سه شنبه 09 بهمن 1397 , 15:38
خبرهای سگی!
فاش نیوز - دو سگ به دختر ده سالهای که همراه خانوادهش برای تفریح به پارکی در لواسان رفتهاند حمله میکنند و دخترک را جلوی چشم پدر و مادرش میدرند. پدر میخواهد به زور لگد سگها را بتاراند اما صاحب سگ معترض میشود که چرا به سگم لگد میپرانی.
یکی از مدیران فلان کارخانهی شکر که چند ماهیست کام کارگرانش را از بدقولی و بدحسابی زهرآلود کرده در جمع کارگران جان سگش را قسم میخورد که حقوقشان را سر ماه پرداخت خواهد کرد. کارگران خسته لب میگزند که کاش دردشان فقط بی حقوقی بود و نه بی احترامی.
این دو خبر را شنیده بودید. از این دست خبرهای سگی زیاد میشنویم. در هر دو خبر، سگها بنا به ظاهر نسبتی با حاکمیت نداشتند اما حقیقت چیز دیگری است.
وقتی طبقه فرادست جامعه، چه از حیث قدرتمندی سیاسی یا اقتصادی به فرودستان که به تعبیر معنویش مستضعف و امت نامیده میشوند و به معنای سخیف مادی، قشر آسیب پذیر، نگاه ارباب و رعیتی داشته باشند نتیجه میشود برابری و حتی ارجحیت سگ به انسان.
همان انسانی که در آرمان انقلاب اسلامی قرار بود فاتح قلههای شرافت و عزت باشد.
همان انسان مسلمان ایرانی که قرار بود پرچمدار رهایی تودهها از چنگ استثمار و استعمار سرمایهداری شود.
همان انسانی که قرار بود سر فراز کند و در مقابل سلطه غرب و شرق و همه مستکبرین عالم قیام کند.
حالا باید در برابر مستکبرین غربی و شرقی وطنی فریاد برآرد که «من سگ نیستم». این بزرگترین اندوه ماست.
علیرضا آل یمین
بعد از انتشار مطلبی دربارهی ما و سگهای روزگارمان یکی از مخاطبین کانال روایت غم انگیزی برایم فرستاد.
***
سلام
این ماجراهای سگی من را یاد حرفهای پدر شوهرم انداخت
چون او هم زخم خورده این سگها و سگ بازیهاست...
خواهر هشت سالهاش را سگ یک تیمسار در دوران پهلوی اول کشت...
ظاهرا تیمسار عادت داشته کیف پول چرمیاش را از بالای دیوار به کوچه بیندازد، دیواری بلند که سگ از روی آن میپرد و کیف چرمی را به دندان گرفته و برای صاحبش برمیگرداند...
ظاهرا آنقدر دیوار عمارت بلند بوده که تیمسار صدای بازی دختر بچهها را نمیشنود! شاید تصور میکرده همان طور که خودش با سگها خو کرده، دختر بچه های معصوم هم سگ دوست هستند.
خلاصه سر همین تفریح سالم! سگ ایشان چنان وسط کوچه ظاهر میشود و در صورت ایران کوچولو پارس میکند که دختر بیچاره همان جا از ترس سکته میکند و میمیرد.
وقتی دلیل مرگ را از پدر همسرم میپرسم، میگوید:
آخه قحطی بود و ما خیلی ضعیف شده بودیم، برادر کوچکترمان حسین را تازه از دست داده بودیم ، حسین چهار سالش بود. یک روز داشت نان خشکهایی را که مادر گوشه اتاق گذاشته بود میخورد که همان جا میافتد، مادر، بچه را با شکم باد کرده میبرد دکتر، دکتر گفته بود بچه به دلیل خوردن نانهای کپک زده مرده.
پدر از ظلم ظالمها میگوید و من حالم بد می شود...به کشف حجاب که میرسد خنده اش میگیرد.
مادرم هر وقت میخواست به حمام برود یک دامن تنم میکرد و من را روی سرش میگذاشت دامن را جوری روی سرش نگه میداشتم که موهایش دیده نشود...
او میگوید و من با خود زمزمه میکنم
آی نفرین به ظلم
لعنت به ظالم ها...
به عدد تمام گل های پر پر شده...
نویسنده: ام یحیی