یکشنبه 09 تير 1398 , 11:15
ای تصمیم کبری در دل میدان مین!
میپری از خواب و میگویی: «مریوان را زدند»!
بچهها قیچی شدند و باز مهران را زدند
آه؛ ای تصمیم کبری در دل میدان مین!
در میان مشق درسِ بازباران را زدند!
زخمِ بستر داغ بود و دستهایت داغ تر
مثل بهمن سینه سرد زمستان را زدند
بالِشَت چنگال بر دستان خود میگیرد و
باز نجوا می کنی: «یارِ دبستان را زدند»!
خواب میبینی ملخها شهر را پُر کردهاند
مثل زالو گوش تا گوشِ خیابان را زدند
چشم میگردانی و وحشت تو را پُر میکند
پشتِ سر وقتی تمام هم قطاران را زدند
آه؛ ای فرمانده ما داریم عادت میکنیم
در خبرها آمده: «دیروز قرآن را زدند»!
باز هم در تیترهای روزنامه خواندهایم:
«در فلان کشور دو بانوی مسلمان را زدند»
پیکرِ خونین کودکها در آغوشِ کتاب؛
بمبها در غزه هم دهها دبستان را زدند
آه ای فرمانده! سنگین است وقتی بشنوی،
فتنهها حتی بسیجیهای تهران را زدند
بت پرستان؛ مومنان را در میانمارِ فقیر
حمله بردند و به ظاهر نسلِ ایمان را زدند
تخت تو تختِ سلیمانیست؛ اصلاً غم نخور!
من نخواندم هیچ جا "تختِ سلیمان را زدند!"
میرسد روزی که ما با تو تماشا میکنیم؛
بر دلِ دیوارِ کعبه، نامِ یاران را زدند
«میثم رنجبر»