شناسه خبر : 62699
چهارشنبه 28 آذر 1397 , 10:04
اشتراک گذاری در :
عکس روز

جان بچه‌هایمان عزیزتر از جان شهدا نیست

در محله قدیمی سی متری جی در پایتخت، مغازه کوچک زیرپله‌ای خراطی بین فست فود و دیگر مغازه های بزرگ توی خیابان سبحانی کم‌رنگتر دیده می شود، با اینکه بیشتر اجناسش روی میزهای چوبی قدیمی با چهارپایه های فلزی در راه‌گذر عابران قرار دارد، اما شاید تنها این مشتری های قدیمی چند ساله و اهالی محله باشند که برای خرید نیازهایشان به این دکان کوچک سر می زنند.

کنار مغازه درب کوچک قهوه ای رنگ خانه ای است که حتی از آن سوی خیابان هم به سختی می توان آن را از بین در مغازه ها تشخیص داد، بالای در قابی از شهید دفاع مقدس به چشم می خورد، تابلویی که سر بسیاری از کوچه های شهر می توان آن را دید و روی آن تصویر شهید جوانی جایی گرفته که وقتی به دقت آن را نگاه می کنی گویی نگاهش به رهگذران و ماشین های در حال عبور دوخته شده است.

صاحب مغازه یکی از پسرهای همین خانه قدیمی و برادر شهیدی است که تصویرش سر در خانه نصب شده. درب خانه را که به رویمان باز می کند راهرویی جلویمان نقش می بندد که پر است از لوازم خراطی، حدود 20 پله بزرگ بزرگ ما را به سمت خانه در بالای مغازه هدایت می کند.

جان فرزندم عزیزتر از جان دیگر شهدا نبود

به همراه جمعی از اعضای خانه فرهنگ عطار طبق برنامه هفتگی تجلیل از خانواده شهدا به دیدار خانواده شهیدی از منطقه 10 تهران رفتیم و با پدر، مادر و برادر شهید به گفت‌وگو نشستیم. پدر مادر و شهید محمدعلی فنائی اگرچه سالهاست از خمین به تهران کوچ کرده اند ولی بیشترین خاطرات و باید گفت بیشترین تجربه های زندگیشان مربوط به دورانی است که در روستا زندگی می کردند. محمدعلی و شش خواهر و برادرش زاده روستا هستند و سه برادر دیگر همگی در جبهه ها حضور داشته اند. پدر با اینکه گوش هایش در گذر زمان و کهولت سن سنگین شده اما به شیوایی و شیرینی حرف می زند، حرف هایی که بی شباهت به عالمان دین نیست، خاطراتی از رژیم پهلوی و فسادهایی آن دوران می گوید و حرفش را به اینجا ختم می دهد که فساد آن دوران زمینه ساز سقوط رژیم پهلوی شد. بین صحبت ها اشاره می کند به عروسش تا دفترچه ای را برایش بیاورد و از مهمان ها می خواهد قسمتی از شعر نوشته شده درون دفترچه را بخوانند، شعر مربوط به گرگی است که همیشه شکارچی آهو بوده و حالا که پیر شده خود خوراک آهو شده.

باید مواظب عمل مان باشیم

از پدر شهید درخواست می کنیم کمی از محمدعلی فرزند شهیدش بگوید اما همه حرف پدر آخرت مردم است و نگرانی اش از بابت گناه انسان ها، می گوید پل صراط همان عمل ما است باید مواظب عمل مان باشیم.

به جز تصویر محمدعلی قاب عکس دیگری نیز روی دیوار پذیرایی خانه آویزان است، زیر عکس نوشته شده «شهید مدافع حرم سعید انصاری» خواستم نسب این شهید را با خانواده بدانم که مادر شهید فنائی توضیح داد این تصویر نوه ام هست که چند سال پیش در سوریه شهید شد.

مادر صحبتش درباره محمدعلی را با خاطره ای از کودکی اش آغاز می کند: «بچه که بود چندباری به شدت مریض شد، یکبار دکترها قطع امید کردند و گفتند ممکن است تا صبح بیشتر دوام نیاورد، با این حال زنده ماند، آن شب آنقدر خسته بودم که نتوانستم از محمدعلی خوب مراقبت کنم و خوابم برد اما بچه حالش خوب شد، انگار خدا او را برای خودش می خواست» برادر شهید حرف مادر را ادامه می دهد و می گوید: «آن زمان پدرم یک خیاط ساده بود و ب زحمت می توانست شکم 7 بچه را سیر کند، به خاطر دارم یک بار برای اینکه بتواند چند کیلو پنیری که از شیر گاومان گرفته بودیم را بفروشد از خمین تا اراک را با دوچرخه رفت اما نتوانست پنیرها را بفروشد» بغض توی گلوی برادر می نشیند و با چشمان پر از اشک می گوید: «همان زمانی که محمدعلی خیلی مریض می شد به جایی رسیدیم که دیگر پدر هزینه دکتر رفتنش را نداشت، مادرم مجبور شد چادر سوغاتی ای که مادربزرگم از حج آورده بود را بفروشد».

جان فرزندم عزیزتر از جان دیگر شهدا نبود

ماجرای رفتن محمدعلی به جبهه را از مادر می پرسم که می گوید: «هر چهار پسرم به جبهه رفتند، محمدعلی هم عاشق جبهه و امام بود، سال 1341 به دنیا آمد و از همان روزهای اول جنگ خودش را به جبهه رساند، 23 ساله که شد گفتم بیا برایت زن بگیریم اما قبول نکرد، گفت اگر سعادت داشته باشم که شهادت نصیبم می شود.»

محمدعلی دانشجوی سال چهارم رشته برق دانشگاه تهران بود، این را مادر لابه لای صحبت هایش می گوید و ادامه می دهد: «کودک که بود بازیگوشی های خودش را داشت اما بچه ای نبود که اذیت کند، همه بچه ها از پدرشان حساب می بردند، وقتی هم که بزرگ شد سرش به کار خودش گرم بود، اهل کوچه و خیابان نبود و بیشتر وقتش را در مسجد می گذراند، هرجا کمکی از دستش بر می آمد برای مردم انجام می داد، زمان هایی که دیر به دیر به خانه می آمد پدرش دلتنگ می شد، اما می گفت مردم کارشان گیر است نمی توانم کار مردم را زمین بگذارم. وقتی هم که به خانه می آمد به طبقه بالا می رفت و مشغول درس و کتاب می شد.»

می پرسم پشیمان نیست از اینکه فرزندش شهید شده؟ از اینکه پسرهایش را به جبهه فرستاده و حالا به جز محمدعلی 2 پسر دیگرش هم جانباز شده اند؟ می گویم اگر زمان به عقب برگردد بازهم اجازه رفتن به محمدعلی و پسرهایش می دهد؟ خیلی قاطع می گوید: «چرا اجازه ندهم؟ مگر جان بچه من از بقیه ای که شهید شدند عزیزتر بود؟! مگر ما که مانده ایم چه کردیم. پسرم اگر رفت به راه خدا رفت، خدا را شکر که به راه دیگری کشیده نشدند، این مسیری بود که خودشان دوست داشتند، انشالله که ماهم سعادت شهادت نصیبمان شود.»

جان فرزندم عزیزتر از جان دیگر شهدا نبود

پدر و مادر شهید امروز تنها ساکنان خانه کوچکی هستند که مهمانشان هستیم و باقی بچه ها همه زندگی خودشان را دارند، با اینکه دارایی چندانی ندارند اما دلشان دریا است، مادر همانطور که روی تخت نشسته چند جوراب و چند برس توی سینی می گذارد و به هر یک از مهمان ها تعارف می کند تا هدیه ای از خانه شهید ببرند، از آن طرف برادر شهید می گوید: «پدرم وصیت کرده است تا یک دنگ خانه بعد فوتش وقف شود» بعد هم از نگرانی این روزهای پدر و خودش می گوید: «وقتی کارتن خواب ها و افراد بی خانمان را در کوچه می بینم خیلی ناراحت می شوم، اگر دولت و مسوولان بتوانند محلی درست کنند که همه این افراد زیر یک سقف جمع شوند، اینطور شب های زمستان توی خیابان نمی مانند، این زیبنده جامعه اسلامی نیست و ما باید الگویی برای بقیه کشورها باشیم.»

پایان همه حرف ها، پند پدر شهید است درباره گناه نکردن و دعایی که بدرقه راهمان می شود و ما را به خدا می سپارد، صدای پدر تا پایین پله ها به گوش می رسد که می گوید: عاقبت بخیر شوید.

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi