شناسه خبر : 64089
چهارشنبه 08 اسفند 1397 , 11:20
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خاطرات جانباز نخاعی «عباس قلاوند» از سردار شهید «حسن درویشی»

شهیدان را شهیدان می شناسند!

من و حسن که به خاطر ورزش، بدنی ورزیده داشتیم، بیشتر مسئول انجام ماموریت های مهم بودیم. ضد انقلاب ها از سر دشمنی با نظام نوپای انقلاب، دست به کارهای خرابکارانه می زدند. لوله های نفت را منفجر می کردند...

فاش نیوز - "غلامعباس قلاوند" از جانبازان معزز نخاعی شوش دانیال است. در اولین روز سال 95 او را در کنار همرزمان جانبازش در مرکز توانبخشی جانبازان نخاعی ملاقات کردیم. قرار شد در فرصت مناسب از خاطرات نابش استفاده کنیم. او با روی خوش استقبال کرد و حتی دست نوشته ای از خاطراتش را در اختیار ما قرار داد. خاطراتش بیانگر انس و الفت عمیقش با رزمنده ای به اسم "حسن درویشی" بود که در عملیات خیبر شهید شده است.

شهید درویشی هم از ابتدای جنگ در جبهه ها حضور داشته و فرمانده تیپ 15 امام حسن(ع) بوده است و حتی ماموریت تشکیل تیپ هم به او سپرده شده بوده است.

از جانباز قلاوند خواسته شد به مناسبت "روز شهدا" برایمان درباره دوست شهیدش بگوید. او با کلام شیوایی جلوه هایی از اخلاق و منش دوست شهیدش را چنان زیبا تبیین کرد که غبطه برانگیز است:

«من و حسن درویشی سال ها قبل از انقلاب با هم دوست و آشنا بودیم. مثل دو برادر بودیم. هر دو در یک مدرسه درس می خواندیم. تقریباً هر روز را با هم می گذراندیم. هر دو به ورزش خیلی علاقه داشتیم و از سن 17 سالگی به سراغش رفتیم. در شهرمان یک باشگاه بود که دوتایی به همان باشگاه می رفتیم. ابتدا در رشته بدنسازی شرکت کردیم ولی بعد به پیشنهاد حسن، رشته ورزشی وزنه برداری را انتخاب کردیم و تا زمان پیروزی انقلاب در این رشته فعالیت داشتیم. روزانه سه ساعت ورزش می کردیم. روزهایی هم که باشگاه تعطیل بود، از کپسول گاز به عنوان وزنه استفاده می کردیم.

وقتی زمزمه های انقلاب اسلامی اوج گرفت و به فریاد رسایی تبدیل شد، ما دو نفر هم همپای مردم انقلابی شوش دانیال در تظاهرات های ضد رژیم شاهنشاهی شرکت می کردیم. سر نترسی داشتیم. عکس امام(ره) را در سطح شهر پخش می کردیم. عشق به امام خمینی(ره) و آموزه هایش قلب ما را فرا گرفته بود.

هدایت ما به عهده روحانی مبارز و گران‌قدری بود به اسم "سیدکاظم دانش". او هم بعدها شهید شد. روزی که تنها پاسگاه ژاندارمری شوش سقوط کرد و به دست مردم افتاد، من و شهید حسن درویشی هم در صحنه حضور داشتیم. از آن روز به بعد سلاح های پاسگاه به دست مبارزین افتاد. من و حسن با تحویل اسلحه ژ- 3 زیر نظر حاج آقا دانش، در کمیته انقلاب فعالیت خود را آغاز نمودیم. آن زمان شوش دو کمیته داشت. ما در کمیته ای تحت نظارت حاج آقا دانش بودیم. کارمان هم این بود و هر شب تا صبح در سطح شهر نگهبانی می دادیم و گشت زنی داشتیم.

روزها هم فعالیت های دیگر داشتیم. من و حسن که به خاطر ورزش، بدنی ورزیده داشتیم، بیشتر مسئول انجام ماموریت های مهم بودیم. ضد انقلاب ها از سر دشمنی با نظام نوپای انقلاب، دست به کارهای خرابکارانه می زدند. لوله های نفت را منفجر می کردند و با این کارهایشان بین مردم رعب و وحشت می انداختند. به همین دلیل من و حسن در مراکز حساس نگهبانی می دادیم. حتی در مواقع ضروری از طرف کمیته با پاسگاه ژاندارمری همکاری می کردیم و در عملیات های آن ها شرکت می کردیم. ما آن قدر به امام(ره) و انقلاب عشق داشتیم که هیچ وقت احساس خستگی نمی کردیم و هر روز به شوق و علاقه‌مان نسبت به انقلاب افزوده می شد.

من در دی ماه سال 58 عضو سپاه شدم. قبل از شروع جنگ تحمیلی، دوره آموزش نظامی در رسته های تخریب و توپخانه در لشکر 92 زرهی اهواز برای نیروهای سپاه در نظر گرفته شد. هنوز آموزش ها به پایان نرسیده بود که جنگ شروع شد. از نیروهای شوش، من و "صفر احمدی" در این آموزش ها شرکت کردیم. با شروع جنگ به دستور "سردار شمخانی" که فرمانده وقت سپاه بود، با تعدادی از نیروها به منطقه شلمچه اعزام شدیم.

مسئولیت نیروها را به عهده من و سردار کلاه کج گذاشتند اما بعد از مدتی سردار را به جای دیگر اعزام کردند. از آن به بعد من با هماهنگی و همکاری "شهید جهان آرا" انجام وظیفه می کردم. همان زمان، درگیری سختی در منطقه با دشمن داشتیم که تعدادی از بچه ها شهید شدند. وقتی برای ارائه گزارش به فرمانده سپاه، عازم اهواز شدم، در حین صحبت هایم از ایشان اجازه گرفتم به منطقه شوش بروم. فرمانده موافقت کرد. در منطقه شوش خبر خاصی نبود ولی بعد گزارش هایی به دست آوردیم که نشان می داد دشمن بعثی از منطقه فکه وارد خاک عزیزمان شده و به سمت این شهرستان در حالت پیشروی است. تعدادی نیرو در اختیار من گذاشته شد که برای عمل اقدام کنیم.

من با تجربیاتی که در منطقه شلمچه به دست آورده بودم، نیروهای سپاه شوش را آموزش دادم و بعد به سمت دشمن راه افتادیم. در این زمان بود که "حسن درویشی" هم عضو سپاه شد. دشمن برای تصرف شهرهای شوش، اندیمشک، دزفول و علی الخصوص جاده اصلی که از کنار شوش می گذشت و گلوگاه استان خوزستان محسوب می شد، چند لشکر از منطقه ایلام و فکه وارد خاک ما کرده بود. در مدت هشت روز لشکر مکانیزه دشمن از محور فکه خود را به کنار رودخانه کرخه رسانده بود.

اما بلایی سرشان آوردیم که دشمن در مقابل ما کم آورد و پا به فرار گذاشت. بچه ها با رشادت تمام در مقابلشان ظاهر شده بودند و آنها فکر کرده بودند تعداد ما زیاد است. در حالی که ما 25 نفر بیشتر نبودیم. خیلی از نیروهای دشمن در حین شنا در آب کرخه به درک واصل شدند.

بعدش بچه ها خیلی خسته و بی حال شده بودند. کار آسانی نبود که چند تا جوان جنگ ندیده در مقابل آن حجم نیروی نظامی دشمن با تجهیزات کامل، مقاومت کنند. من و احمدی تصمیم گرفتیم قمقمه های خالی بچه ها را از آب رودخانه پر کنیم. در حالی که می دانستیم دشمن بالای تپه ای بر ما مسلط است و در تیررس آن ها قرار داریم.

در آن روز (هشتم مهر 59) بعد از چند ساعت درگیری، مورد اصابت گلوله ای از تیربار گرینوف که بر روی تانکی بود، قرار گرفتم و به درجه جانبازی نایل شدم. بعد از مجروحیت در حالی که بیهوش بودم، "حسن درویشی" و "صفر احمدی" با مشقت زیاد مرا به پشت جبهه انتقال دادند. ابتدا به بیمارستان نظام مافی و بعد به بیمارستان چهارم شکاری دزفول و نهایتاً با هواپیما به بیمارستان شهدای تهران اعزام شدم. گرچه من تا چندین روز بیهوش بودم و اصلاً متوجه این جابه‌جایی ها نشدم.

در این مدت که تهران بودم، حسن مرا فراموش نکرد و با "شهید بقایی" مرتب به دیدن من می آمدند. حسن و سید کاظم دانش وقتی پی بردند من در ایران درمان نمی شوم، پیگیر انتقال من به خارج شدند. حالم آنقدر بد بود که دکتر به سید گفته بود: «این بابا تا 48 ساعت دیگر به شهادت می رسد!» او هم ناراحت به سپاه شوش می رود و به بچه ها می گوید: «آماده شوید تا برویم پیکر غلام عباس را از بیمارستان تحویل بگیریم.» حسن با شنیدن این خبر تا صبح برای من دعا می کند و برای شفایم گریه می کند.

من حدود هفت ماه در بیمارستان های تهران بودم و در این مدت در چهار بیمارستان جابجا شدم. بالاخره در هفتم اردیبهشت سال 60 مرا به آلمان اعزام کردند. حدود 16 ماه آنجا بودم و با شروع عملیات رمضان در سال 61 به کشور برگشتم. در این مدت حسن هیچ وقت مرا فراموش نکرد و مرتب جویای حالم بود. هر بار که از او می پرسیدم «در جبهه چکار می کنی» می گفت: «یک رزمنده معمولی چکار می کند، در حال دفاع در مقابل دشمن متجاوزم.»

وقتی برگشتم به ایران عزیز، متوجه شدم او فرمانده تیپ شده است. من از حسن هر چه بگویم باز هم کم است. از لحاظ دیانت، شجاعت، خلاقیت، مسئولیت پذیری و تواضع، نمونه و سرآمد بود. وقتی برگشتم ایران، همیشه به دیدنم می آمد. شبی که قرار بود در "عملیات بدر" شرکت کند، به خانه‌مان آمد. حدود یک ساعت پیش من بود. بعد خداحافظی کرد و رفت. این رفتنش با رفتن های دیگرش فرق داشت. حس می کردم وداعش بوی فراق ابدی می دهد. فردای عملیات، خبر شهادت "حسن درویشی" را برای من آوردند. حسن توانسته بود خودش را آنقدر عزیز خدا کند که روزی‌خور سفره خدا شود.»

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
من فدای اون ماشین باحالتون بشم . هر بار تصاویر را نگاه می کنم بی اختیار قطره های اشک از چشمانم جاری می شود . واقعا غبطه ب انگیز است این سرگذشت دلنشین
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi