شناسه خبر : 67429
شنبه 01 تير 1398 , 14:34
اشتراک گذاری در :
عکس روز

شهادت ۲ برادر بعد از جنگ به فاصله ۲ سال

یک جانباز دفاع مقدس با بیان اینکه هم‌اکنون ۲۰ کتاب با موضوع روان‌شناسی و سبک زندگی با هزینه خودم چاپ کرده‌ام، گفت: به افراد زیادی مراجعه کردم تا حامی چاپ یا خرید کتاب‌هایم شوند، اما دست رد به سینه‌ام زدند.

«در یک خانواده پرجمعیت بزرگ شده‌ام. پنج برادر و ۲ خواهر بودیم. پدرم کارگر ساختمان بود. در حین کار سنگ به چشمش اصابت می‌کند و نابینا می‌شود. مادرم با کارگری مخارج خانه را تامین می‌کرد. سال ۵۵ برادر بزرگم قاسم با اندیشه‌های امام خمینی (ره) آشنا شد. آن زمان برخی از مردم می‌ترسیدند حتی در ذهن‌شان با شاه مخالفت کنند چه برسد به دنیای واقعی. مادر بزرگم گریه می‌کرد و می‌گفت که این پسر منحرف شده است و می‌خواهد با شاه مخالفت کند، اما قاسم راهش را پیدا کرده بود. به مرور دیگر اعضای خانواده هم با او همراه شدند. کاظم آن زمان مسئول توزیع نفت در محل بود. او هرگز پارتی‌بازی نمی کرد و خارج از نوبت برای خودمان نفت برنمی‌داشت. همیشه می‌گفت: ابتدا نفت را به مردم برسانم، سپس از باقی ماند برای خودمان هم برمی‌داشت. به خاطر نبود نفت، بخاری‌مان را زغالی کردیم. قاسم برادر دیگرم سرباز گارد شاهنشاهی بود. او هم از طریق کاظم با افکار انقلابی آشنا شد و به صف انقلابیان پیوست. احمد برادر دیگرم هم کلیشه عکس امام (ره) را کشیده بود و بر در و دیوار شهر چهره حضرت امام (ره) را می‌کشید. من و برادر دیگرم در جلسات قرآن شرکت می‌کردیم و در این میان سعی داشتیم تا دانش آموزان را با انقلاب آشنا کنیم. من و برادرم دوستان‌مان را جمع می‌کردیم و با خودکار اعلامیه‌های امام (ره) را بر روی کاغذ می‌نوشتیم تا برادرهایم پخش کنند. در بحبوحه انقلاب هم همگی در تظاهرات شرکت می‌کردیم. یک مرتبه نیرو‌های گارد به مردم حمله کردند. من و اصغر فرار کردیم و به خانه رفتیم. کاظم پشت سر ما می‌آمد، ولی نتوانست وارد خانه شود و فرار کرد. نیرو‌های گارد به دنبالش می‌دویدند و حکم ایست می‌دادند. ناگهان صدای شلیک گلوله آمد. من و اصغر گریه می‌کردیم و می‌گفتیم که داداش را کشتند. نیمه‌های شب بود که کاظم از پشت بام خودش را به داخل انداخت. پدرم نگران بود که برای ما اتفاقی بیفتد به همین خاطر توصیه می‌کرد که حواسمان به درس‌هایمان باشد و کاری با مسائل سیاسی کشور نداشته باشیم، اما مادرم از ما پشتیبانی می‌کرد. قاسم و کاظم از ۱۹ بهمن ۵۷ دیگر به خانه نیامدند. خبری از آن‌ها نداشتیم تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید. آن‌ها ۲۳ بهمن به خانه برگشتند و گفتند که در این مدت در پادگان‌ها مشغول خلع سلاح نظامی‌ها بودند.»

از مسئولان فرهنگی کشور گلایه دارم/

متن بالا برگرفته از سخنان جانباز نخاعی «حسن صادقی» است. او می‌گوید: «پس از پیروزی انقلاب، کاظم و اصغر به عضویت سپاه درآمدند. کاظم از بنیانگذاران تیپ سیدالشهدا بود. قاسم و اکبر در کمیته فعال شدند و با آغاز قائله کردستان به آنجا رفتند. جنگ هم که شروع شد، ابتدا کاظم و سپس باقی برادران به جبهه رفتند. مادرم یک اسوه بود. هر بار در جبهه، یکی از ما مجروح می‌شدیم و برمی‌گشتیم، مادرم با صبوری از ما مراقبت می‌کرد. در سخت‌ترین شرایط لبخند از لبانش محو نمی‌شد. ما با دیدن او روحیه می‌گرفتیم.»

می‌گفتم یا اسیر می‌شوم یا شهید

وی در خصوص نحوه ورودش به جنگ و مجروحیتش ادامه می‌دهد: «اواخر سال ۶۰ وارد مناطق عملیاتی شدم. نخستین و آخرین حضورم در مناطق عملیاتی همزمان با عملیات بیت المقدس بود. من در مرحله دوم این عملیات هنگامی که در محاصره دشمن بودیم، می‌خواستیم گلوله آرپی‌جی را به همرزم بدهم، خمپاره پشت سرم به زمین اصابت کرد. من از شدت موج به خودم پیچیدم و روی زمین افتادم. فکر کردم کمرم قطع شده است. تانک و نیرو‌های دشمن به ما خیلی نزدیک بودند. خودم را به شهادت نزدیک می‌دیدم. می‌گفتم یا اسیر می‌شوم یا شهید. در همین حین یک آمبولانس از راه رسید. راننده آمبولانس که یک مرد میانسال با ریش‌های بلندی بود، از من پرسید می‌توانی راه بروی؟ وقتی پاسخ منفی دادم. خودش به دنبالم آمد و با خودش برد. تا آن زمان شاهد بودم که چند مرتبه برادرهایم مجروح شده‌اند، اما نمی‌دانستم قطع نخاع به چه معنی است. ۱۵ ساله و ریز نقش بودم. با خودم می‌گفتم بزودی خوب می‌شوم. در بیمارستان از مادرم خواستم کمک کند تا کمی راه بروم. از لبه تخت که می‌خواستم بلند شوم، ناگهان نقش بر زمین شدم. پرستار‌ها به کمکم آمدند. آنجا برایم از مجروحیتم گفتند، ولی درکی از صحبت‌هایشان نداشتم تا اینکه به آسایشگاه منتقل شدم. در آنجا افرادی بودند که شرایط من را داشتند. هرگز با موضوع جانبازی‌ام کنار نیامدم. در تمام این سال‌ها وقتی مقابل آینده قرار می گیرم، حسن ۱۵ ساله را می‌بینم که قرار است بزودی از جایش بلند شود. هرگز خودم را مثل یک فرد از کار افتاده ندیدم. در دورانی که آسایشگاه بودم، درس خواندم و دیپلم گرفتم. پس از آن به دانشگاه رفتم و رشته جامعه شناسی خواندم. در دانشگاه، اتاقی مخصوص جانبازان بود که آنجا استراحت می‌کردند. من دلم نمی‌خواست وارد آن اتاق شوم. می‌گفتم من مثل آن‌ها نیستم.»

از مسئولان فرهنگی کشور گلایه دارم/

۲۰ کتاب با موضوع روان‌شناسی و سبک زندگی با هزینه شخصی چاپ کرده‌ام

پس از مجروحیت زندگی جانباز صادقی متوقف نشد و سعی کرد تا خودش از جامعه فاصله نگیرد، از این رو پس از تحصیل، به مشاوره و نگارش کتاب پرداخت. او می‌گوید: «سال ۷۰ دچار افسردگی شدم. ابتدا با نماز و دعا و سپس با مراجعه به مشاوره و دکتر روان‌شناس سعی کردم، حال روحی‌ام را بهتر کنم، اما فایده‌ای نداشت تا اینکه تصمیم گرفتم تراوشات ذهنی‌ام را بنویسم. اولین کتابم که چاپ شد و مورد استقبال قرار گرفت، حالم بهتر شد. ادامه تحصیل دادم و در رشته الهیات و معارف اسلامی مدرک فوق لیسانس گرفتم. پس از چاپ اولین کتاب، زمان بیشتری را برای نوشتن اختصاص دادم. هم‌اکنون ۲۰ کتاب با موضوع روان‌شناسی و سبک زندگی با هزینه خودم چاپ کرده‌ام. من از تمام کسانی که شعار حمایت از جانبازان و مسائل فرهنگی را می‌دهند، گلایه دارم. من به افراد زیادی مراجعه کردم تا حامی چاپ یا خرید کتاب‌هایم شوند، اما دست رد به سینه‌ام زدند.»

از مسئولان فرهنگی کشور گلایه دارم/

کاظم و قاسم به فاصله  ۲ سال شهید شدند

وی سخنانش را در خصوص سرنوشت برادرش ادامه می‌دهد و اظهار می‌کند: «کاظم در عملیات والفجر یک از ناحیه دست به شدت مجروح شد. دست او را پیوند زدند. پس از گذراندن دوران نقاهت به جبهه بازگشت و تا عملیات مرصاد حضور داشت. در بدنش ترکش زیاد داشت. گاهی خودش با سوزن در خانه، ترکش‌ها را از بدنش خارج می‌کرد. او در یکی از عملیات‌ها شیمیایی شد. اصغر در دوران جنگ، در امنیت پرواز فعالیت می‌کرد. در هنگام عملیات‌ها مرخصی می‌گرفت و به جبهه می‌رفت. او هم در یکی از عملیات‌ها شیمیایی شد. قاسم از ابتدا تا انتهای جنگ در جهاد بود. او یک بار از سوی منافقین ترور شد، ولی جان سالم به در برد. پدرم اواخر دهه ۷۰ درگذشت. کاظم سال ۸۰ و قاسم سال ۸۲ شهید شدند. زمانی که خبر شهادت کاظم را شنیدم، نمی‌دانستم این موضوع را چطور با مادرم در میان بگذارم. بعد از اینکه مادرم غذایش را خورد، به او گفتم می‌خواهم به تو خبری بدهم. مادرم با همان لهجه لری زیبایش گفت: «تو هم می‌دانی که کاظم شهید شده است». هر دوی ما از خبر شهادت کاظم اطلاع داشتیم، ولی نمی‌دانستیم چطور این خبر را به همدیگر بدهیم. مادرم در برابر تمام مشکلات زندگی‌مان صبورانه ایستاد. او در روز‌های پایانی عمرش در وضعیت معیشتی مردم جامعه و خودمان گلایه داشت. مادرم همیشه دوست داشت یک خانه برای خودش داشته باشد تا آسوده در آن زندگی کند، ولی تمام عمرش را در مستاجری گذراند. او می‌گفت: «ای کاش یکی از مسئولان به خانه ما می‎آمدند تا به آن‌ها می‌گفتم من پنج فرزندم را با رختشویی بزرگ کرده‌ام و به نظام تحویل دادم. خوب نیست که آن‌ها فراموش شوند.» مادرم با اینکه وضعیت مالی خوبی نداشت، ولی مقدار پولی که از بنیاد شهید دریافت می‌کرد را در کار خیر خرج می‌کرد.»

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi