پنجشنبه 11 مهر 1398 , 11:48
«نورعلی» و دستهای پینه زده و صورت آفتاب سوختهاش
«نورعلی شوشتری» در سال ۱۳۲۷ در روستای «ینگجه» از توابع بخش «سرولایت» نیشابور متولد شد.
سردار شوشتری که افتخار همرزمی شهیدان بزرگواری همچون شهید باکری و شهید برونسی را در کارنامه زرین خود دارد در اکثر عملیاتها با مسئولیتهای مختلف به ویژه فرماندهی محورهای عملیاتی حضوری فعال داشت که هفت بار مجروح شد.
با وقوع عملیات مرصاد وی به توصیه حضرت امام خامنهای رئیس جمهور وقت، مسئولیت این عملیات غرور آفرین را بر عهده گرفت و به نقل از شهید صیاد شیرازی فرماندهی خوبی از خود به نمایش گذاشت تا جایی که در تماس مرحوم حاج سید احمد خمینی با وی و ابلاغ گزارش پیشرفت عملیات توسط آن مرحوم به امام خمینی (ره)، حضرت امام خطاب به سردار شوشتری می فرمایند: «در این دنیا که نمیتوانم کاری بکنم. اگر آبرویی داشته باشم در آن دنیا قطعاً شما را شفاعت خواهم کرد.»
فرماندهی لشکر 5 قرارگاه نجف، قرارگاه حمزه و جانشینی فرمانده نیروی زمینی سپاه بخشی از مسئولیت های این فرمانده بزرگ و شهید والا مقام است. وی از اول فروردین 88 نیز با حفظ سمت، فرماندهی قرارگاه قدس زاهدان را عهدهدار شد و با تلاشی پیگیر موفق شد بین طوایف شیعه و سنی اتحاد برقرار کند.
سردار شوشتری جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و فرمانده قرارگاه قدس که در تدارک برگزاری همایش وحدت سران طوایف در استان سیستان و بلوچستان بود صبح روز یکشنبه 26 مهر 1388 در عملیات تروریستی منافقین به شهادت رسید.
در بخشهایی از کتاب «شهیدان همبستگی» که به شهدای وحدت، امنیت و خدمت اختصاص دارد، به سلوک و منش شهید سردار شوشتری اختصاص داده شده است.
متن زیر خاطرات یکی از اهالی روستای «سرولایت» است که ارتباط نزدیکی با شهید شوشتری داشته و با دریغ از شهادت وی صحبت میکند.
نورعلی غریب شهید نشد
«هنگامی که شنیدم شهید شده، احساس کردم خرمن و همه محصول امسالم آتش گرفته و به خاک سیاه نشستهام. با آن که رزمنده بود، ولی به دلش چیره بود و آخرت خودش را به دنیای کسی نمیفروخت و همیشه میگفت که بدترین خوردنیها، خوردن مال یتیم است.
آدم بینیازی بود، از همه چیز. آدمی که دلبستگی داشته باشد نمیتواند خودش را فدا کند. او اینطوری نبود. عین کوه بود، ولی تا چشمش به یک جوان معتاد میخورد، تمام توان و بدنش میلرزید و غصهاش میگرفت، مثل ماشینی که توی سربالایی گیر کرده باشد درجا میایستاد و میرفت توی خودش. با خودش کنار آمده بود تا فداکاری کند. از چوپانی شروع کرده بود. حتی مرگ عزیزانمان هم داغ نورعلی شوشتری را بر ما آسان نکرد.
آقانورعلی به طبع مردم خراسان که کمی درشت گفتارند، نبود. روزی گفتم بهش که: آقانورعلی شما که پایت به سپاه باز شده، حالا که جنگ شده ما را هم بفرست منطقه.
گفت: نه شما بمان تا جوانها جلو بیفتند. چون شما میتوانی بمانی ولی کسی نمیتواند مانع رفتن جوانها بشود.
آخر من با رفتن پسرهایم به جبهه خیلی موافق نبودم و آقانورعلی این را میدانست. آخر سر هم رفتند و یکیشان شهید شد.
خودش بچه که بود میآمد پیش من و گوسفندهای مردم را نگه میداشت و هر کاری که بلد بود انجام میداد. برای همین من هم خیلی از شهادتش سوختم. چون پس از شهادت پسرم او را عین فرزند خودم میدیدم و اندازه او دوستش داشتم. خیلی دلم برایش سوخت.
بعد از این هم که تیمسار شد و سردار شد و برو بیا پیدا کرد، باز هم میآمد سرولایت و بیل میزد و خاک میخورد. کردارش را کنار نگذاشت، دوش به دوش دهاتیها کار میکرد و عار نداشت از پینه دست و زخم پا و صورت آفتاب سوخته. دلمان تنگ میشد اگر یک پنجشنبه - جمعه نمیآمد. البته او رفت پیش دوستان شهیدش و این ما هستیم که سوختیم:
در غربت مرگم بیم تنهایی نیست
یاران عزیز آن طرف بسیارند
خاک بر سرمان کرد. پسرم هم پشتم را اینطور نشکست. تا او بود پسرم را هم زنده میدیدم، انگار که اصلاً شهید نشده باشد. خدا میداند که من چقدر دوستش داشتم. شبی که او را توی تلویزیون دیدم گفتم که نورعلی اینجا چه کار میکند؟ بعد دیدم که تلویزیون گفت نورعلی شوشتری شهید شده.
بعد رفتم به پنجاه سال قبل که خودش را پشت درخت پنهان میکرد تا من رد بشوم و پخم کند و ترسم بگیرد.
توی غربت شهید شد، ولی غریب شهید نشد.»