چهارشنبه 05 دي 1397 , 14:07
یک دنیا افتخار روی دیوار گِلی اتاق خانه پدری
وقتی مادر میراث فرزندش میشود
وقتی سوار مینیبوس شدیم دوست نداشتیم چشم از او برداریم، معمولاً میگویند این فرزندان هستند که از پدر و مادر به یادگار میمانند ولی اینجا این مادر است که میراث برجای مانده از فرزندانش شده است.
سالها قبل در یکی از روزهای سرد پاییزی، طبق روال هر سه شنبه، سر کلاس آموزش خبرنگاری حاضر شده بودم، تکلیف هفتگی بچهها این بود که برای هر جلسه گزارشی تهیه کرده و آن را در جمع بخوانند.
خانم عزیزی که هم مدیر کتابخانه شهید شادگان اسماعیلی و هم مسؤول نیروی انسانی پایگاه مقاومت ماست، بچهها با شور و حال همیشگی قبل از اینکه مربی بیاید سر کلاس حاضر میشوند.
استاد آمد و رو به بچهها گفت: «قرار است دیداری با مادر شهیدان کشوری داشته باشیم». [آن زمان مادر شهیدان کشوری در قید حیات بود] ذوق زدگی بچهها را میشد از چشمانشان خواند، من هم دست کمی از آنها نداشتم، با این که از قبل در جریان برنامه نبودیم ولی شادی ما بیشتر به آدمهای منتظری میماند که انتظارشان به پایان برسد.
صبح جمعه به جز دوستان کلاس، چند نفر دیگر هم به جمع ما افزوده شدند، تعدادمان به ۲۵ نفر میرسید، من و زینب تمام حواسمان به بچهها بود، تو دلم، این تصمیم استاد را تحسین کردم، چون چیزی را از نزدیک ببینی بهتر است تا بشنوی و یا بخوانی.
از دوران کودکی با نام خلبان شهید کشوری آشنا شده بودیم ولی هر وقت خواستیم این دلاورمرد مازندرانی را در ذهنمان تجسم کنیم، فیلم سیمرغ را بهخاطر میآوردیم و هر وقت خواستیم سیدجواد هاشمی (هنر پیشه) را به دیگران معرفی کنیم، میگفتیم: «اونی که در نقش شهید کشوری بازی کرد!» و یا خلاصه میکردیم و میگفتیم: «منظورمان شهید کشوریه دیگه».
زینب که در گزارشنویسی قوی بود، نگاهش را به عمهاش دوخته که خواهر شهید شادگان اسماعیلی بود، از صبح که او را دیدیم بغض پنهانی را در او حس کردیم؛ از چشمانش میشد باریدن را خواند.
راستش را بخواهید، مدت ۲۰ دقیقهای را که سوار ماشین بودیم تا از قائمشهر به شهر کیاکلا [شهرستان سیمرغ فعلی] برسیم، موضوعی ذهنم را به خود مشغول کرد و حواسم را از فضای مینیبوس خارج ساخت و آن این که این شیرزن با ما چگونه برخورد خواهد کرد و یا اینکه منزلشان را به شکلهای متفاوت تجسم میکردم و چیزی که بیشتر مرا به خودش درگیر کرد، این که چرا او با وجود این که مادر شهید احمد کشوری است ولی هنوز در این شهر کوچک و بدون امکانات رفاهی (در مقایسه با شهرهای بزرگ) بهسر میبرد؟
راستی این همه حرفهایی که در بعضی از محافل، در خصوص خانواده شهدا گفته میشود تا چه اندازهای صحت دارد؟ پیش خودم میگفتم در محله ما «سراجکلا قائمشهر» که خبری از این حرفها نیست، مثلاً خانواده شهید شادگان که امروز خواهرش ما را همراهی میکند، در یک ساختمان کلنگیای که حدوداً ۶۰ متر زیر بنا دارد زندگی میکند و مادر پیرش با وجود کسالت زیادی که دارد بعضی وقتها او را روی زمین شالیزاری دخترانش در حال کار میبینم، البته کشاورز زادگی شهدای محلهمان، خودش نشانگر طبقه اجتماعی آنهاست ولی شایعات بیربطی که در بعضی از محافل شنیده میشود، خواسته یا ناخواسته آدم را کنجکاو میکند.
ماکت هلیکوپتر که نمایانگر میدان شهید کشوری است، نظر ما را به خود جلب کرد، چون بیشتر همراهان برای اولینبار بود این ماکت را دیده بودند، برایشان جالب توجه بود.
خانم باج که مسؤولیت فرهنگی پایگاه خواهران محل ما را به عهده داشت، رو به حضار کرد و گفت: «این یادمان توسط هوانیروز ارتش ساخته شده است». پیش خودم گفتم چه خوب بود میدانهای قائمشهر هم دارای چنین یادمانهایی بود تا مسافران و گردشگران با دیدن تندیس و یا یادمانهای نصبشده در آن، پی به نام میادین میبردند نه مثل میدان آیتالله طالقانی شهر ما که با نصب ساعت در آن، به میدان ساعت تغییر نام یافت!
هیچکدام از مسافران اتوبوس، نشانی منزل شهیدان کشوری را نمیدانستند، از چند کارگر که مشغول کار بودند نشانی را پرسیدیم، گفتند باید چندصد متری به داخل شهر برگردید، از این که میدیدیم کارگران نشانی منزل قهرمان دفاع مقدسشان را به خوبی میدانستند، لذت بردیم.
وقتی به نزدیکیهای کوچه رسیدیم تابلوی کوچه شهیدان کشوری نمایان شد، از اینکه شهرداری کیاکلا نام کوچههای شهر را به نام شهیدان مزین کرد، از ته قلب خوشحال شدم، بعضی از شهرها به بهانه تسهیل در یافتن نشانی و کارهای پستی نام شهیدان را حذف و یا بهصورت قلم ریزتر در زیر عنوانی واحد قرار دادهاند، مثلاً در همین شهر قائمشهر همه کوچههای خیابان امام خمینی (ره) به نام تلار یک، دو، سه و ... تغییر یافته، در صورتی که نام کوچهای از قبل نام شهید بوده باشد، نام شهید را در زیر نام تلار با قلم کوچکتری نوشتهاند! که این خود با گذشت زمان، به همین تلار تغییر نام مییابد! راستی چه کسی باید بر نامگذاری کوچهها نظارت کند؟ و چه کسی باید پاسخگو باشد؟ میشد کوچهها را فقط شمارهگذاری کرد و پیشوندهایی مثل تلار، یاس، البرز و ... به آنها نداد.
با ورود به کوچه، از راه دور عکس بزرگ شهید کشوری نظر ما را به خودش جلب کرد، وقتی به منزل پدری شهید رسیدیم، اولین چیزی که مرا مجذوب خود کرد، قدیمی بودن بنا بود، احتمالاً قدمت آن به ۴۰ سال و یا بیشتر میرسید.
درست سر ساعت ۹، طبق قولی که داده بودیم، رسیدیم، صدای زنگمان، بیجواب نماند، پیرزنی با رویی گشاده به استقبال ما آمد، صبر، مهربانی و استقامت به وضوح در چهرهاش هویدا بود، با تک تک بچهها احوال پرسی کرد، وقتی به دم در اتاق پذیرایی رسیدیم رو به همراهان کرد و گفت: شهید احمد به زنان با حجاب، احترام خاصی قائل میشد، پس بهتر است قبل از ورود حجابهایتان را کامل کنید، با این که همه بچهها با چادر هستند و حجابشان کامل است ولی دوباره چادر سرشان را جا به جا کردند، لحظهای لبخند از چهرهاش محو نمیشد و با همین لبخند فریضه امر به معروف را بدون این که به کسی بر بخورد، انجام میدهد.
قبل از این که وارد اتاق بشویم چشمانمان وارد اتاق شدند، اتاق بیشباهت به موزه شهدا و جنگ نیست، روی دیوار گلی این اتاق، پر شده از عکسهای احمد و محمد، عکسهایی از دوران کودکی، نوجوانی و جوانیشان، عکسهای جبههشان و جالبتر از همه عکس شهید کشوری و شهید شیرودی که در کنار هم نشستهاند و تصاویری که شهید احمد روی بومهای نقاشی کشیده بود، احساس اینکه در امامزادهای هستم، به من دست میداد، انگار سرم را به ضریح چسباندهام و دارم به دور از چشم دیگران، طلب حاجت میکنم.
حاج خانم بعد از خیرمقدم گویی از این که سر ساعت مقرر آمده بودیم از ما تشکر کرد و گفت: «من از آدمهای وقتشناس خوشم میآید، خیلی خوب است که برای وقت خودتان و دیگران ارزش قائلید». بعد شروع کرد به معرفی خودش و حاج آقا، وقتی به محمد رسید، گفت: «محمد بعد از شهادت احمد بیقرار شده بود، شما به سن کمش نگاه نکنید، او دریایی از معرفت بود، یک عارف، خوب از شهادت احمد درس گرفت، راه او را خوب شناخت، ما هم باید راه شهدا را بشناسیم و بعد از شناخت در آن مسیر گام برداریم، خواندن وصیتنامه شهدا ما را از خیلی از انحرافات نجات میدهد».
از شیوایی سخنش حظ میبردم و آرزو میکردم روزی بتوانم به خوبی او، حرفهایم را به دیگران انتقال دهم، وقتی گفت: «در سختیها صبر را پیشه کنید و در خواندن دعا این نعمت را از او بخواهید». آنچنان به دلم نشست که به یاد این این جمله معروف افتادم: «هر سخن از دل بر آید، لاجرم بر دل نشیند».
در ادامه صحبتهایش ما را به عبادت خالصانه و بیریا دعوت و جملاتش را با این بیت شعر مزین کرد:
«از عبادت میتوان اللهی شد
میتوان موسی کلیماللهی شد»
قطرات اشک، چشمان خیلی از دوستان را شسته بود، خیلی دوست داشتم احساس خواهر شهید شادگان را در ارتباط با این دیدار میدانستم بیشتر از همه او را غرق در افکار میبینم، یکی از بچهها به حاج خانم گفت: «دوست داریم از شهدایتان بیشتر بدانیم».
حاج خانم با لبخند گفت: همه شهدا چون به مقام قرب الهی رسیدهاند، صددرصد مراحل سیر رسیدن آنها یکشبه نبوده است، مبارزه با نفس و دوری از زخارف دنیا آنها را به مقام انسان کامل رساند و همین باعث شد، انتخاب شوند، شهید احمد را همه میشناسند، بارها در رابطه با او صحبت شده است، از زندگی او و شهید شیرودی فیلم سیمرغ را ساختند، احمد از دوران کودکی به مسجد و نماز دل بسته بود، برای همین به مسائل دینی از همان دوران اهمیت میداد، مثلاً به حجاب خانمها خیلی اهمیت میداد، برای همین بود که من در ابتدای ورود از شما خواستم در محضر ایشان با حجاب کامل وارد شوید، شاید برای بعضیها این حرف من خندهدار باشد که من میگویم در محضر شهید با حجاب کامل وارد شوید، من به این باور رسیدهام که شهید شاهد است، زنده است، بروید از کرامات شهدا بپرسید، ببینید چقدر به اینها متوسل شدند و به مقصود خود رسیدند، البته خوب است این را هم دوباره گوشزد کنم که خیلی از شهدا پلکان کمال را با مجاهدت زیاد طی کردند، احمد جمع اضداد بود، هم دینش را داشت و هم درسش را، گاهی هم در مسابقات ورزشی و هنری شرکت میکرد، یک بار هم در مسابقات طراحی در سطح کشور مقام اول را بهدست آورد، در ورزش کشتی هم قهّار بود، یادم میآید یک روز در همین اتاق نشسته بود و گریه میکرد، وقتی علت گریهاش را پرسیدم، گفت: «مادر! ما باید آن دنیا جوابگوی خیلی چیزها باشیم، از ما بازخواست میکنند که چه کردیم، مسلمانی ما نباید به این باشد که فقط در شناسنامه مسلمان باشیم، وقتی ایستادهایم و میتوانیم، باید دست افتادگان را بگیریم».
تابلوی نقاشیای نظرم را به خودش جلب کرده بود، از خانم کشوری خواستم در رابطه با این تابلو برایمان توضیح دهد، گفت: «این تابلو توسط گروهی از دانشجویانی که به دیدار من آمدهاند کشیده شده، من خواب احمد را برایشان تعریف کردم و اینان با الهام از آن خواب این نقاشی را کشیدهاند».
«شبی احمد در خواب میبیند همه جا را آتش فرا گرفته و او در وسط آتش ایستاده است، میگفت: از این که آتش مرا نمیسوزاند تعجب میکردم، ناگهان از آسمان یک فرشته با بالهای بزرگ و سفید به طرفم آمد، میگفت: وقتی نزدیکتر شد صورتش شبیه اسب شد، یک اسب سفید بالدار، مرا بر پشت خود سوار کرد و به آسمان برد، آن قدر بالا برد که زمین به اندازه مورچهای شده بود».
به حاج خانم گفتم: «رفت و آمد مردم به اینجا خستهتان نمیکند؟» لبخندی زد و گفت: «مهمان حبیب خداست، در ضمن آنها برای دیدن من نمیآیند برای دیدن شهید احمد و محمد میآیند، چرا باید من از دیدن مهمانهای فرزندانم ناراحت و خسته شوم؟ درِ خانه من به روی همه باز است».
یک لحظه سکوت همه اتاق را فرا گرفت، حاج خانم با لبخند همه ما را از چشم گذراند و بعد رو به یک عکس شهید محمد کرد و گفت: «این آخرین عکس محمد است، خودش آن را ندید، وقتی میخواست به جبهه برود آن را گرفت، وقتی تابوت او را آوردند این عکس را به آن چسباندیم، البته تابوت او سبک بود، چرا که دو پایش را از دست داده بود».
این جمله را که گفت خواهر شهید اسماعیلی بغضش ترکید و هقهق گریهاش سکوت اتاق را شکست، حتماً به یاد برادر شهیدش افتاده که بعد چند سال پیکر مطهرش را آورده بودند و سبکیاش خیلی بیشتر از سبکی پیکر شهید محمد بوده.
خانم باج گفت: «حاج خانم! در پایان دوست داریم ما را نصیحت کنید». حاج خانم گفت: «همه این چیزهایی که گفتم ابتدا تذکری بود به خودم و بعد به شما، من حرفی از خودم ندارم که به شما بگویم هر چه دارم از آیات و احادیث و وصیت نامه شهداست، همان طور که در ابتدای صحبتم گفتم عبادت خالصانه و صبر را که از نشانههای اصلی یک مسلمان است فراموش نکنید، نماز، نماز، نماز را فراموش نکنید، دعا خواندنتان مداومت داشته باشد، این طور نباشد که هر وقت نیازمند شدید دست به سوی آسمان ببرید، «الله اکبر» زنگ خداست، با آن بیدار شوید، حرکت کنید، بخورید، بیاشامید و بخوابید، آن وقت است که میفهمید خدا همیشه با شماست».
با یک مثالی صحبتهایش را تکمیل کرد: «ما وسایلی که برای خانه میخریم به همراهشان دفترچه راهنماست تا درست از آنها استفاده کنیم، قرآن و کتابهای دعا هم برای چگونه حرکت کردن ما از سوی خدا و اولیای خدا آورده شدند، پس یادمان نرود که غفلت از آنها ما را به راه نادرست سوق میدهد».
موقع خداحافظی فرا رسید، بچهها دور حاج خانم جمع شدند و چند عکس یادگاری هم گرفتیم.
من و زینب آخرین نفراتی بودیم که از اتاق خارج شدیم، زینب به من گفت: «خیلی دوست دارم این شیرزن را ببوسم، او افتخار ما زنان ایرانیست».
هنگام بوسیدنش، برایمان آرزوی خوشبختی و عاقبت بخیری کرد، تا دم در ما را بدرقه کرد، وقتی سوار مینیبوس شدیم دوست نداشتیم چشم از او برداریم، معمولاً میگویند این فرزندان هستند که از پدر و مادر به یادگار میمانند ولی اینجا این مادر است که میراث برجای مانده از فرزندانش شده است.
به نقل از فارس