شناسه خبر : 65026
یکشنبه 18 فروردين 1398 , 10:05
اشتراک گذاری در :
عکس روز

قافلۀ شوق(۳۶)

پیش از ظهر یکی از روزهای اوائل تابستان سال 60 از مرخصی برگشته بودم اهواز. سه راهی سوسنگرد با یکی از ماشین‌های جبهه، خودم را رساندم به مقر گردان که اسلحه و تجهیزاتم را تحویل بگیرم و با ماشین غذا بروم خط. مقر یگان هفت هشت کیلومتری جادۀ اهواز به طرف خرمشهر، توی نخلستان بزرگی کنار روستایی متروکه و سمت ساحل غربی کارون بود. قبل از اینکه وارد نخلستان بشوم، از دور دیدم چهل پنجاه نفر سرباز تازه نفس، روی کرتهای نخلستان و زیر آلاچیق بزرگی نشسته‌اند و یکی از گروهبان‌های ارشد، برایشان جلسۀ توجیهی گذاشته و سخنرانی می‌کند.

رسم بود قبل از اینکه نیروهای تازه را به خط ببرند، مسائل حفاظتی و وضعیت نیروهای بعثی را به همراه ضرورت‌های بهداشتی و غذائی را برایشان توجیه می‌کردند. سرگروهبان اهل جنوب فارس و آدم جدی و پرکاری بود و لهجۀ غلیظی داشت. منتها با داشتن سواد سیکل، مصرّ بود لفظ قلم حرف بزند، ولی چون چنته‌اش خالی بود، کار دست خودش می‌داد. مثلا یک بار پایان مراسم به جای «مستفیض»، به مبلّغ روحانی گفته بود «حاج آقا واقعاً مشمئز شدیم!».

حاجی آدم باصفائی بود. به جای اینکه ناراحت بشود، از روی مزاح، سوراخهای دماغش را با دست گرفت که یعنی بوی بدی بهش خورده است! راستش سرگروهبان عوض اینکه کلمات ملکۀ ذهنش باشند، محفوظات ذهنی‌اش بودند و در اثر فراموشی، آنها را جابجا استفاده می‌کرد و در نتیجه کار خراب می‌شد! به هر حال آن روز طوری که نگاهش به من نیفتد، از پشت سر نیروها و لای نخلها رفتم نزدیکشان، کنار ماشین تدارکات گوش وایستادم که اگر سخنران توی صحبتش تُپقی زد یا گافی داد، برای بچه‌های خط سوغاتی ببرم! جوانی بود و چنانکه افتد و دانی، عهد شیطنت و خامی ما بود. جایی که قایم شده بودم، حرفها را می‌شنیدم.

تابستان بود و سرگروهبان داشت راجع به هوای خوزستان و حساسیت‌های غذائی حرف می‌زد. منتها نیروهای تازه وارد از سر کنجکاوی و شاید بعضی‌ها از روی هول و هراسِ جنگ، لابلای توصیه‌های غذائی سرگروهبان، راجع به وضعیت نیروهای دشمن می‌پرسیدند و او هم جوابشان را با بی‌حوصلگی می‌داد. سه چهار نفر که سؤال کردند، دیدم لهجه‌ها داد می‌زند «آذربایجان اوشاقی یَم». استاد برای اینکه توی آن هوای گرم، سفارشاتش را زود تمام بکند، صدایش را کمی بالا برد و گفت: «وضعیت بعثی‌ها رو خودتان میرید جلو می‌بینید. بذارید حرفم تمام بشه!». هنوز توصیه‌اش راجع به خورد و خوراک بود: «بازم میگم، اینجا خوزستانه، هواش داغه و باید مواظب سلامتی خودتان باشید. مرخصی که میرید اهواز، هر غذائی نخورید. یادتان باشه با غذا، ترشی و دوغ و ماست بخورید که میکروب رو از بین می‌بره و ویروس کُشه! اما لب به لبنیات نباید بزنید، خطرناکه!»
چنان خنده‌ام گرفت که داشتم از فشار می‌ترکیدم. فوری دستم را گذاشتم روی دهانم که مبادا کِرکِر خنده ام را بشنود. پرونده‌ام پیشش از قبل خراب بود. توی سربازها پچ پچ افتاده بود و پیچ و تاب می‌خوردند. از پشت می‌دیدم که شانۀ بعضی‌ها از زور خنده بدجوری تکان می‌خورد و توی فشارند. یعنی چه که ماست و دوغ بخورید، ولی لب به لبنیات نزنید؟! اینها بچۀ آذربایجان بودند. بچۀ آذربایجان یعنی فرزند گوشت و ماست و پنیر و لور و شور، یک کلام یعنی فرزند لبنیات.

به چهرۀ سرگروهبان که نگاه کردم، دیدم خودش هم فهمیده که گاف داده و چه گافی هم! هوا شرجی و داغ بود، عرق از سر و رویش می‌ریخت و رنگ به رنگ می‌شد. عرقش را با دستمال گرفت و با صدای بلند به سربازها تشر زد: «نخندید! آهای با توأم نخند! منظورم از لبنیات، گوجه فرنگی و بادمجان و این جور چیزاست!».

حالا دیگر بچه‌های آذری نمی‌توانستند خودشان را نگه دارند. غش و ریسه می‌رفتند و می‌خوردند به هم دیگر. سرگروهبان به قول خودش می‌خواست ابرو را درست کند، ولی چشم را هم کور کرده بود! جلسه از ریخت افتاد و دیگر کسی جلودار خندۀ سربازها نبود. از فرط عصبانیت صدایش را توی گلو داد و سرشان فریاد زد: «شما لیاقت ندارید چیز یاد بگیرید. برید هر غذائی که می‌خواین بخورید تا ریغتان در بیاد!»

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi