شناسه خبر : 63367
چهارشنبه 03 بهمن 1397 , 11:35
اشتراک گذاری در :
عکس روز

چون برادر من است، بیشتر تنبیه‌اش کنید!

سردار شهید حاج «حسین محمدیانی» فرمانده محور عملیاتی تیپ یکم لشکر ۵ نصر، در بیست و نهمین روز از دی ماه ۱۳۳۵ در سبزوار متولد شد. وی از کودکی در بازی‌ها نقش مدیر و در روز‌های جوانی در فعالیت‌های انقلابی نقش پررنگی در پخش اعلامیه‌ها و... ایفا می‌کرد. حاج حسین پیش از انقلاب در خدمت سربازی به دلیل داشتن دیپلم، منشی فرمانده پادگان و از تمام نامه‌ها و اطلاعات محرمانه با خبر بود؛ لذا از آن‌ها تصویر می‌گرفت و تمام اخبار نظامی را از طریق یک نانوا که در پادگان بود، به اطلاع حضرت امام (ره) می‌رساند. وی سال ۱۳۶۰ وارد سپاه شد و در عملیات‌های بسیاری حماسه آفرید. او که تمام هستی خود را برای دفاع از انقلاب در طبق اخلاص نهاده بود، نخستین بار در عملیات خیبر شیمیایی شد و چندی بعد در عملیات والفجر۸ ماسک خود را در اختیار یکی از برادران رزمنده قرار داد و برای دومین بار در معرض گاز‌های شیمیایی قرار گرفت و اسطوره‌ای از ایثار شد.

جنگ به پایان رسید، اما حماسه خیبر و والفجر ۸ با سرنوشت حاج حسین، پیوندی ابدی داشت. پیوندی که او را در دوازدهمین روز از آذرماه سال ۱۳۷۰ آسمانی کرد و کارنامه ۳۵ سال زندگی با حب ائمه اطهار (ع) را مزین به سند شهادت نمود. امروز سه فرزند حاج حسین یادگارانی از شکوه ایثار او در میان ما هستند. پیکر مطهر او در گلزار شهدای سبزوار آرام یافت. در ادامه خاطراتی از این شهید بزرگوار در کتاب «وقت قنوت» می‌خوانید.

آماده انتشار////// شفا از امام رضا (ع) را هدیه می‌کنم/ می‌ترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد

این‌جا که باشم، بیش‌تر در خدمت بسیجی‌ها هستم

بسیجی‌ها را خیلی دوست داشت. چندین بار برای معاونت تیپ انتخاب شد. ولی وقتی با ایشان مشورت کردند، گفت، «اگر خدا قبول کند همین مسئولیتی که دارم، بهتر است. این‌جا که باشم، بیش‌تر در خدمت بسیجی‌ها هستم. مسئولیتم که بالا برود، هم‌نشینی‌ام با این‌ها کم‌تر می‌شود. هرچه فکر می‌کنم، دل کندن از بسیجی‌ها برای من سخت است.»

وقتی نیرو‌ها تعویض می‌شدند، محمدیانی می‌گفت، «من در چند ماه سیصد دوست و هم‌نشین جدید پیدا می‌کنم که به تک تک آن‌ها عشق می‌ورزم.»

آماده انتشار////// شفا از امام رضا (ع) را هدیه می‌کنم/ می‌ترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد

بین بچه‌ها نباید فرقی گذاشت

زمانی‌که در تدارکات بودم، برای نیرو‌های ثابت محدودیتی قائل نمی‌شدم و هربار که تقاضای لباس می‌کردند، به آن‌ها می‌دادم.

یک شب حاج حسین صدایم زد و گفت، «بیا برویم کمی قدم بزنیم.» در بین راه من را نصیحت کرد که بین بچه‌های ثابت و دیگران نباید فرقی بگذاریم و باید عدالت را رعایت کنم. همان‌طور که راه می‌رفتیم، جلو حمام رسیدیم، من را داخل کانکس برد. دیدم تعدادی لباس آویزان است. رو به من کرد و گفت، «این‌ها را که می‌بینی، پایین انداخته بودند. اکثرشان هم سالم است. فکر نمی‌کنی اگر سهمیه در میان بود، این‌ها اضافه نمی‌آمد که دور بیندازند؟!»

آماده انتشار////// شفا از امام رضا (ع) را هدیه می‌کنم/ می‌ترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد

چون برادر من است، بیش‌تر تنبیه‌اش کنید!

برادر کوچک‌شان جعفر، به جبهه آمده بود. چون سنی نداشت، در حال و هوای دیگری بود و گاهی در ورزش یا نماز جماعت شرکت نمی‌کرد. حاج حسین با قاطعیت سفارش می‌کرد، «تنبیه‌اش کنید!»

می‌گفتیم، «او کم سن و سال است و توان زیادی ندارد. کشش ورزش‌های سنگین را ندارد!» می‌گفت، «بیش‌تر تنبیه‌اش کنید، چون برادر من است و باید بیش‌تر مایه بگذارد.»

آماده انتشار////// شفا از امام رضا (ع) را هدیه می‌کنم/ می‌ترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد

وقتی توانستی چهل تا چراغ تهیه کنی، برای من هم بیاور!

پادگان شهید برونسی برق نداشت و از فانوس استفاده می‌کردیم. مسئول تدارکات دو تا چراغ توری آورد و یکی را در چادر فرماندهی گذاشت.

وقتی حاج حسین از ماموریت برگشت و دید که چادر خیلی روشن است خوشحال شد و از مسئول تدارکات تشکر کرد. بعد پرسید که آیا به چادر‌های دیگر هم از این چراغ‌ها داده‌اید یا نه؟

وقتی که شنید فقط دو تا چراغ بوده، بلافاصله بلند شد و چراغ را خاموش کرد و گفت، «چراغ چادر خودتان را هم خاموش کن و هر دو تا را بگذار توی انبار. هروقت توانستی چهل تا از این چراغ‌ها را تهیه کنی، برای ما هم بیاور!»

آماده انتشار////// شفا از امام رضا (ع) را هدیه می‌کنم/ می‌ترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد

دست و رو و پایش را بوسید!

روزی یکی از بچه‌ها به نام داوود که بعد به شهادت رسید، پیش من آمد. اشک در چشم‌هایش جمع شده بود. وقتی تعجب من را دید، اندوهگین نگاهم کرد و گفت، «حاج حسین دیگر ما را تحویل نمی‌گیرد، سلامش کردم، اما او جواب سلامم را نداد.»

با شناختی که از محمدیانی داشتم، می‌دانستم حتما سوءتفاهمی شده است. موضوع را برای حاج حسین تعریف کردم. جا خورد و گفت، «من اصلا او را ندیده و متوجه سلامش نشده‌ام.»

سراغ داوود را گرفت. وقتی او را پیدا کرد دستش را بوسید، رویش را بوسید، پایش را بوسید. داوود متعجب و هاج و واج مانده بود که چه اتفاقی افتاده است؟ به زودی متوجه شد که اشتباه کرده و برداشت درستی از رفتار محمدیانی نداشته است.

آماده انتشار////// شفا از امام رضا (ع) را هدیه می‌کنم/ می‌ترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد

می‌ترسم مغرور شوم

وقتی در خدمت حاج حسین بودیم، معمولا شب‌ها که درِ حمام را می‌بست، برای استحمام می‌رفت. در ذهن خودم گمان می‌کردم که این‌ها نمی‌خواهند با نیرو‌های عادی باشند، چون به هرحال فرمانده هستند و غرور دارند.

یک بار مسئله را با خودش در میان گذاشتم و پرسیدم، «مگر شما غیر از بقیه هستید؟ چرا با بقیه حمام نمی‌روید؟» گفت، «وقتی حمام می‌روم، خیلی به من نگاه می‌کنند. پهلوها، پشت و دست و پایم پر از ترکش است و جای بخیه و زخم دارد. چون بچه‌ها خیلی نگاه می‌کنند، راحت نیستم. می‌ترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد.»

آماده انتشار////// شفا از امام رضا (ع) را هدیه می‌کنم/ می‌ترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد

خدا مادرم را رحمت کند!

وارد چادر برونسی شدم. داشت با نخ و سوزن شلوارش را می‌دوخت. گفتم، «سلام. خسته نباشی حاجی!» مثل همیشه با خوش‌رویی جوابم را داد و گفت، «چیه آقای نخود بریز؟» نمی‌دانستم چطور خبر را به او بگویم. همان شب، عملیات داشتیم. کمی این پا و آن پا کردم. می‌ترسیدم حاجی ناراحت شود. گفتم، «حاج آقا خبر ناجوری است. الآن زنگ زدند گفتند مادر حاجی محمدیانی فوت کرده!» نگاهی به من کرد و گفت، «تو خودت اخلاق او را می‌دانی. حتی اگر به او بگوییم، نمی‌رود. شب عملیات که حتما نمی‌رود. فقط باعث می‌شود توی روحیه اش تزلزل ایجاد شود و در حین عملیات مشکل پیش بیاید.»

گفتم، «هرجور شما صلاح می‌دانید. چشم! فعلا چیزی نمی‌گویم.»

عملیات تمام شد. حاجی محمدیانی داشت وضو می‌گرفت. به طرفش رفتم و شروع به زمینه سازی کردم که مادرتان کمی حال ندارد و ... نگاه عجیبی به من کرد و گفت، «چه می‌خواهی بگویی؟» خبر را دادم. ناراحت زیر لب تکرار کرد، «خدا رحمتش کند! کِی این اتفاق افتاده؟» وقتی برایش جریان را گفتم، حاج حسین گفت، «خوب کردید نگفتید. چون من نمی‌رفتم. ولی ممکن بود در حین عملیات خللی در روحیه‌ام ایجاد شود. یک تصمیم اشتباه باعث می‌شد ۳۰۰ نفر نیرو در معرض خطر باشند. خداوند مادرم را بیامرزد. ما هرکاری که می‌کنیم، نصف اجرش برای مادرهاست. زجر واقعی را خانواده‌ها می‌کشند.»

آماده انتشار////// شفا از امام رضا (ع) را هدیه می‌کنم/ می‌ترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد

از هر عملیات، زخمی داشت

غیر از جراحت اصلی اش که باعث شهادتش شد، تقریبا جای سالم در بدن نداشت. دور هم که جمع می‌شدیم، به شوخی می‌گفتیم، «حاج حسین این زخم کدام عملیات است؟» می‌گفت، «کربلای ۵» این زخم؟ «عملیات...»

در عملیات مهران این‌قدر به بدنش ترکش خورده بود که تقریبا از همه جای آن خون می‌ریخت.

آماده انتشار////// شفا از امام رضا (ع) را هدیه می‌کنم/ می‌ترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد

شفایم را هدیه می‌کنم

آن روز طلبه حوزه علمیه موسی‌بن جعفر بودم. شب میلاد یکی از ائمه دست به دعا شدم و شفای بیماران از جمله حاج حسین را از خدا خواستم. در عالم خواب، حاج حسین با چند تن از دوستانم به دیدنم آمدند. شوخی می‌کردیم و به زبان سبزواری سربه سر هم می‌گذاشتیم. حاجی سالم سالم بود.

یک ساعت مانده به اذان از خواب بیدار شدم. عرق سردی به بدنم نشسته بود. به دلم افتاد که حاج حسین شفا پیدا کرده است. صبح زود به بابوریان زنگ زدم و خوابم را تعریف کردم. از حال حاج حسین می‌پرسیدم. گفت، «برای مداوا به تهران رفته است.» گفتم، «می‌خواهم هرچه زودتر او را ببینم.»

آخر شب بابوریان تماس گرفت و گفت، «بیا حاج حسین اینجاست». نمی‌دانم چطور خودم را به آنجا رساندم. وقتی وارد اتاق شدم برخلاف تصورم حاج حسین را همان طور بیمار و نحیف دیدم. اشاره کرد تا کنارش بنشینم. پرسید «دیشب چه خوابی دیدی؟» همه را برایش تعریف کردم، آهسته گفت، «چیزی را به تو می‌گویم که دوست ندارم تا زنده‌ام کسی از این موضوع باخبر شود. من دیروز بعد از مداوا، از تهران برگشتم و مستقیماً به حرم امام رضا (ع) رفتم. قسمت بالا سر حضرت نشستم به دعا خواندن، با آقا درد دل کردم و گفتم: آقا اگر شفایی هم باشد چه بهتر که از دستان شریف شما باشد. جوان بیماری با خانواده‌اش کنارم نشسته بود و خیلی ضجه می‌زد. دلم برای جوانی‌ او سوخت. یک ساعت به اذان صبح احساس کردم همه سوزش‌ها و درد‌های درونم، ساکت شد. یکباره به خود آمدم و فهمیدم که امام رضا (ع) عنایت فرموده و شفایم می‌دهند. همان جا دست‌هایم را به سمت ضریح بلند کردم و گفتم: آقا لطف شما به من رسید، تمنا می‌کنم شفایم را به این جوان هدیه کنید. به سختی از آن‌جا بلند شدم و بعد از تجدید وضو برگشتم. در حالی‌که مردم لباس آن جوان را به نیت تبرک پاره می‌کردند. چون او شفا گرفته بود.»

آماده انتشار////// شفا از امام رضا (ع) را هدیه می‌کنم/ می‌ترسم احساس غرور یا تکبر به من دست بدهد

حاج حسین یک انسان کامل بود. روز‌های آخر رمقی در وجودش نمانده بود. برای نماز تیمم می‌کرد. مهر را به دستش می‌دادند و او فقط با حرکت دست، نماز می‌خواند. آخرین دقایق عمرش از شدت درد خون گریه می‌کرد. حال خیلی بدی داشت. خون بالا می‌آورد. دوستی می‌گفت که دیدم لب‌هایش تکان می‌خورد سرم را که جلو بردم دیدم این کلمات را زمزمه می‌کند، «استغفرالله ربی واتوب الیه.»

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
دقیقا" همانند مسولین کنونی که فرقی بین غریبه وبرادر نمیگذارند ودر صورت بروزخطا حتی برادرشان رابیشتر تنبیه میکنند مانند جناب حسین فریدون ویا مهدی جهانگیری وفاضل لاریجانی و..............برادر دیگر !!!!!!!!یک تار موی امثال این شهید می ارزد به هزاران کاخ بنا شده از ظلم وباید بدانند که به یاری خدا روزی این کاخها را بر سرشان آوار خواهیم کرد
شما هم نان به نرخ روز خور شده اید.!!!!از چه می ترسید؟چرا نظرات به حق مردم رو نشان نمیدهید؟چرا از دزد ومتخلف دفاع میکنید؟آتش به اختیار رهبری یعنی چی وبرایه من وشما چه کاربردی دارد؟
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi