یکشنبه 04 فروردين 1398 , 09:49
روایتی از عملیات فتحالمبین
دست بیرونزده از خاک و گور دسته جمعی!
میدانستیم مسیری که باید برویم شنی است و طولانی برای همین آموزشهای سختی دیدیم. راه رفتن روی شنها خیلی سخت و دردناک است اما بچهها با دل و جان تمرین میکردند.
فاش نیوز - میدانستیم مسیری که باید برویم شنی است و طولانی برای همین آموزشهای سختی دیدیم. راه رفتن روی شنها خیلی سخت و دردناک است اما بچهها با دل و جان تمرین میکردند.
عملیات فتحالمبین در ساعت سی دقیقه بامداد روز دوشنبه ۲ فروردین ۱۳۶۱ با رمز یا زهرا علیها السلام در منطقه غرب شوش و اندیمشک با وسعت حدود ۲۵۰۰ کیلومتر مربع انجام شد. طرحریزی عملیات فتح المبین از اواسط آبان ۱۳۶۰ آغاز شده بود. بسیاری بر این باورند که این عملیات نقطه عطف جنگ ایران و عراق است که در نهایت منجر به بیرون راندن نیروهای عراقی از بخش بزرگی از خاک خوزستان شد. هر چند برخی دیگر از مفسران جنگ عملیات بیتالمقدس تعیینکنندهترین عملیات جنگ ایران و عراق میدانند.
مطلب زیر روایت فریدون حسینیزاده رزمنده و جانباز هشت سال دفاع مقدس از عملیات فتحالمبین است که در گفتوگو با خبرنگار ایکنا بیان کرده است.
غم از دست دادن دوستان شهیدمان
«عملیات طریقالقدس تمام شده بود و غم از دست دادن دوستان و همرزمان شهیدمان را که با هم در گردان بلالی اهواز بودیم، همراه داشتیم ـ به دلیل احترام به همه شهدا نام شهیدی را نمیبرم ـ وقتی به شهر برمیگشتیم به مسجد جوادالائمه که وارد میشدیم تحرکات غیر معمول بود. فهمیدم حتماً خبرهایی هست، پیگیر که شدم فهمیدم گردانی جدید با نامی مبارک بنام گردان نور در حال تشکیل شدن است.
بچههای مسجد زمزمه رفتن به ماموریتی جدید را میدادند و محل تجمع هم مهدکودک چهارصد دستگاه بود. با تعدادی از بچههای مسجد جمع شدیم و به آنجا رفتیم. از جاهای مختلف شهر آمده بودند؛ مسئول سازماندهی گردان حاج اسماعیل فرجوانی بود ـ خصوصیت خوبی که حاج اسماعیل داشت توجه به کادرسازی و نیروسازی بودـ همیشه هم از بچههای با تجربه و کم تجربه در کنار هم استفاده میکرد.
بعد از تشکیل گردان که شامل سه گروهان بود و هر گروهان شامل چهار دسته، کم کم آماده رفتن به منطقه شدیم. اولش خیلی نمیدانستیم کجا قرار است برویم، وقتی سوار اتوبوسها شدیم و از شهر خارج شدیم فهمیدیم که به طرف شوش و دزفول و اندیمشک حرکت میکنیم، گرچه فرمانده عزیزمان حاج اسماعیل از همه چیز باخبر بود اما ما نمیدانستیم.
کم کم به شوش نزدیک شدیم و به داخل شهر و حرم دانیال نبی رفتیم، بعد از استراحت و نماز ما را به منطقهای بردند که شنی و تپهای بود. در این ماموریت که در واقع اولین ماموریتی بود که سپاه بعد از تشکیل گردان بلالی سازماندهی میکرد؛ یعنی یک تیپ تشکیل داد که آن تیپ سه گردان داشت و هر گردان سه گروهان.
گردان ما به نام مبارک نور نامگذاری شده بود اما آن سه گروهان کربلا، قدس و مکه نام داشتند ـ انتخاب این نامها هم بامعنی و زیبا بود چون در همان روزها بود که می خواستند افکار را از جنگ ایران و عراق منحرف کرده و به فلسطین معطوف میکردند اما امام راحل فرمود: «راه قدس از کربلا میگذرد و ان شاالله فتح مکه.»
آموزش در هوای سرد و سوزدار جنوب
برگردیم سر ماجرای خودمان؛ در منطقهای که حالت دشت و کوه داشت مستقر شدیم و در آنجا آموزشهای لازم را دیدیم. اواخر سال بود و هوا سرد و سوزدار. اما خلوص نیت بچهها آنقدر بالا بود که سرما درشان تاثیر نداشته باشد.
ما در گروهان مکه و دسته قاسم که اکثراً بچههای مسجد جوادالائمه بودند سازماندهی شدیم؛ شهید امیر دباغزاده فرمانده و سیدمجید شاهحسینی معاون دسته بودند و من هم بیسیمچی.
میدانستیم مسیری که باید برویم شنی است و طولانی برای همین آموزشهای سختی دیدیم. راه رفتن روی شنها خیلی سخت و دردناک است اما بچهها با دل و جان تمرین میکردند.
هر روز که میگذشت شوق بچهها برای عملیات بیشتر میشد
یک افسر فراری عراقی به نام جاسم بود که در گردان به بچهها آموزش میداد. هر روز که میگذشت شوق بچهها برای عملیات بیشتر میشد.
نمیدانم از کدام نقطه قوت این بچهها بنویسم؛ شبهایی که برای نماز شب بیدار میشدند و هر کدام گوشهای از چادر مشغول عبادت بودند طوری که اگر کسی وارد چادر میشد فکر میکرد نمازجماعت است یا اشکهای نیمه شب شهید فرهاد یاوری، صوت قرآن شهید بهروز بیگزاده یا ناراحتی شهید مستعان برای یک شب بیدار نشدن برای نماز شب.
مگر میشود محراب فخوری را که متواضعانه نماز میخواند را فراموش کرد یا صورت نورانی غلامحسین سیاح را.
حمید شهبازی از بچههای گردان بلالی در این ماموریت فرمانده گروهان مکه بود. شخصیتی بسیار جدی و سرسخت در کار داشت.
بعد از گذارندن همه آموزشها ما را به منطقهای تپهای مانند بردند که در واقع خط اول ما بود. از داخل شیارهایی باید میگذشتیم تا به آنجا برسیم. با عراقیها هم فاصله داشتیم ولی گاهی عراقیها برای ارزیابی ما تحرکاتی داشتند و ما هم آنها را شناسایی میکردیم. این روند ادامه داشت تا روز و شب عملیات که شب دوم فروردین سال ۶۱ بود. بچهها شور و شوق زیادی داشتند تا عملیات شروع شود، همدیگر را در آغوش میگرفتند و اشک میریختند و از هم حلالیت میطلبیدند. جالب این بود که خیلی از بچهها هنوز به سن بلوغ نرسیده بودند.
دستور حرکت صادر شد؛ بچهها در مسیر رودخانه فصلی که پر از شنهای زیادی بود در حرکت بودند، حدود ۶، ۷ کیلومتر پیاده رفتیم، یادم هست تا حدود پشت توپخانه دشمن هم رفتیم ولی پیام دادند که برگردید عملیات لغو شده اما هنوز برنگشته بودیم که دوباره گفتند باید بروید عملیات. بچهها علیرغم خستگی زیاد آماده رفتن شدند غافل از اینکه گروهی از بچهها درگیر شده بودند...
الان که آن روزها را یادآوری میکنم در گوشم زمزمه میشود:
کجا رفتند یاران بی ادعا
علمداران دشت بلا
کجا رفتند آن نام آوران
به خودم که آمدم دیدم از دسته ما بیگزاده نیست، فخوری نیست، سیاح نیست، باقریان نیست، یاوری نیست.
بچهها همه ناراحت و دلگیر بودند. با همه خستگی که داشتیم مجدداً دستور آمد که باید به سمت دشمن حرکت کنید. دوباره بر روی شنها به راه افتادیم و هر چه به جلو میرفتیم دیدیم که خبری از دشمن نیست. نزدیک خط عراقیها که رسیدیم دیدیم عراقیها روی زمین افتادند بدون اینکه اثر تیر یا ترکشی روی بدنشان باشد، بدنشان باد کرده بود انگار که سالهاست مردهاند و بوی تعفن آنها بلند بود و ما مجبور بودیم راه را ادامه دهیم تا به خط دشمن رسیدیم؛ چقدر سخت بود راه رفتن در آن شنها.
گور دستهجمعی رزمندگان اسلام
از خط دشمن هم رد کردیم و تا نزدیکی سایت موشکی فکه رسیدیم ـ در واقع جایی که از آنجا دزفول و شهرهای اطراف شوش که بعد از تصرف سایت موشکی دیگر نمیتوانست بزند ـ بچهها وقتی از خاک دشمن میگذشتند متوجه دستی از خاک بیرون زده شدند، وقتی خاکها را کنار زدند دیدند که تعدادی از بچههای گروهان همانهایی که آن شب راه را درست رفته و درگیر شدند به شهادت رسیده بودند و عراقیها دسته جمعی خاکشان کرده بودند.
پیکرهای شهدا را به عقب انتقال دادند و ما هم که در سایت مستقر بودیم بعد از چند روز دستور آمد که باید برگردید...
این خاطره درعملیات فتحالمبین بسیار جالب است و سال قبل هم گفتم؛ یکی از بچهها آفتابه به دست رفته بود اجابت مزاج، چیزی نگذشته بود که برگشت البته تنها نبود یک عراقی هم همراهش بود، با دیدن این صحنه همه بچهها زدند زیر خنده، عراقی تعجب میکرد که بچهها به چه میخندند وقتی پشت سرش را نگاه کرد دید که یک جوان بسیجی که هنوز ریش و سبیل هم در نیاورده با یک لوله آفتابه او را اسیر کرده است! آری سلاح ایمان از هر سلاحی قویتر و ماندگارتر است...»
انتهای پیام