شناسه خبر : 64575
چهارشنبه 22 اسفند 1397 , 14:13
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت‌وگو با جانباز نخاعی «علی اکبر حاجی مزدارانی»(بخش چهارم)

روزهای ارغوانی مجروحیت!

تمام سختی های جسمی و روحی، شرایط طاقت فرسای عملیات و جراحت ها، جانفشانی های بی نظیری که رزمندگان و جوانان این مرز و بوم از خود نشان دادند و ... به روشنی با شنیدن خاطرات لحظه به لحظه جانباز مزدارانی پیش چشم می آید.

فاش نیوز - در قسمت سوم مصاحبه با علی اکبر حاجی مزدارانی، جانباز و برادر شهید، او به ماجرای شهادت برادرش و خاطرات شهدا پرداخت و صحبت او به اتفاقات محل درگیری بنام «کاسه» ختم شد.

 در این بخش و در ادامه، جانباز مزدارانی از رفتن به خط اول و تمامی اتفاقات درگیری و عملیات و مجروحیت شدیدش می گوید و با احساسی عمیق همچون خاطرات قبلی، به زیبایی صحنه به صحنه روزها و شب ها و دقایق و ... را ترسیم می کند. تمام سختی های جسمی و روحی، شرایط طاقت فرسای عملیات و جراحت ها، جانفشانی های بی نظیری که رزمندگان و جوانان این مرز و بوم از خود نشان دادند و ... به روشنی با شنیدن خاطرات لحظه به لحظه جانباز مزدارانی پیش چشم می آید.

با او در سال 1364 همراه می شویم و قسمت چهارم گفت و گویمان را پی می گیریم:

فاش نیوز: خب دفعه قبل تا اتفاقات داخل «کاسه» و شهادت تلخ دوستانتان فرمودید. ادامه اش را برایمان تعریف می کنید؟

- شبی که ما برای خط اول می رفتیم، البته توضیح دادم که سه خط بود، دو پاسگاه داشتیم به نام شریف و صفین که آبی بود. آنجا مسائل خاص خودش را داشت. اگرما یک ماه در آن خط بودیم، 10 روزش را در پاسگاه شریف و صفین در آب به صورت استتار بودیم و در واقع یک اوضاع آنرمال و سختی بود. از آن جا که می آمدیم به اصطلاح 10 روز خط 1 بودیم، 10 روز هم خط 2 بودیم. کسانی که خط 2 بودند، شبها باید می رفتند خط 1 یعنی صبح تا غروب از بس آتش زیاد بود و خمپاره می زدند، خاک های روی سنگرها از بین می رفت و می رسید به تراورس هایی که بود و احتمال این که خمپاره وارد سنگرها شود بود. ما خط 1 را انجام داده بودیم، می خواستیم برویم پاسگاه شریف، در خط 2 عقب بودیم یعنی همان خط 3 و 10 روز آخرمان بود. این جا رسیدگی از لحاظ خورد و خوراک و کنسرو و کمپوت و... کمتربود. در واقع در خط 2 استراحت بیشتر بود، شبها می رفتیم برای خط جلو که بچه ها تا صبح بیدار بودند چون در روز استراحت می کردند. ما شب ها می رفتیم و سنگرهایشان را تقویت می کردیم و عقب می آمدیم.

یکی از بچه ها به من گفت: حالا که داری به خط 1 می روی، آن جا تن ماهی و کمپوت زیاد است. یک کوله پشتی ببرید به همشهری تان یعنی همان شهید قدیری بگویید که مقداری کمپوت برای شما بریزند و شما بروید عقب. گفتیم باشه اشکالی ندارد. من کوله پشتی را برداشتم و رفتیم به آن قسمتی که به آن می گفتیم کاسه و دشمن ما را دید. آن ها دید در شب داشتند، دوربین دید در شب یا مادون قرمز و ما را دیدند که یک تعداد زیادی نیرو دارد می آید و می ترسند. فکر می کنند که به اصطلاح ما می خواهیم حمله کنیم. در آن زمان ما هنوز در قسمت کاسه دژ نداشتیم. یعنی دشمن کاملاً به جاده  دید داشت، یک جاده بود و آن قسمت جلو را ما به شکل یک کاسه کرده بودیم. جاده را پهن کرده بودند که تعدادی سنگر در آن بود، سنگر اول ما سنگر تانک بود که فاصله ما با عراقی ها 100 تا 120 متر بود به طوری که صدای عراقی ها را در هنگام شب به راحتی می شنیدیم. آن ها آهنگ هایی که دلشان می خواست مثل آهنگ های عربی می گذاشتند و به ما فحش هم می دادند. کسانی که در رادیو عراق به اصطلاح منافقینی که بودند، صحبت های شیخ علی تهرانی را می گذاشتند برای ما و به امام خیلی توهین می کردند. رژیم را با عنوان رژیم  دجال خمینی صدا می کردند که این یکی از کلماتشان بود.

خط شرایط خاص خودش را داشت و گاهی اوقات اجازه ی شلیک هم حتی نداشتیم و به ناچار باید تحمل می کردیم، حفظ خط برای ما از واجبات بود. خلاصه ما آن شب رفتیم که به این بچه ها کمک کنیم و سنگرهایشان را تقویت کنیم، وقتی وارد کاسه شدیم چون من 10 روز قبل آن جا بودم، مستقیم رفتم سمت سنگر اصلی که سنگر تانک بود. جلوی جلو بود و با خودم گفتم اگر اتفاقی بخواهد بیفتد این پشت خبری نیست. شروع کردیم به کار کردن و کوله پشتی را هم جلوی همان سنگر اول گذاشتم که وقتی از آن طرف برمی گردیم با کوله پشتی پر به عقب برویم.

چشمتان روز بد نبیند! وقتی خمپاره شروع شد کَاَنَّهُ باران، چون یک منطقه ی محدود بود. تیراندازی در حد خیلی وسیع، دوشکا، تیربار، آرپیجی ولی بیشتراز همه خمپاره می زدند، خیلی وحشتناک بود. ما دیدیم که دریک وضعیت خیلی ناجور هستیم، به ناچار مجبور شدیم پناه بیاوریم به داخل سنگرها و آن کار را متوقف کنیم. در همین گیر و دار یکی از بچه ها آمد و به من گفت حمید ناظری مجروح شد، علی زلالی را هم زدند، سریع خودت را برسان به آنها. من بدو بدو آمدم عقب و دیدم یکی از بچه های شاهرود که فکر میکنم به اسم عجمی بود، یک خمپاره کنارش خورده بود. ترکش خورده بود و فکش را باز کرده بود. کاملاً زبان را از بین برده بود، ترکش به قسمت های دیگر بدنش مثل شکمش هم خورده بود و با آن وضعیت من گفتم چه شده و بغلش کردم و خون روی سر و صورتم و لباسم می ریخت. ایشان مدام ذکر یا حسین و یا علی می گفت و من هم دلداری اش می دادم که چیزی نیست و الان به عقب می بریمت و خوب می شوی، مدام اشاره می کردیم که برانکارد بیاورید تا سریع برسانیم عقب که یکی از بچه ها گفت علی زلالی شهید شد. بیا برو و به داد او برس. من وقتی این بنده خدا را دادم بغل یک همسنگر دیگرم، تمام لباس هایم کاملاً خونی بود. رسیدم بالای سر علی زلالی و دیدم بیهوش افتاده، سرش را تکان دادم دیدم خبری نیست، زدم توی گوشش و بیدار شد، فریاد می زد پایم... پایم. خیلی درد داشت چون ترکش خورده بود به زانو و استخوان هایش و زانویش به طور کامل مرخص بود. خیلی شدید خون می ریخت و من فقط سریع چپیه ام را درآوردم و پایش را از بالای زانو خیلی محکم بستم که گفتند حمید ناظری شهید شد. رفتیم بالای سر حمید و دیدیم که حمید شهید شده است.

 دوست دیگری داشتیم که ایشان هم از بچه های شاهرود بود و در سفیدرگش ترکش خورده بود، از او هم خیلی خون می ریخت و تا ایشان را به غقب برسانیم، او هم شهید شد. به ما گفتند سریع مجروح ها را برسانید. گفتیم حالا که داریم می رویم پس شهدا را هم با خودمان ببریم. یک تویوتا آوردند تا ابتدای خط، من نشستم پشت تویوتا، آن مجروحی که گفتم آقای عجمی، تا می خواستیم این عزیزان را ببریم، ایشان شهید شدند. این ها را آوردند پشت تویوتا و من این طرفم شهید، آن طرفم شهید، سر علی زلالی را گذاشتم روی پایم. این طرفم حمید ناظری. صوفی کمک تیربارم بود که ایشان هم شهید شده بود. می خواستم گریه کنم این مجروح بود، خیلی خودم را کنترل کردم که اشکم را نگاه دارم اما خب خیلی آرام و بی صدا صورتم را برمی گرداندم و کمی گریه می کردم. بعد صورتم را پاک می کردم که این بنده خدا متوجه نشود.

 حالا تا ما به عقب برسیم، همینطور خمپاره است که می آید و هرچه عقب تر می رویم، درجه ی خمپاره ها می آمد بالاتر یعنی 60 تبدیل به 81 شده بود و سوت هم دارد و خیلی تند تند پشت سر هم می آمد. خمپاره زمانی هم می زدند و خلاصه ما با این وضعیت آمدیم تا اولین پایگاه اورژانسی که بود، علی زلالی خیلی اوضاع و احوالش بهتر شده بود و سریع به او رسیدگی کردند و من فکر نمی کردم این عزیزهم رفتنی باشد. در آن شب ما این تعداد تلفات داشتیم و خط را ترک کردیم. خیلی ناراحت بودیم و این دوستان را که بردند یک مقدار گریه کردیم و خوابیدیم. برای نماز صبح بیدارمان کردند و نماز صبح را خواندیم، در خط دوم چون آرام تر بود، یک سنگر تجمعی داشتیم که معمولاً دعا خوانده می شد. ما گریه می کردیم و روحانی های ما به ما دلداری می دادند. وقتی به ما گفتند گریه نکنید، بیشتر بغض می کردیم. ما از بچگی با هم بزرگ شده بودیم، در یک شهر بودیم، رفیق بودیم، با هم هم مدرسه ای بودیم. در همین گیر و دار بودیم که یک پیکی آمد و گفت یک خمپاره رفت داخل یکی از سنگرها و 6 نفر از بچه ها دوباره شهید شدند.

من اسم پرویز قدیری را شنیدم و گفتم من می روم جلو که بیارمشان. گفتند صبر کنید امدادگرها بیایند، گفتم نه اینها رفیق هایم هستند و من باید بروم. باید بروم ببینمشان و بعد برمی گردم. خلاصه به زور خودم را رساندم و دوباره رفتم در خط اول.

فاش نیوز: پرویز قدیری دوست صمیمی شما بود؟

- خب در شهر خودمان با هم فوتبال بازی می کردیم، در جبهه که بودیم خیلی با هم جور بودیم. این ها دو پسرخاله بودند، شهید خیرالدین و شهید قدیری. یک شهید موسوی هم بین این ها بود که بچه محل من و بچه ی زرین دشت بود و ما خیلی با هم رفیق بودیم.

وقتی رفتم جلوی در سنگر، چشمم افتاد به همان کوله پشتی که من شب قبل آورده بودم و درونش همه چیز پر بود. دیدم که خمپاره آمده خورده به آن و اینقدر خمپاره زده بود که تمام خاک هایی که ما ریخته بودیم همه از بین رفته بود. جلوی در سنگر همان جایی که این کنسروها را گذاشته بودند خورده بود زمین و 6 نفر را از بین برده  بود. این ها در سنگر بودند، دراز کش بودند و همه جای بدنشان ترکش خورده بود. یک وضعیت خیلی بد، ترکش های زیادی خورده بودند، آن هایی که پاهایشان بالاتر بود، پاهایشان هم نابود شده بود. خلاصه این ها را یکی یکی از داخل سنگر درآوردیم و به عقب آوردیم، خیلی نگران شده بودیم و حالمان گرفته شده بود. شب قبلش به آن شکل و این صحنه ها را هم که می دیدیم بیشتر گریه می کردیم. وقتی آمدیم عقب، بچه ها می گفتند چی شد؟ گفتم ما به فکر چی بودیم، رفقا به من گفتند این کوله پشتی را ببر آن جا کنسرو بردار بیار ولی این کنسروها یک خاطره ای برایمان شد که هیچ وقت نمی توانیم فراموشش کنیم و این تعداد بچه ها شهید شدند.

خط 2 دیگر ماتم سرا شده بود! گردان ما، گردان کربلای شاهرود بود، ما یک گروهان بچه های گرمسار بودیم که عزاخانه شده بود و همه گریه می کردند. دایی رضا که روحانی ما بود آمد و ما را دلداری می داد و می گفتند که گریه نکنید و ناراحتی ما بیشتر شدت می گرفت. می خواستیم این چند روزمان با یک خاطره ی تلخ تمام شود و من  اصرار داشتم که در تشییع جنازه ی این ها باید باشیم. به من می گفتند مأموریتت را تمام کن و خلاصه گفتند باشه ما برای شما هماهنگ می کنیم که شما به تشییع جنازه رفقایتان برسید. دو تن از بزرگواران آن جا بودند، که یکی از این عزیزان آقای شیخ غلام بسطامی آن دو تا شعری را که قبلا" برایتان درباره کاسه خواندم را گفت.

 فاش نیوز: بله شرایط بسیار سختی بوده! خوب به تشییع رفتید؟

- بله. چندروزی طول کشید تا مأموریت من در آن جا خاتمه پیدا کرد و به ما گفتند ما به شما مرخصی می دهیم و شما به عقب برگردید. با تعدادی از بچه ها مرخصی را گرفتیم و آمدیم برای تشییع جنازه. به من گفتند که علی زلالی حالش بد است و در بیمارستان تجریش هست. گفتم علی زلالی را من خودم پاهایش را بستم، خوب بود در اورژانس! گفتند حالش خراب شده است و او را آورند اصفهان و آن جا می خواستند پایش را قطع کنند که نگذاشته بودند. زمانی اجازه می دهند که عفونت کار خودش را کرده بود. پایش را قطع می کنند، افاقه نمی کند و دوباره به بیمارستان تجریش منتقل می شود و از بالاتر قطع می کنند ولی باز هم راه به جایی نمی برد.

من رفتم بالای سرش، در آن واحدی که ایشان به صورت ویژه نگهداری می شد، دوتا مجروح بودند. من با عجله و جلوتر از همه آمدم و رفتم داخل اتاق را نگاه کردم و گفتم علی زلالی که اینجا نیست، آدرس را اشتباه دادند. پرستاری که آن جا بود گفت همانی که زیر دستگاه هست علی زلالی است. من همینطور وحشتناک گفتم این علی زلالی نیست. گفتند علی زلالی است، برو نگاهش کن. من رفتم دیدم علی زلالی که ترکه ای بود، باد کرده و رنگ و رو اصلاً نمی تونم بگم مثل چی و وضعیت خیلی بدی داشت. وقتی رفتم بالای سرش شروع کردم به گریه کردن. گفتند چرا گریه می کنی؟ گفتم این بی انصاف ها هنوز گِلِ سرش را نشستند، یعنی خاک هایی که از آن شب روی سرش بود و ما هم آب ریخته بودیم هنوز روی سرش بود، در حالی که می توانستند سرش را بشویند.

 

فاش نیوز: دیدن چنین صحنه ای برای شما رنج آور بود؟

- بله. رفتم نزد دکترش و صحبت کردم، گفتند هیچ امیدی نیست و دعا کنید و فردا صبحش ایشان شهید شد. منزلشان هم کنار مزار شهدای گرمسار است و دوباره تشییع جنازه ی یک عزیز دیگر و به خاک سپاری و این جور مسائل. خیلی با روحیه ی بدی برگشتم و پایان مأموریتم را گرفتم. مدتی درگیر درس و مسائل زندگی بودم که فکر می کنم در آن مقطعی که بودم فصل خرماپزان بود. چون هوا به شدت گرم بود، این دوران را سپری کردیم. حول و حوش زمستان بود که دوستان اعزام می شدند برای جبهه، گردان که داشت آماده می شد من گفتم من هم می آیم. چون نمی توانستم آن جا بمانم، رفقا همه شهید شده بودند و دلم طاقت نمی آورد.

 فاش نیوز: زمستان 1364؟

- بله. این بار نرفتم گردان کربلا، این بار ما را دادند به گردان موسی بن جعفر. در عملیات بدر که من مجروح شده بودم در همین گردان بودم و با فرمانده اش آشنا بودم و فیق بودم. استقبال کردم و گفتم باشه در گردان موسی بن جعفر باشم، عملیاتی است و می رویم. ما را آوردند و قرار بود یک اتفاقی بیفتد که نشد و گفتند باید بروید پدافند. کجا؟ جاده ی خندق.

دوباره همان جا با آن وضعیت، تفاوتش این بود که من آن جا کاملاً تجربه داشتم و تمام خط هایش را رفته بودم و آمده بودم. یک تعداد نفرات جدید هم با ما آمده بودند که در آن گردان دیگر بودند و اصلاً توجیه نبودند ولی ما کاملاً اوستا کار شده بودیم. دو کمک تیربار به من دادند و من دوباره تیربارم را برداشتم یعنی از زمانی که از عملیات بدر آمده بودم تیربارچی بودم. تیربار را دوباره تحویل گرفتم و در یک مقطعی ما را در 5 طبقه ی اهواز نگهداری می کردند. این بار زمانی شده بود که استان سمنان را از قم جدا کردند و دادند به تیپ 21 امام رضا. در تیپ 21 امام رضا سردار قالیباف هم بودند، سردار اسماعیل قاآنی فرمانده ی تیپ ما بود، سردار مهدوی نژاد هم که الان در پادگان امام حسین هستند در آن مقطع فرمانده گردانمان بودند در سال 1364 و ما رفتیم داخل خط و دوباره همان پاسگاه شریف را رفتیم با آن سختی هایی که داشت و تعریف کردم، این 10 روزمان سپری شد.

  این بار رفتیم داخل خط 1 که همان کاسه بود. البته این بار فرقش با دفعه ی قبلی این بود که برای ما یک دژ زده بودند که دشمن فقط داخل کاسه را می توانست ببیند، پشت را نمی توانست ببیند که بخواهد مستقیم با تیر ما را بزند. تقریباً یک جان پناه برای ما بود و دید دشمن را کور کرده بود چون یک جاده بیشتر نبود و آن ها هر کاری می کردند، ما این دژ را می آوردیم بالاتر و آنها تیر مستقیمشان دیگر اثر نمی کرد و دیدشان هم گرفته می شد. داخل این دژ که می رفتیم یک پیچیدگی هایی به صورت مارپیچ درست کرده بودند که جلوگیری از ترکش بود، منتهی نقص هایی هم داشت که آن زمان تجربه اش نبود اما الان می گویم یکی از گیرهایش چه بود. برانکارد در آن نمی گشت، مجروحین را به یک شکل خاصی می آورند. می توانستند درستش کنند ولی خب مهندس رزمی در آن زمان خیلی قوی نبود حداقل در آن خط.

 

فاش نیوز: شاید اینقدر فشار در آن زمان بوده که به ذهنشان نرسیده است.

- بله خب ممکن هست چون آن جا هر آن آبستن حوادث بود، هر لحظه اتفاق می افتاد. حالا قبل از این که بخواهم اصل موضوع را تعریف کنم، یک سری آموزش های آبی و خاکی به ما داده بودند که می خواستیم برای عملیات آماده شویم. در منطقه ی رقابیه، مستقر بودیم، یک رفیق داشتم به اسم شهید محمدعلی مشهد. ایشان در کربلای 5 شهید می شوند که آن زمان من مجروح بودم. خاطرات ایشان را می توانم بگویم؟

 

فاش نیوز: بله.

- شهید مشهد مداح بود و ما خیلی با هم سر و سِرّ داشتیم. ایشان پیک گردان بود و من هم که تیربارچی گردان بودم. عموماً جلسه داشتند و در چادر گردان بودند، ما هم در رقابیه در چادر خودمان بودیم. به خاطر این که فرمانده ی گردان حساس نشود که ما هر شب برویم جلوی در و بگوییم آقا سلام، آقای مشهد بیا و این حرف ها، یک رمزی بین خودمان گذاشتیم و من گفتم  می آیم جلوی سنگر می گویم اُ ا اُ . این رمزمان بود. بعد سه بار تکرار می کنم و چند دقیقه می ایستم، اگر آمدی که همدیگر را می بینیم و اگر هم که نیامدی می روم جلوتر. یک زمانی را مشخص کرده بودیم که اگر نیامد می دانستم که درگیر هست و نمی تواند بیاید. وقتی می آمد می رفتیم بین نخل هایی که آن جا داشت، ایشان مداح خیلی قابلی بود، زمزمه می کرد، می خواند، گریه می کرد. آدم عجیبی بود، ایشان با یک همسر شهیدی ازدواج کرده بود. شهید مشهد در مشهد، زیارت امام رضا که می رفت داخل ضریح  و آن قسمتی که همه می رفتند برای زیارت، نمی شد. می رفت تا آن جا و می گفت من وظیفه داشتم که تا این جا بیایم و از امام رضا یک خواسته ای دارم که اگر اتفاق بیوفتد و آن چیزی که می خواهم بشود، می روم زیارت می کنم.

آخرین باری که که می خواست شهید شود، ما رفته بودیم دامغان. می دانستم که این ها می خواهند برای عملیات کربلای 5 بروند. چند نفر از بچه ها رفته بودند برای زیارت امام رضا، من رفتم راه آهن و رفقا از قطار پیاده شدند و با لهجه ی قشنگ طالقانی گفتند مندلی نوربالا می زند. گفتم یعنی چی؟ گفتند مندلی این دفعه رفت ضریح را بوسید و آمد. این چیز عجیبی بود چون تا خواسته اش را نمی گرفت نمی رفت زیارت ضریح. خلاصه فهمیدیم که مندلی آخر خطی هست و بعد از آن هم اعزام می شوند به جبهه. ما چون یک چنین ارتباطی با هم داشتیم، به او گفتم چه خبر؟ اوضاع و احوال چطور است؟ خیلی خوشحال بود و گفت بالاخره من به آن چیزی که می خواستم می رسم ان شالله.

در این مقطع ایشان شده بود فرمانده گردان روح الله که برای کربلای 5 بود. من مجروح شده بودم، با همان وضعیت مجروحیتم و پای گچ گرفته رفتم که دو نفر از بچه ها را ببینم که یکی از آنها ایشان بود. یکی دیگر از این عزیزان شهید اردکانی بود که عکس های ایشان هم این جا موجود است. ایشان هم یک بچه ی استثنایی و نابی بود. شهید اردکانی هم به من گفته بود که دیدار آخرمان هست. یعنی می دانستم که این دو نفر شهید می شوند و من به عشق دیدن اینها با همان پای گچی رفتم منطقه ی عملیاتی و یک هفته قبل ازعملیات آنها را دیدم و برگشتم به عقب آمدم. این عزیزان شهید شدند و جنازه شان آمد. یعنی می خواهم بگویم شهدا خیلی هایشان می دانستند و به آنچه که می خواستند رسیدند.

شهید محمدعلی مشهد آن زمانی که من مجروح شدم، می آمد بیمارستان پیش من و زمانی که اوضاع و احوالم بهتر شده بود و می توانستم روی صندلی بنشینم، می آمد و با هم به مهدیه ی تهران می رفتیم مثلاً شب های جمعه که دعای کمیل بود یا سخنرانی و مداحی بود، ایشان برایمان مرخصی می گرفت و ما را به آن جا می برد و برمی گرداند. خیلی خاطرات خوبی باهم داشتیم.

 

فاش نیوز: حالا می توانید به داخل کاسه و خط 1 برگردید.

- برمی گردم به داستان خط. در خط، کاسه اوضاع و احوالش بهتر شده بود چون  دژ هم داشتیم ولی سنگر تانک سر جایش بود. من چون تیربارچی بودم، مستقیم رفتم پشت سنگر تانک و فاصله مان با عراقی ها همان 110-120 متر بود. در خط یک تیربار دیگر هم بود، من هردو را آماده کرده بودم و نوارهای 250 تایی را وصل کرده بودم یعنی دوتا 500 تایی همیشه آماده برای شلیک داشتیم. ضمن این که خط یک ژ3 که می شد با آن نارنجک تفنگی شلیک کنی هم داشت، من جای تفنگی هم داشتم و گه گاهی که می خواستیم یک حالی به عراقی ها بدهیم، با نارنجک تفنگی قشنگ می زدیم و این می آمد آنجایی که باید می خورد، می خورد و یکباره خط را به هم می ریخت یعنی شلوغ می شد. در این خط ما دوربین خرگوشی داشتیم، سرمان را بلند نمی کردیم و از توی دوربین نگاه می کردیم ببینیم وضعیت به چه شکل است. دوربین دید در شب هم که بچه های اطلاعات داشتند و گه گاهی شب ها می آمدند آنجا سر می زدند. خط ما مجهز به تلفن هم شده بود منتهی تند تند تلفن قطع می شد یعنی هر خمپاره ای که می خورد سیم قطع می شد و دوباره می آمدند رفع و رجوع می کردند. بی سیم بیشتر در دژ بود و ما هم خودمان در آن جا بودیم که فاصله ی دژ با سنگر جلویی مان 50 تا 60 متر فاصله داشت وبقیه اش در دید عراقی ها بود. ما 24 ساعته که نمی توانستیم بیدار باشیم، من زمان های حساس را بیشتر خودم پوشش می دادم، زمان هایی که اوضاع و احوال کمی ردیف تر بود، کمک هایم آن جا را پوشش می دادند و خط را حفظ می کردند. یک شب خیلی مه آلود بود که کمکم را برای دیده بانی گذاشته بودم، گفتم حواست امشب خیلی باید جمع باشد. فقط دیدن نیست بلکه گوش هایت هم باید خیلی تیز باشد. صدای عراقی ها هم می آمد و شب ها طوری بود که صدا خیلی راحت تر شنیده می شد و به گوش ما می رسید. من آمدم در سنگر برای استراحت که دیدم آقای یوردخانی آمد و گفت حاجی صدای عراقی ها خیلی از نزدیک می آید. من سریع آمدم جلو و دیدم که بله صدا خیلی از نزدیک می آید انگار که این ها در 10-15 متری ما هستند. جلوی ما یک تانک بود، تانک را گذاشته بودند که هم مانع گلوله ها می شد که به ما بخورند و هم  این که ما از زیر تانک می رفتیم نگاه می کردیم. من سینه خیز رفتم نگاه کردم اما مه نمی گذاشت ببینیم ولی صدا خیلی نزدیک بود انگار صدای بیل و کلنگ هم می آمد و انگار کار می کردند.

 

خلاصه همه ی بچه ها را هوشیار کردیم و بیدارشان کردیم و این طرف و آن طرف گذاشتیمشان که مبادا تک بخوریم و یا غواصشان بیاید این طرف و سرمان را ببرد یا همچنین مسائلی. گفتیم ما تا صبح باید منتظر باشیم تا ببینیم چه خبر است. همه بیدار بودیم، به بچه ها گفتم هیچ کس تیری شلیک نکند، به هیچ وجه. گفتم فقط همه چیز را آرام آرام نگه دارید که ما بتوانیم صدای این ها را بشنویم و ببینیم که وضعیت چگونه است. عراقی هم حالیمان نمی شد که بفهمیم آنها چه می گویند. گه گاهی صدای بیل و کلنگی می آمد و یک چیزی به هم می گفتند ولی صدا خیلی نزدیک بود. نماز صبح را خواندیم تا هوا روشن شد. آفتاب زد و مه ها رفت کنار و به محض این که ما توانستیم ببینیم که چه خبر است، من رفتم جلو. قسمت جلوی سنگر تانک جاده را منفجر کرده بودند که آب دوتا جزیره به هم متصل شود که آن ها نتوانند تانک عبور دهند و به جلو بیایند. اینها آمدند دیدند که ما دژ زدیم، خودشان هم دژ داشتند روبروی ما، گفتند ما یک خاکریز می زنیم این طرف آن بریدگی، که هرچه تیر می زنند بخورد به 10 متری خودشان. حتی یک اتفاقی که آنجا رخ داد، می خواستند ما را غافلگیر کنند و بیایند خط را به هر شکلی از ما بگیرند، ما سریع اطلاع دادیم که این ها آمدند در 10 متری ما خاکریز زدند و اگر یک مقدار دیگر بیاید بالاتر ما دیگر باید این کاسه را جمع کنیم و مثل همان عراقی ها باید دوباره برویم در دژ.

بلافاصله سردار مهدوی نژاد و بچه های اطلاعات و عملیات، همه ریختند در خط ، سردار و بچه ها آمدند دیدند و گفتند که خیلی سریع ظرف 1 ساعت این خاکریز باید صاف شود. فرمانده گروهان ما عزیزی بود به نام کارگر مطلق. یک فرمانده دسته داشتیم به نام شهید ایزدبخش و یک معاون دسته هم داشتیم که ایشان آقای ذوالفقاری نامی بودند که مربی پادگانی بودند و تجربه ی جنگی آن چنانی نداشتند و فقط در پادگان شهید کلاهدوز سمنان چیزهایی را به صورت تئوری آموزش می دادند ولی در عمل داستان فرق می کرد.

وقتی با فرمانده ی دسته مان مشورت کردیم، من به ایشان گفتم که ما اقلاً 100 آرپیجی می خواهیم. معاون دسته مان گفت چه خبر است، اسراف می شود، 100 تا موشک می خواهید بزنید داغون کنید و این حرف ها. گفتم 100 تا موشک نیاز است، اینجا میدان تیر نیست که شما بلند شوی و صاف هدف بگیری، نوک مگسک زیر خال سیاه و این حرف ها نیست. باید بلند شوی و بزنی، بلند شدی هم قناسه تورا می زند. این خبرها نیست که شما بلند شوی و بتوانی خیلی قشنگ بزنی.     

 

فاش نیوز: یعنی منظورتان این بود که ممکن است خطا برود و برای همین بیشتر نیاز دارید؟

- بله. گفتم شما اقلاً 3 برابر آن چیزی که فکر می کنید موشک نیاز دارید و زمانی که درگیری شروع شود، من در این خط بودم و می دانم باران خمپاره یعنی چه. آنجا فلانی شهید شد، آن جا فلانی شهید شد، این اتفاقات افتاد تازه در شب که آن ها دید نداشتند، روز که دید دارند و بیچاره مان می کنند. من به شهید ایزدبخش گفتم خودت می دانی. شهید ایزدبخش گفت حالا این تعدادی که ایشان می گویند نه ولی 40-50 تایی بیاوریم که بتوانیم خط را پوشش دهیم. گفتم من که تیربارچی ام، تیربارهایم هم مجهز است، ژ3 هم که دارم و هیچ مشکلی ندارم. نوار تیربارم تا دلتان بخواهد دارم.    

خط را تخلیه کردیم و کل افرادی که در آن جا مستقر بودند، تیربارچی و آرپیجی زن بودند، من پوشش می دادم که آرپیجی زن های ما بزنند. یک سری چاله درست کرده بودیم بیرون خاکریز، من پیشنهاد دادم که ما به جای این که از پشت خاکریز بزنیم،به خاطر این که دشمن هم نمی داند ما به چه شکل می خواهیم عمل کنیم، از جناحین هم بزنیم. من پوشش می دهم که این ها راحت بتوانند بزنند و نمی گذارم که اذیت شوند.

در نوار تیربارم بین حدود 7-8 عدد فشنگ یک عدد رسام گذاشته بودم که دقیقاً بدانم کجا را می زنم. آنها یک سوراخی در دژشان بود که ازآنجا تیر بیرون می آمد. من آنجا را می دانستم، قشنگ تیربارم را می گذاشتم و نمی گذاشتم که تیربارشان شلیک کند و بچه ها را اذیت کنند چون رسام داشتم و کاملاً می دیدم. بالای آن قسمت هم پوشش می دادیم و هیچ مشکلی نداشت. قرار شد که نارنجک تفنگی را آماده کنیم، برای نارنجک تفنگی هم یک چاله درست کرده بودم که قنداق داخلش می رفت. یعنی می دانستیم که با چه شیوه ای بزنیم که همان جایی که می خواهیم بخورد زمین. شروع عملیات با انفجار نارنجک تفنگی و شلیک تیربار بلافاصله، آرپیجی زن ها شروع کنند و بزنند و خاکریز را صاف کنند.

آماده شدیم و ما نارنجک تفنگی را شلیک کردیم و جلوی دژ آن ها منفجر شد. من هم تیربارم را گرفتم و یا علی. آرپیجی زن ها شروع کردند به زدن، خیلی پوشش خوبی به لطف خدا انجام شد که هیچ کدام از آرپیجی زن های ما مجروح نشدند و آنها نتوانستند این ها را بزنند منتهی همان طوری که پیش بینی می کردیم، بعد از نیم ساعت درگیری بعضی از آرپیجی زن ها مانده بودند آن طرف خاکریز و نمی توانستند بیاید این طرف چون در چاله آتش بودند، گفتند موشک تمام شد. من فقط یک نگاهی به فرمانده دسته مان کردم و هیچ نگفتم. چون آن جا، جای حرفی زدن نبود ولی نگاه خیلی بدی کردم.

فرمانده دسته مان شهید ایزدبخش آمد و گفت که چه کسی می تواند برود عقب و موشک بیاورد؟ همه همدیگر را نگاه می کردند ولی خب آن موقع باران خمپاره شروع شده بود وهیچ کس هیچی نمی گفت. یکی از بچه ها گفت که در آن سنگر وسطی، من 6 عدد موشک گذاشتم و هست. سنگر وسطی بین دژ هست و ما ولی این فاصله را رفتن و آمدن خیلی ریسک بود و خیلی جگر شیر می خواست.

شهید ایزدبخش دوباره گفت یک نفر برود از آن سنگر این موشک ها را بیاورد. من به آن ها گفته بودم که وقتی درگیری شد اگر ما موشک و آرپیجی نداشته باشیم، اگر قایق هایشان بیاید راحت می توانند این کاسه را از دست ما بگیرند چون به شدت زیر باران خمپاره بودیم و ما اصلا تکان نمی توانیم بخوریم. ماهم چیزی نداریم که، می ماند یک تیربار. یک تیربار هم بالاخره با یک آرپیجی می زنند و ما را می فرستند هوا. این اتفاق افتاده بود و کسی هم جرأت نمی کرد از دژ بیاید بیرون، هیچ کس هم جرأت نمی کرد برود درون دژ. ما چندنفر آن جا گیر کردیم و آرپیجی زن ها هم وقتی گلوله نداشته باشند انگار که فقط یک لوله دستش است.

من بند پوتینم را محکم کردم و گفتم با اجازه تان من می روم و می آورم. شهید ایزدبخش به من گفت: نه تو بنشین، تو تیربارچی هستی. منتهی معاون دسته مان ذوالفقاری هم جرأت نمی کرد بلند شود. گفتم که آقای ایزدبخش این جا هر آن آبستن حوادث هست و ممکن است یک اتفاقی بیوفتد. من سریع می روم و می آیم. ایشان دیگر چیزی نگفت و من رفتم، خوشبختانه با یکی دوتا خیز خودم را رساندم به آن سنگر، منتهی چون ما در نور بودیم و سنگر تاریک بود، اول که رفتم چشمم هیچ جایی را نمی دید. چند لحظه مکث کردم، چشمم را باز و بسته کردم تا موشک ها را دیدم. حتی این هم یادم هست که یک کمپوت گیلاس هم آن جا بود که باز شده بود و نصفش را خورده بودند، من این کمپوت گیلاس را هم خوردم. می خواستم خرج های این موشک ها را ببندم که آماده باشد، ولی خب آن جا تاریک بود و من ضامن ها را نکشیدم، تاریک بود گفتم می روم جلوی سنگر و این کار را می کنم.

از جلوی درب سنگر یک مقدار که آمدم جلوتر داخل کانال بودم، خرج اولی را بستم، دومی را بستم، سومی را بستم و موشک ها را هم روی دستم می گذاشتم که تند تند ببندم و بگیرم بروم. خرج چهارمی را گرفتم آوردم که بچسبانم، یک خمپاره در نیم متری من منفجر شد. خمپاره 60 خورد و همزمان همه جا آتش گرفت. شما فکر کنید 3 تا خرج روی زمین است، 3 تا روی موشک بسته شده و روی دستم هست و چهارمی هم در دست دیگرم است. وقتی انفجار شد این ها آتش گرفت، من پرتشان کردم در هوا و در هوا هم به همین شکل آتش بود. بخش هایی از دستم کاملاً سوخته بود و الان هم آثارش هست. یک فریادی کشیدم و افتادم ولی بیهوش نشدم. دیدم پایم خیلی درد می کند، نگاه کردم و دیدم که همین طور که افتاده بودم روی زمین، پام یک طرف دیگر است. پایم از قلم به طور کامل برگشته بود، با خودم گفتم پایم مرخص شد و قطع شد.

 

فاش نیوز: از مچ؟

- نه از ساق پا. همزمان خونریزی هم داشت. اینقدر آن روز خمپاره زده بودند این سیم های تلفن، نیم متر نیم متر قطع شده بود و آنجا بود. من یک سیم تلفن را برداشتم و سریع پایم را بستم. همین که من فریاد کشیدم، شهید ایزدبخش گفت حاجی را زدن و بدو بدو آمد سمت من. آمد و من را بغل کرد، گفتم من را ببر داخل سنگر، اینجا خمپاره می زنند و شما همه داغون می شوید. من نمی دانستم که همه جای بدنم ترکش خورده، فکر می کردم فقط استخوان هایم است چون این استخوان ها همه شکسته بود و می خورد به همدیگر و دردش خیلی شدید بود، فکر می کردم فقط پایم است. گفتند که نگران نباش. گفتم چیزی نشدم فقط پایم. گفتند می بریمت و سریع یکی از بچه ها را فرستادند دژ که برانکارد بیاورد. من هم کشان کشان می بردند سمت سنگر، در این فاصله  خیلی درد می کشیدم تا برانکارد بیاید. پایم را می خواستم بلند کنند درد می کشیدم و یک وضعیت خیلی ناجور و زجرآور. دو نفر امدادگر سریع آمدند و ما رو گذاشتند در برانکارد و آوردند در دژ.

رفتیم در دژ و شهید ایزدبخش هم همه جا با من بود. حالا برانکارد در دژ نمی چرخید، گیری که گفتم این جا بود. من هم وضعیتم طوری نبود که بتوانم بلند شوم و حرکت کنم، یک برانکارد دیگر آوردند گذاشتند در آن ردیف منتهی به این برانکارد و من را با مصیبت بلند کردند که بگذارند روی این یکی، امدادگر گفت لباسش را کامل دربیاورید. من گرمکن برادرم که شهید شده بود پایم بود، اینها شروع کردند لباس من را پاره کردن؛ گفتم این گرمکن یادگاری است، پاره اش نکنین. گفتن گرمکن مرخصه! یعنی اینقدر ترکش خورده بودم از پشت، وقتی که کلاً لباسم را درآوردند یک ملحفه روی من گذاشتند، من خودم می دیدم که وقتی من را بلند کردند از زیرم خون می ریزد. من دست زدم سمت چپم و دیدم دستم تا کجا رفت داخل، دست کردم زیرم دیدم دستم رفت داخل، متوجه شدم که داستان جدی است. همین طور شدید خون می ریخت از من، چند دقیقه ای بعد گفتند قایق آماده کنید و ایشان را برسانید به اورژانس. اگر این جا بماند کارش تمام است.

من این صحبت ها را می شنیدم، یکی از بچه ها آمد و گفت: اگر کاری دارید، برنامه ای، وصیتی دارید، تا برسیم اورژانس هر کاری داری بگو ما برایت انجام می دهیم. من با همان حالت درد خندیدم و گفتم بادمجان بم آفت ندارد، من چیزیم نمی شود ولی اگر یک زمانی لطف خدا شامل حالم شد، وصیت نامه ام داخل ساکم است و تحویل تعاون است. همه چیز را در آن نوشتم ولی به پدر و مادرم هیچ کس حق ندارد چیزی بگوید. اگر من خودم بودم که خودم اطلاع می دهم اگر نه که شما هم خبر ندهید. من را آوردند سمت قایق، از داخل دژ که آمدیم بیرون، درگیری شده بود وخیلی خمپاره، آرپیجی، خمپاره زمانی شدت داشت و کالیبرهای ریز و درشت می زدند. راننده ی قایق ما به اصطلاح گازش را می گیرد  و می آید عقب که سر و ته کند، سیم گاز پاره می کند.

حالا من از داخل آن پناهگاه آمدم بیرون، در آب در دید دشمن هستم، رگبارم می زنند و خمپاره زمانی هم بالای سرمان منفجر می شود، ترکش ها ریز ریز می خورد داخل آب و من هم که در قایق فقط آسمان را نگاه می کنم. چند دقیقه ای همین طور در برانکارد بودم که دیدم راننده ی قایق از ترس پرید رفت داخل سنگر و من ماندم تنها. پشت سرم شهید ایزدبخش آمد. اشاره کرد که چرا تو را اینجا گذاشتند، گفتم سیم گاز پاره کرد و رفت. رفت به راننده گفت بیا قایق را دربیاور، راننده گفت می زنند. شهید ایزدبخش اسلحه اش را درآورد گذاشت روی سر راننده و گفت این تیربارچی من است، خب می دانست که هیچ کسی نمی رفت این کار را انجام دهد و من رفتم و این اتفاق برایم افتاد. یک داد بر سر راننده کشید و او با ترس آمد. گفت سیم گاز پاره شده و هیچ کاری نمی توانیم کنیم. باید ایشان را ببریم در خطی که یک مقدار عقب تر بود و حدود 200 متر بود.

می خواستند من را با برانکارد 200 متر به عقب ببرند و خمپاره ها هم همین طور تند تند می خورد زمین. من به این کسانی که من را حمل می کردند گفتم: هرجا صدای سوت را شنیدید و دیدید که خطری هست، من را رها کنید. من که به این شکل شدم، شما چیزی نشوید. این بنده های خدا گفتند نه نمی شود و این حرف ها اما من گفتم این کار را انجام دهید. خلاصه من در دست این ها بودم و در هر مسیری که می رفتیم صدای سوت خمپاره که می آمد من را رها می کردند و من می خوردم زمین، استخوان های پایم می خورد به هم و من یک آخ می گفتم، ولی به آنها گفته بودم که اصلاً شما به من کاری نداشته باشید و کار خودتان را کنید. تا رسیدیم به قایق، چندین بار من را بلند کردند و انداختند، بلند کردند، خمپاره آمد یا چیز دیگری منفجر شد. رسیدیم به قایق دوم و من را گذاشتند در قایق و آوردند سمت اورژانس، در مسیر همه می دانستند که یک مجروح دارند می آورند و همه آمده بودند تا من را ببینند، خب همه رفیق بودیم و من هم برایشان دستی تکان می دادم تا رسیدیم داخل اورژانس و دیدم فرمانده ی گردانمان اینجاست. گویی سریع به ایشان خبر داده بودند و آمده بودند بالای سر من. دکترها آمدند و شروع کردند، من مثل یک آبکش بودم، از کف پاهایم ترکش خورده بود تا پشت شانه ام چون خمپاره خورده بود پشت من. هر چه ترکش بود رفته بود داخل بدنم و یک ترکش هم خورده بود بین نخاع و معذرت می خواهم مقعد و وارد شکمم شده بود که بعد شکمم را باز کردند و روده هایم را حدود 10 سانت کوتاه کردند، طحال هم آسیب دیده بود. از این به بعد یک مقدار اوضاعم به هم ریخت، آن لحظه در حالت عادی بودم و زمان هرچه می گذشت، هم تشنگی اذیتم می کرد و هم نگران کننده بود برای آن هایی که بالای سرم بودند.

فرمانده گردانمان گفت اگر کاری داری ما انجام دهیم یا به پدر و مادرت خبر دهیم، گفتم نه به هیچ کس چیزی نگویید. بعدها ایشان گفتند که دکتر به ما گفته بود که ایشان برنمی گردد چون وضعیتش خیلی خراب است. من به ایشان گفتم می توانم یک خواهشی از شما کنم؟ گفت: هر کاری داری بگو. گفتم: مندلی را بفرست با من تا عقب بیاید. فرمانده گردان یک مکثی کرد و یک نگاهی به مندلی کرد و گفت باشه برو با حاجی ولی به محض این که ایشان را گذاشتی در بیمارستان صحرایی سریع برگرد و بیا.

درواقع من عصای دست فرمانده گردان را از او گرفته بودم، پیکش بود. اما او می گفت من فکر می کردم تو شهید می شوی و آخرین خواسته ات را برآورده کنم و برای همین راضی شدم. من را گذاشتند در آمبولانس، از خط تا بیمارستان صحرایی فاصله ی خیلی زیادی بود، تشنگی امانم را بریده بود. خواهش می کردم و می گفتم یک مقدار آب بده به من، مندلی چپ چپ نگاهم می کرد و می گفت: مسخره بازی درنیار. آب چیه! دکتر گفت آب برایت خوب نیست،  خب باهم رفیق بودیم و شوخی هم داشتیم. من خودم را کنترل می کردم و 10 دقیقه بعد می شد، عطش داشتم و اذیت می شدم. دوباره گفتم: بابا یک ذره آب بده من بخورم، مگر تو یزیدی؟ می گفت: تو بودی می گفتی کاش ما زمان امام حسین بودیم؟ امام حسین 3 روز بچه هایش آب نخوردند، تو یک ساعت نمی توانی تحمل کنی؟ ما الان می رسیم. دوباره من خجالت می کشیدم ولی یک جاهایی شده بود که واقعاً طاقتم طاق شده بود. محمدعلی با یک همسر شهید ازدواج کرده بود که یک دختر از این شهید قبلی داشت و یک دختر هم خودش داشت. من اسم بچه هایش را می آوردم و قسم می دادم که تو را به خدا، جان بچه ات یک مقدار آب بده من بخورم. اسم دخترش را که آوردم، محمدعلی یک مقدار شل شد. یک گاز آورد و این را خیس می کرد و آب آن را می گرفت و می مالید به لب های من. من هم با دندانم این گاز را می گرفتم و می کشیدم داخل دهانم تا یک مقدار خنکی آن برود داخل دهانم.

خلاصه با این وضعیت من را رساند به بیمارستان صحرایی، آن جا با بی سیم هماهنگ کرده بودند که یک مجروح خیلی سخت دارد می آید، آن ها هم آماده باش بودند. دکترها آمده بودند جلوی در یعنی همزمان که آمبولانس ایستاد من دیدم 7-8  نفر آن جا هستند و به یک نفر می گویند آقای دکتر. گفتم آقای دکتر، گفت: بله! گفتم: بچه داری؟ گفت: آره. گفتم: جان بچه ات یک مقدار آب به من بده بخورم از تشنگی مردم. سریع محمدعلی گفت: آقای دکتر گفتند به ایشان آب ندهیم. گفت: نه اینجا مشکلی نیست. آب بیاورید برایش. آب را آوردند و من این آب را روی هوا گرفتم و با حرص و ولع تمام آن را خوردم. من را بردند اتاق عمل و شهید مشهد برگشت خط، یک لحظه بیدار شدم و دیدم یک جایی هستم که همه چیز سفید و تخت و یک خانم پرستار هم نشسته کنارم. متوجه شده که در بیمارستانم. گفتم خانم ببخشید، اینجا کجاست؟ گفت: اینجا بیمارستان است. گفتم: این را می دانم، کدام بیمارستان است؟ گفت: بیمارستان شهید بقایی اهواز. گفتم: من چگونه آمدم اینجا؟ گفت: شما را آوردند اینجا.  

 

فاش نیوز: این اتفاقات دقیقا مربوط به چه زمانی است؟

- 30 آذر 1364 من مجروح شدم. دیدم که لوله کشی ام، سُرُم، لوله ی معده، یک طرف من یک لوله ی دیگر بود که از داخل ریه ام خون می کشید بیرون و یک قوطی زیر آن بود که این خون ها می ریخت داخل آن. این طرف به شکمم یک لوله ی دیگر بود و دیدم که شکمم می سوزد. دست زدم و دیدم که دستم خورد به نخ بخیه و پایین تر دستم خورد به یک چیزی که خیلی نرم بود. ملحفه را کنار زدم و گفتم خانم پرستار این چیه؟ گفت: نترس، این روده هایت است و شروع کرد برای من تشریح کردن که ترکشی که از پشت خورده و رفته داخل شکمت، شکمت را به هم ریخت و مجبور شدند شکمت را باز کنند و ترکش ها را درآوردند و این جا روده هایت را گذاشتند بیرون. سُند هم داشتم و در کل لوله کشی بودم. گفتم: من تا آخر عمرم باید به همین شکل باشم؟ گفت: نه. ممکن است 5-6 ما طول بکشد و بعد عملت می کنند ولی شانس آوردی. گفتم: چطور؟ گفت: این ترکش اگر یک مقدار پایین تر خورده بود یک عمر به همین شکل بودی. گفتم: مگر به این شکل کسی زنده می ماند. گفت: بله در جنگ جهانی دوم کسانی که مثلاً ترکش می خوردند و مقعدشان از دست می رفت، یک عمر روده هایشان بیرون می ماند. تو هم خوب می شوی، کمربند برایت می بندند و حتی می توانی والیبال بازی کنی. گفتم: من باید می مردم که نمردم حالا هر چه شود ما راضی هستیم به رضای خدا.

 چند روزی در بیمارستان شهید بقایی اهواز بودم، منتهی چون آنجا تند تند مجروح می آوردند گفتند که اینها را باید اعزام کنید ولی با مشورت خود ما، می پرسیدند که کجا ببرند. آمدند به من گفتند که اعزام داریم برای اصفهان. اصفهان می روی؟ گفتم: نه من اصفهان نمی روم. گفتند: چرا؟ گفتم: اصفهان کشتارگاه است. آن رفیقمان علی زلالی را در اصفهان به آن شکل کرده بودند. گفتم: اصفهان سر رفیق ما رو نشستند! آن وقت من بروم اصفهان؟ ضمن این که پدر و مادر من گرمسار هستند، از آنجا چگونه بیایند اصفهان ملاقات من؟ من که با این وضعیت چندماهی حداقل باید بیمارستان بخوابم. گفتند: خب خودت می دانی. کجا دوست داری بروی؟ گفتم: تهران. گفتند: تهران سخت است و نمی شود. گفتم: خب کجا می شود رفت؟ گفتند: مشهد می روی؟ گفتم: بله. گفتند: چطور مشهد می روی اما اصفهان نمی روی؟ گفتم: خانه ی ما گرمسار است. آن جا قطار دارد و پدر و مادر من هم می توانند سوار شوند بیایند، مشهد هم زیارت می کنند و هم پدرم می تواند مأموریتی بیاید چون پلیس راه آهن هست و می تواند بیاید من را ببیند و برگردد، مشکلی نیست ولی اصفهان اصلاً امکانپذیر نیست. چون همه درخواست تهران داشتند نمی خواستند اطلاع دهند که تهران چه زمانی است ولی من را کاندید کرده بودند برای تهران. گفتند: باشه شما را سعی می کنیم که بفرستیم مشهد.

رفتند و یکی دو روزی که گذشت، گفتند: شما آماده باش باید بروی. گفتم: کجا می رویم؟ گفتند: در هواپیما به شما می گویند ولی احتمالاً مشهد. وقتی ما را آوردند در هواپیمای 330، چند تایی مجروح بودیم، ما را چیدند زیر هم و یک دفعه دیدم همه دارند خوشحالی می کنند. پرسیدم چه شده؟  گفتند: می رویم تهران. گفتم خب خداروشکر. می رویم تهران ضمن این که تهران پایتخت است و رسیدگی اش بهتر است.

 در هواپیما من یک لحظه دیدم که سر و صورتم خیس شد. ما را به همین شکلی که بسته بودند به هم، دیدیم که بویی آمد. متوجه شدیم که بالای سری ما خودش را خراب کرده و ریخت روی سر ما. یعنی کنترل ادرار نداشت. در آن وضعیت مجروحیت خب باید تحمل می کردیم و چاره ای نداشتیم. آمدیم تهران، یک آمبولانس به ما دادند که تختش لق بود، وقتی گاز می داد من می خوردم به عقب، وقتی ترمز می کرد من می خوردم به جلو، با آن درد!  

 

فاش نیوز: در آمبولانس کسی بالای سرتان نبود؟

- اصلا یک وضعیت خیلی ناخوشایندی بود تا من را به بیمارستان شریعتی برسانند. خلاصه ما را رساندند به بیمارستان و بردند در اورژانس و مثل یک جنازه انداختند آنجا. حالا زمستان است و هوا سرد، نه یک پتو روی سر من انداختند و نه یک رسیدگی کردند. من را جلوی اورژانس گذاشتند و هر کسی هم که می آمد یک  نچ نچی می کرد و می رفت. مردم عادی که می آمدند و من را می دیدند، می پرسیدند که مجروحی؟ می گفتنم: بله. یک چیزی می گفت و می رفت.

 

فاش نیوز: یعنی اظهار تأسف می کردند و رد می شدند.

- حالا به هر حال یک نچ نچی می کردند و این متفاوت بود. یکی دعا می کرد و به همین شکل هر کس یک چیزی می گفت. 10-20 دقیقه ای منتظر ماندم و دیدم نه هیچ کس به هیچ کس نیست. من هم یخ کرده بودم، با یک ملحفه و چون وضعیت من طوری بود که لباس تنم نبود خیلی اوضاع و احوالم ناجور بود. شروع کردم با صدای بلند صدا کردن، یک نفر آمد گفت: چه می گویی؟ گفتم: ما عراقی نیستیم که ما را آوردند اینجا بخدا، ما ایرانی هستیم! طرف با تعجب به من گفت: یعنی چه که من ایرانی هستم؟ گفتم: مرد حسابی من را اینجا گذاشتید یک پتویی چیزی روی من بیندازید. گفتم من از دستشان شکایت می کنم و می گویم که این بیمارستان این برخورد را با من کرده است.

یک شهید داستانی آنجا داشتیم که بعدها به شهادت رسید و از پرسنل بود، ایشان با یک سری مدارک آمدند. فرمی بود که پر می کردند و در واقع اطلاعات را می گرفتند. گفتم حداقل یک پتو روی سر من بیندازید، من را ببرید در یک اتاقی یا جایی. خلاصه پتو آوردند و انداختند روی سر من و من یک مقدار گرم شدم و ایشان هم آن اطلاعات را تکمیل کردند. بعد من را فرستادند طبقه ی همکف، طبقه ی 1 بخش مجروحین. یک سالن خیلی بزرگ و اتاق های بزرگ، اتاق های 7-8 نفری داشت تا رو به پایین. من یک مدت آنجا بودم تا این که آمدند و گفتند شماره ی تماستان را بدهید ما می خواهیم خبر دهیم. گفتم: من شماره تماس ندارم. تلفن را برای من بیاورید. آن زمان ها هم تلفن در اتاق نبود و باید حتماً تخت را می کشیدند با آن سر و صدا و می بردند تا جلوی اتاق پرستاری، آنجا یک تلفن بود، شما شماره را می گفتی و آن ها می گرفتند و گوشی را به شما می دادند تا صحبت کنید. من زنگ زدم به یکی از همسایگانمان که مستقیم به خانواده خبر ندهم. زنگ زدم و گفتم حقیقتش من مجروح شدم، به پدرم بگویید زنگ بزند بیمارستان شریعتی. من این جا منتظرش هستم، فقط بگو فوری زنگ بزند که من با او صحبت کنم.

 آنها خبر دادند. راه آهن آن زمان مرکز مخابرات داشت و شماره ای بود. خودشان نمی توانستند شماره بگیرند باید شماره را می دادند به مخابرات، آن ها می گرفتند و بعد صحبت می کردند. پدرم پلیس پاسگاه راه آهن گرمسار بود و سریع تماس گرفت و گفت کجا هستی؟ چه شده؟ گفتم من یک ترکش خوردم، حالم هم خوب است. من را آوردند تهران، گفتم یک وقت کسی زنگ نزند به شما و چیز دیگری بگوید، خواستی بیا اینجا فقط آمدین مامان را با خودتان نیاورید. پدرم گفت چرا؟ گفتم: حرفی به مامان نزن که نگران شود. اول خودت بیا من را ببین بعد به مامان هم خبر می دهیم. مادرم هم خواهرم را تو راهی داشت، نزدیک ماه های آخرش بود و من نمی خواستم که مامان بفهمد و هول کند.

بابا آمد و من را که به شکل لوله کشی دید با آن وضعیت، با لبخند آمد ملحفه را از روی من بلند کرد و هرچیزی که باید می دید و دید. گفت: همین یک ترکش را خوردی؟ من هم خندیدم و گفتم چی باید می گفتم. شرایطم به این شکل بود و به قول معروف دیگر رمق نداشتم. کلاً ملحفه روی من بود و فقط سرم سالم بود.

در این مقطع من حدوداً 2 ماه و نیم تا 3 ماه که از تخت پایین نیامدم. دردم خیلی شدید شده بود و عفونتم زده بود بالا. 7-8 روزی که آن جا ماندم، اوضاعم خراب شد و من را از داخل اتاق آوردند بیرون و بردند در اتاق ایزوله. اتاق ایزوله کسی داخلش نمی آمد اینقدر که بدنم بو می داد و چرکی شده بود منتهی خدا خیر بدهد به دکتر نصیری که در بیمارستان شریعتی بود. من به همه ی بخش ها مربوط می شدم، اورولوژی، ارتوپدی، جراحی و ... همه ی اینها بودند. دکترها اکیپ اکیپ می آمدند و بیمارستان شریعتی هم به این شکل بود که یک دکتر که می آمد کلی آدم دنبالش بودند و می گفتند این انترن است و آن فلان است.

 

 فاش نیوز: آموزشی درمانی بوده است.

- بله، آموزشی درمانی بود و این دانشجوها هم می آمدند که ببینند چه خبر است. به صف می آمدند و به صف می رفتند. منتهی در پرونده ی من نوشته بودند پانسمان را دکتر انجام دهد. دکتر نصیری گفت: می خواهی خوب شوی یا نه؟ گفتم می خواهم خوب شوم. گفت باید یک مقدار درد را تحمل کنی. گفتم: باشه. ضمن این که دستور داده بودند دو تا از این مواد مخدرهای خیلی شدید هم به من بزنند، از این زردها بود که با دستور دکتر، پوکه اش را هم باید تحویل می دادند، حالت مورفین بود.

دستکش پوشید و بتادین را خالی کرد پشتم و دستش را کرد داخل آن و تا ناکجا آباد و من ناله می کردم و داد و فریاد. دیدم که جای لباس و یک چیزهایی درمی آورد از داخل آن، گفت این هاست که تو را به این روز درآورده و اگر این ها را در نیاورم همین جا میمیری.

 

 فاش نیوز: پس چیزهایی که آن داخل مانده بوده است و آلوده بوده در حال عفونت کردن بوده است؟

- بله. وضعیتم خیلی بد بود.

 

فاش نیوز: پس فقط ترکش نبوده، در آن سوراخ سوراخ شدن هزار چیز دیگر رفته بوده داخل بدن شما.

- بله. گرفتاری اش این بود که بعد از این که دکتر کار خودش را انجام می داد، 2 عدد گاز را با فشار می کرد داخل و من باید روی آن می خوابیدم. شما فکر کن در یک باسنی که 8 جای آن سوراخ است، یک ترکش خورده رفته داخل آن، نصف لگن هم نیست، این طرف سوراخ های متعدد، پشت شانه و روی نخاع ترکش خورده، این طرف شکمم باز بود، دوتا سِرُم در دستانم بود، لوله ی معده هم داشتم و اصلاً نمی توانستم به هیچ وجه بچرخم. 10-15 روزی که اصلا غذا نمی خوردم.

فاش نیوز:  آن لوله ای که در بینی شما بوده، تیوب فیدینگ بوده یعنی تغذیه ی لوله ای.

- بله. خلاصه شرایط این چنینی من داشتم به طوری که اگر کسی تخت من را یک تکان می داد، فریادم می رفت بالا. اینقدر وضعیتم حاد شده بود واین درد را داشتم تا یک نفر آمد و گفت داستان چیست؟ گفتم حقیقتش اینها یک گاز را می کنند در بدنم بعد می گویند روی آن بخواب. گفت: چرا گارو نمی گذاری؟ گفتم: گارو چی هست؟ گفت: گارو یک چیزی هست شبیه تیوپ. روی آن می خوابی و این زخم می ماند این وسط و دیگر بهش فشار نمی آورد یعنی مثل تشک هایی که وسط آن سوراخ است. ضمن این که کلستومی من کیسه های یک بار مصرف نبود، یک کیسه ی سفید می گذاشتند که هر چیزی می آمد داخل آن دیده می شد، بعد همراه ها باید این را خالی می کردند و زیرش را چسب می زدند و دوباره همین داستان، من دو تا همراه داشتم. این کیسه هم بو می گرفت و هم خیلی موارد دیگر که نیاز به گفتن ندارد. خیلی مشمئزکننده بود.

این چند روز سپری شد و یک روز دکتر اورولوژ آمد و گفت: باید سُندت را دربیاوریم. روز پنج شنبه ای بود و سُند من را درآوردند، ترکشی که من خورده بودم مجرایم را پاره کرده بود. پارگی مجرا داشتم و این نباید سُند من را در می آورد. وقتی که سُند را در آورد حالا سُرُم که  بود، گفتند آب هم به ایشان بدهید، آب دهید که مثانه اش تحریک شود. من یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت، چهار ساعت مثانه ام پر شده بود و این درد مثانه یک طرف و آن دردهای دیگر هم یک طرف. داشتم می ترکیدم ولی نمی توانستم ادرار کنم. مجرا پاره بود و هیچ اتفاقی به هیچ وجه نمی افتاد. دکترها هم من را گذاشته بودند و رفته بودند، پرستارها هم که کاری نمی توانستند کنند. دکتر کشیک هم آنقدری وارد نبود که بیاید بالای سر من. آن شب پدرم بالای سرم بود، من ناله می کردم و پدرم می رفت پرستاری اطلاع می داد و طوری شده بود که من روی تخت خودم را یک مقدار بلند می کردم و ناله و داد و فریاد تا این که پدرم رفت اتاق پرستاری، سوپروایزرشان آمده بود و یک مقدار سر و صدا کرد و گفت این بچه دارد از بین می رود. شما از 8 صبح آمدید سُند را برداشتید، الان 4 بعدازظهر است، این بچه هنوز ادرار نکرده است و دارد می ترکد و این حرف ها.

خلاصه تماس گرفتند و شب دکتر آمد، حالا نگفتند حداقل این سرم را قطع کنیم که این حجم آب اضافه نشود. در حد انفجار بودم، دکتر آمد گفت: سریع ببرید اتاق عمل. آماده کردند و یک مته گذاشتند روی شکمم، وقتی این را سوراخ کردند، آن چراغ های بالا همه خیس شده بود یعنی با شدت تمام تخلیه شد و سریع یک شلنگ کردند داخل، یعنی از روی مثانه یک سوراخ گذاشتند و گفتند 3-4 ماه باید به این شکل باشد. یک مشکل دیگر اضافه شد و هر 10-15 روزی این را عوض می کردند. یک داستان خاص خودش را داشت. دکتر جنیدی که ارتوپد من بود آمد گفت پایش عفونت کرده و باید پایش را قطع کنیم. اگر قطع نکنیم ممکن است بعدها مجبور شویم از بالاتر قطع کنیم و نظراتی این چنینی دادند. درخواست دادند پروفسور نواب بیاید، پروفسور نواب یک آدمی بود که پاپیون می زد، ایشان 6 ماه فرانسه بود و 6 ماه ایران بود که شانس ما آن زمان در ایران بود.

وقتی ایشان آمدند تمام دکترها دورش بودند و آمدند در اتاق من، حالت کمیسیون بود. آقای دکتر جنیدی مسائل من را توضیح داد و گفت پایش را باید قطع کنیم. پروفسور نواب گفت نه نیازی نیست پایش را قطع کنید. دکتر گفت آخر این خوب نمی شود و جاهای دیگرش عفونت می کند و اگر این کار را نکنیم خوب نمی شود. گفت نه خوب می شود. می بریمش اتاق عمل، یک سوراخ، یک میله از پایین و یک میله از بالای زانو رد می کنیم و گچ می گیریم، گچ بلند. گفتند مجروح است گفت یک قسمت از بالا و یک قسمت از پایین باز می کنید و پانسمان را از آنجا انجام می دهید و آنتی بیوتیک خیلی قوی مصرف می کند. من هم به دکتر گفتم اگر امکان دارد پایم را قطع نکنید...  

ادامه دارد...

گفت و گو از شهید گمنام

عکس از ظهوری

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
سلام ، عده ای لیبرال غربگرا با وجود این رشادتها و ایمانی که رزمندگان نسبت به نظام اسلامی و میهن نشان دادند چطور میتوانند در حق ایثارگران ضدیت و کارشکنی کنند بجز اینکه آنها را خائن به وطن و خون شهیدان و آرمانهای مقدس نظام اسلامی و غیر ایرانی بدانیم؟؟؟؟
آنها که هشت سال دفاع مقدس را در پستوهای بابا و مامان مخفی شدند و حالا که امنیت پایدار در کل کشور و منطقه حکمفرما شده از پستوها بیرون آمدند و برای نظام اسلامی و ایثارگران نسخه های ضد اسلامی و ضد مذهب تجویز میکنند نمیتوانند مدعی نظام اسلامی و ایثارگرانی باشند که با جان و مال و تمام هستی کشور را حفظ کردند؟؟؟؟؟
لازم است هشداری جدی بدهیم از اینکه نظام اسلامی با قدرت جهانی و اقتدار بی نظیر در شرایط ویژه داخل کشور با لیبرالها و سکولارها و مفسدان بسیار مماشات میکند سوء استفاده نکنند زیرا مطابق فرمایشات رهبر معظم انقلاب که آینده نظام اسلامی را بسیار روشن و امیدوار کننده پیش بینی کرده است بنابراین این شرایط سخت و سکوت استراتژیک حزب الله بزودی مرتفع خواهد شد و به اعمال تک تک آنان رسیدگی میکنیم تا معنای ان اکرمکم عند الله اتقیکم در جامعه اسلامی جاری شود و هرگونه اعتقادات پوچ غربی مبنی بر برابری و مساوات با شاخصها و ارزشهای اسلامی سنجیده گردد و جایگاه مخلصان و مومنان از مفسدان و سکولارهای بی دین و ایمان تفکیک گردد و هر شخصی در جایگاه اعمال و اعتقادات صددرصد ایرانی - شیعی قرار گیرد.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi