزرگش کردهام و الان هم باید رنج یتمی دختر 11 ماههاش را تحمل کنم افتخار بزرگ و مایه سربلندی است.
میپرسم اگر به گذشته برگردید آیا حاضرید که شادمان بازهم این مسیر را انتخاب کند؟
مادر شادمان بعد از سکوت چند دقیقهای میگوید لحظات تلخی که در این مدت بر ما گذشت شاید آنقدر سخت بوده که کمتر کسی حاضر به تکرار چنین مسیری است اما راهی که شادمان انتخاب کرده آنقدر بزرگ است که مادر شادمان هم باید تحمل کند.
کما اینکه پسر دیگرم هم در حال حاضر در همین مسیر است و در نقطهای دیگر در راستای حفظ امنیت خدمت میکند، «سوران» من تکرار مسیری است که امروز میپرسید حاضر هستم اگر گذشته تکرار شود با رفتنش در این مسیر موافقت کنم.
نیازی به تکرار تاریخ نیست و من با وجود تمام رنجهایی که با شهادت شادمان کشیدم و سختیهایی که پیشرو دارم به این فکر نمیکنم که به «سوران» اجازه ندهم در این مسیر باشد.
برای دفاع از اسلام و انقلاب شادمانها و سورانهای زیادی فدا شده و باید تقدیم شوند و شهادت هدیه بزرگی است که خداوند شادمان مرا لایق آن دید.
پدر آرزو (پدرخانم شهید شادمان) هم حرفها زیادی برای گفتن از دامادش داشت، که میگوید برای همه خانواده ما افتخار است و میگوید: شادمان واقعا الگوی کاملی از انسانیت بود تا جاییکه قبل از اینکه خودش و خواستههایش شخصیش را ببیند دیگران را میدید.
صبح زود به دخترم خبر داده بودند که شادمان زخمی شده، به اتفاق به بیمارستان رفتیم دقایق از پس هم در سردرگمی و بلاتکلیفی میگذشت جواب درستی به ما نمیدادند گویا کسی قدرت بیان این واقعیت آسمانی شدن شادمان را نداشت.
یکی از همکاران شادمان خودش را به من رساند و پرسید چه نسبتی با آنها دارم، گفتم پدرزنش هستم گفت فعلا چیزی به مادر و همسرش نگو، شادمان به شهادت رسیده است.
تحمل این بار سخت در حالی که بیتابیهای آرزو و مادر شادمان که خیال میکردند شادمان زخمی است، برایم سنگین بود اما چارهای نداشتم باید واقعیت را به آنها میگفتم!
شادمان همیشه میگفت این دنیا چیزی نیست که انسان پایبند آن شود کل ماه رمضان و روزهای دوشنبه و پنجشنبه سال را روزه میگرفت...
در وصیتنامه حین استخدام، شادمان 60 درصد حقوقش را برای دخترش، 20 درصد برای همسرش، 10 درصد برای مسجدی روستای پیگلان و 10 درصد را به نیازمندان اختصاص داده و این برای همه ما افتخار است که شادمان همیشه به فکر نیازمندان بوده است.
این برای همه تعجبآور است که چنین جوانی تا این اندازه دغدغه توجه به نیازمندان را داشته است و واقعا کسانی که دست به ترور چنین انسانهایی میزنند قطعا در دنیا و قیامت شرمنده و روسیاه خواهند بود.
سوران برادر شهید شادمان از آخرین گپ و گفت با برادرش در آن لحظات پایانی شب جمعه میگوید: آن شب من پاسبخش بودم که صدای گرم شادمان از پشت گوشی تلفن گوشهایم را نوازش کرد وقتی گفت« سلام کاکه گیان».
برادر بزرگش بودم هیچ وقت به اسم کوچک صدایم نمیکرد، بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی گفت منطقه کمی شلوغ است احساس میکنم خبرهایی هست.
گفتم شادمان جان نگران نباش انشاءالله چیزی نیست، مواظب خودتان باشید!
حرفهایم انگار قانعش نکرده بود و گفت: سوران احساس میکنم دیگر شما را نخواهم دید مواظب همه امیدهای زندگیم باش..
بعد از قطع تلفن واقعا نگران شده بودم، ساعت حول و حوش 4 و 30 دقیقه صبح بود که خبر از درگیری در پایگاه «دری» آمد و بعد از چند دقیقه بیسیم قطع شد، درونم مثل سیر و سرکه میجوشید تنها دعا میکردم اتفاقی برای شادمان و همکارانمان در آن منطقه نیفتاده باشد.
هوا که روشن شد واقعا دیگر تحمل ماندن را نداشتم ولی نمیشد که اینجا را به امید خدا رها کنم و بروم، از ساعت 5 تا 6 صبح با من تماس میگرفتند و میپرسیدن از شادمان خبری داری؟
گویا من آخرین کسی بودم که شب گذشته با شادمان صحبت کرده بودم و آخرین اطلاعات من هم از پایگاه دری به همان چند جملهای خلاصه میشد که با برادرم حرف زده بودم.
این تماسهای پیدرپی واقعا نگرانم کرده بود، همه از آن اتفاق تلخ خبر داشتند و برای اینکه من در منطقه نگران نشوم چیزی لو نمیدادند.
هرچی با شادمان تماس میگرفتم در دسترس نبود و همین قضیه بیشتر و بیشتر نگرانم میکرد، داشتم دیوانهام میشدم به هرکسی متوسل شدم که خبری از شادمان بدهند اما پاسخ تمام این بیتابیهایم این بود که "نگران نباش انشاءالله اتفاق بدی نیفتاده است".
ثانیهها به کندی میگذشت تا بلاخره خبر دادن که به سمت مریوان بروم، در طول مسیر با هرکسی که میشد تماس گرفتم اما جوابی نمیشنیدم!
هنوز به ورودی مریوان نرسیده بودم که خبر دادند شادمان زخمی شده و خودت را به بیمارستان برسان، نگران نباش، مواظب باش، عجله نکن حالش خوب است..
این تمام اطلاعاتی بود که در آن شرایط به من داده بودند..
برای آخرین بار شماره همسرم را گرفتم، نتوانست حرف بزند گوشی تلفن را به دست خواهرش داد: کاکه سوران «شادمان شهید شده است».
دنیا روی سرم به یک باره فرو ریخت پاهایم سست شد مردم دورم حلقه زده بودن مگر میشود به این راحتی مرگ برادر آن هم شادمان را که تنها امید زندگیم بود باور کنم.
32 روز شادمان را ندیده بودم مرخصیهایمان باهم نمیخواند وقتی او بود من نبودم و زمان حضور من در مریوان برادرم در منطقه و الان با پیکر در خون خفته برادرم روبرو شده بودم سختترین لحظاتی که میتوان تصور کرد..
الان که کمتر از دو ماه از شهادت برادرم و همرزمانش میگذرد نه تنها از پوشیدن لباس سبز دفاع از امنیت کشور پشیمان نیستم بلکه تنها آرزویم قدم گذاشتن در مسیری است که برادرم گذاشت و امیدوارم روزی من هم مثل شادمان در راه دفاع از کشور و نظام مقدس جمهوری اسلامی به شهادت برسم.
تا روزی که نفس میکشم هرچه در توان دارم در راه دفاع از مردم و سرزمینم بکار خواهم گرفت.
دیدن بیتابیهای مادر و تنها خواهرم و نبود سایه مردانه برادرم بر سر همسر و فرزندش سختتر از آن است که به زبان بیان کنم ولی تمام این تلخیها خللی در اراده سوران که امروز توفیق پیدا کرده برادر یک شهید هم باشد نخواهد گذاشت.
این صحبتهای سوران برای مادرش که هنوز کمتر از یک ماه از شهادت فرزند دلبندش میگذرد تازگی دارد گویا تا قبل از این سوران فرصتی برای بازگو کردن آنچه آن شب و روز بر او و برادرش گذشته بود را پیدا نکرده است.
مویههای مادر شادمان که با لهجه اورامی فرزند دلبندش را صدا میکرد و برای مظلومیت او و دوستانش میگرید دیگران را نیز تحت تاثیر قرار داده است دقایق سختی را واقعا تجربه میکردم و در تمام این لحظات به «آیسا» که باید بدون مهر پدر قد بکشد، به مدرسه برود و مهربانی بابای دوستانش را با حسرت ببیند فکر میکردم.
سیام تیرماه امسال بود که خبر ناگواری نه تنها در کردستان بلکه در ایران منعکس شد، خبری که شهادت 11 پاسدار حافظ وطن را خبر داد، 11 مردی که شبانه مورد حمله ناجوانمردانه و عملیات تروریستی گروهک پژاک قرار گرفتند، مردانی که مردانه رفته بودند تا در پایگاه روستای «دری» شهرستان مریوان از امنیت مردمان این منطقه و کشورمان دفاع کنند، مردانی که جان خود را در طبق اخلاص گذاشته بودند تا مردمان کردستان شبانه با خیال راحت و بدون ترس و دغدغه سر بر بالین بگذارند.
فرزندت چه غریبانه عکس در قاب گرفتهات را به سینه کوچکش میفشارد، گرچه سن و سالی ندارد اما مهر بابا را به خوبی درک کرده، گویی دلش به اندازه 11 ماه از به دنیا آمدنش تنگ شده است.
گرچه آنقدر کوچک است که نمیتواند درکی از آسمانی شدنت داشته باشد، اما در تمنای دستان پدرانهات برقاب شیشه گلگرفتهات میکوبد شاید...شاید انتظارش را پاسخ بگویی.
11 ماه زمان زیادی نبود عشق پدرانه را در قلب مهربانت حس کنی، اما برای اعتقادات از طفل 11 ماههات هم گذر کردی و این برای آیسا که چند روز دیگر تولد یک سالگی را بدون حضور پدر باید برگزار کند قابل فهم نیست!
اما تقدیر چنین تو را به اوج رسانده و خوب میدانم دستان مهربانت همیشه بر سر دردانه کوچکت خواهد بود، باد میوزد و ساعات سرخ حماسه را در گوش درختان روستا دری نجوا میکند 11 ستاره به یکباره از زمین دل میکنند و سبکبال آسمانی میشوند.
-