09 فروردين 1403 / ۱۸ رمضان ۱۴۴۵
شناسه خبر : 63059
سه شنبه 18 دي 1397 , 10:52
سه شنبه 18 دي 1397 , 10:52
پربیننده های امروز
مقاله و یادداشت
دلنوشته ای برای برادرم حمزه
رمضان مرتضی آخوندی
گلزار شهدای تبریز قدم میزدم...
سید علیرضا آلداود
پاک بودن دامان نظام از تخلفات برخی نامزدان و منتخبان
امانالله دهقان فرد
تعاون و اقتصاد جمهوری اسلامی
محسن ناطق
کفّار افرادى بىتفاوت و بهانهگیر هستند!
احمدرضا بهمنیار
متن ها و مکث ها
سید مهدی حسینی
نگاهی به معایب و محاسن تک فرزندی و چند فرزندی
سعیده نام آور
بهارِ دوستی، خانه ای درخورد دیجیتالیسم
سید مهدی حسینی
نکاتی پیرامون قبل و بعد از انتخابات
امانالله دهقان فرد
بازگشت قدرت به صحن منَشاء تحولات بزرگ
سیدمحمدرضا میرشمسی
منافع ملی، بزرگی و مجازی سازی
سید مهدی حسینی
ادبیات ایثار و شهادت
عیدانه ای برای مجاهدان بی مثال وطن
شهیدگمنام
مثل شهدا
مجتبی رحماندوست
قهرمان را باید مثل یک قهرمان تشییع کرد!
زهرا خراسانی
گزارش و گفت و گو
جانباز که رقصید، گریهام گرفت!
حمید داود آبادی با انتشار تصویری در کنار یک دوست و همرزم قدیمی در اینستاگرام نوشت:
عصر یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۷
کنار دوست که می نشینم، خودم و دردهای ادعایی ام را ناچیز می بینم. من هیچ نیستم در کنار جانباز عزیز "محمد نوری". برای سلامتی اش خیلی دعا کنید.
این خاطره قدیمی را هم مجدداً می آورم:
گریه وسط عروسی
گریه وسط عروسی
جایتان خالی، شب جمعه رفته بودیم عروسی دختر همسایه. اوووووه چه بزن و برقصی بود توی مردانه! وسط عروسی، یکدفعه گریهام گرفت. نه، یاد شهدا و جنگ و … نیفتادم.
شوهرخواهر عروس، یک جانباز خیلی باحال است که باهاش رفیقم. جانباز اعصاب و روان. حالش خیلی داغون است. از آسایشگاه آورده بودنش عروسی بلکه شاید کمی حالش بهتر شود.
وقتی جوانها داشتند وسط سالن میرقصیدند، یکدفعه بلند شد. شاید دور و بریهایش ترسیدند که قاطی کند و مجلس را بریزد به هم. خب حق هم داشتند. وقتی قاطی میکند، هیچکس را نمیشناسد.
بلند شد رفت وسط حلقه، به داماد که نزدیک شد، آرام دستهایش را از هم باز کرد، سعی کرد با همهی درد و حال خرابش بخندد، دستهایش را چرخاند، چند لحظه زور زد، بدنش را تکان داد که مثلاً دارد میرقصد.
رفت جلوی داماد، شاباش را بهش داد و تبریک گفت. وقتی زیر بغلش را گرفتند و آوردند روی صندلی نشاندنش، یک لبخند قشنگی روی لبانش بود که حاکی از رضایت دلش داشت.
چیکار میتوانستم بکنم جز گریه؟ درسته خراب شدم، سنگ که نشدم! تا حالا از دیدن رقص هیچکس، گریهام نگرفته بود.
سه بار با دیدن رقص دیگران، سوختم و گریستم!
صحنهی اول متعلق به فیلمی مستند بود از اردوگاه اسرای مفقود ایرانی که جنایتکاران صدامی، به آنها وعده داده بودند اگر برقصید، اجازه میدهیم نامتان در لیست اسرای صلیبسرخ ثبت شود. تعدادی بالاجبار پذیرفتند. چون تا زمانی که در لیست اسرای صلیبسرخ ثبت نشده بودند، هر بلایی بعثیها سر آنها میآوردند و حتی تعدادی را مظلومانه بهشهادت رسانده بودند. زدند و رقصیدند.
شوهرخواهر عروس، یک جانباز خیلی باحال است که باهاش رفیقم. جانباز اعصاب و روان. حالش خیلی داغون است. از آسایشگاه آورده بودنش عروسی بلکه شاید کمی حالش بهتر شود.
وقتی جوانها داشتند وسط سالن میرقصیدند، یکدفعه بلند شد. شاید دور و بریهایش ترسیدند که قاطی کند و مجلس را بریزد به هم. خب حق هم داشتند. وقتی قاطی میکند، هیچکس را نمیشناسد.
بلند شد رفت وسط حلقه، به داماد که نزدیک شد، آرام دستهایش را از هم باز کرد، سعی کرد با همهی درد و حال خرابش بخندد، دستهایش را چرخاند، چند لحظه زور زد، بدنش را تکان داد که مثلاً دارد میرقصد.
رفت جلوی داماد، شاباش را بهش داد و تبریک گفت. وقتی زیر بغلش را گرفتند و آوردند روی صندلی نشاندنش، یک لبخند قشنگی روی لبانش بود که حاکی از رضایت دلش داشت.
چیکار میتوانستم بکنم جز گریه؟ درسته خراب شدم، سنگ که نشدم! تا حالا از دیدن رقص هیچکس، گریهام نگرفته بود.
سه بار با دیدن رقص دیگران، سوختم و گریستم!
صحنهی اول متعلق به فیلمی مستند بود از اردوگاه اسرای مفقود ایرانی که جنایتکاران صدامی، به آنها وعده داده بودند اگر برقصید، اجازه میدهیم نامتان در لیست اسرای صلیبسرخ ثبت شود. تعدادی بالاجبار پذیرفتند. چون تا زمانی که در لیست اسرای صلیبسرخ ثبت نشده بودند، هر بلایی بعثیها سر آنها میآوردند و حتی تعدادی را مظلومانه بهشهادت رسانده بودند. زدند و رقصیدند.
(بعدها آن فیلم مستند و تلخ را که به مسعود دهنمکی دادم، شد دستمایهی ساخت فیلم اخراجیهای ۲)
صحنهی دوم رقص تعدادی از جانبازان اعصاب و روان در آسایشگاه … بود. دورهم نشسته و الکیخوش، میزدند و میرقصیدند که ما فراموششان کنیم!
صحنهی سوم هم این بود که اول تعریف کردم.تا حالا فکر نمیکردم با دیدن رقص دیگران گریهام بگیرد!
صحنهی دوم رقص تعدادی از جانبازان اعصاب و روان در آسایشگاه … بود. دورهم نشسته و الکیخوش، میزدند و میرقصیدند که ما فراموششان کنیم!
صحنهی سوم هم این بود که اول تعریف کردم.تا حالا فکر نمیکردم با دیدن رقص دیگران گریهام بگیرد!
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست!
حمید داودآبادی
۱۶ دی ۱۳۹۷
حمید داودآبادی
۱۶ دی ۱۳۹۷
نظری بگذارید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
زنگ خاطره
روایتی از نماز خونآلود یک رزمنده امدادگر
عبدالحسین قاهری
مثل گندم درویمان کردند
علی کرمی
روایتی از فوتبال پیرمردها مقابل دشمن بعثی
محمدعلی نوریان
معرفی کتاب