پنجشنبه 01 فروردين 1398 , 10:29
هفت سین جبهه؛ سیم خاردار، سجاده، سربند
یادم هست در منطقه که مستقر شدیم از طرف صدای جمهوری اسلامی آمده بودند و با بچهها مصاحبه میکردند. چون نزدیک سال نو بود به یکی ازبچهها گفتند که هفت سین جبهه را بگو؛ سرنیزه، سیم خاردار، سیمینوف، سجاده، سربند، سرتیر و ناگهان هفتمین سین را گفت صندوق مهمات. یکی از بچهها فریاد زد صندوق که با صاد است و همه زدیم زیر خنده...
به گزارش گروه فرهنگی ایکنا از خوزستان، در آستانه سال نو فریدون حسینیزاده، جانباز دوران دفاع مقدس یادداشت زیر را در اختیار خبرگزاری ایکنا خوزستان قرار داد.
«قبلاً گفته بودم که میخواستم درس بخوانم اما نمیشد، بعد از مدتها دوری از درس و حضور در جبهه یعنی میخواستم عقب افتادگیام را جبران کنم که دوباره زمزمه اعزام به منطقه بود.
چون حاج اسماعیل فرمانده تیپ شده بود و من هم بهعنوان یکی از بیسیمچیهای تیپ او را همراهی میکردم مدتی جابجایی در منطقه داشتیم. به حاجی گفتم که اگر اجازه بدهد من بروم کمی ازعقب افتادگیهای درسیام را جبران کنم که بنده خدا اجازه داد ولی گفت ممکن است هر لحظه بگویم بیا منطقه و باید بیابی.
نزدیک امتحانات بود؛ سیدمجید شاهحسینی فرمانده وقت گردان کربلا از منطقه آمده بود سراغ من آمد و گفت حاج اسماعیل گفته هر طوری شده خودت را به منطقه برسان گفتم من دارم آماده میشوم که امتحان بدهم سید مجید گفت من نمیدانم خودت جواب حاج اسماعیل را بده.
درس و امتحان را بیخیال شدم چون قول داده بودم و نمیتوانستم روی حرفش حرف بزنم. رفتم سپاه اهواز و با هر مشقتی بود برگ تردد گرفتم تا بروم منطقه. به منطقه که رسیدم از ظهر گذشته بود. به خیال اینکه تیپ در جای قبلی مستقر است خودم را آنجا رساندم اما هیچ اثری از تیپ و بچهها نبود حتی کسی نبود که از او سوال بپرسم؛ هوا در حال تاریک شدن بود؛ یا باید برمیگشتم اهواز و یا هر طوری بود حاج اسماعیل را پیدا میکردم.
کنار جاده خاکی در حال قدم زدن بودم که یک لندرور درحال حرکت دیدم. دست بلند کردم که خداراشکر ایستاد. از برادران ارتشی بود؛ گفتم میخواهم بروم مقر لشکر هفت ولیعصر، گفت ما مقر را نمیدانیم ولی سوار شو تا جاده اصلی میرویم.
مقر را بلد بودم، نزدیکی مقر لشکر که رسیدم خوشحال شدم و از راننده خواستم که بایستد. پیاده شدم، شب شده بود، از دژبانی وارد محوطه لشکر شدم همه در حال آماده شدن بودند دیدم یک جیپ فرماندهی یا همان جیپ میول از کمی آنطرفتر دارد میآید وقتی نزدیک من شد جلوی آن را گرفتم وقتی ایستاد میخواستم سوال کنم که خبری از حاج اسماعیل ندارند،که دیدم سری از پنجره بیرون آمد، صورت همیشه خندان حاج اسماعیل بود. گفت محسن کجایی ـ در جبهه محسن صدایم میزدند ـ بپر بالا. سوار شدم و رفتیم به سمت خط مقدم.
با اینکه همه چیز آماده بود اما آن شب عملیات نشد و موکول شد به چند روز بعد، اما چه عملیاتی شد، گلوله بود که بر سرمان میبارید، هواپیماهای دشمن روی خط را هم میزدند اما شیربچههای رزمنده ترس و واهمهای نداشتند.
من که جزو مخابرات بودم و رابط تیپ با گردانها، از پیشرویهای بچهها مطلع میشدم و به حاج اسماعیل خبر میدادم.
عملیات خیبر ازعملیاتهای نسبتاً موفق بود که در منطقه جزایر مجنون و طلائیه اتفاق افتاد.
یادم هست در منطقه که مستقر شدیم از طرف صدای جمهوری اسلامی آمده بودند و با بچهها مصاحبه میکردند. چون نزدیک سال نو بود به یکی ازبچهها گفتند که هفت سین جبهه را بگو؛ سرنیزه، سیم خاردار، سیمینوف، سجاده، سربند، سرتیر و ناگهان هفتمین سین را گفت صندوق مهمات. یکی از بچهها فریاد زد صندوق که با صاد است و همه زدیم زیر خنده...