شناسه خبر : 66743
دوشنبه 20 خرداد 1398 , 12:17
اشتراک گذاری در :
عکس روز

تابلویی از مشاهدات عینی و تجربیات درونی از عزای امام خمینی(س)

آتش در نیستان!

خانواده شهدا دیوانه وار پدر پدر می گفتند. مادران، همسران، دختران و خواهران شهید در دسته های به هم پیوسته، دست در دست هم، پیکره ی واحدی را تشکیل داده بودند و خود را چون موج خروشانی به صخره کانتینرها می کوبیدند. این موج قصد سر نهادن بر دامان ساحل را داشت و چیزی جلودارش نبود!

فاش نیوز -  عزیزم! آن شب که خبر وقفه در درمانت را دادند، تپش قلبم نیز گواهی به رفتنت داد. نمی توانستم باور کنم. شب را به دعای توسل نشستیم. هر کورسوی امیدی بود بدان دل بستیم. شب نمی دانم کی و چطور به خواب رفتم. صبح چشمانم به اشک بازشد.

آن شب، شب خوف و رجای من بود، غافل از اینکه شب عزای توست.

بغض سنگینم ترکید، آنسان که تجربه اش نکرده بودم. تاکنون باری به سنگینی این غم بر دوشم سنگینی نکرده بود و من هنوز هم خواب بودم!

رادیو باز بود و قرآن تلاوت می کرد «یاایتهاالنفس المطمئنة ارجعی الی ربک راضیه مرضیه، فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی» - همان چیزی که می خواستی و بارها از مردم خواسته بودی از خدا برایت بخواهند. دنیای مادی دیگر ظرفیت تعالی تو را نداشت. اما رفتنت جانکاه بود. اخبار  ساعت هفت صبح «انالله و اناالیه راجعون»، روح بلند بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران به ملکوت اعلا پیوست. فورا آماده رفتن شده و به طرف جماران حرکت کردیم. برای چه؟ نمی دانم.

جماران آن روز حال و هوای دیگری داشت. همه یتیم و بی کس، آواره خیابان ها بودند. زن و مرد و کوچک و بزرگ، هرجا که ممکن بود ایستاده و نشسته می گریستند و بر سر و سینه می زدند. در میدان قدس - اول خیابان جماران - از ماشین پیاده شدیم. نمی دانستیم چکار باید کرد. مردم گروه گروه از هر طرف به طور سرگردان در حرکت بودند. آخر این درد را کجا باید برد؟!

ما نیز بدون اینکه بیتابی و اشک خود را پنهان کنیم، در امتداد خیابان به حرکت در آمدیم. مردم به ماطور دیگری نگاه می کردند. انگار می دانستند یتیمان و صاحبان واقعی این عزا ما هستیم. با دیدن ما بر سر و سینه می زدند و داغشان تازه تر می شد. تا ظهر در خیابان ها سرگردان بودیم. ظهر که برگشتیم، از فرط گریه، پیشانی ام شدیدا درد می کرد و اطراف چشم و دور بینی ام سرخ شده بود.

در اتاق، گیج و منگ دور خودم می چرخیدم که تصویر صندلی خالی ات از صفحه تلویزیون برق نگاهم را به خود جلب کرد. دیگر دستمال کفاف اشک هایم را نمی داد. داشتم از راه چشمانم ذوب می شدم.

فردای آن روز، صبح زود و به سرعت به طرف مصلا حرکت کردیم. مصلا غرق جمعیت بود. رود جمعیت از هر سو به دریای خروشان مصلا می پیوست. هنوز پیکرت از صبح مصلا طلوع نکرده بود. مردم اطراف کانتینرهایی که برای جلوگیری از فشار اشتیاق جمعیت بود گرداگرد محوطه ای که گلدان بلورین پیکرت قرار داشت جمع بودند. تو آمدی. حضورت توفانی بود که اقیانوس مردم را به تلاطم انداخت. وجودت مرکزی شد که مغناطیسش مردم را به خود جذب می کرد. تمام ایران در آنجا بود و می گریست. همه جا رنگ عمامه ات را به خود گرفته بود.

باور کردنی نبود! عاشقانت آنقدر به سر و صورت می‌کوبیدند تا بیهوش می‌شدند. چه غباری از خاک مردم به هوا برمی خاست! ابتدا تعدادی که هوشی به سر داشتند اقدام به بیرون کشیدن از هوش رفتگان کردند ولی رفته رفته هوشیاری نماند. لاجرم گروهی که لباس هایی یکدست و متمایز از دیگران پوشیده بودند، مجهز به برانکارد، چون آب باریکه ای وارد صحرای محشر شده و اقدام به جمع آوری و حمل پروانگان بال و پر سوخته از گرد شمع وجودت می کردند. گویی به غرقاب افتادگان را از دریا بیرون می کشند.

منطقه وسیعی پرشده بود از زن و مرد و کوچک و بزرگی که تحمل هجرانت را نداشتند. آن وقت بود که می توانستم تصوری از صحرای محشر را در ذهنم تصویر کنم.

با اینکه ماشین های مخصوص مدام آب به آتش مردم می پاشیدند، اما کماکان نیستان در آتش می سوخت! همان روزی بود که تعدادی از شیفتگانت از فرط غصه و اندوه، آنقدر پروانه وار گرد شمع وجودت چرخیدند که سوختند و دودشان به آسمان رفت.

خانواده شهدا دیوانه وار پدر پدر می گفتند. مادران، همسران، دختران و خواهران شهید در دسته های به هم پیوسته، دست در دست هم، پیکره ی واحدی را تشکیل داده بودند و خود را چون موج خروشانی به صخره کانتینرها می کوبیدند. این موج قصد سر نهادن بر دامان ساحل را داشت و چیزی جلودارش نبود!

شب مصلا حال و هوای دیگری داشت. در مرکز کانون جمعیت عزادار، غلغله ای برپا بود. هر چه از این کانون دورتر می شدی، مردم در دسته های کوچکتر، دور یک یا چند نفر که برایشان نوحه سرایی می کردند گرد آمده و عزاداری می کردند. در پهنه تاریک و خاموش مصلا، هر طرف شام غریبانی برپا بود. مردم در هر گوشه ای از مصلا شمعهایی روشن کرده و خسته و مغموم با چهره خاک گرفته دور آن چمباتمه زده و زانوی غم در بغل گرفته بودند.

با این همه تو آن بالا، آرام و زیبا در خواب ناز بودی. جامه حریری بر تن داشتی و عمامه سیه پوشت بر روی سینه ات بیقراری می کرد. ماه و ستارگان، وجودت را به نظاره ایستاده بودند و نسیم، پیوسته خود را با عطر خدایی ات متبرک می کرد.

من در گوشه ای، به دور از غوغای جمعیت به فردا می اندیشیدم و به جدایی؛ فردایی که گوهر وجودت را در صدف خاک جای خواهند داد و روح مسیحایی ات بر سردست فرشتگان، تا جوار رحمان الهی تشییع خواهد شد. با خود می گفتم اصحاب چگونه فراق پیامبر(ص) باورشان شد و با چه توانی تاب آوردند و ما چگونه می توانستیم باور کنیم؟ ما که سال های سخت و توان فرسای پس از انقلاب و دوران جنگ تحمیلی، خود را با عشق تو به توفان حوادث سپردیم. ما که تنها پشتیبانمان نفس مسیحایی تو بود و زندگی را بدون تو نمی توانستیم تصور کنیم، ما که مجروح محبت تو بودیم و درد و درمانمان از تو بود، سوار بر صندلی چرخدار، نه با پای تن که با پای سر آمده بودیم، تا مانع از رفتنت شویم. ولی افسوس که فصل کوچ فرا رسیده بود و تو باید می رفتی! ولی، ای کاش قبل از مرگ تو ما مرده بودیم که حالا صندلی چرخدارمان کجاوه غم و محمل اندوه شده است.

ز بس با غمت روز و شب زیستم

 غمت می شناسد که من کیستم

حاصل مزرع دیدگانمان جز خوشه های اشک نیست. ای حرمت کعبه دل های ما! ما مساوی صفر بودیم، از تو توان یافتیم و با تو به توان رسیدیم. اینگونه بود که اکنون دریچه های صفا و انسانیت به رویمان باز شده و ما ذره ای بی مقدار می توانیم به ابدیت، به بی نهایت بیاندیشیم. تو اگرچه دامن کشان، چون جان شیرین از میان ما رخت بربستی ولی در پس پشت خویش ردپای درخشانی بجا نهادی که ما را هم به پاکی و صمیمیت ره می نماید.

اینک ای سرو خوش خرام و بلندبالا! کرشمه های نازت زمان و مکان را در نور دیده و سنگ دل ها را ذوب کرده است. بذر افکار سبزت از هر کوی و برزن جوانه زده و در اقصا نقاط خاک تکثیر شده است. از هرجا بوی عطر تو به مشام می رسد و بساط حیات جهانیان به به یاد و نام تو مزین گردیده است.

 

بهروز ساقی

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi