شناسه خبر : 68706
دوشنبه 14 مرداد 1398 , 16:40
اشتراک گذاری در :
عکس روز

یادداشتی درباره زندگی و شهادت سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی

ژن اصیل دیروز و «ژن خوب» امروز

از شهادت سرلشگر خلبان عباس بابایی در ۱۵ مرداد عید قربان سال ۱۳۶۶ تا ۱۵ مرداد عید قربان ۱۳۹۸ بیش از ۳۲ سال می گذرد؛ و در این میان آنچه گوشت قربانی شده است، ماییم که در نبود ژن های اصیل دیروز باید گرفتار «ژن های خوب» امروز باشیم.

فاش نیوز - از شهادت سرلشگر خلبان عباس بابایی در ۱۵ مرداد عید قربان سال ۱۳۶۶ تا ۱۵ مرداد عید قربان ۱۳۹۸ بیش از ۳۲ سال می گذرد؛ و در این میان آنچه گوشت قربانی شده است، ماییم که در نبود ژن های اصیل دیروز باید گرفتار «ژن های خوب» امروز باشیم. «ژن های خوب» امروز را که خوب می شناسید اما ژن اصیل ما که در ۱۴ آذر ۱۳۲۹ در یکی از محلات محروم قزوین به دنیا آمد. پدرش کارمند اداره بهداری قزوین بود اما در خانه اش ادوات تعزیه می ساخت و شب های محرم و روز عید قربان مراسم تعزیه خوانی را با اهالی خانواده خود برپا می کرد.

 روزی که پسرش عباس را با خود به اداره برد و او را پشت میزی نشاند تا مشق هایش را بنویسد. هنگامی که دید فرزندش با مداد اداره مشغول نوشتن مشق هایش است به او تذکر داد که این مداد اداره است و برای مصرف شخصی نیست و پسر تمامی مشق هایی که با مشقت نوشته بود را خط زد و از نو با مداد خودش شروع به نوشتن کرد. پسر بعدها با وجود قبولی در کنکور رشته پزشکی سال ۱۳۴۸، تحصیل در دانشکده خلبانی را انتخاب می کند؛ آخر می گفت: نمی خواهم خرج تحصیل در شهری دیگر را بر روی دوش پدر و مادرم بگذارم و همچنین اگر تحصیل در این رشته را انتخاب کنم می بایستی خیلی چیزها را کنار بگذارم که یارای آن را ندارم. روزگار ورق خورد و حتی وقتی سرتیپ شد، همیشه موهای سرش را می تراشید و لباس خاکی بسیجی به تن می کرد و مدام در جبهه حاضر می شد و با همه گرم می گرفت تا از مشکلاتشان خبردار شود و در صدد حلشان برآید. با اینکه به عنوان یک مقام و فرمانده مسئول، از پرواز معاف بود اما در تمامی عملیات ها این او بود که پیشتاز می شد و تنها در طی سال های ۱۳۶۴ تا ۱۳۶۶، ۶۰ عملیات جنگی خطرناک هوایی موفق داشت و بیش از ۳۰۰۰ سورتی پرواز. تنها خلبانی بود که با هواپیمای اف- ۱۴ در شب سوختگیری کرد. چون عباس بود و یاریگر و شجاع، شد علمدار آسمان جبهه ها. بجد این را می گویم که حتی تمامی کسانی که با عباس بابایی مشکل داشتند نیز او را قبول داشتند و این نکته ی بسیار مهمی است.


باری، جنگ تمام شد و خر آقایان که حالا دیگر با افتخار خود را «ژن خوب» معرفی می کنند از پل گذشت. سفره ی تاراج را پهن کردند و دست فرزندان و همسران و خویشان و دوستانشان را گرفتند و دسته جمعی بر سر این خوان، به یغما نشستند. وطن را همچون لاشه ای پیش روی یکدیگر گذاشتد و چنگال بر آن کشیدند. کشوری را که شهید بابایی و خیل عظیم همرزمان شهیدش با نثار جان که بالاتر از جان نداریم، آنگونه حفظ کردند و با دو دست ادب تحویل آقایان دادند، حال ببینید که به چه روزی درآورده اند. شهید عباس بابایی و همرزمانش، یک جنگ را اداره کردند اما آقایان توان کنترل قیمت سیب زمینی و پیاز را هم ندارند. ژن خوب ها و اختلاس گران و رانت خوران که دیگر دست همه را از پشت بسته اند. دست مریزاد! خوب آبروی شهدای وطن را حفظ کردید، خوب شهدا را رو سفید کردید. خوب از مردم و انقلاب و دین و وطن که میراث شهداء هستند نگهداری کردید! هر چه خواستید آب به آسیاب دشمن ریختید. ان شاالله که جواب آن خون هایی را که رویشان پا گذاشتید خواهید داد. خدا ازتان نگذرد.

اما بگذریم، و خسته و دلزده از این روزگار سنگی و سیمانی، چه بهتر که با پای دل، برای تنفس به سراغ ژن اصیل خودمان در قزوین، خیابان سعدی، کوچه شهید بابایی، خانه- موزه- حسینیه عباس بابایی برسیم. سلام کنیم به عالم عشق و معرفت؛ و مرور کنیم گذشته و هنوز را و برای یادکردی از چگونگی زندگانی شهید عباس بابایی چه چیز بهتر از واگویه های همرزمان این شهید و همسرش  مرحومه صدیقه (ملیحه) حکمت.

 عباس بابایی و ملیحه حکمت در ۴ شهریور ۱۳۵۴ به عقد ازدواج همدیگر درآمدند. سال ۱۳۵۵ نخستین فرزند دخترشان سلما و سال های ۱۳۵۸ و ۱۳۶۰ دو فرزند پسرشان حسین و محمد به دنیا آمدند. روح پاک شهید عباس بابایی ظهر جمعه ۱۵ مرداد ماه سال ۶۶ پرواز آخر خود را آغاز کرد و همسرش ملیحه حکمت نیز بعدازظهر دوشنبه ۳ خرداد ۹۵ در آسمان به جفت خویش پیوست و جسم مطهرشان کنار هم در گلزار شهدای امامزاده شاهزاده حسین(ع) قزوین قرار گرفتند و به شکل دیگری به زندگانی خود در این دنیا ادامه می دهند.

 

حالا دیگر ما مانده ایم و حوض بی آب و بی ماهیمان. خیره، چشم به درگاه خانه داریم تا مگر بیایند و آنگاه نان و عشق را با ایشان تقسیم کنیم. سوار بر قطار تاریخ، ابتدا در ایستگاه شهادت شهید عباس بابایی توقف کنیم تا بعد حرکت کنیم به ایستگاه زندگانی ایشان برسیم. اینهمه دستاورد فقط در یک عمر ۳۷ ساله!
ببینیم چه دادیم و چه گرفتیم.

 سرتیپ خلبان علی محمد نادری همرزم شهید بابایی در کابین جلو، می گوید: «هنگام بازگشت از عملیات، یک فضای بسیار سرسبزی بود که حالت معنویت و روحانیت خاصی به آدم دست می‌داد. بابایی نگاهی به منطقه فوق کرد و در حال شکرگزاری بود، به خاطر موفقیتی که بدست آورده بودیم، تکبیر می‌گفت و با خدای خود گفتگو می‌کرد و به من می گفت: «نگاه کن! اینجا مثل بهشت است، می‌بینی؟ الله اکبر الله اکبر!» که ناگهان صدای انفجاری در کابین به گوش رسید و کابین عقب متلاشی شد.»
آری، عباس از ناحیه گلو، همچون حضرت علی اصغر (ع) که در زمان کودکی نیز در تعزیه های پدرش نقش این نوباوه امام حسین (ع) را بازی می کرد تیر خورد و به شهادت رسید؛ آن هم درست در ظهر روز عید قربان که همه در صحرای عرفات و موسم حج منتظرش بودند!



 



تیمسار خلبان علی‌اصغر جهانبخش نقل می کند: «عباس همیشه علاقه داشت تا گمنام باقی بماند. او از تشویق، شهرت و مقام، سخت گریزان بود. شاید اگر کسی با او برخورد می‌کرد، خیلی زود به این ویژگی‌ اش پی می‌برد. زمانی که عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود، یک روز نامه‌ای از ستاد فرماندهی تهران رسید. در نامه از ما خواسته بودند تا اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران بفرستیم. در پایان نامه نیز قیده شده بود که «این هدیه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را که دید سکوت کرد و هیچ نگفت.

ما هم اسامی را تهیه کردیم و چون با روحیه او آشنا بودم، با تردید نام او را جزء اسامی در لیست نوشتم و می‌دانستم که او اعتراض خواهد کرد. از آنجا که عباس پیوسته از جایی به جای دیگر می‌رفت و یا مشغول انجام پرواز بود، یک هفته طول کشید تا توانستم فهرست اسامی را جهت امضا به او عرضه کنم. ایشان با نگاه به لیست و دیدن نام خود، قبل از اینکه صحبت من تمام شود، رو به من کرد و با ناراحتی گفت: برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من. گفتم: مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه‌روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی‌کنید؟ مگر شما...؟ ولی می‌دانستم هر چه بگویم فایده‌ای نخواهد داشت. سکوت کردم و بی‌آنکه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم. روی اسم خود خط کشید و نام یکی دیگر از خلبانان را نوشت و لیست را امضا کرد. در حالی که اتاق را ترک می‌کردم، با خود گفتم که ای کاش همه مثل او فکر می‌کردیم.»


احمد اثنی‌عشر در خاطراتش بیان می کند: «در دفتر شهید بابایی نشسته بودم که دختر سرهنگ بابایی زنگ زد. گفت: بگویید پدرم خودش را سریع به خانه برساند. حال مادرم خوب نیست. موضوع را به شهید بابایی گفتم و با پیکان اداره به منزل رفتیم. جلو منزل که رسیدیم شهید بابایی سریعاً پیاده شد و به منزل، که در طبقه چهارم بود، رفت. لحظه‌ای بعد در حالی که ناراحتی در چهره‌اش پیدا بود، برگشت. گفتم: چه شده؟ گفتند: حال خانم خیلی بد است. گفتم: تا شما ایشان را پایین بیاورید من ماشین را جلو ساختمان می‌آورم. گفتند: نه؛ با ماشین اداره نمی‌رویم. با ماشین خودم می‌رویم. در آن زمان ایشان یک ماشین رنو داشتند. من سوئیچ را گرفتم و هر چه استارت زدم، ماشین روشن نشد. گفتم: ماشین روشن نمی‌شود. گفتند: از یک هفته پیش تا به حال خراب است. گفتم: پس با همین ماشین برویم. گفتند: نه! سوار ماشین اداره شدیم و به منزل یکی از اقوامشان که چند بلوک پایین‌تر بود رفتیم. ماشین جلو بلوک پارک بود؛ ولی او سوئیچ را با خود به اداره برده بود. بالاخره به چند جا سر زدیم تا یک ماشین تهیه شد و همسرشان را به بیمارستان رساندند. این در حالی بود که فاصله منزل تا بیمارستان پایگاه حدوداً یک تا دو کیلومتر بیشتر نبود. آن روز گذشت؛ ولی همیشه در ذهن من پرسشی بود که چرا شهید بابایی با اینکه آن روز حال همسرشان وخیم بود، حاضر نشدند از اتومبیل اداره استفاده کنند. سرانجام روزی موضوع را با ایشان در میان گذاشتم. شهید بابایی سکوت کردند. آنگاه گفتند: من هم از شما یک سؤال دارم. اگر این مشکل برای یک درجه‌دار و یا کارگر این پایگاه پیش می‌آمد او چه می‌کرد؟ آیا او هم ماشین اداره زیر پایش بود؟»



سید جلیل مسعودیان نیز می گوید: «پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود. ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینه‌ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت: فردا به پول نیاز دارم، این ها را بفروش. گفتم: اگر پول نیاز دارید بگویید تا از جایی تهیه کنم. او در پاسخ گفت: تو نگران این موضوع نباش. من قبلاً این ها را خریده‌ام و فعلاً نیازی به آنها نیست. در ضمن با خانواده‌ام هم صحبت کرده‌ام. من فردای آن روز به اصفهان رفتم. آنها را فروختم و برگشتم. بعدازظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم که کار انجام شد. او گفت که شب می‌آید و پول‌ها را می‌گیرد.

شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم بیرون و کمی قدم بزنیم. من پول‌ها را با خود برداشتم و بیرون رفتیم. کمی که از منزل دور شدیم گفت: وضع مناسب نیست. قیمت اجناس بالا رفته و حقوق کارمندان و کارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمی‌خواند و.... او حدود نیم‌ساعت صحبت می‌کرد. آنگاه رو به من کرد و گفت: شما کارمندها هم عیالوار هستید. خرجتان زیاد است و من نمی‌دانم باید چکار کنم. بعد از من پرسید: این بسته اسکناس‌ها چقدری است؟ گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی. پول ‌ها را از من گرفت و بدون اینکه بشمارد، بسته پول‌ها را باز کرد و از میان آنها یک بسته اسکناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد. گفت: این هم برای شما و خانواده‌ات. برو شب عیدی چیزی برایشان بخر. ابتدا قبول نکردم. بعد چون دیدم ناراحت شد، پول را گرفتم و پس از خداحافظی، خوشحال به خانه برگشتم. بعداً از یکی از دوستان شنیدم که همان شب پول‌ها را بین سربازان متأهل، که قرار بوده فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندشان بروند، تقسیم کرده است.»



 حجت الاسلام و المسلمین محمدی گلپایگانی، رئیس دفتر مقام معظم رهبری می گوید: «شهید بابایی زمانی که با هواپیما پرواز می کرد، در حین عملیات و آموزش هوایی، از آن بالا روستاهای دورافتاده را در میان شیارها و دره ها شناسایی و موقعیت جغرافیایی این روستاها را ثبت می کرد. آن گاه پس از اتمام ماموریت، وقتی که در پایگاه استقرار می یافت، به ماشین قدیمی که داشت سوار می شدیم و مقداری غذا، آذوقه و وسایل زندگی مانند قند و چایی برای روستایی ها بر می داشتیم و از میان کوه ها و دره ها با چه مشکلاتی رد می شدیم تا برسیم به روستایی که از روی هوا شناسایی کرده بود. می رفتیم آنجا و مردم روستاها من را با لباس روحانی و شهید را با لباس خلبانی می دیدند. این در صورتی بود که شاید آن ها سال به سال با هیچ فرد روحانی و غریبه ای برخورد نمی کردند. خیلی برای روستایی ها جالب بود و شهید بابایی بعد از این که وسایلی را که آورده بودیم به روستایی ها می داد، از آنها می پرسید که چه امکاناتی کم دارند. مثلا روستایی ها می گفتند حمام نداریم؛ و ایشان با پول خودش شروع می کرد برای آن ها حمام می ساخت و من به چشم خودم می دیدم که بابایی برای ساختن حمام با پای خودش گل لگدمال می کرد، حمام را می ساخت و برای برق آن، به علت این که روستا برق نداشت، از پول شخصی خود موتور برق سیار می خرید و روشنایی آن ها را تامین می کرد که این پروژه حدود دو ماه طول می کشید.

مردمداری شهید بابایی یکی از مهمترین مولفه‌های شخصیت آن بزرگوار بود. روحیه بخشایش‌گر او سبب می‌شد همگان به گردش جمع شوند و این عاملی برای نزدیکی وی با دیگران بود»

 ستوان قلهکی می گوید: «روزی من و شهید بابایی درباره مسائل روز، ازجمله مشکل رفت و آمد و نداشتن ماشین، حرف می‌زدیم. آن روزها برای رفت و آمد به شهر که تا پایگاه فاصله زیادی داشت، باید از اتوبوس‌های شرکت واحد استفاده می‌کردیم. تمام دارایی من با داشتن چند سر عائله، 15 هزار تومان بود که این مبلغ برای خرید ماشین پول کمی بود. روزی شهید بابایی به من گفت: آقای قلهکی! شنیده‌ام که تصمیم داری ماشین بخری. گفتم: جناب سروان! با این حقوق و داشتن چند سر عائله فکر خریدن ماشین، رویایی بیش نیست. گفت: خدا بزرگ است. مشکل حل می‌شود.



آنگاه رو به من کرد و گفت: شما ماشینی که می‌پسندید را پیدا کنید، بقیه اش با من. البته من گفته‌های او را در حد یک تعارف می‌پنداشتم و جدی نگرفتم. تا اینکه پس از یک هفته، یک روز بعدازظهر زنگ خانه به صدا درآمد. در را که باز کردم سروان بابایی پشت در بود. گفت: آقای قلهکی بیا ببین این ماشین را می‌پسندی؟ یک دستگاه ماشین 504 بود که خیلی گران بود. هفته بعد او با یک پیکان صفر یکی از دوستانش و با قیمت 42 هزار تومان آمد. به من گفت فکر پولش را نکن. 10 هزار تومان از من گرفت و گفت فردا بیا محضر. شب در خانه نشسته بودم؛ فکر می‌کردم نکند او دلال ماشین است. درحالی که بقیه پول ماشین را او پرداخت کرده بود»

میرزا کرم زمانی می گوید:
«مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که از هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بردوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه ای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است، پیش رفتم. سلام کردم و با شگفتی پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده عباس، کجا می روی؟»  او که با دیدن من غافلگیر شده بود، اندکی ایستاد و گفت: «پیر مرد را برای استحمام به گرمابه می برم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته!»

مرحومه ملیحه حکمت، همسر شهید بابایی از خاطرات مشترک زندگیشان طی۱۲سال اینطور می گوید: «میوه هایی راکه در دسترس اکثر مردم نبود، مثل موز و اینها اصلاً نمی خورد. می گفتم: بخور قوت دارد. می گفت: قوت را می خواهم چکار؟ من ورزشکارم. چطور موزی بخورم که گیر مردم نمی آید. صدایش راعوض می کرد و می گفت: مگر تو من را نشناختی زن؟ همین میوه های معمولی را هم قبل از این که بخورد، برمی داشت و در دستش می چرخاند و نگاهشان می کرد. می گفت: سبحان الله. تا کلی نگاهشان نمی کرد نمی خورد. جدای از مسئولیت های نظامی و فرماندهی اش در پایگاه، به همه مشکلات و دعواهای خلبانان و کارمندان رسیدگی می کرد. خارج از محدوده آدم هایی که با او کار و رفت و آمد داشتند، کسی نمی توانست بفهمد که او فرمانده پایگاه است.

سربازها می توانستند بیایند و با او درد دل کنند. حتی برای این که از نزدیک بفهمد که سربازان در چه شرایطی به سر می برند، بعضی وقت ها می رفت و جایشان پاس می داد. سرباز هم می گفت: به کسی نگویی که این کار را کردی. فرمانده مان بفهمد بدبختم. حالا خود فرمانده شان داشت جایش نگهبانی می داد. به عادت نوجوانی و جوانی اش، هوای پیرمردهای خدماتی پایگاه را داشت. خانه هایشان را بلد بود. با این که حقوقش کم نبود، آخر ماه کم می آورد. طوری که کسی نفهمد، پول هایش را به آدم های محتاج می داد. یک روز آمد و گفت خانه مان را باید عوض کنیم. یکی از پرسنل نیروی هوایی رادیده بود که با هشت تا بچه در یک خانه دو اتاقه زندگی می کنند و نمی شد که ما با دو بچه (همان وقت محمد را حامله بودم) دراین خانه نسبتاً بزرگ زندگی کنیم. آدرس خانه را به آن آقا داده بود و رفته بود. آن آقا بعد ازاینکه فهمید فرمانده پایگاه می خواهد خانه اش را به او بدهد کلی اصرار کرد که نه! ولی با پافشاری عباس قبول کرد. خانه مان را به آن ها دادیم.

 با این مهربانی ومظلومیتش، فرمانده قاطعی بود. وقتی جدی می شد باورت نمی شد که این همین عباسی است که تا چند دقیقه قبل داشت شیرین بازی در می آورد و می خندید و همه را می خنداند. اما دیگر در خود اصفهان هم خبرش پیچیده بود که برای پایگاه هوایی فرمانده جدیدی آمده که آدم خوبی است. با آن که فرمانده بود و می توانست بنشیند و دستور بدهد، خودش برای شناسایی منطقه ای که قرار بود درآن عملیات کنند می رفت. با ماشین می رفت، می گفت هواپیما پروازش برای بیت المال هزینه دارد. هنوز در را باز نکرده بود که کارتن تلویزیون رنگی را پشت در دید. زن گفت که اهدایی یکی از مقامات است. بچه ها از صبح منتظرند تا او بیاید و بازش کنند. بچه ها را نگاه کرد.

  گفت که بچه ها! بعضی خانواده ها هستند که نه پدر دارند، نه تلویزیون رنگی. شما که پدر دارید بگذارید تلویزیون را به آنها بدهیم. قبولاندنش زیاد سخت نبود. پدر سخت گیری بود. همین دیروز هم از او خواسته بود که برایش ساعت بخرد. گفته بود به شرطی می خرد که فقط توی خانه ببندد. توی مدرسه شان ممکن بود جزو اولین نفرهایی باشد که ساعت دستشان است و آن وقت بقیه بچه ها چه باید بکنند؟ دختر همه این ها یادش رفته بود. اواسط جنگ بود که آمدیم تهران، آن وقت که عباس فرمانده پایگاه بود. بارها آدم فرستاده بودند تا او فرمانده نیروی هوایی شود. قبول نکرده بود. می گفت: من به عنوان نفر دوم همیشه بهتر می توانم کار کنم، خدمت کنم. آقای ستاری را برای فرماندهی معرفی کردند. خودش معاون عملیات نیروی هوایی شد و به تهران منتقل شدیم. مدرسه ای که باید می رفتم نزدیکی های شاه عبدالعظیم بود. صبح باید بچه ها را آماده می کردم، حسین و محمد را می گذاشتم مهد کودک و آمادگی. سلما مدرسه خودم بود.

برای رفتن به مدرسه باید بیست کیلومتر می رفتم، بیست کیلو متر می آمدم؛ با آن ترافیک سختی که آنجا داشت و اکثراً ماشین های سنگین می رفتند و می آمدند. می گفتم: عباس! تو راخدا یک کاری بکن با این همه مشکلات، حداقل راه من یک کم نزدیکتر بشود. می گفت: من اگر هم بتوانم–که می توانست - این کار را نمی کنم. آن هایی که پارتی ندارند پس چکار کنند؟ ما هم مثل بقیه! می گفتم: آنها حداقل زن و شوهر، کنار همدیگر هستند؛ دست محبت پدری به سر بچه هایشان کشیده می شود. می گفت: نه، نمی شود. من باید سختی بکشم، شما هم همینطور. ما هم پا به پایش سختی می کشیدیم. سختی کشیدن با او هم برایم شیرین بود. درخانواده ای بزرگ شده بودم که چیزی کم نداشتم و او هرچه منصب و مقامش بالاتر می رفت به این چیزها بی اعتناتر می شد. تهران که آمدیم، یک سال درنوبت گرفتن خانه های سازمانی بودیم، در حالیکه چند جا برایمان خانه در نظر گرفته بودند؛ در قسمت حفاظتی پایگاه، داخل شهر، خانه ویلایی نوسازی که آماده بود تا ما برویم آنجا. قبول نمی کرد. خانه مان از خانه های سازمانی پایگاه بود. بعضی وقت ها چاه فاضلابش بالا می زد و من آنقدر باید تلمبه می کوبیدم تا آب پایین برود که دست هایم پینه می بست. بعضی وقت ها اصلاً به گریه می افتادم.»



لباس پوشیدنش هم که اصلاً به خلبان ها نمی رفت. بعضی وقت ها به شوخی می گفتم: اصلاً تو با من راه نیا. به من نمی آیی. می خواستم اذیتش کنم. می گفت: تو جلوجلو برو، من پشت سرت می آیم، مثل نوکرها! شرمنده می شدم. فکر می کردم مگر این دنیا چه ارزشی دارد؛ حالا که او می تواند اینقدر به آن بی اعتنا باشد، من هم می توانم. می گفتم: تو اگر کور و شل و کچل هم باشی، باز مرد مورد علاقه من هستی. خودش همیشه این را می گفت که هرچه به من نزدیکتر بشوید کارتان سخت تر است. همینطور هم بود. اطرافیان می دانستند که نباید بابت کار سربازی بچه هایشان پیش عباس بیایند. هرچقدر برای آشناها سخت می گرفت، برای غریبه ها کمکی همیشگی بود. به خودش بیشتر از همه سختی می داد. تهران که آمده بودیم به دلیل پستش پرواز را تقریباً بر او حرام کرده بودند؛ اما خبر داشتم که می رفت و از پایگاه های دیگر ایران پرواز می کرد.

 شب رفتن، توی خانه کوچکمان، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم کرد که برویم آن طرف، خانه سابقمان. از این خانه جدیدمان، که قبل از این که خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یکی راه زیادی نبود. رفتیم آنجا که حرف های آخر را بزنیم. چیزهایی می خواست که در سفر انجام بدهم. اشک همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. «... اگر هم برگشتی دیدی من نیستم مواظب سلامتی خودت باش» این را قبلاً هم شنیده بودم. طاقت نیاوردم. گفتم: «عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل کنم؟ تو چطور می توانی؟» هنوز اشک های درشتش پای صورتش بودند. گفت: «تو عشق دوم منی، من می خواهمت بعد از خدا. نمی خواهم آنقدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی» ساکت شدم. چه می توانستم بگویم؟ من در تکاپوی رفتن به سفر و او؟ گفت: «ملیحه! کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد باید از همه این ها دل بکند» گفت: «راه برو نگاهت کنم» گفتم: «وا ... یعنی چه؟»  گفت: «می خواهم ببینم با لباس احرام چه شکلی می شوی»

من راه می رفتم و او سرتاپایم را نگاه می کرد؛ جوری که انگار اولین بار است مرا می بیند. انگار شب خواستگاریم باشد. گفتم: «بسه دیگه! مردم منتظرند» گفت: «ول کن بگذار بیشتر با هم باشیم.» بالاخره باید جدا می شدیم. آقایی کنار اتوبوس مداحی می کرد و صلوات می فرستاد. یکباره گفت: «سلامتی شهید بابایی صلوات»، پاهایم دیگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم: «این چه می گوید؟» گفت: «این هم از کارهای خداست» پایم پیش نمی رفت. یک قدم جلو می گذاشتم، ده قدم بر می گشتم. همان چند ماه، بعد از این که رفتیم دزفول، عباس کم کم در گوشم حرف هایی خواند که قبل از آن نشنیده بودم. می گفت آدم مگر روی زمین نمی تواند بنشیند، حتماً مبل می خواهد؟ آدم مگر حتماً باید توی لیوان کریستال آب بخورد. می رفت و می آمد و از این حرف ها به من می زد. درآن سن و سال طبیعی بود که من وسایلم را دوست داشته باشم. ولی داشتم چیزی بزرگتر را تجربه می کردم؛ زندگی با آدمی که به او علاقه داشتم. آخر سر برگشتم گفتم: منظورت چیست؟ تمامی وسایلمان را بدهی بیرون؟ چیزی نگفت. گفتم: تو من را دوست داری و من هم تو را. همین مهم است.

حالا می خو اهد این عشق توی روستا باشد یا توی شهر، روی مبل باشد یا روی گلیم. گفت: «راست می گویی؟» راست می گفتم. مرد داشت یاد می گرفت چطور مفتون و شیدا لبه زندگی بایستد و با سر تویش نرود و از این بالا همه خانه های آن پایین مثل هم بودند؛ خانه خودشان، خانه بغل دستی. همه کوچک، اندازه قوطی کبریت. آدم ها همه یک جور و ریز دیده می شدند. دلش می خواست همه می توانستند این بالا را ببینند. شاید پیدا کردن چیزی که همه سرگشته های آن پایین دنبالش بودند، این جا راحتتر بود. حداقل این بالا مرگ خیلی نزدیکتر بود. مرد اما راهی را شروع کرده بود که در ابتدایش باید خانه و مان خودش را تاراج می کرد. پایانش آن موقع ها معلوم نبود. تا انقلاب چند سالی مانده بود و جنگ اتفاقی بعید به نظر می رسید. این طرف و آن طرف که می رفتیم، وسایلمان را کادو می بردیم. عباس تلفن زده بود و از مادرم هم اجازه گرفته بود.

مادرم گفته بود: من وظیفه ام بوده که این چیزها را فراهم کنم. حالا شما دلتان می خواهد اصلاً آتششان بزنید. این کارها در جو به شدت غیر مذهبی آنجا بی سابقه بود. به خاطر اخلاق عباس، که در فضای آن موقع غیر عادی به نظر می رسید. به هنگام فرماندهی پایگاه، با استفاده از امکانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در جهت هر چه مردمی کردن ارتش و پیوند ارتش با مردم خدمات شایان توجهی ارائه نمود.

سرتیپ که شد، آمد گفت: «این موتورخانه پایگاه هم جای خوبی برای زندگی کردن است. موافقی برویم آنجا؟» موافق بودم. مقدمات را مهیا کردیم و در صدد اسباب کشی بودیم که دوستانش قبول نکردند. گفتند: «آن‌جا باید تعمیر شود.» گفت: «این کار را بکنید!» دو اتاق در آوردند، یک آشپزخانه و یک سرویش بهداشتی. دور تا دورش هم حفاظ کشیدند و پروژکتور گذاشتند. ما هم باید مثل مردم این سختی‌های را تحمل کنیم!
عباس به تعبیر من، سربازی واقعی برای اسلام و ولایت بود و همة خصوصیات یک سرباز فدایی را داشت. در زمان شهادتش، من ۲۸ سال داشتم.


داشتیم سوار ماشین می‌شدیم برویم عرفات که خبر دادند عباس تلفن زده. با لباس احرام دوان دوان رفتم هتل. وقتی رسیدم، با یک صف پانزده نفره روبه‌رو شدم که همه‌شان می‌خواستند با عباس حرف بزنند. من شدم نفر آخر. وقتی بالأخره گوشی را دادند دستم، صبرم سر آمده بود. عباس خیلی آرام شروع کرد به حرف زدن. گفت: «سلام ملیحه! شنیدم لباس احرام تنته، دارید می‌روید عرفات. التماس دعا دارم. برای خودت هم دعا کن. از خدا صبر بخواه. دیگر من را نخواهی دید. وقتی برگشتی مبادا گریه کنی؛ ناراحت بشی؛ تو به من قول دادی!» گفتم: «عباس این حرف‌ها چیه که می‌زنی! من فکر می‌کردم تو الآن راه افتادی و داری می‌آیی!» دست و پایم را گم کرده بودم. گفتم: «به همین راحتی؟ دیگه تمومه؟» گفت: «بله! پس این همه با هم حرف زدیم بی‌خود بود؟ از خدا صبر بخواه. ارتباطت را با امام زمان (عج) بیشتر کن!» و او حرف ‌زد و من این طرف گوشی گریه کردم و توی سر خودم زدم. کنترل خودم را از دست داده بودم. گفت: «الان دیگه باید بری؛ داره دیرت می‌شه!»

 گفتم: «آخه من چه طوری برگردم و تو را نبینم؟» گوشی از دستم افتاد. آن قدر زار زده بودم که از حال رفتم. یکی گوشی را گرفت ببیند چه شده. وقتی حالم کمی بهتر شد، دیدم هنوز یکی دارد با عباس حرف می‌زند. گوشی را علی رغم سماجتش گرفتم. گفتم: «عباس! نمی‌توانم بگویم خداحافظ. من باید چکار کنم؟ به دادم برس!» چیزی نگفت. نمی‌توانست چیزی بگوید. دیگر نه او می‌توانست حرفی بزند، نه من. همین جور مثل بهت زده‌ها گوشی دستم مانده بود. وقتی گفتم: «خدا حافظ!» گوشی از دستم افتاد. خانم‌ها آمدند و مرا بردند. آمدیم عرفات. عرفات عجیب بود. توی چادرمان نشسته بودم که یکباره تنم لرزید. به خانم‌هایی که در چادر بودند گفتم: «نمی‌دانم چرا اینطوری شدم؟ دلم می‌خواهد سر به کوه و بیابان بگذارم!» بقیه‌اش را نفهمیدم. یکباره بوی عجیبی آمد. آنقدر خوب بود که از حال رفتم. درست در همان لحظه، مردهای چادرِ بغل دستی، عباس را دیده بودند که کنار چادر ما ایستاده و قرآن می‌خواند. آن‌ها او را به یکدیگر نشان می‌دهند و از بودنش در آنجا تعجب می کنند.

 روز آخر حضور در عرفات، قبل از آن که اعمال سعی و تقصیر و قربانی را انجام دهیم، برای استراحت برگشتیم هتل. توی خنکی هتل و بعد از این که نماز امام زمان (عج) را خواندم، خوابم برد. خواب دیدم: یک سالن بزرگ پر از آدم‌هایی است که لباس نیروی هوایی تنشان است. حسین داشت طبق معمول وسط آن آدم‌ها بازیگوشی می‌کرد. به عباس که آنجا بود گفتم: «با این پسر شیطونت چکار کنم؟ تو هم که هیچ وقت نیستی!» حسین را گرفت و برد. مدتی طول کشید تا دوباره بین جمعیت پیدایشان کردم. گفتم: «چکار کردی حسین را؟ نگفتم که اذیتش کنی!» حسین را به من پس داد و گفت: «بیا، این هم حسین.» خیالم راحت شد. گفتم: «خودت کجایی؟» دیدم جایی که او قبلا ایستاده بود، یک عکس بالا آمد. گفت: «من اینجام!» گفتم: «این که عکسته!» توی عکس روی گردنش سه تا خراش خورده بود؛ انگار که مثلاً تیغ‌های گلی دست آدم را بخراشد.

گفت: «نه خودمم!» صدایش دورتر می‌شد. عکس رفت وسط آدم‌ها و پلاکارد شد. دنبال صدایش که دور می‌شد راه افتادم و هی می‌گفتم که می‌خواهم با خودت صحبت کنم. ناراحت از خواب پریدم. حالم اصلاً خوب نبود. بین راه که داشتیم برای آخرین اعمال می‌رفتیم، به آقای اردستانی گفتم چه خوابی دیده‌ام. برای رفع بلا صدقه دادم. اعمال که تمام شد، به آقای اردستانی گفتم: «نمی‌توانم برگردم هتل. دلم می‌خواهد بروم بالای کوه داد بزنم!» مراسم تشییع پیکر شهید عباس بابایی می گفتند امام (ره) فرموده: «جنازه را دفن نکنید تا خانمش بیاید!» او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حالا برگشته بودم و باید بدن او را روی دست‌ها می‌دیدم. حالم قابل وصف نبود. حال آدمی ‌که عزیزش را از دست بدهد چه طور است؟ در شلوغی تشییع جنازه نتوانستم ببینمش. روز شهادت عباس عید قربان بود. روزی که ابراهیم خواسته بود پسرش را قربانی کند. درست سر ظهر. عباس سرم کلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانه خدا و خودش رفته بود پیش خدا! در سردخانه اصرار کردم که توی سردخانه ببینمش. اول قبول نمی‌کردند، ولی بالاخره گذاشتند. تبسمی‌روی لب‌هایش بود. لباس خلبانی تنش بود و پاهایش برخلاف همیشه جوراب داشت. صورتش را بوسیدم. بعد از آن همه سال هنوز سردی‌اش را حس می‌کنم»


وصیت نامه شهید عباس بابائی

وصیت نامه اول
 بسم الله الرحمن الرحیم
همسرم! راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد. ملیحه جان! همانطوری که می دانی احترام مادر واجب است. اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت می شود مادر است که همیشه به فکر فرزند یعنی جگرگوشه اش می باشد. ملیحه جان! اگر مثلا نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن. حتما از قرآن مجید و سخنان پیامبران - امامان استفاده کن و کمک بگیر- نترس هر چه می خواهی بگو. البته درباره هر چیزی اول فکر کن. هر چه که بخواهی در قرآن مجید هست مبادا ناراحت باشی همه چیز درست میشه ولی من می خواهم که همیشه خوب فکر کنی. مثلا وقتی یک نفر به تو حرفی می زند زود ناراحت نشو درباره اش فکر کن ببین آیا واقعا این حرف درسته یا نه.

البته بوسیله ایمانی که به خدا داری. ملیحه جان! به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست؛ البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد. اما برگردیم سرحرف اول؛ اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتماً به او کمک کن. تا می توانی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه. هر کسی که به تو بدی می کند حتما از او کناره بگیر و اگر روزی از کار خودش پشیمون شد از او ناراحت نشو. هرگز بخاطر مال دنیا از کسی ناراحت نشو.

ملیحه جون در این دنیا فقط پاکی، صداقت، ایمان، محبت به مردم، جان دادن در راه وطن، عبادت باقی می ماند. تا میتونی به مردم کمک کن. حجاب، حجاب را خیلی زیاد رعایت کن. اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت، فامیلت را که چیزی نداره، کسی که بیچاره است او را از بدبختی نجات بده. تا میتونی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن. همیشه سنگین باش. زود از کسی ناراحت نشو از او بپرس که مثلا چرا این کار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر. ملیحه! به خدا قسم به فکر تو هستم ولی می گویم شاید من مردم؛ باید ملیحه ام همیشه خوشبخت باشد.

هرگز اشتباه فکر نکند. همیشه فقط راه خدا را انتخاب بکند. چون جز این راه راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد. ملیحه! باید مجددا قول بدهی که همیشه با حجاب باشی. همیشه با ایمان باشی. همیشه به مردم کمک کنی. به همه محبت کنی. «در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است» و راه خداست. اگه می خواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرف هایم گوش کنی. ملیحه! هرچقدر میتونی درس بخون. درس بخون درس بخون. خوب فکر کن. به مردم کمک کن. کمک کن، خوب قضاوت کن. همیشه از خدا کمک بخواه. حتما نماز بخون. راه خدا را هرگز فراموش نکن. همیشه بخاطرت این کلمات بسیار شیرین و پر ارزش را بسپار «کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد، یعنی طوری با آن ها رفتار کند که رضایت آن ها را جلب نماید، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود. ملیحه مهربانم! هر وقت نماز میخونی برام دعا کن.


وصیت نامه دوم
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
خدایا، خدایا! تو را به جان مهدی (عج) تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار. به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت می کشم وصیت نامه بنویسم. حال سخنانم را برای خدا در چند جمله ان شاالله خلاصه می کنم.
خدایا! مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده.
خدایا! همسر و فرزندانم را به تو می سپارم.
خدایا! در این دنیا چیزی ندارم، هرچه هست از آن توست.
پدر و مادر عزیزم، ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.
عباس بابایی
۱۳۶۱/۴/۲۲
۲۱ ماه مبارک رمضان
یادداشت از: تورج اردشیری نیا

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
وصف رشادت این یگانه های ایران زمین در چند سطر قابل بیان نیست ...
ولی از شما فاش عزیز متشکرم که نام پهلوانان و قهرمانان رو همیشه زنده نگه میداری .
سلام ممنون از فاش نیوز که خصوصیت اخلاق ایمان اخلاص پاک بودن مردمی بودن و هزار ان وصف خوب که این ژن ها داشتند درست است که ژن های امروزی موقع خواندن حتما گاه گاه می خندند و می گویند اینها دیگر کی بودند ولی من اگر بودم هر روز وصیت نامه و خاطرات از اطراف نزدیک این دلاور مردانی که شیر پاک خورده بودند ودرکنارصفره حلال نشسته بودند را در سایت می گذاشتم شاید ژنهای امروزی خجالت کشیدند من که واقعا به خودم بالیدم در دورانی به دنیا آمدم بابایی ها ،باکری ها، همت وصدا ژنهایکه این چنینی فقط به کشور ، مردم وبه خدا فکر می کردند و کار می کردند عمل می کردند دروغ نمی گفتند خدایا به ماهم کمک کن تا شرافتمان را به خاطر دنیا پرستی از دست ندهیم آمین
سلام وعرض ادب واحترام به محضرجناب ساقی وهمکاران گرامتان ودرود وهزاران درود به تمامی شهداءی گرانقدرسرزمینمان چه جوانانی درگمنامی ازجان شیرین خودگذشتندویلان وپهلوانان گمنامی که حال تازه بایدبفهمیم که چه شیرمردانی درگوشه گوشه این دیار داشتیم خوشابحالشان دیگرهمچون شهداءی گرانقدرمان امیرعباس دوران امیر بابایی امیرجهانبانی وخیلی امیران دیگروهمچنین سربازان وطن که درگمنامی تمام جان دادن تا پای اجنبی داخل خاکمان نمانددیگر همچون مردان دفاع مقدس دنیا بخودنخواهددید اصیلترین ژنها خوشابه سعادتتان وبدا بحال به اصطلاح آقازاده های که توسط دَدِی جانهایشان ثروت این مملکت را به یغما بردن آقازاده های اصیل هم باز مردان دوران 8ساله دفاع مقدس ومدافعین حرمینندوشماها به اصطلاح آقازاده ها فقط ادای آقازادگی را درآورده شماها همه اتان گدازاده های تازه بدوران رسیده این وبس جمله ای دیگری دروصفتان زیبنده ترین به ذهنم نرسید ولی این را بدانید وآگاه باشیدهرچندکه شاید به خدا وروز رستاخیز ایمان واعتقادی نداشته ولی پیش چشمتانه روزی نیست که عده ای از این سرای فانی به سرای باقی پای بگذارندشماها هم مستثنا نیستین وآنروز بَدا بحالتان ولی امیدوارم هم دَدِی هایتان وهم شماها هنوزکه وقت دارین براه راست برگردین وثروت به یغما بُرده این مردم زحمتکش ونجیب رو به مملکت برگردانید،هموطن آشنا
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi