شناسه خبر : 66387
شنبه 04 خرداد 1398 , 11:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گردان تخریب، گمشده من بود!

فرمانده پایگاه اعلام کرد "امدادگرها" بیایند بیرون. نفسم بند آمده بود، انگار پاهایم قفل شده بود. ازسرجایم تکان نخوردم و همان ثانیه ها سرنوشتم را عوض کرد.

مرتضی قنبری وفا - سال 61 بود و 15 سال سن داشتم و سال اول دبیرستان بودم. همه چیز از یک خواب شروع شد. خواب دیدم یک اسلحه ژ3 در دستم است و تیر اندازی می کردم. صبح که بیدار شدم یک لحظه هم از فکرِخوابی که دیده بودم بیرون نمی آمدم. به کلی تحت تاثیر خواب شده بودم.

 همان روز رفتم اعزام نیروی سپاه برای اعزام به جبهه، مسئول اعزام جبهه سپاه که نامش طاهری بود همان اول گفت نمیشه، سن شما پائین است و باید حداقل 17 سال داشته باشی و اشاره کرد به دیوار که بخشنامه (شرایط اعزام) آن روی دیوار نصب شده بود.
راست می گفت، در بخشنامه آمده بود اعزام نیروی آموزشی نباید زیر 17 سال باشد، من اما 15 سال داشتم. یک لحظه نمی توانستم بی تفاوت و بی خیالِ اعزام به جبهه شوم. هر سری که اعزام نیرو می کردند من هم می رفتم و سریشِ طاهری می شدم، اما موفق نمی شدم. آنقدر گرفتار اعزام بودم که در دبیرستان برای اولین بار رد شدم!

 یک سال گذشت و رفتیم به سال  62. مهرماه سال 62 وقتی که برای ثبت نام به طاهری مراجعه کردم گفت: برای آموزشی اعزام نداریم و اعزام بعدی ما "اعزام مجددی" می باشد. یک لحظه ناخودآگاه فکری به سرم زد. به طاهری گفتم: من (طرح کاد) را در بیمارستان گذراندم، آیا می توانم به عنوان امدادگر اعزام شوم؟ طاهری هم برای اینکه از دستم خلاص شود، در جا قبول کرد. فردایش رفتم "بیمارستان بوعلی سینا" ساری، نامه گرفتم و بردم پیش طاهری. طاهری گفت چون سن تو کم است پدر یا مادرت باید بیایند پایگاه. گفتم پدرم کارمند راه آهن است نمی تواند بیاید، مادرم هم شاغل در دخانیات (خالی بندی).

قبول کرد و گفت دوم آبان با نیروهای اعزام مجدد، اعزام می شوی. دوم آبان سال 62 به اسم دبیرستان رفتم پایگاه، ماه رمضان بود و حدود 2 بعداز ظهر از ساری آمدیم بیرون و 4 ساعت بعد رسیدیم پادگان المهدی چالوس، شام خوردیم و خوابیدیم.2 روز در چالوس بودیم و همه اعزام مجددی بودند. با چند نفر از بچه های آمل که با هم دوست بودند صمیمی شدم.

 شب آخر که یک محوطه آمفی تئاتر آزاد بود نشسته بودیم که فرمانده پایگاه اعلام کرد "امدادگرها" بیایند بیرون. نفسم بند آمده بود، انگار پاهایم قفل شده بود. ازسرجایم تکان نخوردم و (همان ثانیه ها سرنوشتم را عوض کرد). چند نفر بلند شدند و رفتند اما من با همان دوستان جدیدم ماندم. نمی توانستم پس از این همه تلاش برای جبهه رفتن امدادگر شوم، سر پر شوری داشتم و امدادگری به روحیات من اصلا" نمی خورد. فردایش یعنی چهارم آبان ماه از چالوس حرکت کردیم. مقصد محرمانه بود و حتی مقصد نهایی را راننده های مینی بوس هم نمی دانستند. مستقیم رفتیم کردستان و شهر کامیاران در حوالی سنندج.

 در یک پایگاه بزرگ که چند سوله بزرگ مرغداری بود رفتیم و مستقر شدیم، نام پایگاه هم (مرغداری) بود و نزدیک همان کامیاران بود.
زمانی که ما مستقر شدیم  مقارن بود با اواخر عملیات (والفجر4) در مریوان. مشخص بود نیروهای قدیمی خسته بودند. بعد از یک هفته از سوی واحد تخریب لشکر 25 کربلا آمدند و اعلام کردند برای بازسازی نیروهای تخریبِ لشکر، فقط از نیروهای "اعزام مجدد" نیرو می خواهند و بخاطر حساسیت خاص واحد تخریب نیروی آموزشی هم جذب نمی کنند و نفرات جدید باید سابقه جبهه داشته باشند. باز هم همان نفس های سرنوشت ساز آمد تو دلم، از دوستان جدید آملی هم جدا شده بودم.

 تخریب گمشده من بود و می توانستم شور یک جوان 16 ساله را در هیجان واحد تخریب پیدا کنم. چون در گروه اعزام مجددی بودم رفتم تخریب و شدم تخریبچی، در حالی که تا آن لحظه اسلحه هم به دستم نگرفته بودم! رازم را به هیچ کس نگفتم. پس از مدتی آموزش، آموزش های تخصصی تخریب شروع شد که شامل خنثی کردن انواع مین، آشنایی با چاشنی و انواع مواد منفجره، بستن تله های انفجاری و خنثی کردن آن. به عنوان یک جوان 16 ساله اوج هیجان را تجربه می کردم که این مدت زیباترین لحظات کل زندگی من بود. به قدری به این کار علاقه داشتم و تمام وجودم را در کار می گذاشتم که نداشتن سابقه حضور در جبهه اصلا" خللی در آموزش هایم نگذاشت.

 در اسفند 62 در عملیات (والفجر6) شرکت کردم و پس از عملیات از تخریب جدا شدم و با گردان حمزه(ع) به خط مقدم در منطقه پاسگاه زید رفتم و پس از 6 ماه حضور مداوم تسویه کردم و در اردیبهشت 63 به خانه برگشتم. یک ماه هم طاقت نیاورم و خرداد 63 این دفعه به عنوان یک تخریبچی حرفه ای اعزام شدم. رفتم به گردان امام محمد باقر(ع) و هنگامی که "شهید سبزعلی خداداد" فرمانده گردان از سابقه و تبّحُر من مطلع شد مرا آورد به گروه ضربت گردان و شدم تخریبچی گردان. از آن پس در گردان ماندم، چون خود شهید خداداد اجازه نمی داد به واحد دیگری بروم و حتی زمانی پیش آمد که در آماده باش بودیم و به هیچکس مرخصی داده
نمی شد ولی با درخواست مرخصی من، روی مرا زمین نیانداخت و 3 روز مرخصی شهرستان (اضطراری) به من داد.

 زمان گذشت و در دی ماه 63 پس از هفت ماه حضور مداوم در واحدهای مختلف در آخرین روزی که قصد تسویه حساب داشتم وارد منطقه آلوده شدم و با انفجار سیم تله انفجاریِ (مین والمر) مجروح شدم و به افتخار جانبازی نائل آمدم. همان شعار معروف تخریبچی ها که (اولین اشتباه ، آخرین اشتباه است)


تقدیم به شهدای تخریب لشکر25 کربلا در عملیات (والفجر6)
شهید صادق جهانگیری از گرگان
شهید حسن یگانه قناعتی از رشت
و ...

روحشان شاد و یادشان گرامی باد

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
عمو مرتضی سلام
اسم من میثم است و 19 سال دارم .عموی من مهران در سال 66 در شلمچه روی مین والمرا رفت و شهید شد.
عمو جان به من اجازه بده شما را عمو صدا کنم و شما جای عموی من بنام مهران باشید.
عمو مهران من تخریبچی بود و من از تخریب شناختی ندارم و اگر فرصت داشتید با توجه به اینکه شما توی این کار بودید و بلد هستید مختصری از کار یک تخریبچی بنویسید و اگر امکان دارد مین والمرا را به خوبی تشریح کنید.
عمو جان . عمو مرتضی امیدوارم روزی شما را ببینم و دستاتان را ببوسم و بخاطر اینکه برای امثال ما جانباز شدید از شما هزاران بار تشکر کنم.
بی صبرانه منتظر جواب شما همستم . بردر زاده شما . میثم
میثم جان سلام و سلام و هزاران بار سلام
از اینکه منو جای عموی خود می دانید و می نامید ، بسیار خوشحالم و مطلب تو عزیزم ، به دلم نشست.
عمو جان نگفتی از کدام شهر هستی که اگر نزدیک باشد بتوانیم همدیگر را ببینم.
میثم جان ، هر چه وقت بخواهی برای تو دارم ، ولی در سایت محدودیت داریم و نباید دچار اطاله کلام شویم.
در خصوص سئوالی که کردی خیلی ، خیلی خلاصه مجبورم جواب بدم.
در مورد واحد تخریب به زبان عام باید بگویم : واحد تخریب خطرناک ترین کار در جنگ است.
برای مثال باید در شب عملیات جلوتر از همه باید حرکت کنی و وارد میدان مین شوی ، پس از آن به عرض 2 تا 4 متر از طول میدان مین تمام مین ها را خنثی کنی ، به این کانال پاکسازی شده (معبر) می گویند ، البته اگر حرفه ای باشی خیلی هم شاق نیست اما باید حواست باشد که یک لشکر منتظر باز شدن معبر هستند تا در یک لحظه از چند معبر بر سر دشمن بریزند.
رمز پیروزی در عملیات (اصل غافلگیری) است ، تا دشمن هنگامی که در خواب غفلت است غافلگیر شود.
میثم جان این یکی از کارهایی است که در شب عملیات بعهده تخریبچی است و تخصصی تر است.
از دیگر وظایف یک تخریبچی : مین گذاری ، تله های انفجاری و منفجر کردن تاسیسات خدماتی و نظامی دشمن است . مثالی بزنم ما می توانیم یک تله انفجاری درست کنیم که دشمن وقتی آفتابه اش پر از آب شد منفجر شود .جالب بود؟!!
حالا به مین والمر رسیدیم ، میثم جان نام این مین (والمر) است نه (والمرا)
این مین یک مین ضد (نفرات) است و ساخت کشور ایتالیاست و درون این مین به طور متوسط 1400 تا 1600 قطعه ترکش دارد که به شکل مکعب ، مربع است. این مین 2 عدد چاشنی دارد و بصورتی کاربرد دارد که هم با قدم گذاشتن رووی آن می شود هم با سیم تله منفجر می شود.
هنگامی که به این مین اصابت می کنید ، در ابتدا چاشنی احتراقی آن عمل می کند ، که در این لحظه قسمت اصلی مین تا حدود نیم متر به هوا پرتاب شده و پوسته بیرونی مین در زمین باقی می ماندکه یک رشته سیم تازک بگسل بین آنان است که باعث میشود قسمت اصلی در هوا 180 درجه پرخش کند و چاشنی جنگی و اصلی آن منفجر می شود.
میثم جان تمام این مراحل زیر یک ثانیه انجام میشود و باعث تلفات هدف میشود.
عمو جان مین والمر با تائید اکثر جنگ دیده ها خطر ناک ترین مین ها است و اینکه خود من با اصابت این مین زنده ماندم فقط و فقط معجزه الهی بود.
اگر به یک تخریبچی بگویم ، فکر می کند خالی می بندم . مگر کسی از مین والمر زنده می ماند؟
در جواب این سئوال 35 ساله فقط می توانم بگویم فقط معشیت خدا بود و بس
میثم جان ، عمو جان حرف زیاد شد و امیدوارم جواب هایت را گرفته باشی
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi