دوشنبه 05 فروردين 1398 , 09:57
خمس متفاوت یک مادر/تصاویر
شب تاسوعا در تپههای بلاصم بچهها محاصره بودند. به فرمانده خبر رسید تروریستها به بچهها اشراف پیدا کردند. تصمیم گرفتیم برای رسیدن به آنها منطقه را دور بزنیم و نگذاریم تلفات بیشتری از ما بگیرند.
شهید عبدالله باقری نیارکی به تاریخ 29 فروردین 1361 در تهران متولد شد. عبدالله فرزند ارشد خانواده ای با پنج پسر بود. وی 19 سالگی به سپاه انصار رفت و در قسمت حفاظت شخصیت و رهایی گروگان مشغول به خدمت شد. شهید باقری سال 82 ازدواج کرد و حاصل آن دو دختر به نام های محدثه و زینب است. از ابتدای دولت نهم محافظ رییس جمهور بود تا سال 1394 که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفت. سرانجام این شهید عزیز در 30 مهر 1394 در حلب سوریه حین آزاد سازی تپه های بلاصم از ناحیه صورت مورد اصابت گلوله تکفیری ها قرار گرفت و به شهادت رسید. پیکرش نیز در جمع شهدای بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
آنچه در ادامه می آید ده خاطره کوتاه از عبدالله است که در زندگی دنیایی خویش به یادگار گذاشته است.
به روایت مادر: ما تازه ازدواج کرده بودیم و هنوز فرزندی نداشتیم. یک شب در خواب دیدم صدایی دو مرتبه صدایم کرد و گفت: «خانم! دامن شما سبز میشه»، اهمیت ندادم تا اینکه بار سوم همان صدا گفت:خانم! شنیدی؟ میگوییم دامنت سبز میشه». حدود یکسالی از این خواب گذشت تا اینکه فرزند اولم را هفت ماهه باردار شدم، خانم ملکی همسایه مان که مادر شهید هم بود یک روز آمد خانه مان و گفت: خانم باقری! «فرزندت پسر است، من خواب دیدم بچهای را به من دادند، پرسیدم این بچه کیه؟ گفتند: بچه حبیب آقا، اسمش هم عبدالله است» به احترام خانم ملکی اسم اولین پسرمان که همین شهید باشد، عبدالله شد.
به روایت برادر: یک روز با خوشحالی آمد خانه. گفت «یک کار توپ برات پیدا کردم، توی فرودگاه» بلند شدم بغلش کردم. گفتم «دمت گرم داداش. چه کاری؟» گفت «باید بشینی توی یک اتاقک و هر کس از پرواز جا مونده رو دلداری بدی» آن قدر جدی بود، حرفش را باور کردم. چند دقیقه نگاهش کردم. یکهو پقی زد زیر خنده. باز هم سرکارم گذاشته بود. یک بار دیگر آمد گفت «توی بهزیستی کار می کنی؟» گفتم چه کاری؟ گفت: «برای معتادها شکلک دربیاری» بفهمند این عاقبت مواد مخدر می شه.» ازش لجم می گرفت برای همان چند دقیقه هم امیدوارم کرده. عشق می کرد سربه سرم بگذارد و برایم دست بگیرد. آخرش هم شوخی شوخی برایم یک کار دست و پا کرد. شدم انباردار شرکت آب و فاضلاب تهران.
به روایت حسن تاجیک: من از سال 79 همزمان با دوران آموزشی سپاه کنار عبدالله بودم. موقعیت وضوخانه تا نمازخانه در پادگان ما مسافت طولانی داشت به همین دلیل بسیاری از مواقع مخصوصا در زمستان، کتری آب را روی سماور میگذاشتیم تا گرم شود و با آن وضو بگیریم ولی عبدالله برای وضو گرفتن بلند میشد و تا وضوخانه میرفت. یک روز از او پرسیدم چرا با آب کتری وضو نمیگیری؟ گفت: اگر با آب خنک وضو بگیری هم ثوابش بیشتر است. هم خوابت میپرد و دیگر سرکلاسها چرت نمیزنی.
ما هم یک خط درمیان این کار را انجام دادیم. ولی ارتباطمان را با کتری قطع نکردیم. عبدالله واقعا از عبادالله بود.
به روایت فاطمه شانجانی همسر: وقتی به خواستگاری ام آمد حدود 5 دقیقه از اینکه اخلاق و ایمان چقدر برایش مهم است گفت و بعد از کارش و اینکه چه خطراتی دارد برایم صحبت کرد. می گفت هر زمان لازم باشد باید بروم. من هم چون پدرم نظامی بود با فضای این شغل آشنا بودم و گفتم مشکلی ندارم. زمانی هم که برای مراسم عقدمان رفته بودیم، گفت:«زمان عقد، دعا برآورده میشود، من یک آرزو دارم دعا کن برآورده شود» ولی آن موقع نگفت دعایش چیست و من هم دعا کردم. بعد از تمام شدن خطبه عقد، پرسیدم آرزویت چه بود؟ گفت:« آرزو دارم شهید شوم.» من از این که همچین عقیدهای داشت، خوشحال شدم.
همسر روایت می کند: سال 83 گفت قرار است به تیم حفاظت رییس جمهور برود، من هم راضی بودم. آن زمان، محدثه دختر اولمان را باردار بودم و نمیتوانستم شبها خوب بخوابم و اکثر شبها نمیخوابیدم و دائم دعایم این بود همسرم جایی باشد و وارد تیمی شود که اولا نان حلال بیاورد و بعد این که فرد انتخاب شده، لیاقت داشته باشد همسرم برایش جان فشانی و فداکاری کند و از او حفاظت کند.
همسر روایت می کند: اگر کسی مخالف اعتقاداتش حرف می زد آن قدر صحبت می کرد تا قانعش کند. اگر هم می دید کسی اسم غیر مذهبی روی بچه هایش می گذارد می گفت: چطور وقتی گرفتار می شوید خدا و اهل بیت را صدا می کنید یا می گویید یا ابوالفضل اما وقتی اسم می خواهید بگذارید برای فرزندانتان می گردید ببینید زمان فلان شاه اسم فلان آدم ایرانی چه بوده و همان را میگذارید؟ عبدالله با کسی رودربایسی نداشت و هر جا لازم بود حرفش را می زد.
مادر روایت می کند: خدا می داند به روحش قسم اینطور نبود که نخواهم اجازه دهم برود اما به خاطر خانواده اش و اینکه دو تا دختر داشت که بچه به او وابسته بودند دلم رضا به رفتن نمیداد. گفتم: مادر از رفتنت حرفی نیست ولی من با اینها چه کنم؟!
گفت: مادرِ من! هر چیزی خمسی داره، شما 5 پسر داری باید خمسش را بدهی دیگه. گفتم: پس بچه هایت چه میشوند؟ گفت: مگر این شهدایی که اول انقلاب و در جنگ رفتند زن و بچه نداشتند؟ بعدم شهادت سعادت می خواهد و نصیب هر کسی نمی شود. این همه آدم رفتند جبهه برگشتند من هم بر می گردم. گفتم: می دونم. باز گفت شما چون مادری فکر می کنی اتفاقی میافتد اما من بر می گردم.
همسر روایت می کند: دفعه آخر گفت: راضی نباشی نمی روم تو هم از این زندگی حق داری وبعد از من سختی ها و مشکلات بچه ها فقط روی شانه توست. احساس می کردم دفعه آخر است اما نمی خواستم اجازه بدهم حسم غلبه کند. وقتی رفت قرآن را باز کردم آیه 100 سوره توبه آمد: «پیشگامان نخستین از مهاجرین و انصار، و کسانى که به نیکى از آنها پیروى کردند، خداوند از آنها خشنود گشت، و آنها (نیز) از او خشنود شدند و باغهایى از بهشت براى آنان فراهم ساخته، که نهرها از زیر درختانش جارى است. جاودانه در آن خواهند ماند و این است پیروزى بزرگ»!، دلم لرزید و گفتم: دیگه تمومه!
مادر روایت می کند: دفعه آخر صبح زود می خواست بره برای همین زود خوابیده بود. عادت داشتم هر وقت میخواست برود سر کار باید باهاش رو بوسی میکردم. آن روز هم وقتی صبح بیدار شدم گفتم بروم بالا این بچه را ببینم. وقتی رفتم دیدم برق خانهشان خاموش است. دیگر در نزدم گفتم گناه داره خسته است. بچه ها می دانند من معمولا شب ها نمی خوابم برای همین عبدالله هم وقت رفتن به خانمش گفته بود از مامان خداحافظی کن من دلم نمی آید بیدارش کنم. اینجور شد که خداحافظی آخر را با هم نداشتیم. حسرت این دیدار آخر به دلم ماند. همهاش میگویم ای کاش آن روز من نمی خوابیدم. ای کاش آنقدر جلوی در می ماندم تا می دیدمش. همیشه می گفت مامان بعد از خدا زن و بچهام را به خودت می سپارم.
همسر روایت می کند: بیست روز قبل از شهادتش رفت و دو روز قبلش تماس تلفنی داشتم. هر بار دو سه دقیقه حرف می زدیم و قطع می کرد. معمولا هم صبح ساعت 6 تماس میگرفت که قبل از رفتن محدثه به مدرسه با او صحبت کند. اما دفعه آخر ساعت هفت شب زنگ زد، اول چند دقیقه ای با محدثه صحبت کرد و بعد با زینب حرف زد. زینب خیلی وابسته پدرش بود و حتی روزهایی که عبدالله می رفت سرکار به شدت بی تابی می کرد. در عالم بچگی خودش می گفت من رییس بابا را دعوا می کنم، حالا در این بیست روز دیگه خیلی بی تاب بود، دفعه آخر با عبدالله صحبت کرد گفت: بابا جون بسه دیگه، کی می آیی؟ گفت: ناراحت نباش ده تا دیگه میام. جالبه که درست ده روز بعد هم به شهادت رسید.
مجید برادر شهید روایت می کند: داداش بار دومی که به سوریه رفت حدود یکماه آنجا بود. عبدالله در عملیات "تپه شهید" و "کفر عبید" هم بود که آن مناطق به دست بچهها تثبیت شد. روز شهادتش اگر فقط 5 دقیقه بیشتر زنده مانده بود آزادی تپههای بلاصم را هم میدید. ما در تپههای بلاصم خسته شده بودیم، عبدالله میگفت: "بلند شوید، برویم" گفتم بچهها خسته و تشنه هستند، با لحن شوخی گفت"بلند شید سوسول بازی درنیارید اینجا دست گرمیه، آقا فرمودند اسرائیل تا 25 سال دیگر نیست و ما میخواهیم زودتر اینجا را تمام کنیم و اربعین به کربلا برویم تا انشاالله از امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل (ع) مدد بگیریم برای جنگ با اسرائیل" که شهادت مجالش نداد و زودتر به سمت آقایش حسین رفت.
همسرش روایت می کند: یک ختم قرآن نذر کردم؛ خدایا نمی گویم چه شود فقط هر چه صلاح است همان پیش بیاید. چند صفحه آخر قرآن مانده بود و هر کاری می کردم ختم نمی شد. آن شب نشستم بالاخره تمامش کردم. دلم خیلی آشوب بود. به همکارش پیام دادم بیدارید؟ جواب نداد.
ساعت 6 صبح خوابیدم تا حدود ده که محدثه صدایم کرد گفت: مامان پاشو عمو زنگ زده به گوشیت. دست و پام سست شده بود. گفت بیا پایین. رفتم پایین خشکم زد. پرسیدم: چه شده؟ گفتند: عبدالله رفت پیش امام حسین(ع). گفتم: الکی میگید؟! باور نمی کردم یعنی هنوز هم با اینکه جنازه را دیدم باز هم منتظرم برگرده. در خانه قشنگ احساسش می کنم، حتی موقع غذا خوردن میگم بیا بشین غذا بخور.
برادر شهید روایت می کند: شب تاسوعا در تپههای بلاصم بچهها محاصره بودند. به فرمانده خبر رسید تروریستها از سمت بالا به بچهها اشراف پیدا کرده و تیراندازی میکنند، لذا ما تصمیم گرفتیم برای رسیدن به آنها منطقه را دور بزنیم و نگذاریم تلفات بیشتری از ما بگیرند.
عبدالله دو بار به فرمانده اصرار کرد تا اجازه دهد او جلوتر برود، برادرم همچنان اصرار میکرد تا این که فرمانده میپذیرد.
من از موضع خودم دو، سه تا موشک زدم. عبدالله گفت: مجید بلند نشو تا من آتش بریزم. وقتی گفتم، بلند شو. همین که دو، سه تیر زد، مورد اصابت تیر تکتیرانداز قرار گرفت.
برادر شهید روایت می کند: من و عبدالله به دلیل فاصله سنی کمی که با هم داشتیم تقریبا همیشه و همه جا کنار هم بودیم. جایی نبود که او برود و من نباشم و بالعکس. تنها دفعه ای که متوجه شدم رفته سوریه خیلی از دستش ناراحت شدم که چرا بی خبر رفته. ناراحتی ام را ابراز کردم و او گفت تو بچه داری و گرفتاری ات از من بیشتره. گفتم اگر به اینه که تو دو دختر داری و دخترها پدری هستن. اما من فرزندم پسر است و به مادرش وابسته تره. گفتم اگر من را با خودت نبری یه بلایی سر خودم می اورم. خلاصه دفعه بعد که رفت با هم رفتیم او کنارم به شهادت رسید.
حسن تاجیک همرزم شهید روایت می کند: عبدالله در وصیتنامه اش نوشته بود برایم شب هفت و چهلم نگیرید، هزینهاش را به فقرا بدهید و همینطور پیراهن و شال مشکی که با آن برای امام حسین(ع) عزاداری کردهام روی پیکرم داخل قبرم بگذارید. ما هم طبق وصیتهایش عمل کردیم.