شناسه خبر : 61879
چهارشنبه 09 آبان 1397 , 09:44
اشتراک گذاری در :
عکس روز

روایتی از توصیه شهید علمدار به همرزمش

‌«سید ‌مجتبی علمدار»، فرزند سید رمضان علمدار، سحرگاه یازدهم دی‌ماه سال ۱۳۴۵ مطابق با بیست و یکم رمضان در شهرستان ساری، در خانه‌ای که با عشق به اهل بیت (ع) مزین شده بود، دیده به جهان گشود.

سید مجتبی تحصیلات خود را تا دوران هنرستان در مدارس زادگاهش سپری کرد. ۱۷ سالش بود که به ندای «هل من ناصر ینصرنی» امام خمینی (ره)، لبیک گفت و راهی جبهه شد.

در ادامه بُرشی از کتاب «علمدار» که شامل زندگی‌نامه و خاطرات شهید «سید مجتبی علمدار» است را می‌خوانید:

«در هفت تپه مستقر بودیم. برای آمادگی کامل نیرو‌ها آموزش‌های سخت را شروع کردیم. مانور‌های عملیاتی نیز آغاز شد. یکی از این مانور‌ها پنج مرحله داشت. قرار بود نیرو‌های گروهان سلمان به فرماندهی آقا سید کار را آغاز کنند. در آن مانور من مسئولیت کوچکی را زیر نظر آقا سید بر عهده داشتم. بعد از انجام مانور متوجه شدم، آقا سید با من صحبت نمی‌کند! تا چند روز همین‌طور بود. دل به دریا زدم و به چادر فرماندهی گروهان رفتم. گفتم: آقا سید، چند روزی هست که با من صحبت نمی‌کنید؟ آیا خطایی از من سر زده یا در کارم کوتاهی کرده‌ام؟ نگاه دوست‌داشتنی سید به من خیره شد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: این چند روز منتظر ماندم که خودت متوجه شوی که کجا اشتباه کردی. گفتم: آقا سید نمی‌دانم! اما فکر می‌کنم به دلیل این باشد که من ساعتی قبل از مانور و زمانی که مشغول منظم‌‌ کردن نیرو‌ها بودم به علت بی‌نظمی یکی از نیروها، به صورت او سیلی زدم.

از آن‌جا که می‌دانستم آقا سید به بچه‌های بسیجی عشق می‌ورزد و برای آن‌ها احترام خاصی قائل است. بلافاصله ادامه دادم: البته آقا سید! آن هم به خاطر خودش بود؛ چون از فرمانده‌ی دسته‌اش اطاعت نکرده و با این کار در هنگام عملیات می‌توانست جان خودش و نیرو‌های دیگر را به خطر بیاندازد. در این لحظه آقا سید گفت: تو ضمانت جان کسی را کرده‌ای؟ مگر تو او را آورده‌ای؟ او را امام زمان (عج) آورده. او سرباز امام زمان (عج) است. ضمانت جان او و دیگران با خداست. ما حق نداریم به آن‌ها کوچک‌ترین بی‌احترامی بکنیم. چه رسد به اینکه خدای نکرده به آن‌ها سیلی هم بزنیم.

سید مکثی کرد و ادامه داد: می‌دانی آن سیلی را به چه کسی زده‌ای؟ ناخود‌آگاه اشک در چشمان زیبای سید حلقه زد. من نیز از این حالت سید متاثر شدم. فهمیدم که منظورش چیست. خواستم حرفی بزنم، اما بغض راه گلویم را بسته بود. سید دستانش را به صورتش گرفت و گفت: تا دیر نشده برو و دل آن جوان را به دست بیاور. شاید فردا خیلی دیر باشد. من هم فورا رفتم و به گفته سید عمل کردم. بعد از مدتی آن برادر رزمنده در منطقه شلمچه به شهادت رسید. آن موقع بود که فهمیدم چرا آن روز آقا سید صورتش را گرفت و گفت: شاید فردا دیر باشد.»

راوی: حسین تقوی

انتهای پیام/

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
سلام..سید جان دست ماراهم بگیر سخت محتاج به کمکتان هستم مرا هم فراموش نکن خودت میدونی تو چه وضیعتی قرار داریم
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi