شناسه خبر : 65039
یکشنبه 18 فروردين 1398 , 15:03
اشتراک گذاری در :
عکس روز

مطمئنم تک‌تک ثانیه‌های زندگی همراه ماست

شاید جمله «امنیت اتفاقی نیست» را بار‌ها و بار‌ها شنیده باشیم؛ اما در حقیقت چندمرتبه به معنای این جمله فکر کرده‌ایم؛ به اینکه چطور می‌شود که جوانی با وجود تمام وابستگی‌ها به اعضای خانواده خود، آن‌ها را به خدا سپرده و داوطلبانه راهی مبارزه با گروهک‌های تروریستی می‌شود. شهید «سعید فنایی» از جمله این جوانان است؛ شهیدی که به گفته خود سخت‌ترین بخش زندگی برای او، دل بریدن از ۲ دختر خردسالش بوده است.

وی در وصیت‌نامه خود نوشته است: «همیشه در ذهنم این سوال بود که چرا جهاد از همه اعمال افضل‌تر و گرامی‌تر است؛ از بزرگی شنیدم، چون انسان بزرگ‌ترین دل‌بستگی‌ها و وابستگی‌های خود را داوطلبانه کنار می‌گذارد تا این‌که دیگران بتوانند با وابستگی‌ها و دل‌بستگی‌های خود زندگی کنند؛ این است که ارزش است.» و چه زیبا سعید ارزش‌آفرین شد. این جوان اصفهانی در نخستین روز اسفندماه سال ۱۳۹۱ در ارتفاعات شمال غرب کشور در درگیری با گروهک تروریستی «پژاک» به آرزوی خود رسید و طبق وصیت‌نامه‌اش در گلزار شهدای زادگاهش آرام گرفت.

در بخش اول گفت‌وگو در خصوص زندگی شهید و نحوه آشنایی‌اش با همسرش و همچنین خطبه عقدی که آیت الله بهجت می‌خوانند صحبت شد. در ادامه بخش دوم گفت‌وگوی خبرنگار دفاع‌پرس با «فاطمه محمدی» همسر شهید امنیت «سعید فنایی» را می‌خوانید:

آماده انتشار/////// آرامش فرزندان شهدا با شنیدن مظلومیت‌های حضرت رقیه/ دل کندن از بچه‌ها، سخت‌ترین قسمت پازل شهادت

دفاع‌پرس: برسیم به آخرین خداحافظی...‌

می‌دانستم روزی شهید می‌شود؛ اما فکر نمی‌کردم به این زودی به خواسته خود برسد. سعید سه‌شنبه ۱ اسفندماه سال ۱۳۹۱ به شهادت رسید. یک هفته قبل به ماموریت رفته و جمعه برگشته بود. زمانی‌که گفت: «سه‌شنبه مجدداً باید به ماموریت بروم» آشوب تمام وجودم را فرا گرفت؛ هیچ‌گاه نسبت به شنیدن جمله «می‌خواهم به ماموریت بروم» حساس نمی‌شدم؛ اما این‌بار فرق می‌کرد؛ ناراحت بودم. هیچ‌گاه فاصله بین ۲ ماموریتش کوتاه نبود. سعید هم از ناراحتی من ناراحت شد. پرسید: «تو هیچ‌گاه مخالفت نمی‌کردی؛ ناراحت نمی‌شدی؛ حالا چه شده؟» خودم هم نمی‌دانستم چرا این‌بار نمی‌خواستم برود.

روز جمعه در اتاق نشسته بود و داخل برگه مطالبی می‌نوشت؛ می‌دانستم از قبل وصیت‌نامه خود را نوشته است؛ از او پرسیدم: «چه می‌نویسی؟»، گفت: «وصیت‌نامه خود را کامل می‌کنم». سپس تمام لباس‌های ضروری را خودش آماده کرد؛ اجازه نداد که کمکش کنم. رفتارش اضطرابم را بیش‌تر می‌کرد؛ سعید آماده شهادت بود...

دفاع‌پرس: شما هم از این آمادگی آگاه بودید؟

نزدیک مرز که می‌شد، تلفن همراه خود را خاموش می‌کرد. به سعید سپرده بودم که پیش از حرکت و پس از رسیدن، با من تماس بگیرد؛ سعید هم سه مرتبه گفت: «حتما، حتما، حتما»

سه‌شنبه ساعت ۱۶ تماس گرفت؛ گفتم: «سعید دل‌شوره دارم». تلفن قطع شد و دیگر هیچ تماسی بین ما مبادله نشد؛ هرچه منتظر شدم، تلفن به صدا درنیامد. بچه‌ها را به منزل همسایه فرستادم و تنها در خانه نشستم و روضه گوش دادم و گریه کردم؛ همان روضه‌هایی را که هر شب سعید گوش می‌داد؛ روضه حضرت علی اکبر (ع)، روضه قاسم بن الحسن (ع)، ماه محرم و صفر تمام شده بود؛ اما بساط روضه سعید هم‌چنان بر پا بود. خودش می‌دانست چند قدم تا شهادت بیش‌تر فاصله ندارد؛ اما به من نگفته بود. در اوج گریه ساعت را نگاه کردم که هشت شب را نشان می‌داد؛ پس از شهادتش فهمیدم ساعت ۲۰ همان لحظاتی بود که سعید در آغوش اربابش آرام گرفته بود.

آماده انتشار/////// آرامش فرزندان شهدا با شنیدن مظلومیت‌های حضرت رقیه/ دل کندن از بچه‌ها، سخت‌ترین قسمت پازل شهادت

دفاع‌پرس: چه کسی خیر شهادت را به شما داد؟

صبح چهارشنبه با تپش قلب از خواب بیدار شدم؛ قلبم تندتند می‌زد؛ ساعت پنج بود. بلند شدم نماز صبح و سپس دعای «نادعلی» خواندم؛ نجوایی در گوشم می‌پیچید که «آرام باش». دائم چشمانم به تلفن بود که سعید تماس بگیرد؛ تلفن به صدا درآمد، دوست مادرشوهرم بود، گفت: «فاطمه مادرشوهرت کمی ناخوش است، به خانه آن‌ها بیا»! ناگهان اشک‌هایم سرازیر شد، نگران سعید بودم؛ اما تصور نمی‌کردم به شهادت رسیده باشد. یکی از دوستان سعید خبر شهادت را به خانواده همسرم داده بود؛ زمانی‌که رسیدم به من تسلیت گفتند و خبر شهادتش را دادند؛ حالا دغدغه‌ام تنها بچه‌ها بودند. سنی نداشتند، چگونه باید با خبر شهادت پدر کنار می‌آمدند. سه روز بعد یکی از دوستانم پس از گفتن داستان شهادت حضرت رقیه (س)، بچه‌ها را از شهادت پدر آگاه کرد. آن‌ها ابتدا کمی گریه کردند؛ اما سپس انگار کسی آرام‌شان کرد. طبق وصیت سعید، پیکرش در گلزار شهدای «مبارکه» آرام گرفت.

آماده انتشار/////// آرامش فرزندان شهدا با شنیدن مظلومیت‌های حضرت رقیه/ دل کندن از بچه‌ها، سخت‌ترین قسمت پازل شهادت

دفاع‌پرس: شما آمادگی شهادت‌شان را داشتید؟

همیشه به سعید می‌گفتم: «دوست دارم روزی مثل شهید «علی صیاد شیرازی» شهید شوی. آن روز که بچه‌ها بزرگ شده‌اند و سر زندگی خودشان هستند. وقتی که دیگر هیچ دغدغه‌ای نداریم، آن روز شهادت روزی‌ات شود»؛ اما هرچه خواست خدا باشد، همان می‌شود. تقدیر ما این چنین بود...

دفاع پرس: شما فکر می‌کنید رمز موفقیت شهدا برای عاقبت بخیری آن‌ها چیست؟

رمز موفقیت همه شهدا اخلاص آن‌هاست؛ شهدا بندگان خالص خداوند سبحان هستند و همه زندگی و حتی نفس کشیدن‌شان برای خداست. آن‌ها جز رضایت خدا چیزی نمی‌بینند و همه دارایی خود را فدای خدا و امام زمان (عج) می‌کنند.

آماده انتشار/////// آرامش فرزندان شهدا با شنیدن مظلومیت‌های حضرت رقیه/ دل کندن از بچه‌ها، سخت‌ترین قسمت پازل شهادت

دفاع‌پرس: از خاطراتی بگویید که دوستان‌شان نقل می‌کنند.

پس از شهادت سعید، یکی از دوستانش گفت: «جمعه پیش از شهادت سعید با هم از ماموریت برمی‌گشتیم. در مسیر سعید پرسید، حامد فرزند داری؟ پاسخ مثبت دادم. گفت: دختر هستند؟ گفتم: بله. گفت: من هم ۲ دختر گل دارم که خیلی دوست‌شان دارم».

در ماموریت اخیر در کوه‌های ارومیه که بودیم، بی‌سیم زدند و گفتند: آماده شهادت باشید. در کمین منافقین هستید! چهار نفر بودیم، با سرعت بالا در پیچ کوه‌ها رانندگی می‌کردیم. در همین احوال شروع به نوشتن وصیت‌نامه کردم. یکی‌یکی از اعضای خانواده دل می‌کندم؛ اما هرکاری کردم نتوانستم از بچه‌ها دل بکنم؛ بخاطر همین هنوز به شهادت نرسیدم.

دفاع‌پرس: روزگار پس از شهادت چگونه سپری می‌شود؟

هیچ‌کس نمی‌تواند با دوری و سختی‌ها کنار بیاید. فقط خدا به خانواده شهدا صبر می‌دهد. شهدا فداییان امام زمان (عج) هستند و خود آقا آن‌ها را انتخاب می‌کند؛ خانواده‌ها را هم خودشان آماده و صبور می‌کنند.

آماده انتشار/////// آرامش فرزندان شهدا با شنیدن مظلومیت‌های حضرت رقیه/ دل کندن از بچه‌ها، سخت‌ترین قسمت پازل شهادت

دفاع‌پرس: آیا حضور شهید را در زندگی احساس می‌کنید؟

بله، احساس می‌کنم همیشه همراه‌مان است. هرزمانی‌که خواب شهید را می‌بینم، در کنار ماست. مطمئن هستم در تک‌تک ثانیه‌های زندگی، سعید نزدیک ماست.

دفاع‌پرس: با بیان خاطره‌ای صحبت‌تان را برای ما ملموس‌تر می‌کنید؟

مدتی قبل نیمه‌شب «بُشری» شروع به گریه کرد و گفت: «مامان دلم درد می‌کند؛ دارم می‌میرم». ترسیدم و گفتم که حتما آپاندیس او ترکیده است. نیمه‌شب بود، نمی‌دانستم چه‌کار کنم. گفتم: «بشری، بنشین مقابل عکس پدرت و از بابا بخواه که وساطت کند تا خوب شوی». خودم هم به شهید متوسل شدم. بشری از درد ناله می‌کرد؛ چند دقیقه بیش‌تر طول نکشید که گفت: «مامان خوب شدم». اشک‌هایم سرازیر شد و گفتم: «دیدی بشری! بابا از خدا خواست و تو خوب شدی؛ اگر بابا نبود، باید شبانه به بیمارستان می‌رفتیم.»

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi