شناسه خبر : 61657
دوشنبه 30 مهر 1397 , 12:28
اشتراک گذاری در :
عکس روز

حرف های خواندنی از واپسین لحظات زندگی شهید پاکیزه

سومین سالگرد شهادت جانبازشهید سردار «محمدرضا پاکیزه» بهانه ای شد تا به سراغ همسر این دلاورمرد عرصه جهاد و شهادت برویم. از انس و الفتی که میان آنان سراغ داشتیم بعید می دانستیم که پس از شهادت شهید پاکیزه، این بانو حال خوشی برای گفت و گو داشته باشد...

فاش نیوز - سومین سالگرد شهادت جانباز شهید سردار «محمدرضا پاکیزه» بهانه ای شد تا به سراغ همسر این دلاورمرد عرصه جهاد و شهادت برویم. از انس و الفتی که میان آنان سراغ داشتیم بعید می دانستیم که پس از شهادت شهید پاکیزه، این بانو حال خوشی برای گفت و گو داشته باشد، اما زمانی که موضوع را طرح کردیم، با آنکه صدایش ناخوش بود. اما با خوشرویی در خانه با صفای خود پذیرایمان شد.

حیاط با صفای خانه حکایت از مهربانی بانوی خانه داشت چرا که با وجود غم زیاد درون سینه اش، گنجشکان گرسنه را نیز فراموش نکرده بود و در گوشه ای از باغچه  با خرده های نان پذیرای این این زبان بسته ها هم بود.

بانو که به استقبالم آمد حیاط باصفای خانه در مقابل روی گشاده اش خیلی زود در ذهنم رنگ باخت. در همان لحظات اولیه سری به اتاق شهید پاکیزه زدیم. اتاقی که یک دنیا حرف و خاطره در گوشه گوشه آن موج می زد.  از اسامی شهدایی که روزی شهید پاکیزه فرمانده گردانشان بود گرفته تا تربت کربلا... و بانو چه نام پرمعنایی بر این اتاق نهاده است "حسینیه"! برای لحظاتی ذهنم به سال های حماسه و خون برگشت و از "امروز" فاصله گرفتم.

تصاویرشهدا، سربندهای سبز و سرخ "یاحسین" و "یا زینب"، اورکتی که یادآور روزهای رزمندگی شهید پاکیزه بود و مهر و جانمازی و ساعتی که عقربه های آن در زمان عروج شهید متوقف مانده بود. ویلچری که از "پاکیزگی" برق می زد و چه زیبا پرچم سه رنگ کشور عزیزمان را در آغوش خود گرفته بود، همان پرچمی که تابوت شهید با آن مزین شده بود. تربت و خاک مزار شهید، چه باسلیقه درمیان پارچه ای جا خوش کرده بود. به نیت تبرک مقداری از خاک را برمی داریم!

بانو کنارم می ایستد. شیشه عطر و تربت متبرک کربلا را درمیان دستانم جای می دهد و می گوید که پس از شهادت همسرش دو بار به کربلای معلی مشرف شده و هر بار برای او این سوغاتی ها را  آورده است.  

زمانی که وارد اتاق می شود، از حس و حالش می پرسیم که می گوید:

این اتاق برای من تقدس  دارد؛ حتما با ذکر صلوات وارد اطاق می شوم. موقع دلتنگی نمازهایم را داخل همین اتاق می خوانم.

 

از همسر شهید پاکیزه می خواهیم که خود را برای خوانندگان فاش نیوز بیشتر معرفی کند.

- «معصومه خدایی» هستم. در یک خانواده مذهبی بزرگ شدم و طوری که پدرم علاقه خاصی به اهل بیت(ع) داشتند و زمانی که  دوازده سال بیشتر نداشتم ایشان که هرسه شنبه شب به زیارت قم و جمکران می رفتند، در یکی از این سفرها تصادف کردند و از دنیا رفتند و در قبرستانی با صفا در نزدیکی جمکران به نام "بقیع" به خاک سپرده شدند. زمانی که انقلاب به پیروزی رسید و جنگ آغازشد دانش آموز بودم. دیپلمم را گرفتم و سال ها بعد معلم شدم.

معاون مدرسه بودم که پس از شهادت حاج آقا پاکیزه، به علت تألمات روحی توان کارکردن نداشتم؛ بنابراین بازنشستگی گرفتم و درحال حاضر نیز دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت آموزشی هستم.

فاش نیوز: اطلاعی از نحوه مجروح شدن شهید پاکیزه دارید؟

- ایشان برایم تعریف کردند در عملیات والفجرمقدماتی و والفجریک حضور داشتند و  فرمانده گردان بودند. با شروع عملیات والفجریک  ترکشی به بینی ایشان اصابت می کند، ایشان را به عقب منتقل می کنند و سر و صورت ایشان را پانسمان می کنند. حاجی راضی به ماندن نمی شود و مجدد به خط مقدم برمی گردد که در همان محور عملیات، سرظهر ترکش یا تیری به نخاع ایشان اصابت می کند و حفره عمیقی  ایجاد می کند و به ریه ایشان آسیب جدی وارد می شود. آن طور که نقل می کردند تمام محاسن ایشان پر از رمل و ماسه های فکه شده بوده است، ایشان را با هلی کوپتر به بیمارستان شهید نمازی شیراز منتقل  می کنند و مدت 6ماه روی شکم خوابیده بودند. از آن گردان تنها چند نفری زنده برمی گردند که یکی از دوستان نزدیک حاجی، آقای یگانه اسیر می شود و با بازگشت آزادگان به میهن عزیزمان برمی گردد.

فاش نیوز: آشنایی شما با شهید پاکیزه چگونه اتفاق افتاد؟

- آشنایی من با شهید پاکیزه درسال 1368 توسط یکی از دوستان بود. من حدود بیست و چهار سال داشتم. در بهشت زهرا بودم که یکی از دوستانم گفت: جانبازهفتاد درصدی قصد ازدواج دارد، شما کسی را سراغ دارید؟ من هم یکی از دوستان نزدیکم را معرفی کردم. ایشان رفتند و حاج  آقا را دیدند اما گویا حاج آقا ایشان را نپسندیده بودند. دوستم این ماجرا را گفت، من به او گفتم چه جانباز خوش اشتهایی! و یک لحظه  آرام گفتم: "چطوره خودم...؟" آن روز مصادف با میلاد حضرت زهرا(س) بود، دوستم دنبال این سخن مرا گرفت و اصرار کرد که ایشان را ببینم. این دیدار زمان زیادی طول کشید تا راضی شوم. البته خوابی را قبل از این ملاقات دیدم، که درمهمانی بودیم و ایشان پذیرایی می کردند. من او را به پدرم نشان دادم و گفتند جوان خوبی است.  با این خواب، من برای دیدن حاج آقا مشتاق شدم و زمانی که به منزل حاج آقا رفتیم ایشان خودشان در را بازکردند و پاهاییشان را اسپاسم به شدت می لرزاند!

 

فاش نیوز: در آن لحظه چه حسی پیدا کردید؟

 - جنگ پایان یافته بود و تا آن زمان با جانباز نخاعی ملاقاتی نداشتم؛  صحبت کردیم و پس از چند دیدار و بررسی شرایط، هردو پذیرفتیم و عقد کردیم.

 

فاش نیوز: شما شرایط خاصی برای ایشان  تعیین کردید؟

- من شرایط خاصی برای حاج آقا نگذاشتم اما یک سری مشکلات را مطرح کردم و گفتم این راهی که انتخاب می کنیم راه سختی است زیرا من به بسیاری از مشکلات زندگی جانبازان آشنایی ندارم، ممکن است در این راه دچار مشکلات زیادی شویم، پس باید در کنار هم آنها را مرتفع کنیم.

 

فاش نیوز: بعدها به شما گفتند که ملاک انتخابشان چه بود؟

- بله؛ می گفتند: من زمانی که حجاب شما را دیدم خیلی به شما علاقه پیدا کردم. باید اضافه کنم من مهریه ام را نسبتا" بالا تعیین کردم.

 

فاش نیوز: چرا؟

- گفتم ،شاید ایشان منصرف شوند.

فاش نیوز: اگر مایل هستید میزان آن را بفرمایید

- یک میلیون تومان؛ در سال 68مهریه بالایی بود، آن زمان معمولا مهریه حول صدهزارتومان بود. من مهریه یک میلیونی تعیین کردم و ایشان هم پذیرفت.

 

فاش نیوز: مراسم عقدتان چگونه بود؟

- همان خانه ای که حاج آقا را دیده بودیم عقدمان در همانجا انجام شد و من از همان زمان در آنجا ماندم.  فردای همان روز حاج آقا سخت مریض شد و تب و لرز شدیدی گرفت و من نمی دانستم چه باید بکنم؛ البته اینها همه آزمایش الهی بود که من از همان روز  اول ببینم که یک جانبازنخاعی چه شرایطی دارد، زیرا احتمال دارد در شادترین لحظات زندگی نیز بیماری به سراغشان بیاید.

 

فاش نیوز: از طرف خانواده مخالفتی برای ازدواج با یک جانباز نخاعی وجود نداشت؟

- مادرم مخالف بود، ولی زمانی که وارد زندگی شدیم مادرم عشق به زندگی را در ما می دید، ایشان هم پذیرفت و این درحالی بود که تنها جایی که بیشتر می آمد خانه ما بود و یا زمانی که من خانه نبودم، مادرم با حاج آقا غذایی درست می کردند و خدا را شکر رابطه ها خیلی خوب بود.

 

فاش نیوز: از خصوصیات اخلاقی شهید پاکیزه هم بگویید.

- ایشان از 19سالگی جانباز شده بود و مدت 7 سال هم در آسایشگاه جانبازان امام خمینی در نیاوران زندگی کرده بود؛ بنابراین زندگی برای او و من صفای  بسیاری داشتند. ایشان علاقه شدیدی به پاکیزگی و نظافت داشتند. من هم سعی می کردم خانه مان همیشه مرتب  و منظم باشد. در مدت 27سال زندگی در کنار حاجی، هیچ وقت یادم نمی آید چای کهنه دم به ایشان داده باشم. حتی لیوان های متفاوتی داشتند. بعد از ناهار و یا صبحانه یک استکان کوچکی داشتند و در آن چای می خوردند. حاج آقا کتلت های خوشمزه ای درست می کردند و طاس کباب های خوشمزه ای می پختند. یک وقت هایی در مراسم تولدهای خودمانی وسایل اولویه را برای ما آماده می کردند. حاجی می دانست که من چقدر دوستش دارم و همیشه هم می گفت اینقدر وابسته نباش، یک روز می روم آون وقت اذیت می شوی. گاهی که بیرون بودم و با ایشان تماس می گرفتم که شرمنده ام که تنها ماندی، می گفتند من تنها نیستم. می پرسیدم چه کسی پیش شماست؟ می گفتند خدا. و این را من از ایشان آموختم؛ جایی که یاد خدا و شهدا هست میهمان آن خانه یقیتا خداست.  حاج آقا در اوج دردهای عضلانی شدید که پاها حس ندارد اما مدام در حال سوزش است، اختلال خواب که در این 33 سال جانبازی شب ها نمی خوابیدند و من صدای چرخ هایش را که در اطاق رفت و آمد می کرد را می شنیدم. مطالعه کتاب و روزنامه داشتند و بیشترین ساعت خوابش پس از نماز صبح تا فاصله زمانی ظهر بود که برای  ادای نماز به مسجد می رفتند. در آن ساعت تلویزیون خاموش بود و سیم تلفن را از برق می کشیدم تا چند ساعتی  ایشان آرامش داشته باشند و بخوابند.

حلال  و حرام را به شدت رعایت می کردند. دو امر زیبا را برای من در زندگی به یادگار گذاشتند؛ اهمیت به لقمه حلال و عشق به امام حسین(ع). این موضوع زمانی برای من بیشتر عیان شد که از پرستار سوال کردم چطور حاجی با این علایم حیاتی رضایت بخش از دنیا رفتند؟  گفت ایشان حدود ساعت دو و بیست دقیقه بود که ما را صداکرد و گفت مرا بنشانید. وقتی به ایشان کمک کردیم نشستند نشستن همان و عروجشان .........

من یاد این افتادم که:

قسم به وعده شیرین من یمت یرنی ،  که ایستاده بمیرم به احترام علی(ع)

یکی دیگر از ویژگی های حاجی زرنگی او برای آخرت بود، در بیمارستان اگرشب می ماندم، دستمال سفید رنگی بود که یک سرآن را به دست حاجی و یک سر دیگر آن را به دست خودم می بستم که احیانا" اگر خوابم برد و حاجی کاری داشت متوجه شوم. نیمه های شب بود دستم تکان خورد و آب به ایشان دادم و گفتم حاجی میایی همدیگر را حلال کنیم؟ مرا به خاطر تمام بدی هایم می بخشی؟ زرنگی کرد و گفت متقابله، تو من را ببخش من هم می بخشم.

همیشه شاکر خداوند بود و حتی دوران بیماری در بیمارستان خاتم الانبیا(ع) هر زمانی احوالش را می پرسیدم می گفت الحمدلله.

فاش نیوز: علت اصلی بستری شدن ایشان چه بود؟

- ریه حاج آقا مشکل داشت. زمان جنگ که قطع نخاع  شدند قسمتی از ریه هم آسیب دیده بود و حفره ای در آن ایجاد  شده بود؛  بعد از جراحی اوژانسی که برای ایشان پیش آمد، ریه مجروح او عاملی شد برای شهادتش.

 

فاش نیوز: شب آخر چگونه گذشت؟

- من تا پاسی ازشب کنار حاج آقا دربیمارستان بودم. البته هر روز بیمارستان بودم و آخر شب به خانه می آمدم. اما آن شب حاجی نمی گذاشت که من بیایم، حتی پرستاران می گفتند دیر وقت است و حاج خانم نمی تواند دیرتر از این برود، حاج آقا می گفتند نه، نمی گذاشت که بیام.

آن شب حاجی فوق العاده گوش شنوا پیدا کرده بود و تمام حرف ها و دردل هایم بنده راخوب گوش کرد. در تمام  هفت ماهی که دربیمارستان بود حال مساعدی نداشت، اما آن شب تمام ناملایمات و سختی های من را خریدار شد. به ایشان گفتم و همه را گوش کرد. فقط گاهی از تعجب چشمانش درشت می شد. فوق العاده ابراز محبت می کرد اما من متوجه نمی شدم چرا؟   دستانم را می بوسید، باز من نمی دانستم چرا؛ تمام علائم حیاتی عالی بود، به طوری که به خانم  بابایی، مسئوول شیفت شب گفتم حاج آقا امشب خیلی حال خوبی دارد. نزدیک عید قربان بود و من دعای عرفه را در بیمارستان کنار حاج آقا با هم خواندیم؛ به قدری حال حاج آقا خوب شده بود، نذر قربانی کردم و گوشت ها را بسته بندی و با چه مشقتی به بیمارستان خاتم بردم و در بیمارستان تقسیم کردم. برای شیفت صبح و عصر شیرینی گرفتم، با دکتر عباسپور تماس گرفتم تا اجازه مرخصی از بیمارستان برایش بگیرم تا اینکه دو سه روزی بیاید خانه. حاجی خیلی خانه را دوست داشت. دکتر قبول نکرد. ششم  مهرشد ، آن روز نمی داستم چرا، اما عجله داشتم خودم را زودتر به بیمارستان برسانم. صبح بیمارستان بودم، مسئوول بخش اجازه داد که به داخل بروم؛ تا ظهر کنار حاجی بودم. لباس هایش را عوض کردم، دست و صورتش را شستم و موهایش را شانه زدم. حاجی علاقه شدیدی به مسواک داشت و در هر عمل جراحی چون می دانستم علاقه به مسواک دارد، تا به هوش می آمد کمکش می کردم تا مسواک بزند که بعدها از یک پزشک شنیدم که مسواک زدن حال بیمار را خوب می کند. همان روز زنگ آی . سی . یو به صدا در آمد. دوستان حاجی، معلم های قدیمی برای ملاقات آمده بودند و حالا چطور شده بود که همان روز را برای دیدن انتخاب کرده بودند نمی دانم چرا.  کلی با حاجی عکس گرفتند. تمام علائم حیاتی نرمال بود و به راحتی نفس می کشید اما صدایش ضعیف شده بود. درهمان حال هم ابراز علاقه به زندگی و خانواده می کرد؛ حتی یک جمله برای دوستان گفت و آن این که: من همه را دوست دارم اما حاج خانم را حسابی. یکی از دوستانش گفت: نصیحتی برای ما بگو! البته من با خود فکر می کردم کسی که یک ساعت دیگر باید از دنیا برود و حتما حالت احتضار داشته، اما ما متوجه نمی شدیم، چطور اینگونه حواسش جمع بود و ارتباط با خداوند داشت، باز نمی دانم چرا، اما خوب می دانم که او چگونه ره صدساله را یک شبه طی کرده است که این چنین عاشقانه می رود!

 

 فاش نیوز: نصیحتشان چه بود؟

- این بود که دستتان را در دست خدا بگذارید، دوستش مجددا پرسید: چگونه؟  گفتند: با توسل به اهل بیت(ع). من به این می اندیشیدم که حفظ ایمان در آن لحظات بسیار سخت است و شک ندارم که اهل بیت(ع) در آن لحظات کنار شهید عزیزمان حضور داشتند.

فاش نیوز: در ادامه چه اتفاقی افتاد؟

- دوستانش نزدیک اذان ظهر رفتند و باز من کنار حاجی ماندم. نزدیک زمان ملاقات بود؛ به حاجی گفتم من می روم مجددا برمی گردم. نمی دانم، شاید خواست خدا بود که من شاهد لحظه شهادتش نباشم! زمانی که تازه به منزل رسیده بودم تماس گرفتند که حاج آقا حالش خراب است زودتر بیایید! ولی اصلا" نمی خواستم بپذیرم که اتفاقی افتاده.

 

 فاش نیوز: 27سال زندگی با یک جانباز نخاعی چگونه بود؟

- به نظر من همسران جانبازان پروانگان صمیم هستند زیرا مانند پروانه عاشقانه در کنار همسرشان زندگی می کنند. من عادت را بالاتر از عشق می دانم چون عشق نوسان دارد و کم و زیاد می شود اما در عادت نوسانی نیست و زیباست. کسانی که به مکه مشرف شده اند حتما سرزمین عرفات را خوب  می دانند. عرفات محل شناخت است و بالاتر از این، جایی است که حضرت آدم و حوا در آنجا همدیگر را یافتند. من همواره زندگی جانبازان با همسرانشان را به این موضوع تشبیه می کنم که زندگی جانبازان و همسران نازنین آنها از سرزمین عرفات و عشق آغاز شده و زندگی آنها کاملا از روی شناخت شکل گرفته است. یک زندگی نورانی و اعتقادی؛ من احساسم این است که  عروس حضرت زهرا (س) هستند.

 

فاش نیوز: این سه سال را چگونه گذراندید؟

- به سختی. بخصوص ظهر، شب ها و زمان غروب، وقت نماز که صدای اذان حسینیه بلند می شود و چراغ خانه ها سوسو می زند، همواره حسرتی به دلم می نشید که خوش به حال کسانی که همسرانشان و پدران مهربانشان به خانه برمی گرددند. گاهی صدای کلیدی که به درمیاندازم ناراحتم می کند و یاد حاجی می افتم که کلید به درمی انداخت و چه زیباست کسی در را بگشاید و آن کس همسر و پدر خانواده باشد.

 

فاش نیوز: آیا خواب شهید را هم دیده اید؟

- از شهادت ایشان تاکنون 230 خواب  دیده ام و  نوشته ام، اولین خوابم 7/8/94، 15 محرم بوده و آخرین خوابی که ازحاج آقا دیده ام 17/7/97، 17 محرم می باشد.

فاش نیوز: چه صحبتی برای همسران جانبازان دارید؟

- زندگی خوشی و سختی های بسیاری دارد و همه افتان وخیزان زندگی می کنیم، اما آخر آن بسیار بسیارعالی است. من با این فکر زندگی  می کنم که حضرت زهرا (س) را در آن دنیا می ببینم و نشاط می گیرم، از خداوند مهربان طلب می کنم زمانی که چشم هایم را روی هم می گذارم، چهره حاج آقا را ببینم؛ آن روز حتما آخرین روز زندگی من است. همیشه دنبال آن لحظه هستم. زمانی که به بهشت زهرا(س) می روم، تا سر مزار او برسم قلبم به شدت می زند. وقتی می رسم، کنارش ساکت و آرامم. حالا دیگر سنگ مزار ایشان سنگ صبور من است. همسران جانباز! عزیزان! بدانیم کنار حضرت زینب(س) زندگی ایده آلی خواهیم داشت و برای ایده آل بودن در این دنیا هم، باید به عیار خانم حضرت زینب (س) دربیاییم. الهی آمین

 

فاش نیوز: و کلام آخر شما؟

- قدر یکدیگر را بدانید و همدیگر را دوست داشته باشید. از کنارهم بودن لذت ببرید. شما که سال ها صبوری کردید باز هم صبوری پیشه کنید. بدانید که خداوند ثمره صبر را حتما خواهد داد. من همواره با تفسیر آیه54 سوره مائده بسیار شاد می شوم. خداوند می فرماید: من جمعیت و  مردمی را  می آورم که آنها من را و من نیز آنان را دوست دارم. آنان  متواضع، در راه خدا جهاد  می کنند و هراسی ندارند؛ در حق سرسخت هستند که این فضل خداوند می باشد. حضرت علی(ع) سوال می فرمایند: منظورتان کدام مردم  می باشد؟ حضرت رسول (ص) دست به شانه سلمان زده و می فرمایند: این شخص از یاران و هموطنان آنها می باشد.

این افتخار ماست که ایرانی هستیم و شاید شامل افرادی بشویم که پیامبر(ص) فرمودند و به سلمان اشاره کردند؛ انشاالله. و توصیه بعدی من این است که از خانواده شهدای جانباز غافل نشویم، زیرا همسران جانبازان شهید روزهای تلخ و سختی را تجربه می کنند.

گفت و گویمان که پایان می پذیرد ساعتی از اذان ظهر گذشته. آلبوم عکس ها را با هم مرور می کنیم. درپس هر عکس، خاطره ای درمقابل چشمان بانو موج می زند و از پس آن اشک و  گاه لبخند که میهمان چشمانمان می شود. ناگزیر انتخاب عکس ها را به بانو می سپارم و او را به خدا، تا خود زیباترین ها را انتخاب کند!

گزارش از صنوبر محمدی

کد خبرنگار: 23
اینستاگرام

خواهرم الهی که بحق ذات احدیت هیچ وقت نفست جزعشق نگه ... نفست گرم .

من بدان نذرم که گر میرم به سویم بنگری

بین که چون من چند کس مرد است در بازار عشق

تیغ خود بگذار تا وام تو بگذارم از انک

وام معشوق است سر برگردن عیار عشق

دهلوی ...
مهرماه سال95 که مصادف بود با ماه محرم، هفتمین مجمع عمومی انجمن قرار بود که در شهرک استقلال برگزار بشه. بعنوان روابط عمومی انجمن به من ماموریت دادند که نمایشگاهی یک روزه ، ورودی محل همایش درست کنم. با چندنفر از جوانان دوستدار شهدا و جانبازان طرحی ریختیم و قرار شد که مناسبت محرم و جانبازان شهید در اون لحاظ بشه. وقتی برای تهیه سنگ قنبر شهدای گمنام و تابوت یک شهید به بهشت زهرا رفتم و درخواست دادم، آقای اکبری مسئول خانه شهید با انبار گلزارشهدا تماس گرفت و هماهنگ کرد. رفتم سنگ قنبر و تابوت شهید رو تحویل گرفتم و با وانت بردم محل برگزاری همایش انجمن. ترتیب چیدمان و جانمایی نمایشگاه رو به اتفاق دوستان دادیم و وقتی داشتیم تابوت شهید رو با پرچم جمهوری اسلامی تزیین می کردیم، چشمم به برچسب شناسایی تابوت افتاد که روش نوشته شده بود( جانباز نخاعی، شهید محمدرضا پاکیزه).
با تعجب به دوستان نگاه کردم. بغض گلومو گرفته بود و نمیدونستم به دوستان جوانم جی بگم. بالاخره موضوع تابوتی که متعلق شهیدی که از جانبازان نخاعی بود و سال گذشته به شهادت رسیده بود رو بهشون گفتم و اوناهم تحت تاثیر موضوع، حالشون منقلب شد.
فردای اونروز که نمایشگاه آماده بود و دوستان جانباز ما وارد می شدند وقتی متوجه اتفاق شدند و دیدن که تابوت شهید متعلق به یکی از دوستان شهیدمون هست واقعا شوکه شده بودند و فضای روحانی عجیبی حاکم شده بود.
چرا بین اون همه تابوت شهید که داخل انبار بهشت زهرا بود، تا بوت شهید پاکیزه برای همایش جانبازان نخاعی آورده میشد، حکما حکمتی داشت.
راه و رسم دوستان شهیدمون نباید فراموش بشه.
ویادمون باشه که برای چی جانباز شدیم.؟
* به همسر مکرم ایشون درود میفرستیم و بابت گزارش زیبای خانم محمدی ازشون ممنونیم.
یادشهید پاکیزه گرامی...
عشق پرواز بلندی است مرا پر بدهید
به من اندیشه ی از مرز فراتر بدهید

من به دنبال دل گمشده ای می گردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید

تا درختان جوان راه من را سد نکنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید

یادتان باشد اگر اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بی در و پیکر بدهید

آتش از سینه ی آن سرو جوان بردارید
شعله اش را به درختان تناور بدهید

تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید

عشق اگر خواست، نصیحت به شما گوش کنید
تن برازنده او نیست به او سر بدهید

دفتر شعر جنون بار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانه ی دیگر بدهید

اینجا که نوشتید اسپاسم پا ... یادم به خاطره ای افتاد جگرم آتش گرفت قلبم می خواست از جا دربیاید ... سرمو کردم زیر متکا و پتو کردم تو دهنم کسی صدامو نشنوه فقط گریه کردم و گفتم خداااااااا

جانبازان ازتون ممنونیم .
چقد غم فراغ عزيزان سخت است مخصوصا بر همسرانى چون شما ...

دعا ميكنم روح همسرانى عزيزتون همنشين حضرت سيد الشهدا و دوستان شهيدش باشه .

خداى مهربان به شما هم صبر جميل عطا كند به حق حضرت زهراء.



و بايد از سركارخانم صنوبر محمدى هم تشكر كرد .
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi