شناسه خبر : 64471
سه شنبه 21 اسفند 1397 , 12:34
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گزارشی از حضور یک مادر شهید لبنانی برسر مزار فرزندش در ایران

شهیدی از خطه لبنان در جمع شهدای ایرانی

چندسالی است بنا بر عهدی با خدا در واپسین روزهای زمستان که جوانه زدن شکوفه ها و درختان، آمدن بهار را نوید می دهد، دیدار و یادی از تمامی شهدا داشته باشم؛ اما در همین حین شهیدی از سرزمین لبنان که سال هاست به دور از خانواده...

فاش نیوز - در آخرین روزهای زمستان که سرمای صبحگاه گزنده اش، بی رحمانه شلاق خود را بر سر و روی عابرین می کوبد، بی قرار دلم را با گام هایم همراه می سازم.

چندسالی است بنا بر عهدی با خدا در واپسین روزهای زمستان که جوانه زدن شکوفه ها و درختان، آمدن بهار را نوید می دهد، دیدار و یادی از تمامی شهدا داشته باشم؛ اما در همین حین شهیدی از سرزمین لبنان که سال هاست به دور از خانواده، در قطعه 24 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) آرمیده است، توجهم را به خود جلب می کند.

 روی سنگ مزارش حک شده:

بسیجی پاکباخته حضرت روح الله
    شهید محمد حسن هاشم
    تولد: 1342
    روستای: جبشیت- جنوب لبنان
   شهادت: 1364 هجری شمسی
    عملیات والفجر هشت فاو
 
 مزار خلوت است، برای همین به آسودگی با بطری آبی که به همراه دارم غبار از سنگ مزارش می زدایم و گل های بهاری سفید و صورتی رنگی را که با خود آورده ام روی سنگ می چینم. سکوت و خلوت صبحگاهی مزار شهدا عجیب بر دل می نشیند
و مرا در افکارم غرق می کند.

سال 89 بود که توفیق زیارت مزار این شهید را یافتم. قرار بود مادرشهید بانو"عبده خلیل قاسم" که در روستای «یحمر» در حوالی نبطیه زندگی می کند، برای اولین بار پس از گذشت 20سال بر سر مزار فرزندش حاضر شود و این امر به مدد رایزنی جمهوری اسلامی ایران و همچنین حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی میسر شده بود. مادر که زنی 80 ساله را می ماند، به سختی حرکت می کند. او را بر روی ویلچر می نشانند و تا نزدیکی های قطعه شهدا می آورند. ولی از آنجا به بعد جای حرکت ویلچر نیست.

یکی از بچه های گروه، شتابان و با عجله واکری را از پشت اتومبیل بیرون می آورد. همراهان به مادر کمک می کنند تا واکر را بگیرد. حرکت برای او آنقدر دشوار است که مسافت چند قدمی را با کمک گرفتن از گروه، به شکل باورنکردنی ای، در یک ربع تا بیست دقیقه طی می کند و گروه به احترام این مادر، پشت سر او و با طمأنینه به راه می افتند.

 مادر به آرامی به عکس ها نگاه می کند و وقتی سر مزار فرزند می رسد، یکی از بچه ها با پیچ گوشتی پیچ های قاب بالای سر مزار را باز کرده و عکس را از قاب بیرون می آورد و در دستان مادر جای می دهد. او با مشقت بسیار به روی سنگ قبر می نشیند و دیگر حال خود را نمی فهمد. به پهنای صورت اشک می ریزد و برای فرزند جوانش نوحه سرایی می کند. او به زبان عربی با سوز و گداز نوحه می خواند.

 همه در یک آن فراموش می کنیم که جو، رسمی است، با وجودی که خیلی کم متوجه نجواهایش می شویم، بدون کمترین خجالتی، به آرامی و هرکدام در تنهاییمان، برای این مادر و دل شکسته اش اشک می ریزیم. نگاهی به گروه می کنم، همه دست ها را روی صورت گذاشته و گریه می کنند. مادر یکریز و پی درپی زبان گرفته و با فرزندش سخن می گوید. عکس فرزند را بارها و بارها به آغوش می کشد، می بوسد و می بوید.

گذشت زمان را حس نمی کنیم که ناگاه یکی از اعضا، ساعت را برایمان می گوید. مادر که متوجه جمع و جورکردن وسایل می شود، می داند که وداعی سخت با فرزندش دارد. صدایش می لرزد. تمام اعضای بدنش به ارتعاش درمی آید. چگونه با فرزند وداع کند! او که همسرش را سال ها پیش از دست داده و فرزند برایش قوت قلبی بوده، فرزند را هم از دست داده است و دیگر کسی را ندارد. زن جوان دیگری همراه اوست. از مترجم نسبت او را می پرسم. می گوید: او هیچ کس را ندارد و حالا این خانم خدمتکار از سوی حزب الله لبنان، همیشه و همه جا با اوست و کارهایش را انجام می دهد و وظیفه پرستاری از او را برعهده دارد. زن جوانی که با لبخندی شیرین از همه پذیرایی می کند و لحظه ای از پیرزن جدا نمی شود.    

سوالات زیادی در ذهن دارم که با کمک مترجمی که همراهمان است می پرسم. از آمدن "محمدحسن" به ایران، چگونگی شهادت فرزندش و احساسش درباره اینکه جگرگوشه اش در خاک جمهوری اسلامی ایران مدفون است.

بانو می گوید: پسرم از نیروهای حزب الله لبنان بود. بارها و بارها آرزو می کرد در زمان جنگ عراق و شاید دنیای کفر علیه ایران، به رزمندگان اسلام در جبهه ها بپیوند. شهید محمدحسن چهارماه قبل از شهادتش ازدواج کرد تا سنت پیامبراکرم(ص) را به جای آورد و با دین کامل به ملاقات خداوند برود. وقتی دید که دل من راضی نمی شود، گفت می خواهم برای دیدار پدر بزرگ به ایران بروم. حال اینکه خاک "فاو" آماده بود تا با خون این شهید لبنانی و سایر رزمندگان اسلام آبیاری شود!

 مدتی بود که از محمد خبری نداشتم. هربار که از دوستانش سراغش را می گرفتم می گفتند حالش خوب است. تا اینکه بعد از چهار ماه، چند نفر به درب منزل ما آمدند و خبر شهادت محمد را به من دادند. البته شهادت محمد به من الهام شده بود. زمانی که من خبر شهادت محمد را نداشتم، به مکه رفته بودم. در آنجا در سعی بین صفا و مروه محمد را در میان جمعیت می دیدم که لباس دامادی بر تن دارد و خیلی زیبا شده است. من همواره دعاگوی ملت ایران هستم و حتی باید از آنان عذرخواهی کنم که فرزندم در خاک و آب ایران دفن شده است و گوشه ای از این سرزمین مقدس را اشغال کرده است.

در لحظه وداع به پاس قدردانی، بر دستان لرزان این مادر بوسه ای می زنم و به او قول می دهم که به نیابت از او هرساله برسر مزار شهیدش حاضر شوم. زمانی که مترجم گفته هایم را ترجمه می کند، لبخندی شیرین بر لبانش می نشیند و پیشانی ام را می بوسد.

و امروز از پس سال ها و به عهدی که با او بسته ام، بر سر مزار شهید حاضر می شوم. گل هایی سفید و صورتی روی مزار را پرپر می کنم. قرآن کوچکی را که به همراه دارم می گشایم و با تلاوت سوره "یاسین" به آرامش می رسم و ثواب آن هدیه ای می شود برای این شهید لبنانی. باشد که او نیز شفیعمان در روز محشر باشد.

گزارش از صنوبرمحمدی

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
احسنت به بانو محمدی که تو این شلوغی آخرین روزای سال هم شهیدان رو فراموش نکرده بالااخص این شهید لبنانی را که درود خدا بر تمامی شهدا مخصوصن این شهید.
سرکارخانم منتطر گزارشهای بیشتری از شما هستیم.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi