شناسه خبر : 62592
چهارشنبه 05 دي 1397 , 15:30
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز نخاعی «ملک حسین احمدی» (بخش پایانی)

استاد بنّایی که خودش را ساخت!

بخش دوم این گفت وگوی خواندنی به آغاز برهه جدیدی از زندگی جانباز احمدی می پردازد که مربوط به پس از مجروحیت وی، حضورش در آسایشگاه جانبازان و شرایط جدید زندگی او پرداخته است.

فاش نیوز - بخش نخست گفت‌وگو با جانباز صبور، آرام و با اخلاص، «ملک حسین احمدی» به تشریح دوران کودکی، جوانی و مجروحیت وی گذشت. صحبت ما با این جانباز که در کمال میل و ادب خاطرات خود را برای ما بیان می کرد، به فرستاده شدن وی به بیمارستان شهید نمازی شیراز رسید.

بخش دوم این گفت وگوی خواندنی به آغاز برهه جدیدی از زندگی جانباز احمدی می پردازد که مربوط به پس از مجروحیت وی، حضورش در آسایشگاه جانبازان و شرایط جدید زندگی او پرداخته است.

 

فاش نیوز: یک مقدار از زمانی که در آسایشگاه بودید، تعریف کنید.

قبلش باید بگویم، زمانی که سال 1364 در بیمارستان شهید نمازی بودم، خانواده ام خبر نداشتند که من مجروح شدم. وقتی به هوش آمدم، خانواده ای که به ملاقات مجروحان جنگ در بیمارستان آمده بودند، خانواده ای آمده بودند از من سوال کردند: خانواده ات اطلاع دارند که مجروح شدی؟ گفتم: نه! گفتند: اگر شماره تلفنی داری به ما بده تا ما اطلاع بدهیم که شما مجروح شدی.

ما آن زمان تلفن نداشتیم و من شماره تلفن سپاه را دادم و گفتم: این شماره تعاونی سپاه است. شما به این شماره زنگ بزنید و به مسئول تعاونی سپاه بگویید که فلانی مجروح شده و در بیمارستان شهید نمازی شیراز است، بعد از سپاه می روند و به خانواده ی من اطلاع می دهند. بعد که من را فرستادند آسایشگاه، یک مدتی آنجا در حال توانبخشی و فیزیوتراپی بودم تا توانستم یک مقدار توان خودم را به دست بیاورم که بروم روی تخت و از روی تخت بیایم روی چرخ؛ چون خیلی ضعیف شده بودم.

 فاش نیوز: روحیه‌تان چطور بود؟

- روحیه ام خوب بود چون همه ی افرادی که آنجا می دیدم، همدرد خودم بودند و فهمیدم که من تنها نیستم. پذیرفتم که باید زندگی کرد. حقیقتش زمانی که به جبهه اعزام می شدم، می دانستم این راهی که دارم می روم یا شهید شدن است یا اسیر شدن و یا مجروح شدن.   

 

فاش نیوز: در خیلی از مصاحبه هایی که با جانبازان عزیز داشتیم، خیلی از آن ها می گفتند که ما فکر همه چیز را می کردیم غیر از قطع نخاع شدن! می گفتند که حتی به اسارت خیلی فکر کرده بودیم که اگر اسیر شدم چه کار کنم.

- من زمانی که عملیات والفجر 8 شد، قبل از عملیات خوابی دیده بودم. "در عالم رویا خواب دیدم که در یک منطقه ی کوهستانی هستم و یک کوهی آن جا هست که یک شیاری از قله به سمت پایین جریان داشت. از داخل این شیار عسل جاری می شد و رزمندگان هم گروه گروه می رفتند به طرف شیار و حتی یک عده ای می رفتند بالاتر و می گفتند: ما می خواهیم برویم ببینیم سرچشمه این از کجاست، من نتوانستم به آن جا برسم.

خودم این گونه استدلال کردم آن هایی که رفتند بالا تا به سرچشمه برسند، کسانی بودند که به شهادت رسیدند. قله ی کوه را هم در عالم رویا دیدم که امام(ره) را در قله ی کوه قرار گرفته و رزمنده ها می رفتند که به همان قله و سرچشمه ی عسل برسند."

بعد از این که بیدار شدم به بچه ها گفتم: بچه ها من در عملیات مجروح می شوم ولی شهید نمی شوم که همین طور هم شد.

فاش نیوز: در خوابی که دیدید، شخص واضحی هم بود که رفته باشد و به آن بالا رسیده باشند؟

- نه به صورت کلی دیدم که یک سری از رزمنده ها با تجهیزات می آمدند و کنارم می نشستند و یک عده ای هم به سمت بالا می رفتند تا به قله و سرچشمه برسند. امام هم آن بالا بودند.

 

فاش نیوز: روحیه ها در آسایشگاه اصفهان چگونه بود و به چه اسمی بود؟

- آسایشگاه شهید مطهری (کاخ جوانان سابق). روحیه ی همه خوب بود. زندگی جدیدمان را آنجا شروع کردیم.

 

فاش نیوز: با این شرایط جدید مشکلی نداشتید؟ پذیرفتن و آشنا شدن با این مشکلات و شرایط گوارشی و ...

- به هر حال شرایط بیماری و مریضی بود. آن زمان تلفن بی سیم نبود. من اولین بار در همان آسایشگاه تلفن بی سیم را دیدم. از منزل که زنگ می زدند، گوشی تلفن بی سیم را می آوردند روی تخت و ما صحبت می کردیم. برای من باعث تعجب بود که چه طور این سیم ندارد؟!

بعد از مجروحیتم که به اهواز برگشتم، در خانه هایی که بودیم، همه نیروهای مربوط به سپاه بودند. خب روزها مردها می رفتند سرکار، من هم یک موتور سه چرخ داشتم. آن زمان تا محل کارم با این موتور می رفتم. بعضی وقت ها موتور روشن نمی شد و خانم ها جمع می شدند و من را هل می دادند تا موتور روشن شود و من بتوانم به سرکار بروم.

فاش نیوز: بعد از این که به شما گفتند بیایید اهواز، در چه ستادی کار می کردید؟

- من در ستاد لشگر اهواز کار اداری می کردم.

 

فاش نیوز: درجه داشتید؟

- نه آن زمان سپاه هنوز درجه بندی نشده بود و من مسئول دفتر بودم.

یک خاطره ای هم برای شما بگویم، «قبل از عملیات والفجر8 ما دو تا پل شناور، هم آزمایشی و هم تدارکاتی روی بهمنشیر نصب کردیم. چون آن منطقه هنگ ژاندارمری آبادان بود، یک روز من دیدم که یک سرهنگ تمام با دو افسر و یک گروهبان که راننده شان بود آمدند آن جا، یعنی جایی که ما داشتیم پل نصب می کردیم. از بچه ها پرسیدند که من با فرمانده ی شما کار دارم. من آنجا بودم و گفتم: بفرمائید، اگر فرمایشی هست من در خدمت شما هستم؛ فرمانده ی این ها من هستم. در واقع چون من درجه نداشتم یعنی من با بقیه ی نیروها فرقی نداشتم شاید فقط از لحاظ سن، من سنم از آن ها بالاتر بود ولی لباس یک دست و بدون درجه بود. گفتم: فرمانده من هستم. اگر فرمایشی دارید، بفرمایید.

گفتند: شما چرا قبل از این که بخواهید این جا پل نصب کنید، با ما هماهنگ نکردید؟! گفتم: برای چه؟ گفتند: ما جلوتر نیرو داریم و شما با این پلی که نصب کردید، راه تدارکاتی ما را قطع کردید. من گفتم: اولاً من یک فرمانده گردان هستم، ما از لشکر دستور می گیریم، لشکر ما هم از قرارگاه دستور می گیرد؛ اگر قرار است که هماهنگی انجام شود، آن ها باید با شما هماهنگ کنند. از این گذشته مشکل شما خیلی مشکل بزرگی نیست و راحت حل می شود، مشکل شما با دو تا قایق حل می شود. گفتند: چطور؟ گفتم: یک قایق از آبادان حرکت می کند برای غذا و وسایل تدارکات و هر چیزی که می خواهید بفرستید برای نیروهایتان و یک قایق هم همزمان از جایی که نیروهایتان هستند، حرکت می کند تا همزمان برسند کنار یک پل، غذا و وسایل تدارکاتی را از داخل این قایق برمی دارند و می گذارند در داخل یک قایق دیگر و برمی دارند و می برند. مشکل خاصی نیست ولی این پلی که ما می زنیم، راه تدارکاتی چند لشکر است که می خواهند از روی این عبور کنند. با این حرفی که من زدم، دیگر چیزی نگفتند و سوار ماشین شدند و رفتند.»

فاش نیوز: از جبهه و بچه های جبهه برای ما بگویید.

- چون نیروهای ما پاسدار وظیفه بودند، از همه ی شهرها و نقاط کشور نیرو داشتیم. تهران، مشهد، تبریز، شیراز؛ از همه جا نیرو داشتیم. زمانی که من مجروح و قطع نخاع شدم، از بیمارستان نمازی که من را انتقال دادند به آسایشگاه، بچه هایی که از منطقه مرخصی می گرفتند، قبل از این که به شهرهای خودشان بروند، اول می آمدند اصفهان ملاقات من و بعد از آن جا به شهر و خانه خودشان می رفتند.

طوری بود که من به هر منطقه ای که می رفتم، اول به فکر نیرو بودم یعنی می گفتم: اول نیرو از نظر جا، مکان، آب و غذا و ... نباید کم و کسری داشته باشند، بعد اگر غذا اضافه آمد، برای فرمانده ها می دادیم. طوری برنامه ریزی کرده بودم که این طور نباشد که اول فرمانده ها غذا بگیرند، بعد به نیرو رسید، رسید یا نرسید، نرسید. اول باید نیروها را تامین می کردم؛ به این صورت بود که هوای نیروها را داشتم و نیروها هم خیلی با من خوب بودند، یعنی از دل و جان با من بودند.

چند باری که هواپیماهای عراقی آمدند و پل ها را بمباران کردند، من صحنه هایی به چشم خودم دیدم که یاد صحنه های کربلا که در موردش صحبت کرده بودیم، می افتادم. یک گردان از بچه های اصفهان بودند که آمدند و داشتند از روی پل عبور می کردند که هواپیماها رسیدند و بمباران کردند. آن جا یک بلدوزر در باتلاق فرو رفته بود که تعدادی از این بچه ها خودشان را در پناه این بلدوزر گرفته بودند که ترکش بهشان اصابت نکند. اتفاقاً یکی از همین راکت ها دقیق خورد به بلدوزر. بلدوزر آتش گرفت و بچه هایی که آنجا بودند، آتش گرفتند و داشتند می سوختند. نیروهای امدادی هم نبودند و من بچه ها را صدا زدم و گفتم: یک کاری کنید این بچه ها که شهید شدند! حداقل جنازه هایشان نسوزد و به دست پدر و مادرشان برسد.

من و یکی از بچه ها که او هم فرمانده گردان بود، رفتیم که بچه ها را از داخل آتش بیرون بیاوریم. طوری بود که سرشان قطع شده بود، دستشان قطع شده بود، پایشان قطع شده بود و ما نمی دانستیم این سر مال کدام تن است یا این پا مال کدام تن است! اینها را جدا کردیم و از آتش بیرون آوردیم و داخل آن قایق هایی که آنجا بودند گذاشتیم و برداشتند بردند.

 فاش نیوز: صحنه ها  کامل در ذهنتان هست؟

- بله، یادم نرفته است. یک صحنه ای بود که قایقرانی داشتیم که کنار پل نگه داشته بود تا بچه ها بتوانند سیم بکسل ها را بکشند و مهار کنند، چون ما آن جا یک پایه پل زده بودیم که پای پل ها جواب نمی داد، نهایتاً آنجا یک کشتی از زمان اوایل جنگ در گل فرو رفته بود و ما از آن کشتی برای مهار سیم بکسل ها استفاده می کردیم. سیم بکسل ها را به آن کشتی یا به تنه ی درخت و نخل ها وصل می کردیم. هواپیماها رسیدند و قایقرانی که آنجا پل را نگه داشته بود، من یک لحظه دیدم که ترکش خورد به گردنش و سرش قطع شد و چند قدمی راه رفت و از پا افتاد! من این صحنه ها را آن جا دیدم. یا کسی را دیدم که روی پل داشت تلاش می کرد که پل را زودتر نصب کند، هواپیماها که آمدند بمباران کنند، من به جز مقدار کمی از پوست سرش یا موی سرش چیز دیگری ندیدم!

 

فاش نیوز: خیلی صحنه های عجیبی است و عجیب تر از همه این است که همه‌ی شما عزیزان تکِ تک صحنه ها را یادتان است. انگار نه انگار که بیش از 30 تا 35 سال از این وقایع گذشته است. خیلی دقیق به خاطر دارید. انگار بچه های جنگ حافظه‌ی خاصی دارند که هیچ یک از این وقایع از ذهنشان نرفته است. خودتان فکر می کنید چرا این صحنه ها  به خاطرتان مانده است؟ آیا این تصاویر را یادآوری هم می کنید؟

- من شاید یادم نیاید که دیروز چه کار کردم اما صحنه های جنگ، همه را به خاطر دارم و هیچ کدام یادم نرفته است.

 

فاش نیوز: چیزهایی که در این فیلم های سینمایی می سازند و کسانی مثل ما که متولد زمان جنگ هستیم، خیلی چیزی یادمان نمی آید و هر چیزی که می دانیم، از همین فیلم های جنگی است که دیدیم. حالا اگر از بحث های معنوی، روحیات و جوهای حاکم بر آن زمان چیزی به ذهنتان آمد، در مورد رفقای خودتان، رفیق شهیدی اگر دارید یا ارتباطاتتان و در کل چیزهای قشنگی که در زمان جنگ بود و در زمان ما نیست؛ از این ها برای ما بگویید.

- یک خاطره از "شهید حسینی" بگویم که معاون لشکر بودند. «قبل ازعملیات کربلای 4، خدا به ایشان یک فرزند داده بود و ایشان به مرخصی رفته بودند. من در ستاد لشکر بودم و ایشان از مرخصی برگشتند. یکی از فرمانده گردان ها  شهید شده بود و عکسش روی دیوار بود، نگاهی کرد و رفت در یک عالم دیگر و گفت: علیپور هم شهید شد. ایشان رفته بود مرخصی که بچه اش را ببیند و بعد که اعلام کرده بودند عملیات قرار است شروع شود، مرخصی اش تمام نشده برگشته بود. به من گفت: من می روم یک چرتی می زنم. نیم ساعت می خوابم اگر بیدار نشدم من را بیدار کن. گفتم: باشه. رفت خوابید و من دیدم که بعد از نیم ساعت بیدار شد و در یک حالت معنوی بود. یک کوله پشتی داشت، یک جفت پوتین ساق کوتاه داشت که از یکی از دوستانش گرفته بود. به من گفت: این پوتین ها مال آقای مرادی است، من دارم به منطقه می روم. این پوتین ها را می گذارم این جا پیش شما که آقای مرادی آمد، به ایشان بده. ایشان این حرف را زدند و بعدازظهر بود که رفتند منطقه. روز بعد خبر آوردند که آقای حسینی شهید شد. حتی آقای مرادی که صاحب پوتین ها بود، او هم شهید شده بود.

رفته بودند کنار تانکر آب وضو بگیرند که برای نماز مغرب خودشان را آماده کنند، همانطور که کنار هم بودند و با هم صحبت می کردند، گلوله ی خمپاره ای اصابت کرده و 4-5 نفری بودند که با هم شهید شده بودند. یک حالت هایی پیش می آمد که کسانی که قرار بود شهید شوند، از قبل مشخص می شد. یا همین پسرعموی خودم که با هم در یک سنگر بودیم در عملیات بیت المقدس. قبل از عملیات ایشان یک حالتی داشت، بچه هایی که می آمدند از کنار سنگر ما عبور می کردند، به او می گفتند: محسن نوربالا می زنی(این اصطلاحی بود که بچه ها آن زمان به هم می گفتند) چهره ات نورانی شده، شما شهید می شوی و همین طور هم شد. بعد از این که من مجروح شدم و ایشان از من خداحافظی کردند و جدا شدند، در همان عملیات بیت المقدس شهید شدند.

 

فاش نیوز: پس واقعاً مشخص می شد و طوری بود که همه متوجه می شدند؟

- بله، مشخص می شد. از روحیاتشان و چهره هایشان. کمتر حرف می زدند و بیشتر فکر می کردند و در واقع در یک عالم دیگر بودند.

فاش نیوز: اخلاق ها و منش ها چطور بود؟

- آن زمان خیلی با الان فرق می کرد. اخلاق ها، خلوص نیت ها، صداقت ها، یک رنگی ها و همه ی این ها متأسفانه بعد از جنگ از همه‌ی این ها دور شدیم. شهید باکری گفته بودند که بعد از جنگ، خود نیروهای دفاع مقدس و نیروهای حاضر در جبهه و جنگ به سه دسته تقسیم می شوند و همینطور هم شد؛ عده ای از کردار گذشته ی خودشان پشیمان می شوند، یک عده هم می روند در خط مادیات و تعداد کمی بر اصول و اعتقادات خودشان باقی می مانند.

 

فاش نیوز: خب تا آخر جنگ شما در ستاد لشکر اهواز بودید و جنگ در سال 1367 تمام شد؟

- در سال 1367 چون پدرخانم من منزلشان در شوش بود، ما هم به شوش برگشتیم و آن جا خانه ای اجاره کردم و تا سال 1370 آنجا بودیم. سال 1370 برگشتم به شهر خودمان الیگودرز تا سال 1380. خب من دو تا دختر داشتم که دختر بزرگم متولد 1361 بود و ازدواج کرده بود. سال 1380 دخترم دانشگاه رشته ی علوم تربیتی در شهر قم قبول شده بود و چون شرایط همسرش طوری بود که نمی توانست به قم برود و بماند و یک فرزند کوچک هم داشت، نهایتاً ما تصمیم گرفتیم که خودمان مهاجرت کنیم قم تا دخترم بتواند درسش را بخواند.

 

فاش نیوز: دختر کوچکتان چطور؟

- دختر کوچکم سال آخر دبیرستان بود. همان شهرستان منزل برادرم ماند تا درسش تمام شد و خودش را آماده کرد برای کنکور. ما تا سال 1382 قم بودیم تا زمانی که دختر بزرگم درسش تمام شد و برگشت به شهرستان و در آموزش و پرورش مشغول به کار شد. دختر دومم در سال 1381 کنکور شرکت کرد و رشته ی پزشکی قبول شد. ایشان اشتباهی به خاطر کد تکراری که زده بود، کد خورده بود دانشگاه تبریز. یک ترم تبریز درس خواند و من از این جا از طریق سازمان سنجش پیگیری کردم و توانستیم انتقالی اش را بگیریم برای تهران و در تهران در دانشگاه شاهد درسش را ادامه داد و الان پزشک متخصص قلب و عروق است.

فاش نیوز: در تمام این مراحل هم که علی آقا با شما همراه بود، درست است؟

- بله. علی آقا پسرم متولد 1372 است که در آن زمان کوچک بود و حدوداً 10 سال داشت. دوران ابتداییش را همان شهرستان بود تا سوم ابتدایی، بعد از آن دو سه سالی در قم درس خواند و بعد از آن هم به تهران آمدیم. در تهران هم یکی از دوستانم که در لشکر، فرمانده ی لشکر بود، این جا در پروژه های سپاه بود. پروژه های قرارگاه خاتم را از من خواست که در خانه نمانم و بروم سرکار. من رفتم  و مسئول دفترش بودم برای پروژه های سپاه که پروژه های نفت و گاز بود. تا چند سال پیش هم مشغول به کار بودم.

 

فاش نیوز: الان چطور؟

- الان نه. دو، سه سالی است که بازنشست شدم.

 

فاش نیوز: دختر کوچکتان کی ازدواج کردند؟

- دختر کوچکم  5-6 سال پیش ازدواج کرد و یک دختر هم دارد. دختر بزرگم هم سه پسر دارد. در کل من 4 نوه دارم.

 

فاش نیوز: علی آقا پیش شما هستند یا ازدواج کرده اند؟

- علی آقا پیش ما هستند، هنوز داماد نشدند. مشغول درس خواندن هستند در مقطع کارشناسی ارشد، هنور درسش تمام نشده است.

 

فاش نیوز: در چه رشته ای درس می خوانند؟

- مکانیک.

 

فاش نیوز: فرزندانتان را با  طرز تفکر خودتان بزرگ کردید؟

- خب طرز تفکر خانوادگی است. بچه ها گاهی اوقات چیزهایی می بینند و با من بحث می کنند که فلانی این کار را کرده و ... اما من قانعشان می کنم.

فاش نیوز: به حرفتان گوش می کنند؟

- بله.

 

فاش نیوز: باورهایشان مثل شماست؟

- هر نسلی با نسل بعد خودش یک مقدار اختلاف نظر دارد اما خب اصل باورهای من را قبول دارند.

 

فاش نیوز: خداراشکر. چون بعضی از بچه ها هستند که کلاً با پدرانشان منافات دارند و این ارزش ها برایشان اهمیتی ندارد. من نمی گویم که بچه های الان باید عین بچه های زمان جنگ باشند اما خب همین که فرزندان شما به اصول شما پایبند هستند، خیلی مهم است.

- الحمدلله بچه های من پایبند هستند. من خودم هم زمانی که در آسایشگاه اصفهان بودم، درسم را ادامه دادم و دیپلمم را گرفتم و بعد هم درس حوزوی را به شکل غیر حضوری خواندم. نوار کاست از قم می فرستادند و من این ها را گوش می دادم و در زمان امتحانات می رفتم قم و امتحان می دادم.   

 

فاش نیوز: تا چه مقطعی ادامه دادید؟

- من تا سطح دو خواندم. در دانشگاه هم در رشته ی حسابداری قبول شدم.

 

فاش نیوز: چه سالی؟

-  سال  1376 در دانشگاه پیام نور الیگودرز و الان مدرک کارشناسی حسابداری را دارم.

 

فاش نیوز: پس تا سال 1380 مشغول درس خواندن بودید؟

- بله.

 

فاش نیوز: ادامه ندادید؟

-  خیر، دیگر مشغول به کار شدم و نتوانستم ادامه بدهم.

 

فاش نیوز: اوضاع و احوال الان شما چطور است؟

- الان که شرایط زندگی برای همه کمی سخت شده است ولی امیدواریم که خدا کمک کند تا بتوانیم از این شرایط هم عبور کنیم. با اتحاد و همدلی می شود از بعضی از این مسائل عبور کرد. متأسفانه الان از لحاظ جناحی زندگی برای مردم کمی سخت شده است. مسئولین جناحی فکر می کنند. هر تصمیمی که می خواهند بگیرند، به جای این که بگویند ما برای کشورمان، برای دینمان و برای انقلابمان تصمیم بگیریم، تصمیمی که می گیرند می گویند برای حزبمان، گروهمان یا جناحمان! این یک مقدار مردم را مخصوصاً نیروهای جنگ و جبهه را دلسرد و اذیت می کند.

ما ممکن است از لحاظ جسمی مشکلات و سختی های زیادی داشته باشیم، این ها را تحمل می کنیم اما بعضی از مسائل اختلافی که بین این جناح ها هست را نمی شود تحمل کرد چون ضررش به مردم می رسد و ما ناراحت می شویم.

 فاش نیوز: میانه شما با بنیاد چطور است؟

- با بنیاد خیلی ارتباط ندارم. بنیاد ما را به کل فراموش کرده است.

 

فاش نیوز: به نظرتان عملکردشان چطور است؟

- حقیقتش قبلاً بهتر بود. الان یک مقدار هم ارتباطتشان با جانبازان کم شده و هم خدماتشان. یک ویلچر که می خواهند برای یک جانباز تهیه کنند، خیلی شرایط سختی دارند.

 

گفت‌وگو از شهید گمنام

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi