شناسه خبر : 68268
جمعه 28 تير 1398 , 16:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت وگو با همسر انقلابی جانباز «ماشالله وصالی»

جانبازی که بنیاد در اجرای اقتصاد مقاومتی، حق پرستاری اش را قطع کرد!

از درد و رنج زخم بستری که شاید به گفته خانواده، خودش دردی احساس نمی کند، به وضوح می بینم که تک تک اعضای خانواده به جای او درد می کشند و این را از اشکی که فاطمه بر بالای بستر پدر می ریزد به خوبی درک می کنم...

فاش نیوز - همسران جانباز به حقیقت نیمه گمشده زندگی جانبازان محسوب می شوند چرا که با لحظه لحظه درد کشیدنشان، درد کشیده و در تنهایی خود گریسته اند و علاوه بر مسئولیت زندگی مشترک و تربیت فرزندانی که بر دوش آنهاست، متاسفانه کمتر دیده شده اند. (بانو شکیله روانگرد)

 در یک عصر تیرماه تابستانی و در سالروز شهادت حضرت امام جعفرصادق (ع) میهمان یکی از این بانوان به حق صبور، با ایمان و البته پرتلاش و خستگی ناپذیر هستیم. بانو "شکیله روانگرد" که خود را دوست و همرزم همسر جانبازش می داند با تمام مسئولیت های زندگی یک جانباز قطع نخاعی و نگهداری از ایشان، با تربیت 4 فرزند دختر خود به بهترین نحو که هرکدام اینک افتخاری برای او و کشورمان محسوب می شوند، به افتخارات خود افزوده است.

 زندگی انقلابی این بانو اگرچه از سال 54 و از سن 11 سالگی آغاز شد و با فراز و فرودهای بسیاری همراه است اما ازدواج و زندگی مشترکش نیز بر یک خط ساده و مستقیم جریان نیافت. به طوری که ناگزیر شغل معلمی را پس از 20 سال رها کرده و خود را بازنشسته نمود تا یکسره به تیمار همسر جانبازی که علاوه بر قطع نخاعی بودن، اعصاب و روانش نیز بیمار است، بپردازد و تا به امروز محکم و استوار و یک تنه همچنان پای آرمان های اسلام و انقلاب و همینطور جانبازش ایستاده است.

و اما جمله ای کوتاه از سر حسرت و دلتنگی: بسیاری از همسران جانبازان توانستند ادامه تحصیل بدهند اما من داشته هایم را نیز از دست داده ام...

 و تو خود حدیث مفصل بخوان....

 جانباز ماشاالله وصالی در اطاق دیگری روی تخت آرمیده و از آنجایی که زخم بستری عمیق حتی توانایی ویلچرنشینی را از او سلب کرده، بنابه شرایط ویژه ای که دارد، ترجیح دادیم گفت وگویمان را با همسر ایشان پی بگیریم.

 

فاش نیوز: خانم روانگرد! صحبت های خود را از خانواده و  دوران نوجوانیتان آغاز بفرمایید.

- ابتدا باید بگویم من درسال 1336 در استان اردبیل و دریک خانواده مذهبی متولد شدم و چندسال بعد به تهران مهاجرت کردیم. آن زمان به دلیل جو خفقان حاکم بر جامعه، نامی از امام خمینی(ره) برده نمی شد. پدرم رساله حضرت امام (ره) را که نام ایشان با ستاره نشان داده می شد را به منزل آوردند و تاکید کردند این رساله را هم حتما مطالعه کن. 

خاطرم هست 4یا 5ساله بودم که با مادربزرگم در روز تاسوعا به هیئت رفته بودیم. آقایی آمد و در گوش روحانی که برای مردم سخنرانی می کرد چیزی گفت و ایشان به جمعیت گفت باید برویم. مردم را می دیدیم که به سر و کله خود می زدند و بعدها فهیدم آن روز (خرداد1342) امام خمینی(ره) را دستگیر کرده بودند. وقتی به خیابان آمدیم دیدیم مردی که بعدها متوجه شدم "طیب" است شعار می داد و مردم هم سینه می زدند و پشت سر او می آمدند.

بنده فعالیت های خودم را از سن 11سالگی و از دوره دبیرستان با روزنامه نگاری آغاز کردم و در آن داستانی به نام "دم گربه" نوشته بودم که به خاطر آن شاید صدبار بیشتر مرا به دفتر مدیر خواستند و بردند و آوردند. "سرهنگ جهاندیده" که یکی از مزدوران شاه بود و یک نسبت دور فامیلی هم با ما داشت، در خانواده ما نفوذ کرد؛ به طوری که حتی تعدادی از اقوام ما به دستور او شناسایی، ترور و به شهادت رسیدند. کتاب های دکترشریعتی هم نقش زیادی در آگاهی من نسبت به اسلام و انقلاب داشت؛ به طوری که آن زمان تمامی کتاب های ایشان را خوانده بودم.

 اولین سال ثبت نام دبیرستان را به تنهایی رفتم. مدیرمدرسه پرسید پدرت؟ گفتم بیمار است. گفت: مادرت؟ گفتم فارسی بلد نیست. نمی خواستم کسی بداند که مادرم فوت شده است. اتفاقا" همان روز ثبت نام مدیرمدرسه با پدر یکی از دانش آموزان هم بحث می کرد. زمانی که کارنامه مرا دید گفت: آفرین دخترم! چه نمرات خوبی و گفت: خودم ثبت نامت می کنم. سپس مستخدم مدرسه را صدا کرد و گفت 86 تومان که بابت شهریه مدرسه باید پرداخت می کردیم را از خودش پرداخت کرده و گفت بریزید به حساب مدرسه. در 17 سالگی دیپلم گرفتم. امتحان کنکوربرگزار شد و بالاترین رتبه را نیز کسب کردم.

 شروع تدریسم را در 16 آبان سال 1353 در منطقه یاخچی آباد با 60 دانش آموز آغازکردم. همان روز اول معلمی، ناظم مدرسه با لحن بسیار بدی گفت: این 60 نخاله را در کلاس شما قرار داده ام و شما فقط مبصر اینها باش! خیلی به من برخورد. گفتم جای نخاله در زباله دانی است. او که رفت به بچه ها گفتم می دانید او به شما چه گفت؟ گفت نخاله. شما نخاله هستید؟ گفتند نه. گفتم قول می دهید آخر سال نشان بدهیم نخاله کیست؟ همه گفتند بله. از آن روز به بعد تمام تلاشم را کردم. حتی زنگ های تفریح، ساعات ناهار را با بچه ها کار می کردم. همان دانش آموزانی که همیشه پشت در کلاس تنبیه می شدند و می ماندند حالا تبدیل به بچه های فعال و درس خوان شده بودند. جالب  آنکه تمامی شاگرد اول کلاس های مدرسه و ممتاز همه از میان همین دانش آموزان کلاس من بودند. معلمی در وجودم بود. زمانی که کلاس اول ابتدایی بودم، شاگرد کلاس اولی داشتم. زمانی که کلاس دوم درس می خواندم، شاگرد کلاس اول و دومی داشتم و به همین ترتیب، هم درس می خواندم و هم آموزش می دادم.

پدرم علاقه بسیار زیادی به من داشت و به لحاظ این که مادرم را در کودکی از دست داده بودم مادربزرگم از من مراقبت می کرد و علاقه شدیدی میان ما بود.

دلم می خواست در رشته پزشکی ادامه تخصیل بدهم که درسال 54 رشته دندانپزشکی دانشگاه قبول و رزرو شدم. پدرم هم موافقت کرده بود هرکجای ایران که پذیرفته شوم می توانم بروم و ادامه تحصیل بدهم. ایشان در بازار حجره فرش فروشی داشت اما از 11 سالگی من، زمانی که بیمار و در بستر افتادند تمام وسایل خانه حتی ظروف عتیقه ای که از اجدادمان به ارث رسیده بود و یادگاری محسوب می شد، همه را فروختیم. با فروش هر تکه از وسایل منزل، گویی یک تکه از وجود من کنده می شد. گاهی پول دستی هم قرض می گرفتیم. بنابراین گاهی شب ها تا صبح بیدار می ماندم و از بازار پارچه می آوردم و سری دوزی می کردم و خرج خانواده 8 نفریمان را یکتنه می دادم؛ اما خم به ابرو نمی آوردم. هم درس می خواندم و هم درهمان دبیرستانمان مدیر مدرسه دفترداری مدرسه را هم به من سپرده بود که در قبال دریافت حقوقی اندک، خرج خانواده مان را هم می دادم، خیلی زود قرض هایمان را هم دادم تا اینکه برای معلمی پذیرفته شدم.

فاش نیوز: با جانباز وصالی چگونه آشنا شدید؟

- در خانواده ما به هیچ عنوان رسم نبود که با غریبه وصلت کنیم. سال 54 علاوه بر این که معلم بودم، کلاس کنکور هم می رفتم. یک روز در میدان راه آهن یک نفر گفت سلام. من از این نوع حرکات واقعا بدم می آمد. جوابش را ندادم و سرم را پایین انداختم و سوار اتوبوس شدم. او پیشدستی کرد و دوتا بلیط به راننده داد. من هم با عصبانیت بلیط خودم را پاره کردم و ریختم بیرون. او گفت: این چه کاری بود که کردی، انگار قلب مرا پاره کردی! در دلم گفتم مرده شور قلبت را ببرد! آمدم بنشینم، دیدم تمام تک صندلی ها پر است. به آقایی گفتم می شود شما روی صندلی دونفره بنشیند و جایتان را به من بدهید. خلاصه من آن روز به کلاسم رسیدم و موقع بیرون آمدن، از آموزشگاه گفتند که یک آقایی آمده بود و مشخصات و آدرس منزل شما را می خواست؟ گفتم آدرس که ندادید؟ گفتند نه. گویا ایشان (آقای وصالی) تا شب همانجا مانده بودند و با تعقیب من، منزل ما را پیدا کرده و بعد هم با خانواده برای خواستگاری آمدند.

 

فاش نیوز: پدرتان چگونه با این وصلت موافقت کردند؟

- به سختی. اما وصالی همه این بی اعتنایی ها و تحقیرها را به جان خریده بود.

 

فاش نیوز: زمان ازدواج چندساله بودید؟

- ایشان 27ساله و من 19ساله بودم.

 

فاش نیوز: چه ویژگی آقای وصالی باعث شد تا شما به ایشان جواب مثبت بدهید؟

- حقیقتاً غیرت و تعصب ایشان برایم بسیار مهم بود. من آن زمان هم چادری بودم اما معمولی؛ اما پس از ازدواج با ایشان، حجابم کامل تر شد.

 

فاش نیوز: همسرتان هم انقلابی بودند؟

- ایشان هم از سال 54 و55 که ازدواج کردیم یکسره در حال مبارزه بودند و این مبارزه تا محل کار ایشان که پالایشگاه نفت تهران بود استمرار داشت.  ایشان نوارهای سخنرانی حضرت امام را به منزل می آوردند. من هم  اعلامیه ها را از مدرسه می آوردم و اطلاعات را با هم رد و بدل می کردیم. چندین بار هم ایشان دستگیر شدند اما به واسطه اینکه برادرم در ارتش اصفهان خدمت می کردند و نفوذی داشتند ایشان را آزاد می کردند.

 

فاش نیوز: خاطره ای هم از آن روزها دارید بفرمایید.

- اتفاقاً یک بار که سوار ماشین همسرم شده بودیم، دختر کوچکم که تازه زبان باز کرده بود به زبان کودکانه می گفت "مرگ برشاه، مرگ برشاه" سه مسافر مردی که در عقب ماشین ما نشسته بودند گفتند: حاج آقا اسمتون؟ همسرم گفت وصالی هستم. مسافر گفت امکان دارد یکی از ما سه نفر ساواکی باشند. نگذارید بچه تان پررویی کند! آقای وصالی گفت: کسی نمی تواند غلطی بکند. مسافر گفت من کنار بیمارستان سینا آتلیه عکاسی دارم؛ یکی از عکس هایتان را بدهید تا برایتان بزرگ کنم و یادگاری از من داشته باشید. حاج آقا هم سادگی کرد و عکسش را فوری داد. شب، موقع برگشتن که می خواستیم برای نماز به مسجد برویم از همان  سمت رفتیم دیدیم آتلیه ای در کار نیست و طرف ساواکی بود. فردای همان روز به سراغ او در پالایشگاه آمده بودند. البته قبل از اینکه ایشان به سرکار برود و دفتر را امضا نماید دوستانش خبر داده بودند که یکسری افراد دنبالت هستند، نیا؛ و خلاصه اینکه نتوانستند ایشان را دستگیر کنند.

 یک بار هم در بحبوحه انقلاب، با اینکه یک فرزند خردسال و یک فرزند توراهی داشتم، با این حال هرکاری از دستم برمی آمد انجام می دادیم. برای ساختن کوکتل مولوتوف، صابون رنده می کردیم و داخل شیشه ها می ریختیم. برای تشییع شهدایی که در درگیری ها شهید می شدند می رفتیم. همسرم هم ازصبح تا غروب در بهشت زهرا، شهدا را غسل می داد و کفن می کرد. تا اینکه شهیدی را آورده بودند که از دیدنش خیلی حالش بد شد. سه روز تمام چیزی نمی خورد و فقط به گوشه ای زل زده بود. خیلی که سئوال کردم گفت ساواک تمام بدن او را با اتو سوزانده و دندان هایش را کشیده بودند.

 

فاش نیوز: در آن شرایط خفقان، نگران خودتان و همسرتان نبودید؟

- نگرانی معنایی نداشت. راهی بود که خودمان انتخاب کرده بودیم. خاطرم هست امام تشریف آورده بودند اما حکومت نظامی هنوز برقرار بود. شب نوزدهم بهمن ماه تلویزیون اعلام کرد که پادگان نیروی هوایی به دست مردم افتاده است. وصالی رفت. اقوام ایشان که کمی از اوضاع ناراضی بودند، دایم می آمدند و می گفتند خودت به جهنم، پسر ما را تحریک می کنی و او را به کشتن می دهی!  شب بود و آقای وصالی هنوز نیامده بود. نیمه شب با آن که حکومت نظامی بود یک چاقوی بزرگ زیر چادرم زدم و راه افتادم. آن زمان منزل ما هجده متری خیابان شاپور بود. بالای خط آهن نیروهای شاه ایستاده بودند و به طرف پایین تیراندازی می کردند. سراغ یکی دیگر از دوستانش رفتم. با دیدن من آن موقع شب خیلی تعجب کرد. گفت خانم وصالی اینجا چه می کنید؟  شما را ببینند می کشند. گفتم بکشند، خون من از بقیه که رنگین تر نیست. گفتم وصالی نیامده. چاقو را از زیرچادرم بیرون آوردم و با هم به سمت سه راهی علی آباد رفتیم. یک مکانیکی آشنایی آنجا داشتیم، پیش ایشان رفتیم و سراغ وصالی را گرفتیم؛ که ایشان هم خبری نداشت. برگشتم خانه. دیدم خانواده همسرم هنوز نشسته اند. آمدم و نمازم را خواندم. در گوشه ای در خواب و بیداری بودم که گویی کسی گفت دستت را بالای سرت بگذار و سه بار بگو یا ابوالفضل العباس(ع). بلند شدم و سلام دادم. صبح وصالی با اسلحه ای که بر روی شانه اش بود آمد. کلاهی به سر داشت که تیر از آن کمانه کرده بود.

انقلاب به پیروزی رسید و حضرت امام دستور دادند که پالایشگاه ها سریع تر کار کنند، بخصوص زمان جنگ که باید بنزین جبهه ها را تأمین می کردند. ما کمتر وصالی را می دیدیم. دخترها بیشتر بهانه پدرشان را می گرفتند و نگران فرزند تو راهی ام بودم که آیا پدرش را می بیند یا نه. وزارت نفت با رفتن آنان به جبهه موافقت نمی کردند. وصالی هم تعطیلات سالیانه یک ماهه خود را پس انداز می کرد و داوطلبانه به جبهه می رفت. یک روز درمدرسه بودم که اعلام کردند پالایشگاه را زده اند. مدیر مدرسه ای که در آنجا درس می دادم بلافاصله رنگش پرید. گفتم: پالایشگاه را زده اند؟ گفت: نه انبار نفت را زده اند. گفتم: خب فاصله بین آنها که زیاد نیست. گفت: می خواهید شما را به منزلتان برسانم؟ در آنجا شکم کمی بیشتر شد. سرکوچه که پیاده شدم دیدم آقای وصالی با لباس کاری که بر تن  دارد به سمت من می آید. گفتم این موقع روز اینجا چه می کنید؟ گفت: برای زیرساخت مسجد قیر آورده ایم. قرار است از فردا  کار را شروع کنیم. گفتم: خدا رحم کرده که شما سالمید.

 

فاش نیوز: مجروحیت جانباز وصالی چگونه اتفاق افتاد؟

- او را در تهران ترور کردند.

 

 فاطمه، دختر جانباز وصالی که از لحظاتی قبل به جمع دو نفری ما اضافه شده، درباره حادثه جانبازی پدر چنین می گوید:

- سال 1373 پدرم مسئول و فرمانده پایگاه بسیج عاشورای منطقه یک بودند. در پالایشگاه هم علاوه بر کار، در بسیج کارخانه هم فعالیت می کردند. ایشان یک ماهی را برای گذراندن دوره ضابطین دادگستری به مشهد رفته بودند تا در همایشی که برای فرماندهان بسیج در آنجا برگزار شده بود شرکت کنند. شب قبل از رفتن، پدر همه ما را دور خود جمع کرد. یک نوار صوتی را هم با صدای خودش پر کرد و وصیت خود را که در یک دفتر چهل برگی نوشته اند به یکی از دوستانش سپرده بودند. ایشان رفت و روزی که برگشت شب تولد ایشان و همزمان با میلاد پیامبر اکرم(ص) هم بود. ما منزلمان را نقاشی کرده بودیم و اساس منزل را از طبقه پایین به بالا می بردیم و فقط وسایل سنگین مانده بود که پدر بیاید و آنها را هم جابجا کنیم.

خانم روانگرد ادامه داد: شبی که وصالی به تهران برگشت صبح همان روز پسر یکی از نامه رسانان پالایشگاه(داوودی) زنگ منزل ما را زد. من به خاطر اینکه 4 دختر داشتم، زمانی که ایشان به درب منزل ما می آمد حقیقتا از ایشان بدم می آمد. چندین بار زنگ زد من جواب ندادم. وصالی در را بازکرد. داوودی گفت که کنار رودخانه مواد مخدر رد و بدل می کنند بیایید.

وصالی قنداقه اسلحه اش را درآورده بود. من هم بلند شدم که باهم برویم؛ گفت: تا تو بیایی آنها درمی روند و با سرعت رفت و تا شب نیامد. تا ساعت دو سه نیمه شب همینطور نگران و دلواپس بودم. دو رکعت نماز خواندم. یک لحظه خوابم برد و در خواب دیدم که مادربزرگم با چادرسفید خاکی آمد و گفت دنبال ماشاالله از این پای کوه تا آن پای کوه دویده ام. همین که چشمم را بازکردم دانستم اتفاقی افتاده.  نیمه شب بود که گفتم بروم کلانتری - زمانی که کسی را دستگیر می کردند به کلانتری تحویل می دادند-  که دیدم یک ماشین دنده عقب گرفت و گفت خانم وصالی بیا بالا. از همکاران وصالی بود. سوار شدم. گفت: باید دنبال مادر و خواهر داوودی هم بروم. گفتم من باید بروم کلانتری ببینم چه اتفاقی افتاده. گویا همکار وصالی از ماجرا خبر داشته اما چیزی به من نگفت. من جلو کلانتری پیاده شدم و گفتم شما نمی آیید؟ گفتند نه شما بروید! خیلی بدم آمد اما هیچ نگفتم. سربازی نشسته بود. گفتم همسر من تقریبا از غروب رفته و هنوز برنگشته. گفت: همسرت کیست؟ گفتم ماشاالله وصالی. مسئول پایگاه شهرک نفت گفت: همسر مقتول شمایید؟ گفتم: همسر مقتول! دیگر چیزی متوجه نشدم. با عصبانیت گفتم افسرتان کجاست؟ گفت: خوابیده. رفتم بالای سرش و بلندش کردم و گفتم این سرباز چه می گوید؟ مقتول کیست؟ افسرنگهبان گفت: گلوله در رفته و به ایشان خورده و الان هم در بیمارستان چمران است. خودت را زودتر برسان و از احوالش ما را هم باخبر کن. خدا می داند با چه حالی به بیمارستان رسیدم. دیدم از ده جای بدنش شیلنگ آویزان است. دکترش گفت: از دیشب ده تا عمل روی بدن او انجام شده. طحال و پانکراسش را خارج کردیم، به روده و معده هم آسیب رسیده، گلوله کمانه کرده و دو تا از مهره های فقراتش را هم خرد کرده، اگر هم جان سالم بدر ببرد، دیگر قادر به نشستن و ایستادن نخواهد بود. از من می شنوید فرزندانتان را بیاورید تا پدرشان را ببینند.

 

فاطمه در ادامه صحبت های مادر می گوید:

- اسلحه کلاشینکف یک اسلحه جنگی است. البته پدر فرصت نکرده بودند گلوله مشقی بگذارد. ایشان تعریف می کرد به داوودی گفتم این گلوله مشقی سرش نیست و اسلحه آماده شلیک است. من جلو می روم. اگر آنها خواستند فرار کنند شما گلوله هوایی می زنی. پدر می گفت: اولین نفر را که بازرسی کردم، آمدم دومی را بگردم، یک مرتبه کمرم داغ شد. گویا اسلحه آماده شلیک بوده و به گفته دکترها گلوله طوری کمانه کرده بود که گویا به رگبار بسته شده بوده است.

 

فاش نیوز: خب مسئله ترور چه بوده؟

فاطمه وصالی- از آنجایی که پدر در پالایشگاه هم فعال بود و بنا به فرمایشات امام که چرخ پالایشگاه باید بچرخد و از طرفی هم درمقابل آقازاده (وزیرنفت آن زمان) ایستاده بود که: شما خبرندارید، تمام پالایشگاه اعتصاب کرده اند! همان زمان ایشان را یک ماه به مرخصی اجباری فرستادند. وصالی درمقابل تک تک مدیران و کارگران ایستاد و گفت باید همه سرکار خودتان برگردید. ما انقلاب نکرده ایم که شما به خاطر چندرغاز کار را بخوابانید. از طرفی مدیر پالایشگاه گفته بود: پسر! من خیلی ها را خریدم، شما را هم می خرم! بعداز ظهر آقازاده (وزیرنفت) و محجوب(وزیرکار) درجلسه ای که گذاشته بودند، آقازاده گفته بود احتمالا یکی دوتا نخاله کار نمی کنند. وصالی در همان جمع گفته بود آقای آقازاده! اشتباه به عرض رسانده اند. کل پالایشگاه خوابیده. صبح روزی که رفت سرکار، یک ماه او را به مرخصی اجباری فرستادند. او هم دراین یک ماه دوره ضابطین دادگستری را گذراند و زمانی که برگشت، فردا این اتفاق افتاد. داوودی فرد بیچاره ای بود که پسر یک نامه رسان بود و اصلا بسیجی نبود، اما بلافاصله نام او را در بسیج پالایشگاه نوشتند و وارد بسیج کردند.

 

فاش نیوز: شما چطور احتمال می دهید که ترور بوده؟

- از آنجایی که همان شبی که وصالی به تهران برمی گردد، این اتفاق می افتد. از طرفی داوودی چطور در آن یک ماه یک سراغی از وصالی نگرفته بود؟!

 

فاش نیوز: در ادامه چه اتفاقی افتاد؟

- دادگاه حکم به تشخیص شبه عمد داد؛ ما هم علیه داوودی شکایت کردیم. از آن روزی که داوودی به زندان افتاد تمام روسای پالایشگاه یک روز خانه ما را خالی نگذاشتند و دایم به خانه ما می آمدند و تقاضای رضایت می کردند و می گفتند: این جوان گناه دارد رضایت بدهید. حتی گفتند او بیچاره است و پیشنهاد دادند او را داماد خودتان کنید! با شنیدن این توهین، همه شان را از خانه بیرون کردم. اما دایم در این فکر بودم که  چرا برای پسر یک نامه رسان، تمام مدیران پالایشگاه قدم برداشته اند و دنبال کار او هستند؟ تا اینکه روز عید غدیر، آقای وصالی گفتند این پسر گناه دارد برویم و رضایت بدهیم، که آن هم انجام شد.

 

فاش نیوز: وضعیت جسمی آقای وصالی پس از مجروحیت چگونه بود؟

- ایشان 8 ماه در بیمارستان بستری بودند. 6 ماه تمام فقط با سرم تغذیه می شدند. 6ماهی که برای ما زهرمار شده بود. صدای ریختن آب را در لیوان که می شنید می گفت: چرا آب در لیوان می ریزید. بعد که مهره هایش را جراحی کردند تا بتواند بنشیند کم کم به غذا افتاد و بهتر شد.

ما یک مسافرت به اردبیل رفتیم. در راه که برمی گشتیم، دوسه بار حالت تهوع به ایشان دست داد. او را به بیمارستان رشت بردیم. اما حماقتی که کردم او را برای چکاب و بررسی به بیمارستان ساسان بردم. در آنجا هر غذایی که می دادند بی اختیار از دهانش بیرون می ریخت. به دفتر پرستاری رفتم و گفتم: چرا همسرم اینطوری شده، به او مرفین زده اید؟ گفت بله. اینجا بیمارستان است و او سر و صدا می کند. گفتند غذا را به صورت گاواژ به او بدهید. فردای آن روز که داروهایش را هم با استکان به صورت گاواژ می دادم دیدم شلنگ آن را درآورده. به پرستارش اطلاع دادم، پزشک اورژانس آمد بجای آن که شلنگ را وارد مری کند داخل نای کرد. وصالی از درد سیاه و بیهوش شد و آنجا بود که یک سری از سلول های مغز او از بین رفت و ناراحتی اعصاب و روان او از همانجا آغاز شد.

یک ماه تمام در آی سی یو بود و بعد او را به بخش منتقل کردند. زمانی که او را برای شستشو به حمام بردم، دیدم زخم بستری به گودی یک مشت در بدنش ایجاد شده. درحالی که تا قبل ازآن اصلا زخم بستری نداشت. از آن موقع، از سال 1384 تا به امروز ما درگیر این زخم بستر هستیم.

 یکبار هم در بیمارستان خاتم بستری شد که در آنجا به کما رفت و امیدی به زنده ماندنش نبود اما پس از ده روز به هوش آمد. وقتی او را به بخش آوردند دیدم دو زانوی او به طور غیرطبیعی بالا آمده. پتو را که کنار زدم دیدم هر دو زانوی او شکسته است. به دکترش موضوع را که گفتم، با بی اعتنایی گفت پوکی استخوان است. گفتم 11سال از مجروحیت او گذشته، تا به حال پوکی استخوان نداشته، همین که اینجا آمد پوکی استخوان پیدا کرد! البته خودش می گفت از تخت روی زمین افتادم. پاهایش بسیار ورم کرد و زمانی که پروفسور مهاجر ایشان را معاینه کرد گفت آب پای ایشان را بکشید و دکتر فایضی پور هم گفت زانوی ایشان را پروتز می گذاریم و خوب می شود. آب پایش را که کشیدند، با خود گفتم ایشان را به زیارت امام حسین(ع) می برم. به کربلا رفتیم و دخترم مدام می گفت بابا شفایت را از امام حسین بخواه، و او می گفت: من پاهایم را نداده ام که شفا بخواهم. من پاهایم را برای خدا داده ام.

این بانوی فداکار اضافه کرد: هیچ وقت حتی یک روز هم او را بدون فیزیوتراپی نگذاشتم و تا سال 79 زیر پوشش بنیاد نبردم. اما زمانی که هرچه داشتیم فروختیم وخرج بیماری او کردیم و حتی جهیزیه دخترانم را برای مداوای او فروختم، پس از آن زمان تحت پوشش بنیاد رفتیم. اواخر کفش بریس می پوشاندیم و با کمک واکر او را راه می بردیم. فیزیوتراپ بسیار امیدوار بود و می گفت با کمک خدا او را راه می اندازیم.

فاش نیوز: مشکل امروز شما چیست؟

- قبلا بنیاد خانم فتحی را برای پانسمان می فرستاد که رسیدگی خوبی داشت به طوری که آموزش داده بود و من پانسمان را انجام می دادم و او هفته ای یکبار می آمد و نظارت می کرد؛ به طوری که زخم بستر وصالی کاملا خوب شده بود. دوباره که دربیمارستان بستری شد، دوباره زخم بستر گرفت. این بار آقای فرجی را فرستادند که خودش سال آخر پزشکی بود و او هم رسیدگی خوبی داشت؛ به طوری که  از زخم بستر ایشان به اندازه دو ریالی با عمق کمی باقی مانده بود. پس از او از دفتر پرستاری "دم"، پرستاری را فرستادند که متاسفانه اصول اولیه را هم بلد نبود و بجای ست پانسمان، از موچین و پوشک استفاده می کرد و هیچ وسیله ضدعفونی و پد پانسمان نداشت و فقط یک دستکش می پوشید و می ایستاد تا من شستشو را انجام بدهم و آخرسر یک چسب می چسباند. یک شب هم که میهمان داشتم از ایشان خواهش کردم که پانسمان را خودش انجام دهد، دیدم دوتا سرم را خالی کرده و کل تخت خیس خیس شده. فردا دیدم که زخم سرباز کرده. او بجای پد پانسمان از پوشک استفاده کرده و به مرور پوشک بازشده و به زخم چسبیده بود. واقعا وحشتناک شده بود. روز بعد که برای پانسمان آمد بیرونش کردم. باور کنید اصلا پرستار نبود. خودش می گفت به من گفتند بیا آمدم. این  بار از دفتر پرستاری "آل طاها" پرستاری را فرستادند. همان شب یکی از اقوام فوت کرده بود و بالاجبار به مراسم رفته بودم؛ گویا پرستار آمده بود و دیده بود که کمی کثیفی شده، دست نزده و برگشته بود. خیلی به من برخورد؛ چون پرستار متعهد است که کارش را درست انجام بدهد. فردا که آمد با اعتراض گفت: شما مریضتان را کثیف گذاشته بودید و رفته بودید. گفتم من ایشان را تمیزکرده  و پوشک کرده بودم. دست خودش نیست، مریض است و کثیف کرده. پرستار گفت: من چنین وظیفه ای ندارم. گفتم اگر چنین وظیفه ای ندارید نیایید. گفت پس از دفترچه بیمه دوبرگه به من بدهید تا بروم. دو برگه را به او دادم و رفت.

 با زخم بستر، تمام استخوان های ریز کمر بیرون زده بود. زیرشکمش هم زخم شده بود و ادرار از ناف می آمد و زخم را تشدید می کرد. چندین بار با دکتر عباسپور تماس گرفتم که جواب نداند؛ اما از دفتر پرستاری تماس گرفتند و پرستار "الله قلی" را فرستادند. ایشان گفت او را در بیمارستان بستری کنید تا با دستگاه وکیوم زخمش را بکشند. این پرستار آنقدر برای ما زحمت کشید که این زخم به طول اندازه کف دست و عمق آن بسیار کم شد. متاسفانه دفتر پرستاری هزینه پرستاری را نمی توانست پرداخت کند، ایشان را هم برداشتند.

الان چیزی حدود 8 است که کسی برای رسیدگی و پانسمان نمی آید. حتی لوازم پانسمان را هم در اختیار ما نمی گذارند که لااقل خودمان آن را انجام بدهیم. وسایل پانسمان هم فوق العاده گران شده. پوشک را بسته ای 90هزارتومان می خریم. اسپری ضدعفونی کننده که 18هزارتومان بود، الان 90هزار تومان شده. نیترات نقره که 80هزارتومان بود، الان 380هزارتومان می خریم. حالا چسب حصیری و پد پانسمان و .... اینها بماند. مگر درآمد ما چقدر است؟ مبلغی که به عنوان «حق پرستاری» پرداخت می شود تا پارسال یک میلیون و دویست هزار تومان بود که امسال هم اندکی بیشتر شده، که حتی کفاف خرید وسایل او را هم نمی دهد. حقوق من هم که 800 هزارتومان بود و امسال با افزایش حقوق، بازهم امور زندگی نمی چرخد. البته با مساعدت جانباز شهید قبادی - زمانی که در قید حیات بودند - حق پرستاری ایشان را برگرداندند که از سال 94 بنا به فرمایشات مقام معظم رهبری مبنی بر اقتصاد مقاومتی، متاسفانه بنیاد اولین کاری که کرد حق پرستاری ما را قطع کرد!

فاش نیوز: تاکنون بنیاد برای دیدن وضعیت شما مراجعه کرده اند؟

- چند وقت پیش از بنیاد مرکز با بنیاد منطقه تماس گرفته بودند. بنیاد منطقه هم گفته بود که اگر بدانید او برای همسرش چه فداکاری هایی می کند کف پایش را می بوسید. از بنیاد مرکز با ما تماس گرفتند و پس از کلی صحبت گفتند که می خواهند بیایند و حاج آقا را ببینند. من هم گفتم تشریف بیاورید. گفتند او را به یک بیمارستان ببرید تا وضعیت او را تایید نمایند تا بببینیم چه باید بکنیم. من هم او را به بیمارستان نورافشار بردم.

 

 فاش نیوز: خواسته شما چیست؟

- من خواسته ای برای خودم ندارم. خواسته من برای همسر جانبازم است. زخم بستر همسرم مرا آزار می دهد. اگر بشود پرستار «الله قلی» را دوباره برای پرستاری او بفرستند؛ زیرا او توانایی بهبود این زخم را دارد وگرنه می ترسم او را به پرستاران دیگر بسپارم. از طرفی سونداژ و پانسمانش را که خودم انجام می دهم، لااقل لوازم در اختیار من بگذارند. شب عید تشک مواج هم خراب شد و از کار افتاد. کلی که تماس گرفتم یک تشک دست دوم که مواج هم نیست برایمان فرستادند. بیشتر وحشت من از این است که جایی که قبلا جراحی شده بود حالا سفید شده و عنقریب است که سر باز کند زیرا آن وقت نمی شود آن را جمع کرد. از طرفی اعصاب و روان او طوری بهم ریخته که مدام پایش را به تخت می کوبد، به طوری که چندین بار خون تخت را برداشته است. برای همین، پایش را به تخت می بندم اما چند دقیقه بعد آن را باز می کند. خواب که ندارم. زمانی که یک چرت کوتاه می زنم، بجای اینکه مرا صدا کند، محکم پایش را چندین بار به زمین می کوبد، بلافاصله خودم را می رسانم می بینم که از پایش خون جاری شده.

خودم هم سالم نیستم. هربار که او را حمام می کنم قلبم می گیرد. آسم و مشکل قلبی دارم و دیابتم هم که درحال پیشروی است. در جابجایی و بالا و پایین کردن همسرم مشکلاتی برایم پیش آمد که چندین بار تحت عمل جراحی قرار گرفته ام. با این که دکتر تاکید کرده وزنه دو کیلویی نباید جابه جا کنم، اما چاره ای ندارم.

 

فاش نیوز: صحبت پایانی شما چیست؟

- خدا را شکر می کنم که خداوند چهار دختر صالح، مومن و متعهد به ما عطا کرده که از مقطع کارشناسی تا دکترا تحصیل کرده اند. اگر من از آقای وصالی دفاع می کنم نه به خاطر این است که ایشان همسرم من است؛ اگر بگویم چون پدر فرزندانم است برایم قابل قبول تر است و این که جانباز است. من از حق جانبازی ایشان دفاع می کنم و متعهد هستم که از حقوق ایشان دفاع نمایم.

و فاطمه در تکمیل صحبت های مادر می گوید: مادر با دل بزرگی زندگی می کند و چیزی را برای خود نمی خواهد.

درپایان گفت وگویمان، به اطاق جانباز وصالی می رویم. روی تخت دراز کشیده اما بیدار و هوشیار است. او که از قبل متوجه حضور ما درخانه شده، با لبخندی از ما پذیرایی می کند و دایما از خانواده می خواهد که چای یا شربتی بیاورند.

بانو پتو راکنار می زند و شرمسارانه زخم های بسترش را نشانم می دهد. از درد و رنج زخم بستری که شاید به گفته خانواده، خودش دردی احساس نمی کند، به وضوح می بینم که تک تک اعضای خانواده به جای او درد می کشند و این را از اشکی که فاطمه بر بالای بستر پدر می ریزد به خوبی درک می کنم.  غمگین می شوم اما  لحظه ای کنار تختش می نشینم و دوستانه می پرسم: حاج آقا از حاج خانم راضی هستی؟ با این جمله لبخندی بزرگ بر لبان جانباز وصالی می نشیند و قدرشناسانه، تنها با یک جمله زیبای "نوکرشم" حال دلمان را خوب خوب می کند.

والسلام

 

گفت و گو از صنوبر محمدی

کد خبرنگار: 19
اینستاگرام
دزدی میلیون ها تومان از بانڪ دزدید ، دزد دیگری هم به ڪاه دان زد و مقداری ڪاه دزدید .. هر دو را گرفتند و نزد قاضی بردند .

قاضی دزد بانڪ را آزاد ڪرد و دزد ڪاه را به دوسال حبس با اعمال شاقه محڪوم ڪرد . ڪاه دزد به وڪیلش گفت : چرا اونی ڪه پول دزدیده بود را آزاد ڪرد و من ڪه فقط مقداری ڪاه دزدیدم به دو سال حبس با اعمال شاقه محڪوم شدم ؟! وڪیل گفت : آخه قاضی ؛ ڪاه نمی خورد .!

*عبید زاڪانی*
باعرض ادب واحترام وصمیمانه ترین سلام ها به محضر خواهر بزرگوارم ،خواهرم دربرابر عظمت وفداکاری شمابانوی صبور وفرزندان گلتان مایه فخرومباهاتمان وجانباز سرافرازمان حرفی برای گفتن نداشته فقط بایستی دربرابر شماخانواده عزیزوبزرگوار سرتعظیم فرودآورد،معلول دفاع مقدس همدرد جانباز عزیزم
نتیجه اینکه زرشک، چی فکر میکردیم چی شد،اینها نتیجه عدم صداقت دولت و مجلس با مردم است.راستی نتیجه تحقیق و تفحص از بنیاد شهید چه شد؟!۷۵۲۴
متاسفم براى کسانی که فریاد میزنن جانبازا و خانواده هشون در حال خوردن و بردن و خوش گذرونی و استفاده از موقعیت های آنچنانیو سهمیه ها و بخور بخور ها و ...هستند در حالیکه نمیدونن یا نمیخوان بدونن که جانبازا و خانوادهاشون سالهاست غریبانه و مظلومانه چه سختیهایی رو متحمل شده و چه رنجهایی رو به تنهایی تحمل کردند..شکستن و دم برنیاوردن...باشه که یه روزی با سر بلندی از این آزمایش سخت بیرون بیان و زمستون تموم بشه و تنها روسیاهی به زغالهای پر مدعا بمونه و بس!!...
بابا پر کشید
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi