چهارشنبه 24 بهمن 1397 , 15:00
آهای گاز *خردل* من تسلیمم!
جانباز زیر ۲۵ درصد- هر روز یک درد تازه: ابتدا تاول بود و سوزش چشم، سرفه و عوارض ریوی هم به دنبالش آمد.جوان بودم و فعال و بدن قوی بر عوارض مصدومیت شیمیایی غلبه می کرد اما با بالارفتن سن تازه متوجه شدم که گاز خردل چقدر مخرب و نابود کننده است و فیل را از پا در می آورد.
شده ام کلکسیون انواع بیماری از ناراحتی قلبی، نارسایی کلیه گرفته تا خارش و خشکی شدید پوست و اکنون در آستانه پنجاه سالگی حتی یک دندان سالم ندارم.ضعف شدید قوای جنسی و جسمی، وز وز دایمی گوش، ریزش شدید مو، و مشکلات چشمی نیز مزید بر علت شده است.
اما مهمترین بخش ماجرا اعصاب است، حتی تحمل یک حرف ساده خانواده را ندارم و به سادگی از کوره دررفته و در پایان با شکستن وسایل ماجرا خاتمه پیدا می کند. با اینکه کاملا بر مشکلات اعصاب و روان واقف بوده و می دانم که نباید اینگونه رفتار کنم اما هر چه تلاش می کنم در مدیریت اعصابم درمانده تر می شوم..
آهای گاز *خردل* من تسلیمم، تو خیلی از من قوی تر هستی ...
حالا چند ماه است که دیگر توان خرید دارو را هم ندارم، زیرا هیچ پزشک و داروخانه ای در شهر من بیمه بنیاد را قبول ندارد.
خوشا به سعادت دوستان شهید که رفتند و این همه ناملایمات را ندیدند، هر اقدام کوچکی را که برای ایثارگران انجام می دهند آنچنان در بوق و کرنا می کنند که مردم هم قانع می شوند که تمام بودجه و درآمد مملکت صرف ما می شود و از طرف دیگر همه این اقدامات و مزایا در حد حرف و مصوبه باقی مانده و اجرا نمی شود.
آقایان مسول: گناه من و امثال من چیست؟ آیا دفاع از انقلاب و کشور جرم است؟ چرا در تامین داروی ما هم کوتاهی می کنید؟
*خدایا: یعنی از آن همه تیر و ترکش در والفجر ۸...کربلای پنج...مجنون و....نباید یک ترکش کوچک سهم من می شد؟ ماندن ما چه حکمتی داشت؟
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر.
...به محض پیاده شدن از هلی کوپتر چندین هواپیما شروع به بمباران کردند.ما هم در بین تاسیسات نفتی فاو گرفتار شده بودیم و چنان دود فضا بالای سرمان را سیاه کرده بود که هیچ چیزی را نمی دیدیم و فقط وقتی بمب و راکت ها به تانک فارم ها برخورد می کرد صدای ترکش ها و حرارت شعله نفت و مواد سوختی را متوجه می شدیم....
در همین آغاز دو سه تن از بچه ها پرواز کردند.
پس از مدتی پیاده روی در جنوبشرقی فاو و خاکریز پایگاه موشکی مستقر شدیم.نزدیک غروب بود که با زحمت فراوان چاله ای حفر کرده و اطرافش را با خاک و کلوخ کمی به حالت سنگر درآورده و دو نفری به داخل آن رفتیم.هیچ وسیله و حتی پتو هم نداشتیم و هوا به شدت سرد.صبح خیلی زود و پس از نماز برای تکمیل نمودن سنگر به سمت دیگر خاکریز رفتیم و با زحمت یک عدد پلیت و مقداری گونی فراهم کرده و توانستیم برای سنگر کوچکمان سقفی درست کنیم که:مسول دسته آمد و گفت: سریع جمع کنید باید به انتهای خاکریز برویم تا نیروهای جدید اینجا مستقر شوند...
با کمی غرولند حرکت کردیم و به محض رسیدن به محل استقرار جدید مسول دسته مان اول از همه یک سنگر عراقی خیلی عالی را به من و دوستم داد و خودش مشغول ساخت سنگر خود شد!!
هنوز کاملا مستقر نشده بودیم که سروکله هواپیما ها پیدا شد و بمباران شدید که چند بمب هم دقیقا به محل قبلی ما اصابت و چند نفری شهید شدند .وقتی به محل استقرار شب گذشته رسیدم یکی از نقاطی که مورد هدف قرار گرفته بود سنگری بود که شب گذشته ساخته بودم!
این داستان بارها به شکل های مختلف اتفاق افتاد و سرانجام هم من جزو هفتاد نفری بودم که شب عملیات از یک گردان نیرو به خاکریز برگشتم...
آیا اینها همه اتفاقی بود؟ آیا من لیاقت شهادت را نداشتم؟ یعنی تمام کسانی که شهید نشدند لیاقت شهادت نداشتند؟ مسلما اینگونه نیست و افراد بسیاری بودند که حقیقتا از هر نظر لایق شهادت بودند .
اما من شخصا اعتراف می کنم که از خدا شهادت نخواستم و از خدا خواستم که زنده برگردم وگرنه از آن همه تیر و ترکش سهم من هم یکی می شد...
پس از این عملیات با اینکه بارها به جبهه اعزام شدم اما هیچ وقت قسمتم شرکت در عملیات نشد .اگر می دانستم این روزها خواهد آمد هرگز از خداوند آن خواهش را نمی کردم...
سالها گذشت و پس از کش و قوس های فراوان با خودم که جرئت رفتن به مناطق راهیان نور را نداشتم و می ترسیدم نتوانم در مواجهه با خاطرات نتوانم تحمل کنم نهایتا در سال ۸۲ به جنوب رفتم و وقتی به شلمچه رسیدم و پای برهنه در مسیری غیر از سایرین می رفتم گفتم: خدایا، می شود اینجا سهم من را عنایت کنی؟ یک عدد مین؟ خمپاره عمل نکرده؟ و یا....
و گویا می شنیدم که خداوند می فرمود:در کوی نیکنامان مارا گذر ندادند ، گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را....