شناسه خبر : 62572
سه شنبه 20 آذر 1397 , 15:30
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز نخاعی، «ملک حسین احمدی»

یک ماهه از پای سفره زندگی بلند شد و رفت!

رزمنده ای که هنوز یک ماه از ازدواجش بیشتر نگذشته بود اما امیال دنیایی نتوانست پای او را ببندد و حالا این جانبازی نخاعی بیش از ۳۰ سال است که بر چرخ می نشیند.

فاش نیوز- با رویی گشاده و با حجب و حیایی خاص، وارد شد. لبخند از روی لبانش محو نمی شد اما خیلی پرحرف نبود و شرم و حیا در دریای نگاهش مواج! ابتدا تصور کردیم که خیلی کم صحبت باشد و سخت حرف بزند و همه خاطراتش را به راحتی بیان نکند، اما او با رویی گشاده روبه‌روی ما نشست و از ابتدا تا انتهای زمان جبهه خود را به زیبایی و مشروح به زبان آورد کرد.

از خانواده اش گفت و از جریان های پیش از انقلاب و بعد نحوه رفتنش به جبهه. رزمنده ای که هنوز یک ماه از ازدواجش بیشتر نگذشته بود اما امیال دنیایی نتوانست پای او را ببندد و حالا این جانبازی نخاعی بیش از ۳۰ سال است که بر چرخ می نشیند.

پای صحبت های شیرین جانباز «ملک حسین احمدی» می نشینیم و این گفت و گوی دلنشین را به مخاطبین گرانقدر مان تقدیم می کنیم.

فاش نیوز: لطفاً خودتان را معرفی کنید.

- من ملک حسین احمدی هستم. متولد سال 1332 از شهرستان الیگودرز و هم اکنون ساکن تهران هستم.

 

فاش نیوز: تهران به دنیا آمدید؟

- خیر. در شهرستان الیگودرز به دنیا آمدم و تا سال 1381 هم در همان شهرستان بودم و بعد از سال 1381 به تهران آمدم.

 

فاش نیوز: از سال 1332 تا 1381 حدوداً 49 سال؛ درست است؟

- در اصل من متولد 1336 هستم اما شناسنامه‌ی من را به سال 1332 گرفتند یعنی چهار سال بزرگ‌تر؛ ولی در اصل 62 سال سن دارم.

 

فاش نیوز: کمی در مورد خانواده تان صحبت کنید. خانواده ای که در آن به دنیا آمدید، چه تیپی بودند؟

- خانواده ی من از یک طبقه ی متوسط و عادی بودند. پدرم کشاورز بود. در آن زمان ما در روستا زندگی می کردیم. مادرم قبل از انقلاب به رحمت خدا رفت و پدرم تا سال 1361 عمرش به دنیا بود و در سال 1361 پدرم هم به رحمت خدا رفت.

 

فاش نیوز: یعنی حدود 30  سالگی شما.

- بله. بعد از مجروحیتِ من فوت شدند.

 

فاش نیوز: سن شما طوری است که فقط بحث جبهه نیست، شما جانباز جنگ هستید، درست است؟

- بله.

 

فاش نیوز: از دوران کودکی خودتان برای ما بگویید.

- 5 برادر بودیم و یک خواهر. من فرزند دوم خانواده بودم. ما در همان روستا زندگی می کردیم و دوران تحصیلمان هم در همان روستا بود تا دوران راهنمایی.

 

فاش نیوز: خوب درس می خواندید؟

- درسم خوب بود ولی شرایط مالی در آن زمان طوری بود که نمی توانستیم ادامه دهیم. چون بعد از دوران ابتدایی، طوری شد که ما به شهر برویم و در آن جا تحصیل کنیم و شرایط مالی برای یک کشاورز اینقدر وجود نداشت که بتوانیم ادامه دهیم. من تا ششم درس خواندم و بعد از آن برای کار، همراه با برادر بزرگترم به تهران آمدیم. در تهران کار می کردیم تا زمانی که به سن سربازی رسیدیم و چون برادرم 2 سال از من بزرگتر بود، به سربازی رفت و در سال 1354 که ایشان یک سال خدمت کرده بودند، من اعزام شدم به سربازی. من منقضی خدمت سال 1356 بودم، یعنی آخرین دوره سربازی در حکومت شاهنشاهی.

 

فاش نیوز:  شما در آن زمان نوجوان بودید. شما به سن و سال سربازی رسیده بودید یعنی حدود سال 1356، بحبوحه های انقلاب بود، درست است؟

- بله اوایل انقلاب بود.

 

 فاش نیوز: طرز فکر شما چگونه بود؟ اصلاً در این عوالم بودید، نبودید؟ مذهبی بودید؟

- ما در آن زمان که در سربازی بودیم، بعضی از سربازها، افسران وظیفه بودند منتهی نمی توانستند علناً ابراز کنند که انقلاب شده است، سر کلاس درس که می آمدند، بحث های نظامی را کنار می گذاشتند و بحث های مذهبی را پیش می آوردند اما تا فرمانده ها می آمدند، بحث را عوض می کردند. از همان زمان مشخص بود که به قول معروف "بوی انقلاب می آید" چون آموزش هایی که در اواخر خدمت به ما می دادند، آموزش های کنترل اغتشاشات بود.

آن موقع به ما می گفتند: «خرابکارها ممکن است در خیابان بریزند و خرابکاری کنند و...» ما را برای کنترل اغتشاشات آموزش می دادند؛ عملی و تئوری. ابتدا می گفتند: با ماشین های آب پاش باید مردم را متفرق کنید و بعد با تیر مشقی و گاز اشک آور. ما آن زمان می گفتیم چنین اتفاقی پیش نمی آید که ما بخواهیم در بین مردم برویم. ما که نمی توانیم روی مردم اسلحه بکشیم. خلاصه خدمت سربازی من شهریور ماه سال 1356 تمام شد و بعد از آن برگشتیم به تهران و چون محل کارم در تهران بود، هر جا که تظاهراتی بود و فرصت داشتیم، شرکت می کردیم. 

فاش نیوز: از دوران کودکی خودتان برای ما بگویید.

- شغل من بنایی در قرچک ورامین بود. برای تعطیلات پنجشنبه و جمعه به تهران می آمدیم جلوی دانشگاه تهران و آنجا در تظاهرات شرکت می کردیم.     

    

فاش نیوز: هم شما و هم برادرتان؟

- بله. حتی یادم هست روزی که نیروی هوایی با گارد شاهنشاهی درگیر شد، ما تهران بودیم و اعلام کردند کسانی که کارت پایان خدمت دارند، از نیروی هوایی برای دفاع اسلحه تحویل بگیرند. ما رفتیم به پادگان فرح آباد سمت میدان امام حسین و گفتند: اول کسانی که در نیروی هوایی خدمت کردند، باید بیایند و اسلحه بگیرند؛ بعد اگر اسلحه زیادی داشتیم، به افراد دیگر می دهیم.

من در هنگام درگیری جلوی دانشگاه بودم و هلی‌کوپترها از بالا رگبار را بر سر مردم می بستند و آمبولانس ها اعلام می کردند که بیمارستان ها نیاز به گروه های مختلف خونی دارند و مردم بیایند خون بدهند. برای کسانی که مجروح می شدند، ملحفه و گاز و باند جمع می کردند. خلاصه ما در تظاهرات بودیم تا روزی که حکومت نظامی اعلام کرده بود که از ساعت 4 بعدازظهر، حکومت نظامی شروع می شود و کسی حق ندارد در خیابان ها باشد. من هم آن موقع تهران بودم و داشتم به سمت ورامین می رفتم که ماشین ها با بلندگو اعلام می کردند: «به فرمان امام خمینی(ره) حکومت نظامی لغو شده است، مردم در خیابان ها بریزند چون اگر این کار را نکنید، این ها قصد دارند کودتا کنند.» مردم هم ریختند در خیابان ها و حکومت نظامی و کودتایشان هم خنثی شد.

 

 فاش نیوز: بسیار زیبا داستان اوایل انقلاب را تعریف می کنید، لطفاً ادامه دهید.

- انقلاب شد و من در تیر ماه سال 1359 با دختر عمویم ازدواج کردم. منزل پدر خانمم در شوش دانیال بود. من در تیر ماه 59 ازدواج کردم و در شهریور ماه جنگ شروع شد که خوشبختانه آن ها برگشتند به الیگودرز؛ چون شوش دانیال در تیررس توپخانه ی عراق بود و آن ها هم مجبور شدند که آن جا را ترک کنند و به الیگودرز برگردند. آن موقع من یک ماه بود که ازدواج کرده بودم.

31 شهریور جنگ شروع شد و ما هم که آخرین دوره ی مقتضی خدمت سال 1356 بودیم، اعلام کردند که منقضی خدمت ها فراخوان شدند برای دوره ی احتیاط و ما خودمان را آماده کردیم که دوره ی احتیاط را بگذرانیم. چون آن زمان من کار پیمانکاری گرفته بودم، چند ماهی طول کشید تا من کارهایم را راست و ریست کردم و تحویل دادم. اسفند 59 خودم را به پادگان ولیعصر در میدان سپاه معرفی کردم. 10 یا 15 روز آموزش دیدیم. حتی در قضیه ای که بنی صدر ملعون در دانشگاه امام حسین(ع) سخنرانی کرد و درگیری هم به وجود آمد، در تاریخ 14 اسفند ما در تهران بودیم. آموزش ما تمام شد، تقسیم شدیم و ما را به لشکر 16 زرهی قزوین فرستادند.  

 فاش نیوز: یعنی تصمیم گرفتید که به جنگ بروید!

- بله.

 

فاش نیوز: شما چند ماه بیشتر نبود که ازدواج کرده بودید، چطور رفتید؟

- بله. یک ماه از ازدواجمان گذشت که جنگ شروع شد و زمانی که خودمان را معرفی کردیم، 4 یا 5 ماه بود که گذشته بود.

 

فاش نیوز: خانمتان در این مدت حرفی نمی زدند؟

- اوایل شاید یک مقدار راضی نبودند چون تنها بودند؛ البته پدر و مادرشان هم برگشته بودند به شهرستان و از این جهت من خیالم راحت بود ولی خب به هر حال برایشان سخت بود.

 

فاش نیوز: به شما نمی گفتند که نروید یا خود شما تصمیمتان عوض نشد؟

- نه اصلاً. من گفتم که جنگ شروع شده است و ما اگر نرویم، خیلی سخت است.

 

فاش نیوز: به هر حال 4 یا 5 ماه بود که ازدواج کرده بودید و واقعاً سخت است که همسر آدم بگذارد و برود.

- سخت تر از آن این بود که دشمن به کشور ما حمله کرده بود و مجال نمی داد دفاع کنیم.

 

فاش نیوز: فقط شما رفتید؟ بقیه ی برادران چطور؟

- برادر بزرگ‌تر من آن زمان در کار کشاورزی بود و نمی توانست. اما یک برادر کوچک‌تر از خودم داشتم که بسیجی بود و او هم به جنگ رفت.

 

فاش نیوز: با شما به جنگ رفت یا بعد از شما؟

- نه بعد از من رفت.

 

فاش نیوز: چقدر از شما کوچک‌تر بودند؟

- ایشان 4 سال از من کوچک‌تر بودند.

فاش نیوز: زمانی که در سال 1359 جنگ شروع شد، شما 26 سال سن داشتید و کاملاً بالغ بودید.

- بله. از پادگان که تقسیم شدیم، ما را فرستادند به قزوین. حدود 700 نفر منقضی خدمت سال 1356 بودیم. ما را فرستادند آن جا و تجهیزات انفرادی به ما دادند. اسلحه و کلیه ی تجهیزاتی که مورد نیاز یک رزمنده بود، از آن جا با یک قطار دقیقاً شب عید سال 1360 اعزام شدیم به اهواز. قطار تا اهواز نمی تواست برود چون اهواز در تیررس دشمن بود. صبح روز عید دو ایستگاه مانده به اهواز، در ایستگاه نظامی آن جا، ما از قطار پیاده شدیم و در ایستگاه متفرق شدیم.

آن زمان ستون پنجم دشمن هم خیلی فعالیت داشتند و حالا اطلاع داده بودند یا هر چیز دیگر، عراق شروع به حمله کرد و چند گلوله به ایستگاه زد. فرمانده ها اطلاع دادند که ما متفرق شویم؛ متفرق شدیم تا حدود یک ساعت بعد که ماشین های ارتش آمدند و ما را سوار کردند، به یک منطقه ی جنگلی به نام "آهودشت" نزدیک اهواز بردند. ما در این جنگل ها ماندیم تا شب که هوا تاریک شد، شب دوباره ما سوار شدیم و ما را بردند به منطقه ای بین حمیدیه و سوسنگرد. جایی که لشکر 16 زرهی قزوین در آن جا بود و ما هم در آن جا مستقر شدیم.

 

فاش نیوز: شما چند وقت جبهه بودید؟

- من 6 ماهِ دوره‌ی احتیاط را آن جا بودم، 6 ماه که تمام شد، در حقیقت چون آن زمان نیروهای سپاه و بسیج تشکیلات منظمی نداشتند، به صورت غیرمنظم می آمدند و یک تکی به دشمن می زدند و به پایگاه هایشان بر می گشتند. مثل الان تیپ و لشکر و گردان نبود. نیروها می آمدند زیر نظر شهید چمران در گروه های نامنظم. من از همان زمان شیفته ی ایثار و گذشت و فداکاری نیروهای سپاه و بسیج شدم. پیش خودم قصد کردم که بعد از 6 ماه دوره‌ی احتیاط بروم و عضو سپاه شوم. در حالی که شغل من در آن زمان همان طوری که گفتم، بنایی بود و درآمد خوبی هم داشتم، ولی به هر حال آمدم و خودم را به پذیرش سپاه معرفی کردم.

 

فاش نیوز: یعنی شهریور سال 1360

- بله. شهریور 60 تا رفتیم خودمان را معرفی کردیم و کارهای تحقیقات و مصاحبه و ... انجام شد. حدود چند ماهی زمان می برد. من دقیقاً 61/1/26 عضو رسمی سپاه شدم، لباس رسمی پوشیدم و یک هفته بعد برای عملیات بیت المقدس داوطلبانه به جبهه اعزام شدم. 4 یا 5 روزی اهواز بودیم و بعد از آن، ما را به منطقه اعزام کردند. بین کارون و جاده اهواز - خرمشهر مستقر شدیم تا شب عملیات بیت المقدس البته مرحله ی دوم، چون مرحله ی اول 61/2/10 شروع شد و ما مرحله ی دوم بودیم که در تاریخ 19/2/61 شروع شد. البته یک شب قبل از عملیات 10-15 کیلومتر پیاده روی شبانه رفتیم تا رسیدیم به نقطه ای که قرار بود عملیات از آن جا شروع شود. تا ساعت 2 - 3  نصف شب آن جا منتظر ماندیم. رمز عملیات به دلایلی گفته نشد، بعد اعلام کردند که مسیری که آمدید را دوباره برگردید، امشب عملیات نیست.

خب ما آن مسیر را برگشتیم تا جایی که قبلاً بودیم، همان مقری که بودیم تا شب بعد. شب بعد دوباره اعزام شدیم، همان مسیر را رفتیم، ساعت 10:30 شب بود که رمز عملیات را گفتند.

به بچه ها شام نرسیده بود، منتظر بودند و گفتند که شام به ما نرسیده؛ چه کار کنیم؟ من چند قدم از بچه ها کنار رفتم و دیدم که یک پلاستیک و نایلون پر از نان آن جا گذاشته بودند. چندتایی از روی نان ها برداشتیم و دیدیدم خشک شده و بقیه اش را دیدیم انگار که تازه نان را پخته بودند. آوردم و گفتم: بچه ها بیایید نان. اولین لقمه ای که در دستم گرفته بودم و داشتم می خوردم که رمز عملیات را اعلام کردند و من نان را در جیبم گذاشتم تا زمانی که مجروح شدم و در بیمارستان نان را از جیبم درآوردند.

  

فاش نیوز: پس شما در همان عملیات بیت المقدس مجروح شدید؟

- نه، من دو سه بار مجروح شدم. من در عملیات بیت المقدس تیر مستقیم به زانوی پای راستم اصابت کرد و از همین ناحیه مجروح شدم، یعنی از همان لحظات اولیه ی عملیات که رمز عملیات را اعلام کردند، من با پسر عمویم کنار هم بودیم و با هم پیش می رفتیم. پسر عموی من چند سالی از من کوچکتر بود. ما همیشه در یک سنگر با هم بودیم. به 50 متری خاکریز عراقی ها که رسیدیم، پای من تیر خورد. یک لحظه احساس کردم پایم داغ شد ولی درد نداشتم. چند قدمی که برداشتم، دیدم که دیگر نمی توانم و لنگان لنگان می رفتم. پسرعمویم متوجه شد و پرسید: چه شده؟ گفتم: مثل این که پایم تیر خورده است. آمد نگاه کرد و دید که زانوم تیر خورده و پوتینم پر شده از خون. یک لحظه مکثی کرد و به من گفت: اگر خودت می توانی پایت را با چپیه ببند که خونریزی نکند. ایشان از من خداحافظی کرد و صورت من را بوسید و رفت. اینجور که دوستان گفتند: از خاکریز عراقی ها که رفته بود آن طرف، تیر به قلبش خورده بود و شهید شده بود.     

 

فاش نیوز: خدا رحمتشان کند، ان‌شاءالله با سیدالشهدا محشور شوند.

- سلامت باشید. خلاصه ما چند لحظه ای روی زمین بودیم و منتظر بودیم و گلوله مثل باران از زمین و آسمان می بارید و تعداد زیادی مجروح شده بودند و روی زمین افتاده بودند. من با چپیه پای خودم را بستم و نگاه کردم چند قدم آن طرف‌تر، دیدم که یک نفر دارد ناله می زند. به هر شکلی که توانستم راه بروم، رفتم تا ببینم چه شده است که دیدم ترکش خورده به شکمش و دل و روده اش روی زمین ریخته بود. من هرطوری شد چپیه دور گردنش را باز کردم و دل و روده اش را بستم. چند قدم آن طرف تر دیدم کسی ترکش خورده به بازویش و بازویش فقط به یک پوستی بند بود! هر کاری کردم، نتوانستم جلوی خونریزی او را بگیرم. تا این که آمبولانس ها و  نیروهای امدادگر رسیدند و بعد از این که خط اول دشمن شکسته شد و نیروها تواستند آن جا را تثبیت کنند و آتش تهیه هم یک مقدار کمتر شد، آمبولانس ها آمدند برای جمع آوری مجروحین.

زمانی که سوار آمبولانس شدم، حقیقتاً در آن جا مجروحی را دیدم که قبل از من وارد آمبولانس شده بود، هر دو زانویش از بالا کامل قطع شده بود به طوری که خون کف آمبولانس را گرفته بود. من یک لحظه احساس حقارت کردم و از خودم شرمنده شدم که من با یک تیر دارم صحنه عملیات را ترک می کنم و این رزمنده با دو پای قطع.

سوار شدیم و ما را رساندند به اورژانس. یک اورژانس صحرایی کنار جاده خرمشهر - اهواز زده بودند و ما را به آن جا بردند. از آن جا دیگر مجروحانی که خیلی حالشان وخیم بود را با هلی‌کوپتر اعزام می کردند به اهواز و بعضی ها را با آمبولانس و آنهایی ها را که حالشان کمی بهتر بود و خیلی خطرناک نبود، در اتوبوس هایی که قبلاً آماده کرده بودند و صندلی هایشان را برداشته بودند و کف اتوبوس را تشک انداخته بودند به ردیف کنار هم می خواباندند و برایشان سرم وصل می کردند و به اهواز اعزامشان می کردند.

ما را به اهواز اعزام کردند، روز بعدش ما را به فرودگاه فرستادند و از آن جا به اصفهان اعزام شدیم. تقریباً 61/2/19 بود. در دوران نقاهتم یک ماه بیمارستان بودم بعد برگشتم به شهرستان و چندماهی آنجا بودم و بعد مجدد اعزام شدم به جبهه. آن موقع در سال 1362 من 7 - 8 ماه با تیپ امام حسن(ع) بچه های خوزستان بودم و مجدداً به شهرستان برگشتم و در آن جا فرمانده ی کمیته ی مواد مخدر شدم. من را معرفی کردند به فرمانده ی کمیته ی مواد مخدر در شهرستان و چندماهی فرمانده ی کمیته بودم تا برج 9 سال 1363 که دوباره به جبهه اعزام شدیم و به اهواز رفتیم. از اهواز ما را به واحد مهندسی رزمی فرستادند. زمانی بود که می خواستند خودشان را آماده کنند برای عملیات بدر در جزیره.

آن موقع من به عنوان فرمانده ی گردان معرفی شدم. کار من در واحد مهندسی رزمی یک کار تخصصی بود. نیروهای بسیجی را که می آمدند، آموزش می دادیم و بعد از 45 روز یا دو ماه می رفتند؛ یعنی عملاً هر آموزشی که ما می دادیم، بی فایده بود. بنابراین تصمیم گرفتند که به جای نیروهای بسیجی به ما نیروهای پاسدار وظیفه بدهند. ما این افراد را که سه گردان بودند، قبل از عملیات بدر در تاریخ دی ماه سال 1363 برای شنا، غواصی، پل سازی و قایق‌رانی آموزش می دادیم. آن ها را از اهواز به تهران آوردیم. حدود یک ماه ورزش های استادیوم آزادی کلاً تعطیل شده بود و ما آنجا مستقر شدیم. یعنی مقر نیروهای ما آن جا بود و ما نیروها را روزی چند سانس می آوردیم آموزش شنا و در داخل همان دریاچه ی ورزشگاه آموزش پل شناور و قایقرانی می دادیم. آموزش که تمام شد و برگشتیم به منطقه، اعزام شدیم به جزیره ی مجنون و بعد از آن عملیات بدر شروع شد.     

فاش نیوز: از فرمانده های مشهور هم کسی را می شناختید؟ با آن ها بودید؟

- در عملیات بدر پل شناور می زدیم در پد چهار. جایی بود که لشکر عاشورا که فرمانده اش شهید باکری بود، در همان جایی که ما پل شناور می زدیم، از آن جا تردد می کردند. عملیات که شروع شده بود، این ها از چند محور رفته بودند و بعضی از نیروها نتوانسته بودند که به موقع به آن نقطه ی طلاقی برسند و مجبور شده بودند که بعضی از نیروها را به عقب تر بکشند. من یادم است که آن زمان هوا هم تاریک شده بود و از لشکر به من بی سیم زدند و اعلام کردند که سعی کنید نیروها را به عقب  بیاورید، البته بحث عقب نشینی بود و می گفتند نیروها را طوری به عقب بیاورید که احساس نکنند عقب نشینی است و روحیه‌شان را از دست ندهند. من به فرمانده گروهان گفتم که نیروها را به عقب بیاورید؛ چون لشکر عاشورا خیلی جلو رفته، تعدادی مجروح دارند و می خواهند مجروحان را از مسیر آبراه بیاورند و چون هوا تاریک است، رفت و آمدشان کند می شود. به این دلیل ما چند ساعتی کارمان را تعطیل می کنیم تا این ها بتوانند مجروحانشان را بیاورند و این دقیقاً زمانی بود که شهید باکری هم در همان جا شهید شده بودند.

روز که هوا روشن شد، من با چشمان خودم دیدم که اینقدر شهید آورده بودند که تویوتاها را پر می کردند و همین طور شهید روی هم می گذاشتند و می فرستادند برای معراج شهدا. خیلی ها شهید شده بودند و مجروح هم زیاد داشتیم. به ما گفتند: چون نیروها عقب می کشند، کاری کنید که پل به دست دشمن نیفتد. گفتند: یا پل را منهدم کنید، یا طوری باشد که سالم به دست دشمن نیفتد. چون زیر پل شناور فوم بود و سطح پل از صفحه های فلزی بود، ما یک گالن بنزین روی فوم ها ریختیم و از سمت عراقی ها عقب عقب می آمدیم و پل را آتش می زدیم، پل هم که آتش می گرفت و ته نشین می شد و عملاً با دستان خودمان پل را منهدم کردیم که به دست دشمن و عراقی ها نیفتد.

عملیات بدر تقریباً 63/12/19 بود و ما تا بعد از عید در منطقه و در جزیره بودیم. بعد از عملیات چون در نیروهای شبانه پل نصب کرده بودند و خسته شده بودند، بعد از نماز صبح به ما گفتند که نیروها دو سه ساعتی در سوله های آن جا استراحت کنند و بعد ادامه ی کار را انجام دهید. صبح با طلوع خورشید هواپیماهای عراقی ها رسیدند و جلوی همان سنگرها بمب شیمیایی زدند و ما تا توانستیم نیروها را بیدار کنیم و آماده شوند و ماسک بزنند، تعداد زیادی از این عزیزان شیمیایی شدند. در عملیات من خودم هم شیمیایی شدم و اعزام شدیم به اهواز، آن جا قرنطینه شدیم و دوباره برگشتیم به منطقه. اما چون گاز تاول زا هم بود، خیلی از نیروهای ما بدن هایشان تاول زده بود و تعداد زیادی از آن ها را به خارج اعزام کردند. عملاً گردانی که ما بودیم تعداد زیادی از بچه ها از صحنه ی عملیات خارج شدند، البته عملیات هم دیگر تمام شده بود ونیروهای پشتیبان کمکی آمده بودند و جایگزین ما شدند و بقیه را به مرخصی فرستادیم. من کار را در همان لشگر ادامه دادم  تا سال 1364 عملیات والفجر 8.

 

فاش نیوز: در این دوران از همسرتان و خانه و زندگیتان  چه خبر بود؟

- من تا قبل از مجروحیتم دو فرزند داشتم که در زمان تولد هیچ کدام از فرزندانم در منزل نبودم. دختر اولم متولد سال 1361 بود که من جبهه بودم و بعد دختر دومم 23 اسفند 63 به دنیا آمد، درست همان زمانی که عملیات بدر بود. به هر حال یک زن جوان و تنها، بار مشکلات زندگی بر دوشش بود.

 

فاش نیوز: در طول این دوران یعنی تا سال  1363 شما یادتان هست که چند بار به منزل رفتید و برگشتید؟

- من هر 45 روز، چند روزی به مرخصی می رفتم.

 

فاش نیوز: یعنی هر 45 روز دو الی سه روز؟

- نه حدود چهار الی پنج روز به مرخصی می آمدم. 

 

فاش نیوز: وقتی بر می گشتید، نمی گفتند که نرو؟

- نه دیگر عادت کرده بودند و پذیرفته بودند.

 

فاش نیوز: پس نرفتن شما برایشان اصلاً معنی نداشت!

- بله. چند ماه قبل از عملیات والفجر 8، ما اعزام شدیم به آبادان. در منطقه اروند آبادان، قبل از عملیات والفجر، نیروهای ژاندارمری سابق آن جا مستقر بودند؛ خط اروند در دست آن ها بود. بعد که عملیات در پیش بود، علناً اعلام نکردند که ما می خواهیم از این خط، عملیاتی را انجام بدهیم اما از چند ماه قبل ما را فرستاده بودند آن جا برای شناسایی منطقه. ما تعدادی از نیروهایمان را به آن جا بردیم و مستقر کردیم. شناسایی کردیم که وضعیت منطقه به چه صورت است؛ چون آن جا نخل و چولان و باتلاق زیاد بود و بزرگترین مانع خود اروند بود که ما همه ی این ها را شناسایی کردیم.   

 فاش نیوز: فرمودید نخل و ...؟

- چولان یعنی نیزار. خب ما همه ی این ها را شناسایی کردیم. پل شناورهایی که ساخته می شد، در اراک می ساختند و با قطار این ها را حمل می کردند تا اهواز؛ در نزدیکی شهر اهواز، یک پادگان بود به نام پادگان «شهید حبیب اللهی» که این پل ها را آن جا از قطار تخلیه می کردند و بعد از آن جا عملیات والفجر 8 یا عملیات بدر، بارگیری می شدند و به منطقه فرستاده می شدند. در عملیات والفجر 8 خیلی از نظر مسائل امنیتی رعایت می شد که دشمن متوجه نشود که ما از آن منطقه قصد عملیات داریم. گاهی اوقات ما کارهای فریب دهنده انجام می دادیم که دشمن را فریب بدهیم. مثلاً ما قصد داشتیم که از اروندرود عملیات را انجام دهیم اما روزانه تعدادی ماشین های کفی را بارگیری می کردیم از پل شناور و در روز می فرستادیم به سمت جزیره که مثلاً دشمن فکر کند و تصور کند که ما قصد عملیات از آن منطقه را داریم. ولی پل هایی که می خواستند به آبادان بفرستند را شبانه می فرستادند.

یک تعدادی از نیروها که مسئولیت بارگیری و انتقال داشتند، پل ها را بارگیری می کردند و انتقال می دادند تا آبادان، در آبادان تحویل من می دادند. من به عنوان راهنمای همان ماشین ها، شبانه چراغ خاموش این ها را انتقال می دادیم و می رفتیم از کناره های بهمن شیر و این ها را می بردیم به یک منطقه ای به نام "چوئب ده". از این مسیر این ها را شبانه می بردیم به جاده ی خسروآباد تا همان منطقه ی اروند و جاهایی که از قبل شناسایی شده بود که بتوانیم پل را از آن جا نصب کنیم. شبانه پل ها را تخلیه می کردند و به این صورت بود که هر راننده ای هم که یک شب می آمد به آنجا، شب بعدش دیگر نمی توانست بیاید؛ چون راننده ها عوض می شدند؛ به خاطر این که خیلی با منطقه آشنایی پیدا نکنند.

راننده ها مأموریت داشتند که هر راننده با ماشینش یک ماه اجباری به منطقه برود. بعضی هایشان می آمدند آنجا و وقتی نزدیک اروند می شدیم، سروصداها را که می شنیدند و یا چند تا گلوله به سمت این ها شلیک می کردند، می ترسیدند. چون با منطقه هم آشنایی نداشتند، داد و فریاد می کردند که آقا این جا کجاست ما را آوردید و می خواهید ما را به کشتن دهید و این داستان ها. می گفتیم: نه آقا ما هم با شماییم. اگر کشته شویم، با هم کشته می شویم. می گفتند: نه از اینجا به بعدش را اگر خودتان می توانید ببرید؛ ما از این جلوتر نمی آییم.

خب نیروهای خودمان، بچه هایی که رانندگی بلد بودند می نشستند و ماشین ها را می بردند تا کنار آبراه هایی که متصل بودند به اروند و شبانه تخلیه می کردند و تا قبل از روشنایی هوا، ماشین ها را از منطقه خارج می کردند؛ چون دشمن دستگاه های رادار و رازیت و... داشتند و می توانستند شناسایی کنند. به همین خاطر ما چراغ خاموش می رفتیم و تا  قبل از روشن شدن هوا، همه ی این ها را از منطقه خارج می کردیم.

پل های شناور را به تعدادی که نیاز بود و برآورد کرده بودیم، انتقال داده بودیم، آنجا مونتاژ می شدند یعنی مونتاژ اولیه اش را که در همان پادگان انجام می دادند. هر قطعه پل حدود 3 متر طول و عرض داشت و هر ماشین حدود 6 قطعه پل را می توانست حمل کند. ماشین ها پل ها را می آوردند در آبراه ها و بچه های ما شبانه 10 قطعه 10 قطعه به هم متصل می کردند و این ها را آماده می کردند برای روز عملیات در داخل آبراه ها. در همان جا پل ها را استتار می کردیم و با شاخ و برگ ها روی آن ها را می پوشاندیم که شناسایی نشوند، تا این که شب عملیات والفجر8 فرا رسید و رمز عملیات را گفتند.     

          

فاش نیوز: رمز عملیات چه بود؟

- یا فاطمة الزهرا.

نیروهای غواص از قبل از اعلام رمز عملیات رفته بودند؛ چون عراق در قسمت ساحل خودشان یعنی همان کناره های اروند مقداری سیم خاردار کلافه ای کشیده بودند و بعد یک سری میل گردها را به صورت خورشیدی به هم جوش داده بودند. یک سری مین های شناور وصل کرده بودند، چولان و باتلاق و ... بود تا می رسید به خشکی. آنجا عراقی ها یک دیواره درست کرده بودند به این صورت که نخل ها را قطع کرده بودند و روی هم گذاشته بودند و یک دیواری جلوی خودشان درست کرده بودند. پشت این دیواره یک کانال زده بودند که از داخل کانال تردد می کردند برای تعویض پست هایشان. هر 50 متری هم یک سنگر بتونی داشتند که تیرباکس کار گذاشته بودند.

غواصان ما زودتر رفته بودند که وقتی رمز عملیات اعلام شد، قبل از این که قایق ها حرکت کنند، بتوانند این تیرباکسی ها را از کار بیندازند. غواصان که رفته بودند، عراقی ها یک لحظه متوجه شدند و شروع کردند به تیراندازی کردن و منور زدن تا ده دقیقه ای و دوباره آرام گرفت.

رمز عملیات گفته شد و نیروهایی که از قبل سوار بر قایق ها شده بودند در داخل آبراه ها حرکت کردند و از مسیرهایی که مشخص شده بود، رفتند. غواصان تیرباکس ها را از کار انداخته بودند و معبرها را باز می کردند، سیم خاردارها را قیچی می کردند و نیروها از اروند گذشتند. بعد از این که نیروها از اروند گذشتند، کار ما شروع شد. ما بلافاصله پل ها را انتقال دادیم، از آبراه کشیدیم کناره های اروند و در کنار ساحل خودی ما به طول حدود یک کیلومتر پل سرهم کردیم و از سمت خودی با سیم بوکسل مهارشان کردیم و از یک جهت دیگر، در جهت حرکت آب یک چرخشی به پل دادیم و پل نصب شد.

عراقی ها متوجه شدند که پل نصب شده و آن روز مرتب در حال بمباران پل بودند. پل در یک روز چند بار منهدم شد. آن ها منهدم می کردند و ما قطعه هایی که منهدم شده بود را جدا می کردیم، قطعه های سالم جای آن ها می زدیم و دوباره آماده می کردیم برای عبور نیروها. یک تعدادی نیرو شبانه می آمدند و از آنجا عبور می کردند؛ به هر حال تا روز سوم و چهارم عملیات بود که به حدی بمباران عراقی ها شدید بود که عملاً ما نمی توانستیم کاری انجام دهیم یعنی مدام ما پل نصب می کردیم و آن ها منهدم می کردند!

به ما اطلاع دادند چون این پل شناسایی شده و دشمن هم روی این حساس شده است، فعلاً بچه ها را به استراحت ببرید و شب با تاریک شدن هوا کار را انجام دهند. ما بچه ها را به استراحت فرستادیم و با تاریک شدن هوا به بچه ها گفتیم برای ادامه ی کار بیایند.

من خودم با تعدادی از بچه ها زودتر از بقیه رفتیم کنار اروند. داشتیم قایق ها را آماده می کردیم که بتوانیم سریع تر کار را انجام دهیم، هواپیماها رسیدند، بمباران کردند و من هم همان جا ترکش به قفسه سینه ام اصابت کرد و قطع نخاع شدم.   

 

فاش نیوز: یعنی از جلو ترکش به شما اصابت کرد؟

- بله، از قفسه سینه به داخل ریه و از ریه به ستون فقرات برخورد کرده است. آن جا افتادیم و نیروهای امدادگر آمدند و ما را داخل آمبولانس گذاشتند.

 

فاش نیوز: والفجر 8 دقیقاً چه سالی بود؟

- بهمن سال 1364.

بعد از مجروحیتم 4-5 دقیقه ای به هوش بودم تا این که با آمبولانس ما را به یک بیمارستان صحرایی بردند که کنار بهمن شیر بود. در بیمارستان بیهوش بودم اما بعضی صحبت های کسانی که اطرافم بودند مثل دکترها و پرستارها را می شنیدم. یک لحظه به هوش می آمدم و دوباره از هوش می رفتم. چون ترکش به ریه ام خورده بود، ریه را چسب زدند که هوا داخلش نشود و بعد من را اعزام کردند به اهواز. 3-4 روزی هم اهواز بودم و نتوانستند کاری برایم انجام دهند یا ترکش را در بیاورند و من را اعزام کردند به شیراز. در این دو سه روز من بیهوش بودم و چیزی متوجه نمی شدم تا زمانی که رسیدیم به شیراز. از هواپیما که می خواستند من را پایین بیاورند، یک لحظه احساس سردی کردم و سردم شد. داد زدم که سردمه نمی دانم چه کسی بود که رفت پتویی آورد و پتو را کشید روی من و خلاصه من را به بیمارستان بردند و سریعاً به اتاق عمل انتقال دادند.

 

 فاش نیوز: کدام بیمارستان؟

- بیمارستان شهید نمازی شیراز. آنجا عمل جراحی را انجام دادند و ترکش را از ستون فقرات بیرون آوردند.  

  

فاش نیوز: خودتان متوجه شرایطی که برایتان پیش آمده شده بودید؟

- حقیقتش من تا آن لحظه با قطع نخاع آشنایی نداشتم و نمی دانستم به این صورت است.

 

فاش نیوز: در جبهه ندیده بودید کسی این اتفاق برایش بیفتد؟

- دیده بودم ولی این که در جبهه کسی را ببینم که قطع نخاع شود خیر.

 

فاش نیوز: یعنی اصلاً نمی دانستید قطع نخاع به چه شکلی است؟ 

- من یک لحظه که ترکش خوردم و افتادم، می خواستم خودم را تکان دهم و دیدم نمی توانم خودم را حرکت دهم. متوجه شدم که ممکن است ترکش به نخاع خورده و نمی توانم حرکت کنم.

فاش نیوز: شاید فکر نمی کردید که این اتفاق ممکن است همیشگی باشد؟

- بله، همینطور است. بعد از عمل جراحی که دکتر جراح آمد بالای سرم، از ایشان سوال کردم که آقای دکتر چقدر طول می کشد که من بتوانم دوباره راه بروم؟ دکتر هم به خاطر این که روحیه ای به ما بدهد، می گفت: ممکن است 6 ماه تا 9 ماه طول بکشد و من با تعجب می گفتم: 6 ماه، 9 ماه نمی توانم راه بروم؟! اما بعد عادت کردم و با این شرایط زندگی کردن را پذیرفتم.

 

فاش نیوز: پس اول فکر می کردید که این اتفاق ثابت نیست و با این امید جلو رفتید. چه زمانی متوجه شدید که این شرایط برای شما دائمی است؟ کسی به شما گفت یا خودتان پرس‌وجو کردید؟

- خودم پرس و جو کردم از پزشکان و خود پزشکان گفتند که قطع نخاع هیچ جایی درمان ندارد.  

 

فاش نیوز: چقدر در بیمارستان شهید نمازی شیراز بودید؟

- من حدود یک ماه بیمارستان شهید نمازی شیراز بودم و از آن جا من را فرستادند آسایشگاه اصفهان؛ چون نزدیک تر بود، 6 ماه در آسایشگاه بودم و بعد از 6 ماه با اصرار فرمانده ی لشکر که گفتند باید برگردی منطقه، من با همان وضعیت برگشتم اهواز و خانواده ام را هم با خودم بردم.

 

فاش نیوز: همچنان همان دو دختر را داشتید؟

- بله. در اهواز یک خانه ی سازمانی به ما دادند و همان جا بودیم. من به ستاد لشکر می رفتم و کارهای اداری را انجام می دادم و برمی گشتم.

 

 فاش نیوز: چون منطقه نمی توانستید بروید، در بخش اداری مشغول به کار شدید؟

- بله. همان بخش اداری در شهر اهواز بودم و آنجا ماندیم تا بعد از پایان جنگ.

 

ادامه دارد ...

 

گفت و گو از شهید گمنام

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi