چهارشنبه 23 آبان 1397 , 12:25
اگر شما جای ما بودید چه می کردید؟!
سیف الله صفری، جانباز قطع نخاع از گردن - اگر دو باره جنگی شد و تو را دعوت به نبرد کردند، می دانی چه بگویی؟ آری از قول ما بگو:
به خدا ما دنبال جنگ نرفته بودیم،
او آمد بیهیچ استدلالی و منطقی.
ما ابتدا میجنگیدیم که کشته نشویم،
اما بعد جنگ یادمان داد بکشیم تا کشته نشویم،
عدهای از ما رنگ رزمندگی گرفتند و عدهای هم رنگ رزمندگی به خود پاشیدند.
تعدادی جبهه نیامده راوی جنگ شدند!
و عدهای شهید شدند تا آینده زنده بماند.
اما نه آیندهای به این شکل!
راستی ما باید چه میکردیم؟
عدهای آمده بودند تا آدم حسابی شوند،
عدهای آمدند تا بیپیکر شوند،
و عدهای نیز پیکر تراش!
در جبهه حس عاشقی و معشوقی جریان داشت.
ما جز جنگیدن چارهای نداشتیم.
آیا می توانستیم دفاع از کشور و مردم را رها کنیم و گورمان را گم میکردیم و برمیگشتیم شهرهایمان و دزد قافلهی نفت میشدیم یا دزد دکل ساخته نشده اما فایناس شده با دلار نفت در عالم تحریمی آلوده؟
ما هم آینده را برای خود ترسیم کرده بودیم، اما جنگ۸ سال نزدیکتر از آینده بود.
جان عزیز بود، ولی پای عشق هم در کار بود.
در جبهه ها رقص مستانهی شهدا غوغا میکرد، و ما چه باید می کردیم؟
آیا نباید یوسف میشدیم و بر روی مین می رقصیدیم و میخانهی فکه را رونق میدادیم و دروازهی خرمشهر را آذین میکردیم؟
باور کنید ای نسلهای بعد...! ما جوانِ جوان رفتیم، پیرِ برگشتیم!
حال شما بگوئید ماچه باید می کردیم؟
میگریختیم که کوفی مسلک شویم، که اعتقاداتمان به نرخ دلار و سکه حراج نشود، که نام لشکرمان را بر پیشانی بانکی رباخوار ننویسند؟
ما باید چه میکردیم که امروز سرکوفت نشنویم!؟
بله نسلهای آینده! قرارمان این نبود!
راستی اگر دوباره جنگی آمد و شما را دعوت به جنگ کردند، از قول ما بگوئید: رزمندگان! به بعد از جنگ هم بیاندیشید!
وقتی ارزشها را در خاکریزها جا گذاشتیم و ارزش ها عوض شد، عوضیها ارزشمند شدند!
امروز خوب بنگرید، چگونه ما را غریبه میپندارند!
باور کنید آن روزها ما قطار قطار عمودی می رفتیم، واگن واگن افقی بر می گشتیم،
راست قامت می رفتیم، نیم تنه برمی گشتیم،
دسته دسته می رفتیم و تنهای تنها بر می گشتیم، بیهیچ استقبال و جشن و سروری؛
فقط آغوش گرم مادری چشم انتظار و دیگر هیچ.......!
اما ایستادیم.
شاید بپرسید پس ما چه مرگمان بود؟
باور کنید ما هم دل داشتیم، فرزند و عیال و خانمان داشتیم،
اما...
با دل رفتیم، بیدل برگشتیم،
با یار رفتیم، با بار بر گشتیم،
با پا رفتیم، با عصا بر گشتیم،
با عزم رفتیم، با زخم برگشتیم،
پر شور رفتیم ،با شعور برگشتیم!
ما اکنون پریشانیم، اما پشیمان نیستیم!
ما همان کهنه سربازان پیادهایم که سواری نیاموختهایم!
ما به وسوسهی قدرت نرفته بودیم!
میدانید تعداد ما در ۸ سال جنگ چند نفر بود؟
۳/۵% از جمعیت ایران!
اما مردانگی را تنها نگذاشتیم،
ما غارت! را آموزش ندیده بودیم،
رفتیم و غیرت را تجربه کردیم.
اکنون نیز فریاد میزنیم که این حرامیان قافلهی اختلاس از ما نیستند؛ گرگانی که صد پیراهن یوسف را دریدهاند.
باور کنید این خرافات خوارج پسند، وصله ی مرام ما نیست،
ما نه اسب سفید دیدیم و نه بی ذکر حسین جنگیدیم.
لیکن ما استخوان در گلو، از امروز شرمندهایم،
با صورتی سرخ و دستانی که در فکه جا مانده است!
اکنون شما بگوئید ما اگر نمیرفتیم چه باید میکردیم، با دشمنی که به امتداد قادسیه آمده بود برای هلاک مردم و میهنمان ایران؟!
سرنوشت اقای وحید مظلومی و افراد مثل او
بابا کولاکی . ترنادویی . ایول داری . بازم میگم ایول داری .
حیف تو . حیف عشقت . حیف اون مرامت . یه بی عرضه مثل شهیدی شده متولی .