شناسه خبر : 67235
دوشنبه 27 خرداد 1398 , 13:32
اشتراک گذاری در :
عکس روز

هدیه حاج قاسم سلیمانی به یک مادر شهید

سردار سلیمانی وقتی موضوع را فهمید ذوق کرد و بلافاصله دست در جیبش کرد و یک انگشتر به من داد. ما چهل مادر بودیم اما سردار فقط به من انگشتر داد.

مدافع حرم رضا حاجی زاده یکی از شهدای شهرستان آمل بود که در منطقه «خان طومان» سوریه در فروردین سال ۹۵ به شهادت رسید.

رضا متولد سال ۶۶ بود و در ۱۸ سالگی تصمیم گرفت لباس سبز سپاه را بپوشد. ۲۰ سالش هم که شد از مادرش خواست تا برای ازدواج یاری‌اش دهد. مادر رضا ماجرا را اینگونه تعریف می‌کند: «حدود 20 سالش بود که یک روز مرا صدا کرد برد سر کوچه و یک دختر خانم محجبه را از دور نشانم داد و گفت: مامان اگر می­‌خواهی برای من زن انتخاب کنی این مدلی انتخاب کن. با خنده گفتم: مادر جان تا آنجایی که اطلاع دارم در کوچه ما دختر محجبه­‌ای نیست که بتونه دل پسر منو ببره.

خیلی پرس و جو کردم ببینم این دختر خانم از کدام خانواده است؟ وقتی شناختم متوجه شدم شرایطشان به هم نمی‌خورد اما به رضا گفتم: تو این مدل می­‌خواهی من برایت پیدا می­‌کنم. خلاصه به چند نفر سپردم یک دختر محجبه خوب برای پسرم می­‌خواهم. یکی از بستگان ما که از موضوع مطلع شد گفت: مدتی پیش که رفتم برای دخترم مانتو بخرم یک دختر خانم محجبه در آن تولیدی بود می‌خوایی برو یک سر آنجا او را ببین.

این راهم بگویم که چون دختر نداشتم، دختر‌های سر زبان­دار را خیلی دوست داشتم که عروسم شوند تا هم صحبت هم باشیم. خلاصه یک روز آدرس تولیدی را که اتفاقا نامش هم «تولیدی رضا» بود، گرفتم و رفتم دیدم یک آقای مسنی آنجاست و خبری هم از دختری که گفته بودند نبود. بی­خیال شدم و برگشتم خانه. از این ماجرا 2 ماه گذشت، یک روز بنده خدایی شماره‌ای از من خواست که چون بیرون از خانه بودم گفتم همراهم نیست. او شماره خودش را برایم نوشت که زنگ بزنم و تلفن را بدهم. کارت مربوط بود به تولیدی رضا، پرسیدم شما با صاحب این تولیدی چه نسبتی دارید؟ گفت: نسبت که نه اما تازگی در کوچه ما ساکن شدند. گفتم: دختر دارند؟ گفت: بله. پرسیدم چطور دختری است؟ وقتی خصوصیاتش را گفت ازش خواستم هماهنگ کند یک روز برویم منزلشان.

برای اولین بار که با مادر عروسم صحبت کردم مخالفت کرد و گفت: مریم سنش خیلی کم است فعلا شوهرش نمی‌دهیم. من هم نتوانستم دیگر حرفی بزنم و رفتم. تا اینکه شب ولادت امام موسی­ بن جعفر(ع) رفتم مسجد که یکی از همسایه ها به دختر خانمی اشاره کرد و گفت این همان مریم است.

رفتم جلو و سعی کردم باهاش گرم بگیرم، مریم هم دختر خوش برخورد و اجتماعی‌ای بود. پرسیدم: اسم شما مریم است؟ با تعجب از اینکه نامش را از کجا می‌دانم، گفت: بله وبا اصرار می‌پرسید اسمش را از کجا شنیده‌ام؟ حقیقت را گفتم و برایش توضیح دادم که پسرم پاسدار است و دنبال دختر خوبی برایش می‌گردم، شما را انتخاب کردم که خانواده قبول نکردند، امروز اتفاقی شما را دیدم و در دلم نشستی، حالا با این اوصاف نظرت چیست؟ مریم صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت و گفت: حالا ببینیم خدا چه می­‌خواهد. آن شب آمدم ماجرا را برای رضا تعریف کردم و گفتم: دختری پیدا کردم با همان مشخصاتی که تو می­‌خواهی. پرسید: اسمش چیست؟ گفتم: مریم. گفت: خوب است. کم کم با مادرش رابطه برقرار کردم تا راضی شود. خلاصه رفت و آمدها شروع شد و بالاخره توانستم قاپ مریم خانم را بدزدم.(خنده)»

 



مادر رضا را باید ببینی شیرزنی است برای خودش. از آن زن‌هایی که وقتی حرف از مادر ایرانی می‌شود می‌توانی او را در ذهن خود مجسم کنی.  

خیلی از دزدیدن قاپ مریم خانمش نگذشت که توانست او را با لباس عروس به خانه پسرش ببرد. همسر رضا از مراسمشان اینگونه یاد می‌کند: «مراسم عروسی ما به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم. جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟ می­‌دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار گفتم: انشاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود. من رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید شما چه آرزویی دارید؟ گفت همین که خانم گفت.»

۸ سالی خدا مجال داد تا آنها کنار هم زندگی کنند و حاصل ازدواجشان دو فرزند شد به نام‌های فاطمه حلما و محمد.

«از عشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برود سوریه چون نمی توانستم ناراحتی‌اش را ببینم. خیلی خیلی به رضا وابسته بودم. ۱۴ فروردین قبل از اینکه برود از مسجد آمد و نشست، برایش چای آوردم که متوجه شدم چشمش پر از اشک است. گفت: خانم دیدی دوستان من یکی یکی دارند می­‌روند و من از آنها جا ماندم. (خبر شهادت دوستانش را شنیده بود) گفتم: رضا تو یک بار رفتی، تکلیفت را انجام دادی. حالش را که دیدم خیلی دلم سوخت، گفتم: من جلویت را نمی­‌گیرم برو. 5 دقیقه نشد گوشی­ش زنگ خورد، جواب داد بعد سریع خوشحال شد، گفت: خانم من دارم می­‌روم. گفتم: رضا! کجا؟! همین الان؟! (ساعت 10:30 شب بود.) پرسیدم: بچه­‌ها را چه کار کنم؟ انگار یکی به بچه­‌ها گفته بود بابا می­‌خواهد برود دیگر نمی­‌آید، دو تایی دنبال او راه افتادند و بابا بابا می­‌کردند.

چون وقت کم بود سریع وسایلش را برداشت. لباسش پاره بود،‌ سریع خودم برایش دوختم. گفتم: آقا رضا همه وسایلت را بردار یادت نرود. ساکش را با هم بستیم، فقط نگاهش می­‌کردم. گفتم: یک کفی طبی دارم می­‌گذاری در پوتینت؟ می خواستم پایش کمتر اذیت شود. قبول کرد. چندبار بچه­‌ها را بوسید.

تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که از لحظه رفتنش فیلم گرفتم. الان تمام دلخوشی‌ام همین فیلم و عکس‌هاست. در فیلمش می‌گوید: قابل توجه کسانی که می­‌گویند ما برای پول می­‌رویم، ما تکلیف داریم که برویم. من زندگی­‌ام را دوست دارم و اصلاً برای شهادت نمی­‌روم، به هیچ­ وجه برای شهادت نمی­‌روم! اما این یک تکلیف است.»

مادرش خاطره آخرین دیدار را اینگونه روایت می‌کند: «دفعه دوم به خاطر نبود وقت بدون مقدمه و خداحافظی رفت. آخرین باری که دیدمش 12 فروردین روز مادر بود که با هدیه ای آمد خانه مان. 14 فروردین غروب با او تماس می‌گیرند که باید سریع خودت را برسانی. رضا هم تا وسایلش را جمع کند کمی طول می‌کشد. ساعت 11 شب بود که تماس گرفت و گفت من دارم می‌روم، خداحافظ.

عروسم از طریق کانال‌های تلگرامی متوجه خبر شهادت رضا شده بود، با من تماس گرفت و گفت: مامان آقا رضا رفت، دیگه آقا رضا نداریم. پرسیدم چه می­‌گویی؟! چه شده؟! گوشی را قطع کرد. فورا زنگ زدم به مادرش که او گفت: رضا شهید شد.»

حالا سه سال از شهادت آقا رضا می گذرد. مادرش اجازه نداد با شهید شدن او مریم تنها بماند و فرزندانش بدون پدر. دوباره آستین را بالا زد. این بار بیشتر از قبل مادر مریم شده بود. رامین پسر دوم و حالا تک فرزند‌ش را داماد کرد و مریم را به خانه بخت او فرستاد.

«چند وقت پیش در بابل برنامه بود سردار سلیمانی هم بود. به او گفتم ما انتظار نداریم پیکر رضا را برایمان برگردانید. سردار گفت نه دیگه شهدا را می‌آوریم. ما با چند مادر شهید دیگر دور یک میز نشسته بودیم، او رو کرد به من و به مریم اشاره کرد و گفت: هوای دخترم را داری؟

گفتم: بله.

گفت: مطمئن باشم؟

گفتم: حاج آقا چطوری هوایش را داشته باشم؟ دوباره عروسم شده. (می‌خندد)

دیدم سردار سلیمانی ذوق کرد و بلافاصله دست در جیبش کرد و یک انگشتر به من داد. فاطمه نوه‌ام انگشتر را از من گرفت.

سردار گفت: این برای مادر جان است از دست او نگیر.

ما چهل مادر بودیم اما سردار فقط به من انگشتر داد. به خاطر جایزه ای که دوباره عروسم، عروسم شده و برای فاطمه و محمد دلسوز تر از بابا برایشانانتخاب کردم.

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi