شناسه خبر : 63817
پنجشنبه 25 بهمن 1397 , 09:44
اشتراک گذاری در :
عکس روز

شهادت را نخواستم!

جانباز زیر ۲۵ درصد- گر دهد دست به میخانه رسم بار دگر
به جز از خدمت رندان نکنم کار دگر

 ... به محض پیاده شدن از هلی کوپتر چندین هواپیما شروع به بمباران کردند.ما هم در بین تاسیسات نفتی فاو گرفتار شده بودیم و چنان دود فضا بالای سرمان را سیاه کرده بود که هیچ چیزی را نمی دیدیم و فقط وقتی بمب و راکت ها به تانک فارم ها برخورد می کرد صدای ترکش ها و حرارت شعله نفت و مواد سوختی را متوجه می شدیم....
در همین آغاز دو سه تن از بچه ها پرواز کردند.

 پس از مدتی پیاده روی در جنوبشرقی فاو و خاکریز پایگاه موشکی مستقر شدیم. نزدیک غروب بود که با زحمت فراوان چاله ای حفر کرده و اطرافش را با خاک و کلوخ کمی به حالت سنگر درآورده و دو نفری به داخل آن رفتیم.هیچ وسیله و حتی پتو هم نداشتیم و هوا به شدت سرد.صبح خیلی زود و پس از نماز برای تکمیل نمودن سنگر به سمت دیگر خاکریز رفتیم و با زحمت یک عدد پلیت و مقداری گونی فراهم کرده و توانستیم برای سنگر کوچکمان سقفی درست کنیم که: مسئول دسته آمد و گفت: سریع جمع کنید باید به انتهای خاکریز برویم تا نیروهای جدید اینجا مستقر شوند...

 با کمی غرولند حرکت کردیم و به محض رسیدن به محل استقرار جدید مسئول دسته مان اول از همه یک سنگر عراقی خیلی عالی را به من و دوستم داد و خودش مشغول ساخت سنگر خود شد!!

هنوز کاملا مستقر نشده بودیم که سروکله هواپیماها پیدا شد و بمباران شدید که چند بمب هم دقیقا به محل قبلی ما اصابت و چند نفری شهید شدند .وقتی به محل استقرار شب گذشته رسیدم یکی از نقاطی که مورد هدف قرار گرفته بود سنگری بود که شب گذشته ساخته بودم!
این داستان بارها به شکل های مختلف اتفاق افتاد و سرانجام هم من جزو هفتاد نفری بودم که شب عملیات از یک گردان نیرو به خاکریز برگشتم...

آیا اینها همه اتفاقی بود؟ آیا من لیاقت شهادت را نداشتم؟ یعنی تمام کسانی که شهید نشدند لیاقت شهادت نداشتند؟ مسلما اینگونه نیست و افراد بسیاری بودند که حقیقتا از هر نظر لایق شهادت بودند.
اما من شخصا اعتراف می کنم که از خدا شهادت نخواستم و از خدا خواستم که زنده برگردم وگرنه از آن همه تیر و ترکش سهم من هم یکی می شد...

 پس از این عملیات با اینکه بارها به جبهه اعزام شدم اما هیچ وقت قسمتم شرکت در عملیات نشد .اگر می دانستم این روزها خواهد آمد هرگز از خداوند آن خواهش را نمی کردم...

سال ها گذشت و پس از کش و قوس های فراوان با خودم که جرئت رفتن به مناطق راهیان نور را نداشتم و می ترسیدم نتوانم در مواجهه با خاطرات نتوانم تحمل کنم نهایتا در سال ۸۲ به جنوب رفتم و وقتی به شلمچه رسیدم و پای برهنه در مسیری غیر از سایرین می رفتم گفتم: خدایا، می شود اینجا سهم من را عنایت کنی؟ یک عدد مین؟ خمپاره عمل نکرده؟ و یا....‌
و گویا می شنیدم که خداوند می فرمود:در کوی نیکنامان مارا گذر ندادند ، گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را....

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
خدایا چه حکمتیه ؟ خیلی فکرم مشغول شده . هر چی دله دیونه بازی درمیارم که ذهنمو از این دو اتفاق عجیب خالی کنم که دیوانه نشم نمیشه . جسم و جانم دیگه طاقت اضطراب و فکر نگران کننده و کلا فکر زیاد کردن را نداره . آخه یعنی چی ؟ هنوز چند ماهی نگذشته
بین دو گروه از شهدا قرار گرفتم . خدایا خوبترم کن که بعدیش خودم باشم .
اینبار حتی به صمیمی ترین رفیقم هم نگفتم که دارم اعزام میشم.چون بار قبلی همین رفیق لو داد و برادرم که در مرخصی بود ، اومد و منو برگردوند.
...شرط خانواده پایان ماموریت برادرم در جبهه برای رفتن من بود، خودم هم راضی نمی شدم در شرایط کار سخت کشاورزی پدرم رو تنها بزارم..
برادرم که دوباره به مرخصی اومد اعزام مجددی ثبت نام کردم و بدون اطلاع همه رفتم.
در اعزام نیروی همدان لباس گرفتیم و مشغول اندازه گیری لباس و پوتین و ....بودیم.کم کم بچه ها یکرنگ می شدند و شور و شوقی حاکم شده بود که حد نداشت.
نزدیک عصر بود که اتوبوس ها از راه رسیدند و برای خط شدن نیروهای هر شهرستان را صدا می زدند.در همین حین نگاهم به درب ورودی اعزام نیرو دوخته شد! برادرم از کنار فنس ها بالا اومد و داشت با نگهبان صحبت می کرد که وارد اعزام نیرو بشه.خیلی سریع از راه پله ها رفتم پشت بام و پشت دور چینی بام سرک می کشیدم.
پرژکتورهای برجک و پشت بام روشن شد و نگهبان شب که اومد بالا با دیدن من جا خورد و پرسید اینجا چکار می کنی؟ نیروها دارند سوار اتوبوس میشن؟
گفتم : برادر بیا لبه بام تا بهت بگم.نگهبان هم مشکوک شده بود و عجیب نگاهم می کرد.به برادرم که در داخل اعزام نیرو و جلوی درب ایستاده بود اشاره کردم و گفتم: اون آقا لباس شخصیه اومد داخل و برادر منه و می خواد از رفتن من جلوگیری کنه!
دمش گرم فوری پرید رو پله ها و در حال رفتن بهم گفت: الان درستش می کنم .
نگهبان رفت کنار درب ورودی و برادرم را به بیرون هدایت کرد و از همونجا با دست اشاره کرد که بجنب!!
سریع دو پله یکی کردم و در چشم بهم زدنی به حیاط رسیدم و رفتم داخل یکی از اتوبوس ها و سرم رو پایین بردم بین زانوهام...
یکی از دوستام هم که داخل اتوبوس بود گفت داداشت دم درب داره به داخل اتوبوس ها سرک میکشه...
در همین حالت موندم تا اتوبوس از اعزام نیرو خارج شد.به مخض اینکه سرم را بالا کشیدم تا از پنجره بیرون را نگاه کنم با برادرم رخ به رخ شدیم...
شیشه کشویی و کوچیک اتوبوس نیمه باز بود گفتم : داداش داریم میریم جنوب، اتوبوس از ملایر رد میشه میای تا اونجا سوار شی؟
صورتش سرخ شده بود و فکر کرد دارم مسخرش می کنم...
گفت: مگه دستم بهت نرسه!!!
گفتم: نمیرسه داداش این وقت غروب ماشین کجا بود که بیای دنبال من؟
از بخت بد من اتوبوس ها برای نماز در ملایر توقف کردند.جرئت نمی کردم پیاده بشم.
خلاصه حالا که همه اتوبوس از ماجرا با خبر شده بودن گفتن: پیاده شو برادر آخه مگه الان داداشت ماشین گیرش میاد که به اینجا رسیده باشه..
تا اندیمشک هم نگران بودم که مبادا بیاد دنبالم...
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi