شناسه خبر : 63540
شنبه 13 بهمن 1397 , 10:06
اشتراک گذاری در :
عکس روز

شهید بقایی یک روز در هفته شهردار بود

حمید حکیم الهی (امیر کعبی) یکی از دوستان مجید بقایی است. اگر چه او تا قبل از شروع جنگ، مجید را دورادور می‌شناخت، اما وقتی در زمستان ۵۹ پایش به جبهه شوش باز شد، همان جا رفاقت نزدیکش را با مجید شروع کرد. این دوستی تا ساعتی قبل از شهادت مجید ادامه پیدا کرد. در بخش نخست گفت‌وگوی خبرنگار ما با حکیم الهی به نحوه آشنایی وی با شهید بقایی اشاره شد. در بخش پایانی نیز به ابعاد دیگری از شخصیت این شهید بزرگوار و شهادت وی پرداخت که در ادامه می‌خوانید:

////

مجید صلح با کفار را نپذیرفت

زمستان سال ۵۹ هیات صلحی با حضور یاسر عرفات، دبیر کل سازمان ملل، رئیس جمهور پاکستان و ... به ایران آمدند. آن زمان مجید فرمانده سپاه شوش بود. هنگامی که هیات صلح به ایران آمدند، عراق از مرز‌های مختلف وارد کشور شده بود. در شوش که ۹۰ کیلومتر پیشروی کرده بود. از این رو مجید بقایی به من گفت که برو چهار متر پارچه سفید و چند ماژیک بیار. من رفتم و دستورش را انجام دادم. مجید خط بسیار زیبایی داشت. با آن خط زیبا بر روی پارچه نوشت: «ما پاسداران و بسیجیان مستقر در جبهه شوش دانیال بر اساس رسالتی که از یاران شهیدمان بر گردن داریم. اعلام می‌کنیم ما ننگ صلح و سازش با کفار بعثی را حتی با قطعه قطعه شدن بدن‌هایمان نخواهیم پذیرفت.»

پارچه را به من داد و گفت که به خط شوش ببرم تا رزمندگان زیر آن پیام را امضا کنند. سپس آن را به تهران و نزد امام (ره) ببرید. آن زمان سن و سال کمی داشتم و متوجه این عمل شهید بقایی نشدم، ولی حالا که سال‌ها از جنگ گذشته است، متوجه شدم که اگر آن زمان ما صلح را می‌پذیرفتیم، قسمت‌هایی از خاک‌مان را از دست می‌دادیم.

بقایی یک روز در هفته ظرف‌ها را می‌شست

آن زمان در سپاه، چیزی به اسم «شهردار» نبود. ما یک لیستی تهیه کردیم که هر روز یک نفر مسئول شستن ظرف‌ها در سپاه بود. آشپزخانه در شهرک سلمان فارسی بود. از آن‌جا با دیگ برای ما غذا می‌آوردند. هر روز نوبت یک نفر بود که ظرف‌ها را بشورد. مجید در این لیست نام خودش را هم نوشته بود.

مقر سپاه شوش در یک مدرسه راهنمایی بود. اتاق مدیر و ناظم را در اختیار فرماندهی گذاشته بودند. مسئولین رده بالای سپاه شوش که پنج نفر بودند به همراه من در اتاق فرماندهی می‌خوابیدیم.

یک روز پشت میز مجید بقایی نشسته بودم که دو ارتشی به داخل اتاق آمدند و سراغ شهید بقایی را گرفتند. گفتم: «مجید در حال شستن ظرف‌ها است.» آن‌ها گفتند: «ما به سراغ مجید بقایی فرمانده سپاه شوش آمده‌ایم؟» پاسخ دادم: «ما یک مجید بقایی بیشتر نداریم که ایشان در حال شستن ظرف‌ها هستند.» آن دو ارتشی تعجب کرده بودند و به هم نگاه می‌کردند. به دنبال مجید رفتم و گفتم که دو ارتشی که نمی‌دانم چه کسانی هستند، به دنبال شما آمده‌اند. مجید پرسید که چه درجه‌ای داشتند؟ من هم با خنده گفتم: «درجه روی شانه‌هایشان زیاد است». مجید خندید و گفت: برو، من می‌آیم.

من رفتم و دقایقی بعد مجید وارد اتاق شد. آن دو ارتشی با دیدن مجید بسیار تعجب کردند و گفتند: «شما ظرف می‌شویید، آیا نیرو‌ها از شما فرمانبری می‌کنند؟» مجید جواب مثبت داد.

////

در یک سال دو رشته قبول شد

مجید مقاطع تحصیلی‌اش را جهشی خوانده بود. در یک سال دو دیپلم رفت و در یک سال در دو رشته قبول شد.  بقایی قبل از اینکه به سپاه شوش دانیال بیاید، نماینده سپاه در اتاق جنگ ارتش در لشکر ۹۲ زرهی بود. آن زمان برچسب‌هایی همچون تنبل، بی‌سواد و شلخته به سپاهیان می‌زدند. مجید برایم تعریف کرد که بعد از جلسه‌ای، یک ارتشی خطاب به من گفت: تو که سواد خواندن و نوشتن داری، چرا دیپلم نگرفتی؟ مجید پاسخ داد: «من دیپلم دارم.» آن ارتشی ادامه داد: «چه عالی. چرا دانشگاه نرفتید؟» مجید گفته بود: «من دانشجوی پزشکی بودم که به خاطر انقلاب فرهنگی دانشگاه را رها کردم و به جبهه آمدم.» آن برادر ارتشی بسیار از این موضوع تعجب کرده بود.

خاطره دو نفره من و مجید

در دورانی که مجید فرمانده سپاه شوش دانیال بود، من برای گذراندن دوران آموزشی رفتم. وقتی برگشتم، مجید پرسید: «چه دوره‌ای دیده‌ای؟» من هم شروع به توضیح دادن کردم. سپس سیم بکسلی به من نشان داد و گفت: راپل هم بلدی؟ با افتخار گفتم: بله. می‌خواستم به او نشان بدهم که بلد هستم. قلاب کردم و بر روی سیم بکسل رفتم. چند دقیقه بعد گفت: برگرد. او در حال خندیدن بود. متوجه شدم که لباسم گریسی شده است. در حال برگشت، پشت موتور به مجید گفتم وقتی برگشتیم باید به من یک لباس نو بدهی. او هم نمی‌پذیرفت. گفتم اگر لباس نو ندهید، گریس‌ها را به لباس تو هم می‌زنم.

////

ماجرای قهر با فرمانده

مجید به تهران رفت. در آن سفرش دیداری هم با حضرت امام (ره) داشت. وقتی به شوش برگشت، عکسش را که با امام (ره) انداخته بود را نشانم داد. اصرار کردم که آن عکس را به من بدهد، اما نپذیرفت. من هم با ناراحتی از اتاقش خارج شدم. یک روز عصر چند نفر از رزمندگان شروع به فوتبال بازی کردند. مجید هم به گروه اضافه شد. در یارکشی، مجید من را صدا زد. من و مجید در یک گروه رفتم. حین بازی هر بار که توپ به دست من رسید، آن را به بیرون از زمین پرت می‌کردم. مجید فوتبالیست حرفه‌ای بود، اما در آن بازی باختیم. بعد از بازی مجید آمد و گفت که چرا خوب بازی نکردی؟ من هم با بی‌میلی جوابش را دادم. مجید گفت: «تو به خاطر آن عکس ناراحتی؟» گفتم: «نه اصلا». مجید ادامه داد: «چرا به خاطر همان عکس است. آن عکس را یکی از رزمندگان چاپ کرده و به من داده است. نمی‌توانم آن را به تو بدهم، اما یک عکس با آقای مشکینی انداخته‌ام که می‌توانم آن را به تو بدهم.» مجید با شوخی و خنده سعی کرد که ناراحتیم را رفع کند.

در عملیات فتح المبین مجروح شدم

در عملیات فتح المبین از ناحیه سر و صورت به شدت مجروح شدم. مجید وقتی من را دید، ناراحت شد. من را به اتاق خودش برد و اجازه نداد که تا مدتی از جایم تکان بخورم.

پیش از این هم یک مرتبه در شوش دانیال ترکش خوردم. مجید هر روز من را برای تعویض پانسمان به درمانگاه می‌برد.

پس از تجربه تلخ مجروحیتم هر بار که صدای سوت می‌آمد، خودم را به روی زمین می‌انداختم. یک بار در حیاط مقر فرماندهی سپاه شوش نشسته بودم. ناگهان صدای سوت شنیدم. خودم را به روی زمین انداختم. وقتی سرم را بلند کردم، مجید را دیدم که بالای سرم می‌خندید.

////

همه در سنگر فرماندهی بودند به جز فرمانده

قبل از عملیات رمضان به سراغ مجید در قرارگاه فجر رفتم. می‌خواستم قبل از عملیات او را ببینم. ساعت زیادی در چادر فرماندهی که مجز به کولر بود، منتظرش ماندم، ولی نیامد. نماز خواندم و خوابیدم. صبح وقتی برای وضو رفتم. مجید را دیدم که بدون لباس، در حالی که پشه بند بر روی خودش انداخته، روی ماشین استیشن خوابیده بود. او خواب سبکی داشت. تا به سمتش رفتم، بیدار شد. گفتم کی آمدی؟ گفت: «سه نیمه شب.» گفتم چرا داخل سنگر نیامدی؟ پاسخ داد: «آمدم. ولی حدود ۶۰ نفر در سنگر بودند و جا نبود که من وارد شوم. به همین خاطر بیرون سنگر خوابیدم.»

مجید بقایی روح بزرگی داشت که حاضر نشد، برای اینکه خودش راحت بخوابد، یک نفر را از سنگر بیرون کند.

شناسایی عجیب مجید بقایی

یک بار به من گفتند که مجید اجازه نمی‌دهد برایش راننده و محافظ بگذاریم، تو با او صمیمی هستی، هر کجا می‌روند تو همراهش باش. من حدود ۱۰ روز کنارش بودم تا اینکه یک روز پرسید تو کار نداری که همه جا همراه من هستی؟ کمی مکث کردم تا پاسخ دهم. مجید متوجه ماجرا شد و به من گفت: دیگر حق نداری با من بیایی.

مدتی دیگر ندیدمش تا اینکه بعد از عملیات محرم یک روز به سراغم آمد و گفت: «جایی را شناسایی کرده‌ام، بیا با هم برویم.» من هم همراهش رفتم. مسیری را که رفتیم، در مکانی ترمز کرد. در را باز کرد و گفت: «حمله» با تعجب به مجید نگاه می‌کردم که ناگهان باغی پر از درختان ربنیک (میوه معروف بهبهانی‌ها) را دیدم. گفتم: «اینجا را شناسایی کردی». با خنده گفت: بله.

////

آخرین دیدار

چند روز قبل از عملیات والفجر مقدماتی نزدم آمد و گفت: «نمی‌آیی به بهبهان برویم و به خانواده‌هایمان سر بزنیم.» گفتم: «نه. باید برای شناسایی بروم و منطقه را بررسی کنم.» از من خداحافظی کرد و به راه افتاد. کارم در سنگر چند ساعتی طول کشید، ولی به داخل محوطه آمدم، ماشین مجید را دیدم. به سنگر فرماندهی رفتم. او را در حالی که پشت به درب سنگر نشسته و غرق در نقشه بود، دیدم. از پشت به او نزدیک شدم و او را ترساندم.

پرسیدم: «چرا به بهبهان نرفتی؟» گفت: «رفتم.» گفتم: «خیلی شوخی بی‌مزه‌ای بود.» ادامه داد: «از قرارگاه به سمت بهبهان رفتم. در مسیر ندایی به من گفت که چرا می‌خواهی قبل از عملیات به شهرت بروی؟ با خود گفتم: قبل از عملیات است و شاید آخرین دیدار باشد. دوباره ندایی در ذهنم آمد که آیا دیگر رزمندگان که در منطقه هستند، دلشان نمی‌خواهد خانواده‌هایشان را ببینند؟ ناگهان یک ترمز زدم و به قرارگاه برگشتم. اگر عمری باقی بود، بعد از عملیات به دیدار خانواده‌ام می‌روم.»

هر چه به عملیات نزدیک می‌شدیم، سرمان شلوغ‌تر می‌شد. هر روز بعد از ظهر، به دیدن مجید می‌رفتم. حدود پنج روز قبل از شهادتش، به سنگرش رفتم که برادر آخوندی گفت: «برادر بقایی سفارش کردند که کسی وارد سنگر نشود.» چند بار این اتفاق افتاد. من بابت این کار از مجید ناراحت بودم. صبح روزی که مجید به شهادت رسید، در حیاط قرارگاه نشسته بودم که ماشین مجید به سمتم آمد. مجید سلام کرد و من پاسخ ندادم. این بار گفت: «کلاستون رفته بالا دیگه جواب نمی‌دید». با عصبانیت به سمتش رفتم و گفتم: «من کلاس گذاشتم یا تو که دستور داده‌ای من مزاحمت نشوم.» آنجا متوجه شدیم که سوتفاهمی پیش آمده است. برای این که مجید دل من را به دست آورد، دوباره سر شوخی را باز کرد و گفت: «عطر جدید دارم.» مجید عاشق عطر بود به همین خاطر همیشه عطر همراهش داشت. عطر را به لباسم زد و گفت: «امروز برای شناسایی می‌روم، زمانی که برگشتم، نصف این عطر را به تو می‌دهم.» سپس خداحافظی کرد و رفت. زمانی که از من دور شد، حس بدی به من دست داد. ناراحت شدم که پنج روز از دیدنش محروم بودم.

عصر آن روز در جلسه اعلام کردند برای شهدای اسلام به ویژه شهیدان واقعه امروز باقری، مجید بقایی و .... دیگر حرفش را نشنیدم. نام مجید را که شنیدم حالم دگرگون شد. سراسیمه خودم را با ماشین به منطقه حادثه رساندم، وقتی سردار محمد باقری را با لباس خونی دیدم، متوجه شدم که متاسفانه خبر شهادت مجید بقایی واقعیت دارد.

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi