سه شنبه 21 آبان 1398 , 16:08
داستان خواندنی مرد درد!
درد شبانه بیقرارش کرده. انگشتانش ملحفه سفید را چنگ میزند. به عقربههای ساعت که نگاه میکند آه بلندی میکشد و میداند تا طلوع دوباره صبح ساعتهای طولانی و کشداری پیشرو دارد.
فاش نیوز - درد شبانه بیقرارش کرده. انگشتانش ملحفه سفید را چنگ میزند. به عقربههای ساعت که نگاه میکند آه بلندی میکشد و میداند تا طلوع دوباره صبح ساعتهای طولانی و کشداری پیشرو دارد.
مرد درد هیچوقت از بیخوابیهایش برای کسی نگفته است. از حسرت یک خواب شیرین و عمیق که سالهاست لذت آن را به فراموشی سپرده.
با دستانی که از شدت درد میلرزند، ویلچر را به جلو میچرخاند و کنار پنجره میایستد. شهر در تاریکی شب فرورفته. زمانی که از فرط ویلچرنشینی مداوم روزانه، به بستر شب پناه میبرد ناچار است آنقدر هوشیار بخوابد که مبادا خواب غفلت، اندکی چشمانش را بفریبد و دچار زخم بسترش کند. او از زخم بستر هراس دارد و شاید از خاطره هولناک آن است که در طول شب چندینبار جسمش را به سختی جابهجا میکند.
او سالهای زیادی است که با چشمانی بسته و ذهنی بیدار شب را به صبح پیوند میزند.
مرد درد محجوبتر از این حرفهاست که بخواهد از درد ترکشهایی که در نقطه نقطه جسمش جای خوش کردهاند و میهمان لحظه به لحظه اویند چیزی بگوید!
مرد درد محجوبتر از این حرفهاست که بخواهد برای کسی از درد دستانی بگوید که سالهاست جور تمام بدنش را صبورانه میکشند و در این روزها کمتوان شده و دردش شدیدتر، حرفی بر زبان بیاورد!
مرد درد محجوبتر از اینهاست که حتی حاضر شود اطرافیانش چیزی از دردهای جانکاهش بدانند. که مبادا اندیشهشان آزرده گردد.... که چشمان همسر بارانی و هوای قلب فرزندان گرفته و ابری شود!!....
شب است و درد، رمقی برایش باقی نگذاشته است. دیگر مسکنها هم بیاثر شدهاند. تنها راه آن است که به جاده بزند.
در سکوت شب لباسهایش را به سختی بر تن میکند و به آهستگی از خانه بیرون میزند. مواظب است که مبادا صدایی، خواب خفتگان خانه را برآشوبد. خود را به اتومبیلش میرساند و درب آن را به آهستگی باز میکند.
تمام انرژی و توانش را یکجا جمع میکند. به سختی از روی ویلچر بلند میشود و خود را روی تشک اتومبیل رها میکند. خستگیاش را با نفس عمیقی بیرون میدهد و چشمانش را برای لحظهای میبندد.... و به ناگاه خود را در تاریکی و سکوت جاده مییابد و به دور از چشم غیر، بازهم محجوبانه دردش را تنها با خدای مهربان در میان میگذارد و..... قطرات اشکی است که بیمحابا چهرهاش را میپوشاند، اما محجوبتر از اینهاست که هرگز زبان به گلایه بگشاید.
سیاهی و سکوت شب فرصتی میشود برای او که خاطرات 40 سال ویلچرنشینی را مرور نماید. نوجوانی بیش نبوده که تنها با یک فرمان رهبر و مقتدایش، سره را از ناسره بازمیشناسد و اینجاست که عشق و احساس و بازار مکاره دنیا، توانی برای فریبش در خود نمیبیند. سن کمی دارد اما یک شبه هیبت مردانه میگیرد و بزرگ میشود. تنها یک اندیشه زیبا، راه سعادت را نشانش میدهد که «امروز زمان دفاع است و ماندن جایز نیست»!
بیشتر همکلاسیهایش راهی جبهه شدهاند و دل بیقرار او نیز سخت هوای رفتن دارد. رضایت پدر و مادر را به سختی جلب میکند و راه هرگونه مخالفتی را برای اعزامکنندگان میبندد.
برایش فرقی نمیکند در خط مقدم باشد و یا در پشت جبهه به رزمندگان خدمت نماید اما در دلش آرزوی جنگ رو در رو با دشمنی را دارد که بیرحمانه به سرزمینش تاختهاند و از هر حیث از او قویتر و قدرتمند هستند. اما او یقین دارد که سلاح ایمان به پروردگار از هر سلاحی مقاوم تر و قدرتمندتر است. او برخود تکلیف میداند که باید از دین و میهن خود در برابر تجاوز دشمن دفاع نماید تا مبادا دشمن یک وجب از خاک سرزمینش را تسخیر نماید.
خیلی زود آماده رزم میشود. پس از یک دوره آموزش نظامی مهیای اعزام به جبهه میشود. اسلحه که به دست میگیرد با اقتدار در صف میایستد، بزرگ میشود، مرد میشود، جسور میشود. هرچند تمام قامتش را هم که راست میکند باز هم چند سانتی از اسلحهاش کوچکتر است! اما دل شیر دارد و با شجاعت تمام مقابل دشمن تا بن دندان مسلح میایستد.
مردِ درد قصه ما مردانه میرزمد و در کشاکش نبرد با دشمن، به ناگاه آتش ترکشی بر جسم نحیفش مینشیند و سوزش درد آمیخته با فواره خون، چشمانش را رو به سیاهی میبرد. در خواب و بیداری جسمش در مقابل دیدگانش به تصویر درمیآید و دیگر چیزی نمیبیند. چشم که میگشاید ملحفه سفیدی روی پاهایش را پوشانده. کنجکاوانه دستی به روی ملحفه میکشد. درمییابد که پاهایش آسمانی شدهاند.
مرد درد گرچه بارها و بارها شهادت را با تمام وجودش از خدا طلب کرده، اینبار نیز سر تعظیم و تسلیم بر خواست الهی فرود میآورد و شکرگذار خداوند است و از اینکه پاهایش مقبول درگاه الهی شدهاند ناسپاس نیست. هرچند میداند که روزهای بسیار دشواری را در پیش دارد و باید صبوریها کند.
زمان زیادی نمیگذرد که خانواده به دیدارش میآیند. مردم کوچه و شهر بهوجودش افتخار میکنند. پدر و مادر سربلند از فداکاری و رشادت فرزند به خود میبالند که او در راه دین و کشورش مجروح شده و اینک نشان پرافتخار جانبازی را بر سینه و جسم کوچک و نحیف او میبینند. دوستان و همکلاسیهایش، مهربانانه لحظهای او را تنها نمیگذارند.
مردِ درد، در عنفوان جوانی و با جسمی که هنوز هیبت مردانه نیافته ویلچرنشینی را تجربه میکند. به کمک خانواده جسم کوچکش در میان ویلچر که جای میگیرد شرایط را کمکم میپذیرد.
مهربانیهای مادر و پدر برایش تمامی ندارد، اما مرد درد تلاشگر است و خود را در خانه محبوس نمیکند و تحصیل علم و اخلاق را پی می گیرد. از خانه بیرون میزند و با ورزش و کار و زندگی عجین میشود. خانواده نیز برایش آستین بالا میزنند و او زندگی را با بانوی مهر آغاز میکند و چند سال بعد خداوند فرزندی را به آنان عطا میکند که اینک افتخار پدر است.
مرد درد هر شب برای او قصهای شبانه میخواند. قهرمان داستانهای پدر افسانه نیستند. قهرمان داستانهای پدر، جوانان و نوجوانان شجاعی هستند که روزی همرزم او بودهاند. فرزندش در قلبش پدر را ستایش میکند و او را یک قهرمان واقعی و یک فداکار میداند. قصههای شبانه پدر پایانی ندارد و او هرشب برای شنیدن روایتی دیگر بیصبرانه منتظر روایت پدر میماند...
مردِ درد، زمانی به خود میآید که اذان موذن از مناره های مسجدی در همان حوالی مردم را به عبادت فرا می خواند و بالاخره خورشید فروزان از پس یک شب تاریک و طولانی خود را نمایان می سازد. لبخندی بر لب مینشاند و با قلبی امیدوار، راه بازگشت را در پیش می گیرد. مسیری که ساعاتی پیش از آنجا عبور کرده است.
مرد درد دیگر غمگین نیست.
به راستی که مرد درد یک فداکار است. او یک قهرمان است.
صنوبر محمدی
موفق و موید باشید.
بعد از آن قنبر ایرانپور . وبترتیب . جانباز مهربان . قاسمی . ج.ش.1 . همقطار . هموطن .
والی ماشاالله . باعث زحمت شدم .
عاشق نبود بحق چو نچوا نکند
این روح اسیر یک قفس بشکسته
با نفس بچنگد وبابنذه دعوا نکند
جانبازان درصد پایین زیادی هستند که مایلند از وضعیت بهداشت و زندگی و معیشت تنگ خود با شما درد دل کنند .
ورامین . رودهن . قرچک . ممد شهر . خاوراک . سه راه افسریه . رباط کریم . آدران . شهریار شاهد شهر . اسلامشهر . پاسگاه نعمت آباد . امازاده حسن . در همین امامزاده حسن جانباز بیست درصدی را میشناسم که خانمش سالهاست کلستومی شده است ریالی در دست ندارد .
کنار گذر ها بساط میکند روزی حدااقل دوبار با ماموران شهرداری درگیر میشود همیشه زیر یک چشمش کبود است .
سرکار خانم در سعید آباد شهریار جانباز ده درصدی است که مبتلا به جزام خشک شده است
اطبا عاجزند مردم او را ترد کرده اند خانوده اش به علت بدهکاری انگشت نمای محله شده اند نان را چوب خطی میخرند . باز بگویم . سینه من پر از اسرار مگوست . شما و سایت شما لطف کنید زبان درد و مشقت همه جانبازان باشید . امثال من بدرد مصاحبه نمی خورند . بدنبال جانبازان فراموش شده واقعی بروید ... همه عزیزند همه جان بازی کردند . درصد پایینها مشکلات بیشتری دارند چون نه حقوق دارند نه شغل نه مسکن نه اعتبار در جامعه حتی شنا هم انها را فراموش کرده اید . لطف کنید ده به یک به حرفهای همه گوش کنید .
ارادتمندم .
این اپارتاید فکری که نشآت گرفته از نوعی دوگانه محوری است از چیست ؟
سرکار خانم محمدی مگر جانباز سی و پنج درصد قطع عضو نمی تواند ( مرد ) نگاره شما باشد که حتما باید در عنفوان جوانی روی ویلچر بنشیند .
شما وسایت شما چرا نمیتواند در مخیره خود بپذیرد که جانباز پنج درصد هم در جنگ بوده !
آیا این یک نوع نگرش افراطی درصد پرستی نیست ؟
آیا شما فکر میکنید بهشت مخصوص صنف خاصی است ؟
آیا شما در خصوص ورود به بهشت خلق الله قبلا با کرم الکاتبین مکاتبه ایی داشته اید که صرفا و نوعا و مصرا تبعیضات مفرده قائل میشوید .
چرا در نوع مصاحبه های شما نوعی خود ملک پنداری دیده میشود ؟ و نگاه افتراقی به دیگر جانبازان زیر هفتاد درصد دارید !؟
در کجای 1200کیلومتر خط مقدم جبهه تفکیک موضوعی و موضعی جانباز مشهود بود که شما اینگونه خط فرضی ایجاد میکنید ؟
در جایی دیدم که شما برای کامنتی ابراز تاسف کردید چون با عقاید و نظر شما هماهنگ نشده بود ؟
در جایی به جناب دکتر گفتم : تنبک های هوی شما بمانند مطربان دوره گرد قجریست ....
الطفاتا یک بار دیگر همان عرایض بنده را بخوانید شاید توفیری حاصل شد .
در چند سال گذشته هرگز ندیدم سایت شما از جانباز بیست پنج درصدی مصاحبه ایی داشته باشد . ولی مصاحبه های کیلویی و بعضاخرواری بسیاری دیدم .
اگر قرارتان باشد که فقط به نعل بزنید !!! دیگر مخاطبی برایتان نخواهد بود تا نظری دست و پا شکسته هم برایتان بنویسد .
چنانچه قرار باشد جوابی بدهید باید با پادشاهان سایت قرار بگذارید تحمل پاسخ مرا نیز داشته باشند و سانسور نکننند .
بذار یه جور بام تو روت بگم پخ که شاخ دربیاری ؟