دوشنبه 09 ارديبهشت 1398 , 12:45
جبهه که هستم دنیای اطرافم را نمیبینم!
کودک اهل یکی از روستاهای توابع اراک در جوانی به قم مهاجرت کرد، از همان روستای خود با دختری ازدواج کرد و در قم به بنایی مشغول بود، علی سالاری هویدا متولد سال 1327 بود که جوانی او همزمان با دوران اوج گیری انقلاب اسلامی مردم شد. او که در تظاهراتها و فعالیتهای انقلابی شرکت داشت پس از پیروزی انقلاب اسلامی به سپاه پاسداران پیوست و سرانجام در سال 1362 در جاده خرمشهر به شهادت رسید.
همسر این شهید تعریف میکند: در گوشم زمزمههای رفتنش را میخواند اما من متوجه نبودم، یکبار که قصد رفتن به بیرون از خانه را داشت به او گفتم پیت نفت را هم پر کن، پیت را که گرفت رو کرد به من و گفت: این بار پیت را من پر خواهم کرد اما اگر من نباشم چه؟ متوجه منظورش نشدم، پرسیدم علی آقا مگر جایی قرار است بروی؟ اتفاقی افتاده؟ گفت می خواهم به جبهه بروم. باور نکردم، فکر کردم شوخی میکند.
در سپاه پاسداران کار میکرد و در بخش لجستیک آشپز بود، با اینکه سربسته به من گفته بود که به جبهه میروم اما باور نمیکردم، یک روز که به خانه برگشت خبرداد که قرار است بعد از مدت ها که برای جبهه ثبت نام کرده بود اعزام شود، خیلی خوشحال بود، مدتی بعد خبر داد که از سرکار تسویه حساب کرده. دیگر مطمئن شدم که میخواهد به جبهه برود، اشک از چشمانم جاری شد.
هیچ وقت اهل نامه نوشتن نبود، نامههایی که میفرستادم هم بی جواب نمیماند، علتش را که میپرسیدم میگفت: وقتی در جبهه هستم چیزی در دنیای اطرافم به یاد ندارم، گویی نوزادی تازه متولد شدهام، انگار اصلا در این دنیا نیستم.
از جبهه تعریف میکرد که آنجا همه جور امکانات هست که بیشتر از طرف مردم است. مثلا یک بار پیرزنی برایمان نامه ای به همراه کمی خاک قند فرستاده بود که در نامه نوشته بود: عزیزان من، من نمیتوانم به جبهه بیایم، اما این خاک قند را که پس از شکستن سهمیه یک ماه قندم جمع شده است، به همراه مقداری آبلیمو برایتان میفرستم.
از جبهه که بازمیگشت بی تابی میکردم و اشک میریختیم. یکبار گفت: فکر میکردم شجاع تر از این حرفها باشی. نوبتی هم که باشد نوبت ماست. نمیتوانیم بنشینیم و منتظر باشیم که صدام بیاید و خانههایمان را بگیرد. ما که نمیخواستیم، آنها جنگ را به ما تحمیل کردند پس باید در صحنه حاضر باشیم. با حرفهایش دلم آرام گرفت.
یکبار در جبهه مجروح شده بود که در بیمارستان اهواز بهبودیاش را به دست آورد و دوباره از همانجا به جبهه بازگشت. اجازه نداده بود کسی از خانواده از مجروحیتش باخبر شوند.