شناسه خبر : 68537
دوشنبه 28 مرداد 1398 , 10:46
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت وگو با همسر جانباز شهید «محسن صابر» (بخش پایانی)

جانبازی که به دست فرانسوی های خوش‌خط‌وخال شهیدشد

عشق ورزی و علاقه ایشان به خانواده، احترام به زن و زمانی که برای خانواده می گذاشت و حتی مشورتی که از همسر می گرفت، شوخ طبعی ها درکنار جدی بودن ها و اینکه دنیا برای مومن است پس می شود از صفر شروع و به صد رسید و واقعا هم این کار را کرد...

فاش نیوز - در بخش اول گفت و گو با بانو "زهرا خراسانی" همسر جانباز شهید محسن صابر، به زندگی وی، نحوه آشنایی اش با این جانباز شهید و ازدواج ایشان پرداختیم. در بخش دوم گفت و گو با این بانوی صبور و دلداده، وی به خاطراتی مربوط به نحوه مجروحیت شهید صابر پرداخت و نحوه بیماری و شهادت خاص این شهید بزرگوار و غریب و ناگفته هایی از زندگی با این جانباز نخاعی و افکار و مرام و ... شهید صابر...

بخش دوم گفت و گو با این همسر جانباز شهید به مخاطبان پیگیر تقدیم می شود:

 

فاش نیوز: از نحوه جانبازی شهید صابر هم اطلاعی دارید؟

- بله. ایشان قرار بوده که به خط مقدم بروند اما به دلیل اینکه هم برادر شهید بودند و از سویی همزمان یکی دیگر از برادرانشان هم درجبهه مجروح شده بودند و درگیر درمان بودند، بنابراین با رفتنشان به خط مقدم موافقت نمی شد. تااینکه با اصرار عنوان می کند که مهمات را به خط  می رساند و برمی گردد؛ زمانی که درماشین حمل مهمات می نشیند، همزمان حمله هوایی می شود و ترکش آن به ماشین و از پشت صندلی راننده به نخاع ایشان اصابت می کند و نمی تواند رانندگی کند. ایشان 8ماه در ایران پیگیر درمان می شود. البته اولین مجروحیت ایشان در سال62 اتفاق افتاده بود و بعدها که قضیه خون های آلوده مطرح شد، برای ایشان هم متاسفانه از این خونها استفاده شده بود که  ایشان چون کارمند شرکت نفت بودند، از طرف این شرکت به آلمان و سپس به انگلیس اعزام می شوند و پس از بازگشت به ایران به دانشگاه برمی گردند و مابقی ماجرا که برایتان عرض کردم.

 

فاش نیوز: زندگی با یک جانباز نخاعی چطور بود؟

- خیلی خوب. چرا که تمام فاکتورهایی که یک مرد خوب سالم می تواند داشته باشد اگر به عدد هزار مثال بزنیم ایشان تمام این هزار ویژگی خوب را داشتند و تنها چیزی که شاید می توان گفت نداشت "پا" بود که روی چرخ نشسته بود.

فاش نیوز: از ویژگی های اخلاقی شهیدصابر بگویید:

- عشق ورزی و علاقه ایشان به خانواده، احترام به زن و زمانی که برای خانواده می گذاشت و حتی مشورتی که از همسر می گرفت، شوخ طبعی ها درکنار جدی بودن ها و اینکه دنیا برای مومن است پس می شود از صفر شروع و به صد رسید و واقعا هم این کار را کرد. یعنی ازدواج ما از یک اطاق اجاره ای درپارکینگی درشهرک غرب (که نزدیک دانشکده بود) با اجاره بهای ماهی 5000تومان آغاز شد و آن را به یک خانه بزرگ ویلایی در شهرک دانشگاه شریف تبدیل کردیم. برای زندگی خرج می کرد اما ولخرجی نه. احساس مسوولیت نسبت به من و بعدها نسبت به دخترمان یکی دیگر از ویژگی های خوب ایشان بود.

 در دوسال آخر زندگی شهید صابر، اگربگویم ایشان به مرز یک انسان کامل رسیده بودند اغراق نکرده ام. نماز اول وقت ایشان که به جرآت می توانم بگویم نماز قضایی به گردن نداشتند. در سفر، گرما و سرما همین که صدای اذان به گوش می رسید، ایشان هم اذان می گفتند. درسفرها هم پیشنهاد می کردند ماشین را کناری بزنیم و نماز بخوانیم؟ من همیشه گله مند می شدم که وضو گرفتن درماشین و نماز خواندن برای شما راحت است؛ من باید پیاده شوم وضو بگیرم... ایشان می گفت اشکالی ندارد سفر است؛ شما پیاده نشو. به هرحال من هم پیاده می شدم.

  احترام فوق العاده ای که برای مادرشان قایل بودند و برای ایشان حکم یک قدیس را داشت. احترامی که به "زن" بودن یک زن قایل بودند فوق العاده بود. بسیار باملاطفت و مهربان بود؛ به طوری که پیش از شهادت آقامحسن ما از محل زندگیمان رفتیم تا خانه مان ساخته شود؛ زمانی که برگشتیم آقامحسن به شهادت رسیده بودند ولی تا یک سال و نیم بعد از شهادت ایشان زنگ خانه ما را می زدند و می گفتند آقامحسن به ما کمک می کرده، شما هم کمک کنید. عیدی نگهبان شهرک جدا بود. گاهی برنج ایرانی می خرید و به آنها می داد و می گفت اینها وسعشان نمی رسد که برنج ایرانی بخرند؛ و یا خانم کارگری که مدت 14سال درمنزل ما کار می کرد و واقعا خواهر ما شده بود، آقامحسن با هزینه خودش، ایشان را به کربلا فرستادند.

حقیقتا قبل از شهادت شهید صابر، در هر مجلس شهیدی که حاضر می شدم می شنیدم که همسر و یا پدر و مادر شهید از خوبی های شهیدشان می گویند؛ با خود می گفتم این شهید که یک سرباز ساده و یا پاسدار بوده، این قدر مقام بالا و فوق تصوری نداشته؛ اما پس از شهادت شهید صابر این اتفاق برای من افتاد و دانستم هرکسی که انتخاب می شود و بعد هم لیاقت شهادت پیدا می کند، قطعا ویژگی هایی دارد که او را از بقیه افراد جدا می کند. با شهادت شهید صابر از این اندیشه نادرست دایم سربه مهر می گذاشتم و استغفار می کردم.

فاش نیوز: ایشان علاوه بر زندگی، در فعالیت های اجتماعیتان هم با شما همگام و هم عقیده بودند؟

- البته پیش از نرگس، سه فرزند 6 و 3سه ماهه ای را باردار بودم که قطع بارداری اعلام شد و خداوند پس از 14سال نرگس را پس از رفتن به حج و توسل به حضرت خدیجه(س) و دعای پدر و مادرها به ما عنایت کرد. من آن زمان در رادیو مشغول کار بودم؛ بنابراین هردو تصمیم گرفتیم هیچگاه او را به مهد کودک نسپاریم. بنابراین 6ماه که مرخصی زایمان داشتم 6ماه هم مدیر رادیو لطف کردند و مرخصی با حقوق دادند و این که یک کار پژوهشی را درخانه به من سپردند که درکنار فرزندم باشم. پس از یک سال که می خواستم به رادیو برگردم، خواهرم که نزدیکی بازنشستگیشان بود پیشنهاد کردند که از نرگس نگهداری کنند و روزهایی که من در اداره بودم تا 2سال و نیم در کنار ایشان بود که متاسفانه پس از مدتی ایشان دچار بیماری شدند و بعد هم فوت کردند. با از دست دادن ایشان بهم ریختگی اوضاع واقعا پیچیده بود. بنابراین آقای خجسه مدیر رادیو نهایت همکاری را با من کردند و مرا برای نظارت و ارزیابی به جام جم  فرستادند.

 آقامحسن هم بزرگواری می کرد و با آن وضعیت ویلچری بودن، مرا صبح زود به محل کارم می رساند و خودش با نرگس سه ساله کنار پارک نزدیک مسجد بلال بازی و سرگرمش می کرد تا ساعت یک بعدازظهر، تا من به برنامه های کاری ام برسم و گاها" برنامه هایم تا ساعت2 هم طول می کشید که مابین کارمی آمدم و سری می زدم و غذایی از رستوران می گرفتم و با هم می خوردیم. نرگس همیشه از این پارک خاطره خوبی دارد و نام آن را "پارک کلاغ ها" گذاشته بود؛ چرا که کلاغ های زیادی داشت. سال آخر هم مدیرگروه کودک رادیو قرآن شدم و کارم بیشتر شد. ایشان که علاقه مرا به کار می دید، واقعا لذت می برد؛ اما مسئولیت کاری ام زیاد شده بود چرا که بخش قرآنی و اسلامی آن قوی تر می شد؛ بنابراین دیگر کشش آن را نداشتم. خواستم خودم را بازخرید کنم، باز هم آقای خجسته نپذیرفتند و گفتند اگر فردا بیایید هیچ امکاناتی برایتان نیست؛ پس خود را بازنشسته کنید. گفتم من 16سال سابقه کار دارم که ایشان 4سال را به من بخشیدند و با 20 سال بازنشسته شدم. بعد از آن هم کم و بیش همکاری هایی را در زمینه نویسندگی، کار در تئاتر صحنه و مجله شاهد داشتم که اگر همکاری آقامحسن نبود، هیچ کدام از کارها پیش نمی رفت.

 خاطرم هست در سالگرد رحلت فرزند امام (حاج احمدآقا) برنامه ای را به دست گرفتم که حتی اسم آن برنامه را هم شهیدصابر پیشنهاد کردند و توجیهشان هم این بود که امام(ره) حاج احمد را "احمدعزیز" خطاب می کردند. اسم برنامه را "احمد عزیز" بگذارید. آن زمان مثل امروز اینترنت و دسترسی به اطلاعات نبود؛ بنابراین ایشان به همراه من به خیابان انقلاب آمدند، کتاب خریدیم، کارشناسان را انتخاب و ارتباط می گرفتند، به طوری که یک ساعت و نیم برنامه را به کمک ایشان به پایان رساندم.

 نکته بعدی اینکه ایشان مرید حاج آقا مجتبی تهرانی(ره) بودند و دایم در جلسات ایشان شرکت می کردند؛ به طوری که پس از رحلت این روحانی عظیم الشآن، آقامحسن بیمار شدند و به سال نکشیده که ایشان هم به شهادت رسیدند. با امکانات کمی که داشتند از سخنرانی های این عارف بزرگ، سی دی هایی را تکثیر و بعد بسته بندی می کرد و روی آن می نوشت: «از طرف گروه رادیو کودک تهران» و می گفت آن را ببرید و به تهیه کنندگان و نویسندگانتان بدهید تا گوش کنند. و یا اینکه جشنواره رادیو که قرار بود در شهر زیباکنار برگزار شود، ایشان گفتند وسایلتان را جمع کنید، باید جایی برویم. ایشان خودش من را به پای اتوبوس جشنواره برد و به همکارانم سفارش کرد مواظبش باشید که فردا برنگردد. و یا در یکی دو سفری که به خارج از کشور برای دیدن برادرانم داشتم، ایشان خودش مرا راهی سفر می کرد و می گفت شما که برادرزاده هایتان را ندیده اید و امکان آمدن آنها هم که نیست. شما به دیدنشان بروید.

 

فاش نیوز:  الان چقدر جای ایشان در زندگی شما خالی است؟

- خیلی زیاد (و با اشک می گوید) نگاه به ظاهر من نکنید. ما دو نفر، یکی شده بودیم؛ به طوری که کارت های عابر بانکمان دست هم بود. یکی برای خرج خانه و دیگری را پس انداز می کردیم و در طول سال با آن پس انداز یکی دو سفر خوب می رفتیم. ما با هم تمام ایران را گشته بودیم و قرارمان برای سفرهای خارج از کشور بود و قرار بود اولین سفرمان به مالزی باشد که قسمت نشد.

 

فاش نیوز: توصیه ایشان به دخترشان چه بود؟

- نرگس درحال حاضر 12ساله است و زمان شهادت پدرش 7ساله بود. توصیه زبانی نداشتند و یکی از ویژگی های آقامحسن این بود که فرزند "دختر" را دوست داشت و عاشق نرگس و نرگس هم عاشق پدرش بود. با این وجود که نمی دانستیم فرزندمان دختر است و با این حدس که دختر است او را "نرگس" صدا می زدیم.  زمانی که سیسمونی مرا آوردند و چیدند، درکنار آن یک چمدان هم گوشه اطاق بود. آقامحسن داخل اطاق آمد و دید که چمدانی گوشه اطاق هست؛ گریه کرد و بیرون رفت. به دنبالش آمدم و علت گریه اش را پرسیدم. گفت: این که یک روز دختر کوچولوی ما این خانه را ترک کند، من نمی توانم آن روز را ببینم. یعنی پدری که برای بچه ای که هنوز نمی داند دختر و یا پسر است اینقدر عاطفی بود. بعدها هم که نرگس کمی بزرگتر شده بود، برای خرید که می رفتیم، هر وسیله دخترانه ای که می دید، حتی اولین سری کفش های کفشدوزکی دخترانه که به بازار آمده بود، برای نرگس می خرید.

 

فاش نیوز: بیماری ایشان چگونه شروع شد؟

- ایشان سال 62 که برای اولین بار مجروح شده بودند خون آلوده به ایشان تزریق شده بود که ناقل هپاتیت ب شده بود. البته واکسن می زدیم و خودشان هم رعایت می کردند. اما ایشان باید درمان می شد. بعد از گذشت سی سال (سال 92)  سرطان کبد ایشان ناگهانی بروز کرد. آقامحسن در بخش عفونی بیمارستان نمازی شیراز بستری بودند. زیرا کبدش درگیر شده بود و باید پیوند می شد. البته من می دانستم که پیوند جواب نمی دهد، اما برای اینکه بعدها عذاب وجدان اذیتمان نکند، به بیمارستان شیراز رفتیم. البته بهتر بود پرونده را می بردیم، اما نمی دانم چطور شد که خود ایشان را هم بردیم. نزدیک 4-5 روز  ایشان در بخش عفونی بیمارستان نمازی شیراز بستری بودند و من و دخترم هم صبح تا شب آنجا بودیم. شب که بدون پدرش به خانه برگشتیم، نرگس گریه می کرد و می گفت: مقصر شمایید که پدر من در بیمارستان است. بابا نمی خواست برود شما او را وادار کردید. البته این را راست می گفت؛ چرا که تب و لرزهای زیادی داشت و باید بررسی می شد. آخرهم ساعت یک و نیم شب لباس پدرش را در آغوش کشید و خوابش برد. بعد از آن ما مدام بیمارستان و کنار آقامحسن بودیم.

 

فاش نیوز: شهادت ایشان چگونه اتفاق افتاد؟

- به تهران که برگشتیم، شب دوم فروردین ما اصلا نخوابیدیم. زمانی که کبد از کار می افتد خارش اتفاق می افتد و علایم آن  گرگرفتگی و فشار بالاست؛ به طوری که تب ایشان بالا می رفت. مدام پنجره را باز می کردیم و می بستیم. من و نرگس دلمان می خواست پدر عید را درخانه باشد اما نشد. صبح که آمبولانس آمد ایشان را به بیمارستان ببرد، یکی از دوستانش به همراه برادر و دو آقای پرستار اورژانس هم بودند. تا دم در واحد که رفت، با آن که توانش بسیار کم شده بود سرش را خم کرد و گفت حاج خانم بیا (چون پیش دیگران اسمم را صدا نمی کرد) فکر کردم توصیه ای دارد؛ با آن که همیشه سعی می کرد بسیاری از شئونات را رعایت کند و مقابل  آن چهار آقای مسن علاقه اش را بروز ندهد اما دستم را گرفت و گفت: «من می روم  اما دنبال من با ماشین نیایی؛ دیشب تا صبح نخوابیدی؛ بگیر بخواب. دستت درد نکنه.» و یک تشکر جانانه از من کرد و گفت: من هم می روم بیمارستان و  در یک اطاق خوب راحت می خوابم. وقتی این جمله را گفت، یکی از پرستاران بیرون رفت و شروع کرد به گریه کردن. مردی که در اوج بیماری که توانی برایش نمانده بود، یادش باشد که از شما (من) تشکر کند.

 زمانی که ایشان در بیمارستان خاتم بستری بودند، من و نرگس یک اطاق وی آی پی گرفته بودیم  و شب تا صبح آنجا بودیم. آخرین روز که نرگس آمد و دید دستگاه های زیادی به آقامحسن وصل است، با گریه پرسید: یعنی امروز حال پدر خیلی بدتر شده؟ گفتم: نه. این دستگاه ها بابت این است که وضعیت را بهتر  کنترل کنند. نرگس با گریه از اطاق بیرون رفت.  آن روز هم آقامحسن به کما رفت و 7روزی که ایشان درکما بود نرگس را نتوانستم راضی کنم که بیاید و پدرش را ببیند. سه شب مانده به شهادت آقامحسن، من خواب دیدم درفضای بیمارستان شهید نمازی شیراز که رودی در آنجا جاری است و درختان بهارنارنج و یک فضای فوق العاده شاد، آقا محسن روی تخت با لباس سفید نشسته بود و با همه با لبخند خداحافظی می کرد. من گفتم: آقا محسن! خوب شدی؟ گفت: عزیزم! من روحم رفته؛ منتظرم بیایند و جسمم را ببرند! زمانی که من این خواب را برای یکی از دوستانم تعریف کردم، ایشان گفت: احتمالا او چشم انتظار دختری و یا کسی است. گفتم: بله؛ دخترمان به او بسیار وابسته است. گفت: او را راضی کنید بیاید و او را ببیند. گفتم نمی آید.

 تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که به عموی نرگس گفتم زنگ بزنید و تلفنی صحبت کند. گویا شنیده بود که پدرش در کماست. آقا محسن با آن که7 روز درکما بود با چشمان بسته و دستانی که به تخت بسته بودند تا حرکتی نکند، من شماره را گرفتم و گفتم نرگس جان با بابا صحبت می کنی؟ گفت من حرفی ندارم. گفتم حرف نزن فقط بگو بابا دوستت دارم. گفت: بابا جواب می دهد؟ گفتم: شما بگو. گوشی را روی بلندگو گذاشتم. گفت: فقط می گویم بابا دوستت دارم. دیگر چیزی نمی گویم. گفت بابا دوستت دارم و گریه کرد. بار سوم که گفت بابا دوستت دارم، آقامحسن که صورتش به یک طرف بود، تمام صورتش را برگرداند به طرف گوشی و یک نفس عمیقی کشید! فردای همان روز هم به شهادت رسید.

 آن روز قبل از این که به کما برود اذان ظهر را که گفتند یک نفر آب دعایی برایمان آورده بود؛ توصیه کرده بود آخرشب و صبح، قبل از آن که چیزی بخورد این آب دعا را به او بدهید. چند روزی بود که آقامحسن اصلا غذایی نمی خورد و از آنجایی که ایشان استانبولی خیلی دوست داشت، از خواهرم خواهش کرده بودم که این غذا را درست کند. ظهر که هنوز اذان نشده بود گفت: من گرسنه ام، استانبولی را می دهید بخورم. خیلی خوشحال شدم؛ فکر کردم معجزه شده. چند قاشق از غذا را خورد. آب خواست. گفتم آب معمولی؟ گفت نه آب دعا. گفتم آن را باید آخر شب بخورید. گفت الان دلم می خواهد. برادر و مادرشان هم دربیمارستان بودند. اذان را که گفتند مادرشان به آشپزخانه کنار اطاق رفتند که وضو بگیرند؛ برادرشان آقامهدی هم رفتند نمازخانه تا نماز بخوانند. آقامحسن مرا صدا کرد؛ با آن که توانی نداشت و دستش سرم بود، دستی بر گردنم انداخت و گفت: دستت درد نکنه، تو چیزی برای من در زندگی کم نگذاشتی. حلالم کن. بعد هم گفت: تو هم برو نمازت را بخوان. گفتم صبر می کنم تا یکی بیاید و تنها نباشی. آقا مهدی که آمد رفتم نماز بخوانم و سفارش کردم حواستان باشد، احساس می کنم فشارشان نوسان پیدا کرده. موقع خارج شدن از در، بازهم  رویش را به طرفم برگرداند و با نگاهش بدرقه ام کرد؛ اما بازهم من متوجه این رفتار او نشدم. رفتم و  برگشتم؛ صندلی را گذاشتم تا کنار تختش بنشینم. چشمم به دستگاه فشار افتاد که  روی 6 بود. صورتش به سمت دیگر و چشمانش بسته بود. پرسیدم: آقامحسن خوابیده؟  فشارش چقدر پایینه! گفت نمی دانم. دستگاه را بست و دوباره زد و دید که بالا نمی رود و این بار 5 را نشان می داد. با سر و صدا پرستار را خبر کردیم. هرچه به صورتش زدند، دیگر به هوش نیامد تا همان روز که با صدای نرگس نفس آخر را کشید!

 یک بار از مشکلات جسمانی اش نگفتند. مدام بر پشتیبانی از "رهبری" تاکید داشتند و می گفتند: «بچه ها رفتند که انقلاب پابرجا بماند.» زمانی که درد می کشید، روضه حضرت زهرا(س) می خواند. دایم الذکر بود. در بیمارستان، آخرین روز قبل از به کما رفتنش "لاالله الاالله الملک الحق المبین" را زمزمه می کرد. تشنه که می شد، روضه حضرت علی اصغر(ع) را می خواند.  اطاقش حسینیه شده بود. از معدود جانبازانی بو که بی نهایت ملاقات کننده از دوست، فامیل، آشنا، هم در ساعات ملاقات و هم خارج از ساعت ملاقات داشت. همه ملاقات کنندگان می گفتند بجای روحیه دادن، ما از آقامحسن روحیه می گیریم.

به من می گفت: من فقط نگران آینده تو و نرگس هستم؛ وگرنه از تخت و ویلچرخسته شده ام و می خواهم بروم. یک روز قبل از رفتن به کما، مادرشان که برای ملاقاتشان آمده بودند، مادر را محکم بغل کرده بود و می گفتند: خرداد67 که شهید نشدم دل شما راضی نبود، راضی شوید و حلالم کنید من بروم. هردو به گریه افتادند و جمعیت هم.

 

فاش نیوز: عکس العمل نرگس با شهادت پدر چه بود؟

- نرگس 7ساله بود که این اتفاق افتاد. البته همان  شب ماجرا را فهمیده بود. طبیعی بود، خانه شلوغ شده بود و یک دفعه کلی فامیل و دوست و آشنا به خانه مان آمده بودند؛ همه سیاه پوشیده بودند و گریه می کردند. اما او نمی خواست این حقیقت را باور کند. البته من از قبل او را آماده کرده بودم  و قصه وار برایش گفته بودم که بابا جایی در بهشت برایش فراهم است که  در آنجا دردی نمی کشد. اما او می گفت دلم نمی خواهد حالا برود. 11شب بود و فردا کلی برنامه و مراسم داشتیم و باید در خانه مادر بزرگش مستقر می شدیم؛ زیرا آقامحسن بچه دولت آباد بود. نرگس را صدا کردم و گفتم قصه ای که برایت گفته بودم حالا اتفاق افتاده. او آنقدر بابا را دوست داشت که می گفت آخه بابا به من قول داده بود با هم یکبار دور دریاچه را برویم. غم از دست دادن پدر برایش آنقدر غریب بود که حتی برای تشییع پیکر هم نیامد. فردای آن روز هم که پیکر شهید را به منزل پدریشان در محله دولت آباد آوردند، به انتهای حیاط خلوت خانه و پشت پرده پناه برده بود. من دنبالش می گشتم که حداقل بیاید و تابوت را ببیند؛ اما بازهم نیامد.

 

فاش نیوز: شهید صابر چه توصیه هایی به شما درباره دخترتان داشت؟

- او می گفت نمی خواهم دخترم فیلسوف و یا نابغه باشد؛ فقط می خواهم از نظر اخلاقی، تربیت، حیا و رفتار، یک "خانم" و در عین حال به روز باشد. اصراری به چادری بودنش نداشت اما پوشیدگی را دوست داشت و من فکر می کنم از دعای پدرش بود که نرگس از دوم دبستان حجابی با روسری داشته که امروز هم کاملترین حجاب را با همان روسری دارد.

گفت‌وگو از صنوبر محمدی

کد خبرنگار: 19
اینستاگرام
رحمت الله علیه
باسلام.
بی صبرانه منتظر انتشار قسمت دوم این مصاحبه عالی و تاثیرگذار، مرا وادار به صبوریت بیشتر کرد .
خانم خراسانی ها دور و بر زندگی ما وجود دارند و صابر های زیادی. اما میتوان با کمی توجه و نگاه قدرشناسانه این بزرگارن را دید و درسهای بسیاری از زندگی و منش آنها آموخت.
امیدوارم خداوند مهربان این بانوی به غایت محترم و گرامی را که فعال اجتماعی هستند تحت توجهات خودش به مقام صابر برساند.
صابری که هم در پس آن صبر و بردباری نهفته است و هم در کنار همسر خویش، صابر عزیز.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
در همین شروع از فاش نیوز مچکرم که بخش دوم مصاحبه با همسرشهید خراسانی را با توجه به این که خوانندگان زیادی اون را دنبال می کردند خیلی زود روی صفحه سایت قرار دادن.
جندبار صحبت های خواهرمون رو مرور کردم و هربار به چیزهایی بیش از پیش می رسیدم. شخصیت، منش و رفتار وکردارشهید صابر انشاالله سرلوحه زندگی همه ما قرار بگیرد و ما هم عاقبت بخیر بشویم.
سرکارخانم محمدی تشکر
سلام خانم محمدی خوبی گلم ؟
لطفاً با همسر شهید محمد قبادی هم مصاحبه کن
بعدش می خواهم با همسر آقای مدیر سایت دکتر بهروز ساقی هم مصاحبه کنی . آفرین با تشکر
تازه سمت چپ میز هم نمی خوام . برام نایی نمونده . خودت همه کارها را انجام بده . تا فرصت داری
با احترام به مقام شمخ این شهید سعید و همسر محترم و بزرگوارایشان باید عرض کنم زندگی این جانباز و شخص خانم خراسانی آدمی را به تفکر وامی دارد.
همسر این شهید با آن طبقه اجتماعی و توان رفتن به خارج از کشور، شغل فرهنگی اجتماعی در رادید و تلویزیون و بازنشستگی پیش از موعد صرفا برای خدمت بیشتر به چنین جانباز فرهیخته ای و تربیت تنها فرزندشان همه و همه آموزنده و باید در باره این زندگی و زندگی دیگر جانبازان نخاعی فیلم ها ساخت و کتاب ها نوشت تا در تاریخ ماندگار باشد.
هم برای نسل کنونی و هم آیندگان.
بانند که این مرز و بم با چه جانفشانی ها و ایثارهایی ثابت قدم مانده و قدرتمندانه ایران بزرگ شده است.
مرحبا به خانم خراسانی و دیگر همسران جانبازان و تشکر ویژه دارم از سرکار خانم صنوبر محمدی بابت گزارش زیبایشان.
توفیقات روزافزون برای فاش نیوز از خدای متعال خواستارم.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi