شناسه خبر : 63035
دوشنبه 17 دي 1397 , 14:37
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خلبان‌ها با کمربند به جانشان می‌افتادند!

مسعود ده نمکی را بیشتر از نوشته هایش، با فیلم هایش می شناسند. او با اولین ساخته سینمایی اش به معروفیت دو چندان دست پیدا کرد و حضورش در برنامه های نقد فیلم، حرف های او را هم قابل توجه کرد.

ده نمکی سال ها مشغول تدوین دائره المعارفی درباره آزادگان بود ولی در این سال ها از نوشتن خاطرات و حتی حاشیه های فیلم های مستند و سینمایی اش غافل نشد.

کتاب «آدم باش»، اولین کتاب اوست که می شود خاطرات منسجمش از دوران جنگ را در آن خواند. ده نمکی جایی گفته بود که خاطرات پس از جنگش را نیز در کتاب دیگری منتشر خواهد کرد.

لحن طنزآمیز نویسنده در این کتاب و واقعیت هایی که بی پرده از زندگی اش می گوید، این خاطرات را به شدت خواندنی و دلنشین کرده است.

از دیگر ویژگی های این کتاب می شود به یاد و نام شهدا و جانبازان زیادی اشاره کرد که در آن ساری و جاری است.

چاپ دوم کتاب «آدم باش» را هم انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر کرده است و می شود این کتاب ۵۲۴ صفحه ای را با ۲۶,۰۰۰ تومان خریداری کرد.

آنچه در ادامه می آید، بخش کوتاهی از خاطرات دهنمکی در عملیات کربلای ۵ است:

هواپیمای جنگنده دشمن به اردوگاه کارون و منطقه حمله کرده بودند. اول از همه توپهای پدافند هوایی را زدند تا با خیال راحت منطقه را بکوبند.

بعضی از بچه ها که در چادرها در حال استراحت بودند، با بلند شدن صدای شیرجه هواپیماها و ضد هوایی ها هول شدند و موقع فرار آدم ها، وسایل و کیسه های ماسکها در هم گره خوردند. هواپیماها بمب های خوشه ای خود را ریختند و صدها انفجار در اطراف ما، زمین و زمان را به هم دوخت. همه نیروها مثل مور و ملخ از داخل چادرها به سمت دشت می دویدند تا خود را داخل کرت ها یا بین نخل ها پنهان کنند. بعد از ریختن بمب های خوشه ای، نوبت به کالیبر بستن چادرها و ستون نیروها رسید. در طول مسیر و در حال دویدن، چشمم به مجید چلنگری افتاد. مجید به شوخی داد زد:
- مسعود! بدو بمب هاشون تموم بشه و گلوله های کالیبرشون ته بکشه، خلبان ها شیشه ها را پایین می کشند و با کمربندهاشون به جونمون می افتن.


همین طور که فرار می کردم و زمین می خوردم و کالیبرها و بمب ها بشت سرمان فرود می آمدند، از حرف های مجید از خنده روده بر شده بودم. با فریاد «شیمیایی زدند، شیمیایی زدند» چند نفر از بچه ها، وحشت بیشتری همه جا را فراگرفت. یکی از بچه ها که یادش رفته بود ماسکش را با خودش بیاورد، هول شد و به سمت چادرها دوید تا ماسکش را پیدا کند، اما با انفجاری زمینگیر شد. یکی دیگر از بچه ها برای اینکه ترس این رفیقمان بریزد و با دویدن به سمت چادرها خودش را به کشتن ندهد، ماسکش را درآورد و به صورت او زد.
گرچه کل این بمباران یک ربع بیشتر طول نکشید، ولی جهنم آتشی برپا شد که نمونه اش را تا آن روز ندیده بودم. مجید چلنگری، همان رفیقمان که بچه ها بعد از مجروحیتش از ناحیه شکم در والفجر ۸ به شوخی به او می گفتند «چلنسگی» تا لجش را در بیاورند، حالا دیگر نترس تر از همیشه شده بود. بمباران که تمام شد، دیدم که او طاق باز روی زمین خوابیده و به آسمان خیره شده است. بی مقدمه گفت:
- می دونی عباس نظری شهید شده؟ گفتم: - خوابشو دیدم، از کسی نشنیدم!

دوباره پرسید: می دونی امیر حجی هم شهید شده؟
گفتم: اونم خوابشو دیدم، نشنیدم!

بی مقدمه زد زیر گریه! انگار نه انگار که دو دقیقه پیش در حال فرار داشتیم با هم می گفتیم و می خندیدیم. بقیه حرفش را خورد. مجید هم نور بالا می زد انگار چیزی می دانست که نمی توانست به من بگوید.

در بمباران اردوگاه، پای داود معقول قطع شد و چند نفر دیگر هم شهید و زخمی شدند. بعد از تمام شدن بمباران خوشه ای، کاسبی بر و بچه های دل و جیگردار رو به راه شد، قد و اندازه هر بمب خوشه ای به اندازه یک خمپاره ۶۰ بود با این فرق که ته آن یک چهار پره زیبای پلاستیکی بود. اگر آن پایه ی پلاستیکی را باز می کردیم و چاشنی بمب را از انتهای آن در می آوردیم، تبدیل می شد به یک یادگاری قشنگ که میشد آن را روی تاقچه اتاق خانه گذاشت. من و بعضی از بچه ها یک کمپوت گیلاس می گرفتیم و این بمب ها را بیشتر برای بچه های متأهل که می خواستند بعد از عملیات سوغاتی برای بچه هایشان ببرند، خنثی می کردیم.
باید بار و بنه مان را می بستیم، چون جای اردوگاه لو رفته بود و زودتر باید عازم شلمچه و منطقه عملیاتی می شدیم.

روز موعود رسید. حرکت کردیم. اتوبوس ها با چراغ خاموش کم کم به شلمچه نزدیک شدند. لورفتن و شکست عملیات کربلای ۴ دشمن را حسابی مغرور کرده بود و او که از قبل تمام توان نظامی خود را در جنوب متمرکز کرده بود، با آتش سنگین توپخانه و ادوات و بمباران های متعدد شیمیایی و غیرشیمیایی در یک منطقه عملیاتی محدود، جهنمی از آتش درست کرده بود، آتشی که خیلی ها از آن به گلستان تعبیر می کردند و ابراهیم وار وارد آن می شدند...

در طول مسیر به فکر شهید مهدی پور و خوابی که از او دیده بودم افتادم واقعاً برایم تحسین برانگیز بود که روح او هم به فکر تربیت امثال من بود و حتی بعد از شهادت رهایمان نکرده بود. اما جرأت نمی کردم این کرامت شهید مهدی پور را برای دیگران تعریف کنم، چون کسی این حر ف های فاز معنوی را از من شر و شور باور نمی کرد.

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi